داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

نقاب انتقام 34

دیگه واسه رفتن آروم و قرار نداشتم . می خواستم از کنار سیمین پرواز کنم و برسم به  بهشت بهشته .. دختری از بهشت که اومده بود زندگی منو دگرگون .کنه . دیگه نمی تونستم به اون فکر نکنم . دیگه نمی تونستم به این فکر کنم که آیا اون خوبه یا نه . برای خوب یا بد بودن یه آدم فازای زیادی وجود داره . دلایل زیادی که آدم می تونه به واسطه اون نتیجه گیری کنه . اون خودشو واسم به خطر انداخته بود . جونمو نجات داده بود . ازم پول نخواسته بود . نخواسته بود که با ماشین شیک و گرون و تجملاتی بریم بیرون . حتی وقتی که بهش گفتم دوستش دارم با یه عکس العملی از پیشم رفت که نمی دونستم ونمی دونم  چیه . چرا دوستش نداشته باشم ;/; چرا عاشقش نباشم ;/; چرا بهش اعتماد نکنم . ;/; این اونه که نباید بهم اعتماد کنه . خدایا من چقدر بدم ;/; اگه دوستش دارم چرا با سیمین بودم ;/; من که این طور نمی خواستم . نمی تونم به دروغ بگم که از سکس با سیمین لذت نبردم ولی این نا خواسته بوده . اگه می تونستم ازش فاصله می گرفتم . اون مجبورم کرد ولی وقتی که میون کار انجام شد قرار گرفتم چطور می تونستم از لذتش فرار کنم . یعنی این تو جیه من می تونه منطقی باشه ;/; هنوز شب به نیمه نرسیده بود . من قبول نکردم که گماشتگان سیمین منو برسونن . از خونه خارج شدم با یه ماشین خودمو رسوندم به نزدیکای خوابگاه . مسیر از احمد آباد به حوالی پارک ملت مستقیم بود . دلم می خواست پیاده روی کنم . ولی کمی دیر وقت بود . هر چند شب به نیمه نرسیده بود . حالا بهشته چیکار می کنه . اون هنوز باهام تماس نگرفته بود . نمی دونستم چیکار کنم . بهش پیام بدم ;/; بگم بیاد بیرون کارش دارم ;/; شاید اصلا نخواد منو ببینه و بهم بگه دوستم داره  و یا عشقمو قبول کنه . تنم می لرزید . از روبرو شدن با این حقیقت که منو نخواد وحشت داشتم . می تونستم تا فردا دلمو خوش کنم . ولی اضطراب امونم نمی داد . یه تک زنگ واسش زدم . دیگه بیشتر نزدم . ترسیدم خواب باشه و عصبانیش بکنم . نمی خواستم ازم دلخور شه . یه دختر دانشجو که  دقیقا یادم نبود فردا کلاس داره یا نه . یعنی اون حالا بیداره و داره درس می خونه ;/; شایدم منتظر بوده که من باهاش تماس بگیرم ولی به نوعی گروگان گرفته شدن من نذاشت که من باهاش تماس بگیرم . نمی تونستم . تا صبح خوابم نمی برد . یه پیام کوتاه براش دادم . . فراری زیبا !بیداری ;/; وقتی جوابی واسم اومد .. تمام بدنم می لرزید واسه خوندش .. می ترسیدم .. اون چی واسم نوشته ;/; منو رد کرده ;/; دوستم داره ;/; اگه بگه دیگه نمی خواد منو ببینه چی ;/; اگه واسش مهم نباشم چی ;/; بالاخره خودمو قانع کردم که باید با واقعیت روبرو شم . من که نمی تونم عوضش کنم . من بهش پیام داده بودم که فراری زیبا بیداری و اونم بهم گفت نه خوابم . ساعت صبح هم کلاس دارم . منم یه پیام دیگه دارم صبح منتظرتم جوابش این بود که دوست ندارم بدقول باشم .. پیامهاش طوری نبود که باعث  بی خوابی و ناراحتی من شه ولی دومی کمی مبهم به نظر می رسید . چرا گفته بود که دوست نداره بد قول شه . ساعت نمی تونست بیاد ;/; دوستاش می دیدنش ;/; تعجب می کردند ;/; یااین که غیر مستقیم بهم فهمونده بود که دوستم نداره ;/;  با این حرفا یه خورده خودمو آزار می دادم . رفتم خونه و تو رختخواب هی از این پهلو به اون پهلو می کردم . به زحمت سه ساعتی رو خوابیدم . اونم در این سه ساعت سی بار از خواب پا شدم . ساعت شش صبح با پرشیا از خونه خارج شدم .. هوا روشن شده بود . نزدیک محلی که امکان داشت بیاد پارک کرده بودم . ساعت از شش و نیم گذشته بود . ده دقیقه به هفت یه پیغوم واسش دادم که منم دوست ندارم بد قول باشی . اومدم تا خوش قولی رو بهت نشون بدم . هرچند اصولی نبود که به این صورت بهش پیام بدم چون  در موقعیتی بودم که باید یه خورده نرمش نشون می دادم . درجواب بهم گفت من که به تو قولی ندادم که بد قول شم . پس اون بیدار بود و آماده ;/; وقتی از اون دور دیدمش به لرزه افتاده بودم . پسر بر خودت مسلط باش . انگاری دختر ندیده ای . این کارا چیه داری می کنی . بازم خدارو شکر که از یه فاصله صدمتری اونو دیدی . اون هم با مانتو و هم با چادر می رفت دانشگاه . یعنی گاهی با هردو و گاهی بدون چادر ولی حالا چادر سرش بود . وقتی می خواست سوارشه داشت می رفت پشت بشینه . حس کردم که می خواد خیلی رسمی باهام بر خورد کنه -بهشته حالا باهام غریبه شدی ;/; -ازم فاصله می گیری ;/; حرف زشتی بهت زدم ;/; -بهت میگم گاز بده برو . کاری به این کارا نداشته باش . منو وادار به چه کارا که نمی کنی ;/; صبح اول صبحی اومدی اینجا فکر هیچی رو نمی کنی . چند صدمتری که رفتیم بهم گفت که نگه داشته باش -واسه چی بهشته ;/; اصلا چرا اومدی که حالا می خوای بری . -گفتم وایسا .. -نه .. نمی ایستم . می دونم نباید این قدر رک احساسات خودمو بهت می گفتم . منو ببخش .. نمی خواستم ناراحتت کنم . باشه هیچ انتظاری ازت ندارم .. اصلا فراموش می کنم .. فقط نرو .. می خواستم بهش بگم که بهت نیاز دارم ولی حس کردم در این شرایط که اون قصد پیاده شدن داره بهتره این حرفو نزنم که یه وقتی جری تر نشه .. -بهشته من حرفمو پس می گیرم . همچین سرم داد کشید که نزدیک بود فرمون از دستم دربره . -چی ;!حرفتو پس بگیری ;/; منو اسباب بازی گیر آوردی ;/; بهت گفتم نگه دار می خوام بیام جلو بشینم … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها