داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

پشت این نقاب سیاه کیست؟ (۱)

ـ ای جووووونم…اون پاهای نازتو بازش کن عزیزم
صدای مستش ، مستیِ مشروبو از سرم پروند . دستش داشت به زور از زیر دامن راشو بین رونهای به هم چسبیده ی پام باز میکرد تا به کسِ پف کردم برسه .
نمیخواستم واقعیتو انکار کنم ”این واقعیت که از فرطِ شهوت خودمو خیس کرده بودم و اینکه براحتی میتونستم آب لزج کسمو از زیر جوراب شلواری حس کنم“
شاید برای همین بود که ناخودآگاه پاهامو کمی باز کردم تا دستش کسمو چنگ بزنه
ـ اوووووف جیگرتو خام خام…شلش کردی برام ؟ الان اون کسِ تپلتو میگامششششششش
دستش وحشیانه لای پاهامو چنگ میزدو میمالید و منم آهسته آه و ناله میکردم . وقتی صورتشو جلو آورد تا ازم لب بگیره هنوز اون نقابِ ترسناک روی چهرش بود .
سعی کردم دستاشو که حالا به سینه هام چنگ مینداخت کنار بزنم و از لابه لای بوسه های پرحرارتش نفسی تازه کنم و بگم نقابو از صورتش برداره ولی فقط یه کلمه از دهنم درومد : ـ دررررش بی…
ـ ای به چشششم
به جای اون نقاب وحشتناک که مثل مامورهای ویژه ی تو فیلما فقط سه تا سوراخ چشم و دهنش خالی بود ، کیرشو از لای زیپ شلوارش بیرون آورد و با سرعت نور جوراب شلواریمو کشید پایین . ناخودآگاه دستم رفت سمت کسم اما دست اون پیش دستی کرد و قبل از من روی قلمبگی گوشتیه بین پام خیمه زد
ـ آآآآآآخ جوووون تو که خییییییسی دختر
وقتی دوباره صورتشو آورد جلو تا ازم کام بگیره تمام حواسِ نیمه کارمو جمع کردم و زل زدم تو چشماش . دو تا چشمِ قهوه ای تیره با دو تا برق شیطانی . برای یه مرد مژه های بلندی داشت و با کمی دقت میتونستم متوجه بشم که گوشه ی چشمهاش یه کشیدگی خمارگونه داره که به یه خط باریک ختم میشه
ـ تو کی هستی؟
ـ میدونستی مستی خیلی بهت میاد جوجو…
جوری منو قابِ دیوار کرده بود و خودشو بهم فشار میداد که حس میکردم سوراخیَم تو دل سرد و سفیدش . گرما و سفتی کیرش روی شکمم افتاده بود . برای تنظیم تفاوت قدمون مجبور شد پاهاشو کمی خم کنه . با بیحالی دستمو بردم سمت صورتش تا نقابو بردارم . با دستش مچ دستمو گرفت و من فقط لحظه ای فرصت کردم تا ساعت مچیه براقشو با اون صفحه ی مجلل و دور آبیش تشخیص بدم
ـ کی هستی؟
صدای حشریش انگار از ته چاه به گوشم رسید : ـ چه فرقی میکنه…
ـ بگووووووووووو
ـ یکی مثل شیطان
ـ اَه خیلی مسخره ا ـ آآآآآآآآخ ـ حیووون آروم تر سوراخم کردی
ـ سوراخ؟ خخخ هنوز نکردم ولی الان میکنم… آره عزیزم اووووف جااااا ن ن ن ن ن هیچی کس آکبند نمیشه ، اونم مال دختری که خیلی وقته کمینشو کردی… به دنیای من خوش اومدی عزیزم
یه فشار محکم به کمرش آورد و یباره حس کردم دنیا جلوی چشمام تیره شده .تو عالم خلسه زل زده بودم به چشماش که با لذت هر آهی که میکشید برق میزد . یه برق شیطانی / یه برق غریب… / یه برق پشت یه نقاب سیاه

صبح که از خواب بلند شدم مثل مرده ها به صورت اریب رو تخت افتاده بودم . پایینِ تخت درست رو موکتِ زرشکیه اتاقم رد استفراغی کهنه و خشک شده سلام صبحگاهیشو تحویلم داد و باعث شد گیج و منگ زل بزنم به ته مونده های گلوله گلوله شده ی محتویِ معدم . هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد که دیشب چه اتفاقی افتاده و چرا پای تختم یه کپه استفراغه . حتی ظاهرِ آشفتمم چیزی رو نشون نمیداد . تو آشپزخونه مامانِ کلافه و عصبیمو به رگبارِ سوال های ناتمومم بستم و فقط همین دستگیرم شد که دیشب گودبای پارتیه تنها داییم بوده برای سفر هفته ی آیندش به آمریکا و منم از ساعت شروع مهمونی تو اتاقم محبوس بودم چون به قول مامان بابا مهمونی بزرگونه بوده و شرکتِ منه 17 ساله تو جمع اونا که همه بزرگسال بودن قدغن اعلان شده ! ـ عجیبه!!! پس چرا من هیچی از این به اصطلاح گودبای پارتی یادم نمیاد ـ
تو راه مدرسه همش داشتم به این فکر میکردم که دیشب یه اتفاقی افتاده . یه اتفاق مهم که من یادم نمیاد . یه چیزی بزرگتر و مهم تر از محبوس شدنم توی اتاق . تو طول مدرسه بدون هیچ جهت گیریِ عقلانی ، فقط داشتم به یه نقاب مشکی فکر میکردم . نقابی که هیچ چیزی رو تو خاطرم تداعی نمیکرد بلکه فقط مثل یه حجم سیاه و بیروح تو پس زمینه ی فکرم وجود داشت!!!
وقتی از مدرسه برگشتم متوجه شدم آخرین نشونه های مهمونی که شامل کاسه بشقابای پلاستیکی کیکو شیرینی و تک و توکی هم خرده آجیل و چیپس کفِ زمین بوده ، همش جمع شده .
با همون ذهن آشفته نشستم پشت میزم و تصمیم گرفتم تا با درس خوندن افکار پرتمو آروم کنم و به خودم بفهمونم که خیالاتی شدم اما وقتی تو کیفم یه پاکت سیاه دیدم رنگم پرید . داخل پاکت یه دستمال سفید بود با چنتا لکه ی خون کثیف و زشت اون وسط . پشتش یه نفر با خودکارِ آبی و یه خط خرچنگ قورباغه نوشته بود :

”حتی اگر نباشی می آفرینمت / چونان که التهابِ بیابان ، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی / با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را!

به دنیای من خوش اومدی! “

مثل آب یخی که روی افراد بیهوش میریزن تا بهوششون بیارن یهو به خودم اومدم و تمام وقایعی که بهم گذشته بود یادم اومد . با وحشت دست گذاشتم رو کسمو و حس کردم سوزش و التهابش از زیر شرت غیرمعموله ـ وااااای خدا ـ قلبم مثل گنجیشگ میزد و همونجور آچمز وسط اتاق ماتم برده بود . پارچه ی سفیدو مثل دیوونه ها به دنبال یه نشونه ی دیگه ای که هویت متجاوز دیشب رو برام روشن کنه زیر و رو میکردم و لرزش دستام از کنترلم خارج بود .

ناخودآگاه با هجوم فوج جدیدی از خاطرات دیشب دستامو گرفتم به سرم و ولو شدم روی تخت :
《از درس فیزیک متنفر بودم . همونطوری که داشتم زیر لب به معلممون فحش میدادم قلممو بی هدف روی کاغذ گذاشته بودم و زیر صورت مساله ی غیر قابل حل یه شکلک زشت ازش میکشیدم . صدای موزیکی که از طبقه ی پایین میومد جوری وسوسه انگیز بود که دلم میخواست به جای نشستن تو اتاق برم وسط مهمونا و باهاشون توی رقصیدن و شادی شریک شم . پاشدم رفتم جلو آینه و با پیرهنِ دوختِ مامان بزرگم که چینای ریز داشت یه دور جلوش چرخیدم و دو تا قر دادم تا فیگورمو بررسی کنم . چنتا بشکن و یکم لرزوندن باسن و سینه هامم چاشنیش کردم و چند دور با پیرهنم چرخ زدم . همه چیم خوب بپو برازنده بود به غیر از دو تا جوشِ ناخونده ای که چند روزی مهمون گونه ی چپم شده بود و حالمو میگرفت . اصلا دلم نمیخواست با این جوشای چرکی برم وسط مهمونا . البته یکم خجالتی بودنمم به این حس و حالم دامن میزد . خواستم دوباره بشینم پشت میز تحریرم که یه نفر دو انگشتی واسم کف زد . اونقدر شوکه شدم که خواستم جیغ بزنم اما دستاش بالافاصله روی دهنم قفل شد و از پشت نقابش بهم لبخند زد . یه لبخند دوستانه . یه لبخند گشاد . اون قدر گشاد جوری که تونستم ببینم که یه جایی تو فک بالاش ؛ دقیقا گوشه ی دهنش یه فاصله ی کوچیک بین دندون آسیا و کناریش هست .
ـ یه دختر خوشگل و یه رقص خوشگل تر که دل هر مردی رو میلرزونه
دهنم باز مونده بود و داشتم به غریبه ای نگاه میکردم که میرفت تا در اتاقمو ببنده . وقتی لیوان مشروبشو از روی میز تحریرم گرفت دستش و با گفتن ” به سلامتیِ تو“ یه جرعه ی کوچیک رفت بالا ؛ از شوک حضور ناگهانیش تو اتاقم اومدم بیرون و غرق بوی ادکلنش شدم که از تماس دستش به روی دهنم به جا مونده بود . عاشق این بو بودم . دارک ریبل ! همیشه مرد سکسیه توی رویاهام بدن و دستاش همین بو رو میداد . به غریبه ای که حالا آهسته به طرفم میومد زل زدم
ـ چجوری اومدین توی اتاقم
ـ به راحتی! انقدر غرق خودت تو آینه بودی که نفهمیدی یه تماشاچیه کوچولو هم پشت سرته!
تماشاچیِ کوچولو؟! یه آن زل زدم به هیکلش . گوریل نبود اما قد بلند بود و هیکلِ پری داشت
ـ شما از مهمونای مامانم هستین؟
چونه ی سه تیغه شدش رو خاروند و با نگاهی به میز تحریرم آهسته گفت : ـ همیشه از فیزیک بدم میومد…
ـ منم…اما نگفتین کی هستین؟ چرا صورتتونو پوشوندین…اول فکر کردم دزد اومده !
یه نگاه بهم انداخت و با خنده گفت : ـ دزد؟!!! دزد که خوبه…گاهی اوغات چیزای وحشتناک تری سراغ آدم میان جوری که وجود یه دزد به جاشون میشه آرزوت
یه آن از حرفش ماتم برد و همینجوری موندم که چی باید بگم . اصلا این غریبه ی نقاب پوشو نمیشناختم و نمیدونستم که این یه شوخی از طرف مهمونای مامانه یا یه واقعیت مرموز! غریبه بدون توجه بهم نشست پشت میز و قلمو گرفت دستش . شاید 1 دقیقه یا شایدم کمتر صورت مساله رو بررسی کرد و بعد بی هیچ مکثی کل صفحه ی دفترمو با نوشته هاش سیاه کرد
ـ جوابش میشه 308.14
ـ به ایییین سرعت؟!
بهم لبخند زد و قلمو پرت کرد لای دفتر : ـ به همین سادگی و بدمزگی!
ـ خوبه از فیزیک بدتون میومد
ـ هنوزم بدم میاد ولی بعضی وقتا مجبوری به کارایی که ازش خوشت نمیاد تن بدی… رسم زندگیه!
چقدر این غریبه هه قشنگ و بجا حرف میزد . محکم ، با صلابت و مردونه . وقتی با همون لحن جدی مقابلم ایستاد و کاملا ناگهانی و بی مقدمه بهم گفت وجودم براش وسوسه انگیز و دوست داشتنیه یه جایی ته دلم خالی شد . تا حالا هیچ مردی باهام اینجوری صحبت نکرده بود . دیگه از فکر نقابش اومده بودم بیرون و در مقابل حرفهای رکش که بی پروا بروم میریخت فقط سرخ و سفید میشدم .
ـ حتی اگر نباشی می آفرینمت / چونان که التهابِ بیابان ، سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی / با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را!
ـ واااااای چقدر قشنگ بود . شما شعرم بلدین پس!
غریبه لیوان بزرگ مشروب رو لای انگشتاش تکون تکون داد و آهسته گفت : ـ کم و بیش… جوشیدنش از چشمه بستگی به یه معلولی دلفریب داره که حالا مقابلم ایستاده
با لپ های سرخ و سفید تقریبا به التماس افتادم : ـ میشه بگین کی هستین؟؟؟توروخدا… لااقل این نقابو بردارید مگه مهمونیه بالماسکس آااااخه ؟
ـ یکم مشروب؟

چرا جوابمو نمیدین؟
_ مشروب؟
ـ نمیخوام…ینی…راستش تا حالا نخوردم
ـ خب شروعش با من و کنار من ! حواسم بهت هست عزیزم بیا
ـ اگه بابام بفهمه…
ـ نمیفهمه ، بهش چیزی نمیگیم . در ثانی سر بابات اینا الان شولوغ تر از اونه که حواسشون به این بالا باشه
لیوانشو که بوی ادکلن میداد بردم سمت دهنم : ـ اَخخخخ… چقدر تلخه… گلوم داره میسوزه…انگار آتیش قورت دادم
ـ تو خودت یکی از شعله هاشی…بخور چیزیت نمیشه خانوم نازک نارنجی
ـ اگه تا ته بخورم اونوقت میگید کی هستید؟
ـ آره میگم خوشگل
ـ باشه پس ببینین چه جوری همشو یه نفس قورت میدم
بقیه ی اتفاقا به سرعت برق و باد از جلوی چشمام گذشت . غریبه ی سیاه پوش نه تنها نگفت کیه بلکه خیلی راحت ؛ به راحتیِ همون مساله ی فیزیکی که تو دفترم حل کرد وجودمو دخترونگیمو بدونِ اینکه بفهمم داره چه بلایی سرم میاد ازم گرفت . خدایا اون موجودِ متجاوزِ ناخونده کی بود؟ چجوری انقدر راحت تو اتاق و بعد تو قلب و روحم نفوذ کرد و غیب شد؟ باید یه کاری بکنم… باید به یکی بگم . از اتاق دویدم بیرون و با وحشت پله هارو دو تا یکی کردم . فقط میخواستم یکیو پیدا کنم و تو آغوشش بزنم زیر گریه و اعتراف کنم که اصلا نفهمیدم چی شد و چه بلایی سرم اومد…
تو آشپزخونه : مامان؟
تو اتاق خواب : مااااااااامان باباااااااا؟؟؟
تو سالن : هیشکی
خواستم دوباره برم طبقه ی بالا و اتاقِ مهمونو ببینم که پام گوشه ی سالن ، محکم گیر کرد به چمدون نیمه بسته ی داییی بزرگم و کل وسایلای تلنبار شده ی روش پخش شد زیر پام . ناسزا گفتم و با بدنی لرزون نشستم تا وسایلو برگردونم تو چمدون که چشمم افتاد بهش :
یه نقاب مشکی مچاله شده بین وسایلا…
نقاب مشکی بین وسایلای دایی… دایی میثم قهرمان روزای بچگی خودم
در عرض چند ثانیه بدنم یخ کرد و دستام منجمد شد

ادامه…

نوشته ی سیاه پوش

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها