داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

ارزش چند ساله (۱)

صبح روز بیستم شهریور 97 برای من پایان یک حسرت دیوانه کننده بود. حسرتی که سالها برای رسیدن بهش و تصاحبش، مکرها و حیله های بسیاری به کار برده بودم. مسئله ای که از اول با شهوت شروع شد.
.
.
آغاز یک حسرت:
درست از عید سال 96 شروع شد. آتش اشتیاقی که خیلی زود من و مثل انبوهی از هیزم های خشک به خاکستر تبدبل کرد و منتظر زمانی بود، تا اون رو هم خاکستر کنه.
چند وقتی بود که به لطف حضرات اساتید مدرسه، من هم که دانش آموز به اصطلاح سر به راه و ساکت محسوب میشدم، به یک تشنه سکس واقعی تبدیل شده بودم. تنها چیزی که در مغز من پردازش میشد سکس بود. انگار موتور افکار کاری جز تصور کردن سکس با دیگران نداشت. شب ها تا صبح مشغول و صبح ها تا شب. در عالم واقعی خیر. هیچ پیشرفتی نبود. نه دوست دختری و نه حتی یه رابطه صرف جنسی از سر نیاز برای رفع این دردسر عقل برانداز.
به هر زحمت و مشکل که بود، هفت خان ترم اول سال دهم رو سپری کردم. پسری لبالب از شهوت در جست و جوی وصال.(حیف این همه وقت که صرف نقشه کشیدن کردم!).
گذر زمستان و رسیدن بهار، خبر از نو شدن زمین داشت. سبز شدن غنچه و بعضا شکفتن شکوفه ها. بهار اون سال هم خیلی سریع تر از رسیدن، خبر داده بود. خبری که به راحتی قابل لمس بود. برای من هم وقت تغییر بود. به عنوان پسرکی هفده ساله تصمیم گرفتم که تغییر کنم. یا به اصطلاح نو بشم. اما تصمیم کجا و عمل کردن کجا. من تازه جوانه زده به این نکته فکر نکرده بودم که شهوت خیلی دامن گیر تر از دید سطح نگر منه. دیدی که توان دیدن فردا رو نداشت. دیدی پر از مسئله و اشکال های با ارزش و بی ارزش.
بالاخره عید رسید و این عمر هم با سپری شدن ادامه داد. به روال سال های گذشته عید ها در منزل پدربزرگ مادری بودیم. منزلی بزرگ و پر مجن و جوش در همه فصول ولی در عید ها پر رنگ و لعاب تر و صد البته، آزاد تر. بزرگی منزل از یک سمت و انبوه فامیل از طرف دیگه، مانع از تسلط کامل بر فضای باز خونه میشد و اصولا کسی به فکر زیر نظر گرفتن بچه ها نبود. چند اتاقه بودن منزل و از هر چیز چند داشتن ها به همراه وسعت بالا، بیشتر به قصر ها شباهت داشت تا یک عمارت خانوادگی قدیمی.
از زمانی که به یاد دارم، با دختر دایی ها و دختر خاله ها و پسر دایی ها مشغول بودیم و سرخوش. البته تا حدودی اختلاف سنی قابل توجه من به عنوان نوه بزرگ و خیلی چیزها باعث میشد که دیگه زیاد علاقه ای به بازی با بچه ها نداشته باشم. تمام روزهای من داخل یکی از اتاق های طبقه سوم سپری میشد. اتاقی خاص و ویژه که غیر رسمی متعلق و شخصی برای من تلقی میشد. مسئله ای که همه پذیرفته بودن و در طول سال، کسی از اونجا استفاده نمیکرد و فقط من بودم و من. اتاقی با قفسه های انبوه کتاب های قدیمی و تصاویر و سایر میراث های خانوادگی. با یه تخت البته مدرن تر از سایر وسایل کلاسیک اتاق و پنجره ای رنگی. پنجره ای که سبک قدیمی و طاق دار اون به همراه شیشه های رنگی، حسی کاملا قدیمی به من القا میکرد. درست در چنین شرایطی بود که صدای محمد اومد. دوست صمیمی و قدیمی من که هر زمان به سرزمین خودم بر میگشتم اونجا بود.
محمد :《های شازده گیان! جدیدا از ما خبری نمیگیری؟》

:《سلام محمد جان. تازه رسیدم. تقریبا یه ساعتی میشه.》
محمد :《شدیدا هوای تهران بهت ساخته! … اره بهت ساخته که داخل خونه نشستی. پاشو بیا بریم سواری کنار رود. خودت رو داخل اتاق حبس نکن.》
چون محمد میخواست قبول کردم. محمد آدم شوخی بود. پسری با قدی نزدیک به 160 و پوستی سفید. موهای مشکی و چشم هایی قهوه ای. اگر فقط یه گاف از شما داشت باید قید آبرو رو می زدید. همه جا میگفت. اما راز دار بود. راجب رازهای مهم مطمئن بود. میشد روش حساب باز کرد. به اکراه به اصطبل رفتم و اسب محبوبم رو انتخاب کردم. (راستی نگفتم که پدربزرگ من پرورش اسب داشت. اصطبل و باشگاه سوارکاری هم اونجا برقرار. برحسب علاقه من به اسب ها، پدر من هم یه اسب برای من خریده بود. مادیان سفید رنگی به نام آرام. البته اسمی که خودم روش گذاشته بودم. اسب خوبی بود. گاهی فکر میکردم که از احوال درون من خبر داره.) آرام که رو زین کردم و همراه با محمد اسبش که اون هم یه مادیان رنگی بود به سمت رود رفتیم. مادیان محمد عمدتا مشکی بود اما لکه های سفید روی تنش زیبایی به خصوصی بهش بخشیده بود. از سواری که برگشتیم تصمیم به حموم رفتن گرفتم.
وسایلم رو آماده کردم و حوله به دست رفتم تا از نزدیک ترین حموم استفاده کنم. حموم دو قسمتی بود. با آرامش به خصوصی در حموم رو باز کردم و برای نزدیک به چند ثانیه مبهوت شدم. یکی از دختر دایی هام کاملا لخت و بدون حوله مشغول لباس پوشیدن بود. با دیدن من اونم حیرت زده شد و چند ثانیه ای طول کشید تا به خودمون اومدیم. شاید پنج یا ده ثانیه نهایتا. با جمع خفیف اون و داد من سریع به سمت اتاق رفتم.
تمام مدت فکر و ذکرم شده بود دختر دایی ام. اسمش هستی بود و دو سالی از من کوچکتر. با شناختی که ازش داشتم اهل اینجوری مسائل نبود. اصولا تو باغ نبود. هر چی زمان بیشتر میگشتم بیشتر بهش فکر میکردم. اون روز تا شب فقط به فکر بدن سفید و بی موی هستی بودم. هر کاری میکردم تصور هستی از کنارم دور نمیشد. موقع شام هم هیچ توجه مداوم به اون داشتم و حس کردم که اون هم متوجه این نگاه ها و توجه ها هست. شب تا صبح رو فقط به سینه های کوچکتر از لیمو شکل هستی فکر میکردم و واژن صورتی که در خیالاتم براش قائل بودم. هستی دختری بود با قدی متوسط ولی صورتی قشنگ. موهای مشکی فر و چشم های عسلی، با لب های نازک. حسرت این ترکیب دل انگیز من و وادار کرد تا قید نو شدن رو بزنم و تصمیم بگیرم ابلیس تر بشم. البته این هم خودش نوعی نو شدن بود اما در مسیر اهداف پلید.
طی مدتوعد هیچ حرکت اضافی نمیشد بکنم. چون هستی از من خجالت میکشید و دوری میکرد. من هم ماجرا رو موکول کردم به بعد از عید.
.
.
.
سالهای تلاش و زحمت:
درست اواسط تیر 96 بود که هستی برای اولین بار اکانت تلگرام ساخت. من هم که امتحاناتم رو سپری کرده بودم تصمیم گرفتم تا برای رسیدن به اون، نقشه هام رو عملی کنم. اوایل صرفا به چت و خوش و بش و صحبت از درس ها و مسائل کودکانه سپری میشد. اما مسیر از مرداد تغییر کرد. هستی از من که به کتاب ها علاقه زیادی داشتم و زیاد مطالعه میکردم برای شروع یک رمان خواست. خب من هم رمان کیمیاگر نوشته پائولو کوئیلو رو پیشنهاد کردم و اون مهرمان رو خرید. هر دوی ما تهران زندگی میکنیم و برای خرید کتاب قرارشد تا با هم به خیابون انقلاب بریم. من هم قصد داشتم تا برای مطالعه آزاد کتاب ایران بین دو انقلاب نوشته یروان ابراهامیان رو بخرم.(راستی من دانش آموز رشته انسانی هستم و هستی هم الان داره تجربی میخونه. من پسر خیلی خوش هیکلی نیستم و ولی از سال 95 بود که تکواندو رو شروع کردم. قدم هم الان شده 183.)
خلاصه اینکه من یه شلوار و تی شرت ست با یه نیم پوت مردونه پوشیدم و رفتم سراغ هستی. از اقدسیه تا زعفرانیه رو با آژانس رفتم و وقتی هستی سوار شد با همون ماشین رفتیم انقلاب. وقتی هستی رو دیدم حس شهوتم بهش بیشتر شد. یه شلوار لی تنگ و مانتوی جلو باز، با یه شال و یه جفت کتونی که همه با هم ست شده بود اما بدون آرایش. موقع خرید کتاب ها تمام هواسم به هستی بود و لاغیر.
این گذشت و هستی برای هفته بعدی باز هم اسم رمان جدید میخواست. (کسایی که کیمیاگر رو خوندن میدونن که شخصیت اصلی داستان عاشق دختری به نام فاطمه میشه و تا حدودی رمان رگه های عاشقانه هم داره). اون موقع تازه رمان ملت عشق رو یکی از دوستام تو مدرسه خریده بود و خونده بود. من هم که علاقه ویژه ای به مولانا داشتم برای خرید اون رمان رو به هستی پیشنهاد دادم و قرارشد هر دو اون رو بخونیم که جریان های جالبی پیش اومد. سومین رمان اما با شیطنت خاص من تبدیل شد به ترجمه اینترنتی وب سایت وینترفل از کتاب داستان چند جلدی جرج مارتین که سریال گات رو از روش ساختن. این کتب واقعا برای شروع آگاهی نسبت به مسائل جنسی و روابط جنسی عالیه. از سکس بین خواهر و برادر (سرسی و جیمی) تا گی (رنلی و لوراس) داخل کتاب هست. حین خوندن یک یا دو جلد اول بود که کم کم روی هستی هم واشد و من هم جرئت پیدا کرده بودم که رون و پشت و بعضی از اندام هستی رو به اصطلاح دستمالی کنم. برای اینکه بتونم سریع تر اهدافم رو پیش ببرم، تصمیم گرفتم که سریال گات رو بهش بدم تا نگاه کنه. 5 – 6 فصلی رو که داشتم براش ریختم و با واکنش مثبت و مشتاقانه هستی رو به رو شد. (مثل اون زمان که تازه خودم وارد مسائل جنسی شده بودم!). بعد از اون هم سریال اسپارتاکوس رو که یکی از دوستام بهم داده بود و من خودم اون رو تازه دیده بودم، در اختیارش گذاشتم و رفتارهای هستی هم تغییر زیادی کرد و نسبتا راحت تر با من برخورد میکرد. تیپ های جدیدش جذب تر و سکسی تر بود و روزشش رو هم جدی تر دنبال میکرد. هستی دان 2 تکواندو داره و یکی از دلایل تکواندو رفتن من هم ایجاد علاقه هستی در من نسبت به تکواندو بود و من الان تازه دان 1 گرفتم. هستی که اصلا علاقه به آرایش نداشت به لوازم آرایشی و آرایش کردن های مختصر رو آورده بود و این چهره زیباش رو زیباتر میکرد و البته خطر تور شدنش توسط دیگران رو بیشتر. البته به دلایل خانوادگی مطلع بودم و میدونستم که به هر پسری پا بده هم نخواهد بود.
بعد از چند وقتی که تقریبا اواخر مهر ماه بود تصمیم گرفتم که به بین پای هستی دست بزنم. این کار اما با نتیجه جالبی که همراهی هستی بود همراه شد. از اون موقع به بعد تونستم هستی رو با پدیده اعجاب برانگیز خودارضایی آشنا کنم و براش فیلم هایی از خودارضایی دختران و زنان نوجوان میفرستادم که از سایت های xhamSter و xvideo دان میکردم. (البته مجبور شدم برای دانلود از یکی شون اکانت بسازم.)
نزدیک های عید 96 که دیگه از عدم نتیجه دلم قرص بود و فکر میکردم که وقت رو الکی هدر دادم. درست در همونم هستی ازم فیلم پورن خواست. اول خواستم فیلم های پورن نیکول انیستون، پورن استار محبوبم رو بهش بدم ولی بعدا تصمیم گرفتم از پورن استار های نوجوان تر مثل الکسیس کریستال، الیس مارچ و چند تا دختر خوب روسیه ای استفاده کنم. این مسئله گذشت و گذشت تا روزی که قرار شد هستی بیاد خونه ما. چون مادر و پدرش قرار داشت برن جایی برای چند روز. هستی و من هر دو انتظار هایی داشتم ولی تفاوت ها عمیق بود. روز دوم یا سوم که نشسته بود رو تخت و پورن نگاه میکردم هستی یه تکنیک عجیب زد. بدون هیچ مقدمه ای اومد و از من برای اولین بار لب گرفت. من رو به پشت خوابوند و به لب گرفتن ادامه داد. من هم باسن خوش فرم هستی رو میمالیدم و تو ابرها بودم. با کمال تعجب به هستی نگاه میکردم و ازش پرسیدم:
:《جریان چیه؟ یه دفعه اینجوری و لب و ؟》
هستی :《ارمین، میخوام به راز رو بهت بگم.》
:《باش، … بگو،… نکنه میخوای بدی و روت نمیشه؟》
هستی :《نه خیرم، همین بوس هم زیادیت بود. ارمین … من چند وقت پیش موقع خودارضایی با اون فیلم ها که داده بودی… خودم رو انگشت کردم و بین پام خونی شد. این یعنی الان من دیگه پرده ندارم؟》
:《خیر، پرده که نداری هیچی، اگر بخوای میتونی به جای انگشت از کیر من استفاده کنی.》
اون روز مدتها هستی داخل بغلم بود و نوازشش کردم و گردن و لب ها و گوش ها رو بارها بوسیدم. با هم پورن های زیادی نگاه کردیم و بعد از کلی سعی و تلاش قبول کرد تا من کس اون رو بمالم و اون هم کیر من رو. از همین جا بود که کم کم بهش ابراز علاقه کردم و قرار شد اون دوست دختر من باشه و من دوست پسر اون باشم.
.
.
.
کامیابی نهایی:
با شروع تابستون 97، هستی و من از خانواده هامون اجازه خواستیم تا هر هفته رو یکی مون خونه اون یکی باشه. همه از این شرایط تعبیرهای مثبت داشتن. پدر و مادرها از اون جهت که بچه ها رفیق بازی نمی کنن و تو سنی حساس با هم هستن و خیال ها را راحته! و من از اون جهت که میتونم بالاخره با هستی رابطه جنسی داشته باشم و اون هم تو ابرها و نمی دونم چه فکری داست. خلاصه بوسه ها و مالش به ساک زدن کیر من و لیسیدن کس اون رسید. اولین باری که براش کسش رو خوردم یادم هست. هستی جوری ناله میکرد که اگر کسی داخل خونه بود بیچاره بودیم. مثل تمساح دور خودش پیچ میزد و سر من رو که بین پاهاش قفل کرده بود به پایین فشار میداد. من هم، هم چوچوله اش رو میخوردم و هم زبون لای کسش میزدم. نفس های عمیق کشیدنش رو حس میکردم و شهوت توی نگاهش رو برانداز میکردم. منی که دیگه نوزده ساله بودم و اونی که دیگه هفده ساله بود. قدش 170 شده و سینه هاش تقریبا 60. گر چه خیلیا سینه بزرگ دوست دارن ولی من این سینه های کوچیک خوشگل رو با هزاران 85 و … عوض نمیکنم. نفس نفس زدن ها و لرزش هاش یک سمت و حرفه ای شدن هامون یه طرف. بالاخره دیگه نه من کس اون رو دندون میدم و گاز میگرفتم، نه اون کیر من رو. کار تر و تمیز. عین آدم های حرفه ای و پورن استار ها.
عین موضوع به پیش رفت و بعضی مواقع لاپایی هایی هم بود و کیرم رو به کسش میمالیدم تا اینکه با سعی و جد و پشتکار بسیار، قرار شد روز بیستم شهریور 97، با هم یه رابطه تمام و کمال داشته باشیم.
صبح که از خواب پا شدم پدر و مادرم رفته بودن بیرون و هستی کنار میز صبحانه منتظر بود. موقع صبحانه خوردن کلی شدی گرفتم و حتی بوسیدمش. بعد هم دست تو دست رفتیم به اتاق من تو طبقه دوم. روی تخت ولو شدیم و دیوانه وار هم رو می بوسیدیم. از لب،گردن و حتی پیشونی. علاقه ای نداشتم که کار رو سریع تموم کنم و از جهتی هم خودارضایی های زیاد، باعث پایین اومدن تایم سکس شده بود. البته از چند وقت پیش با کمک دوستان مقداری قرص تهیه کرده بودم و هر کدوم یکی رو خوردیم. تا زمانی که قرص ها تاثیر خودشون رو گذاشتن، هستی روی پای من نشسته بود و با هم ور می رفتیم که کم کم حس کردم حال هردومان داره خراب و شهوتی تر میشه. تی شرت تنگ هستی رو از تنش در آوردم و سینه های آویزانش رو داخل دستام گرفتم و خوردم. هستی که اصلا هیچ، جوری اه و ناله میکرد که فکر کردم اگر کیرم بره داخل چی میشه؟
به این روال ادامه دادم و نفس های گرم هستی و داغی تنش، من رو هم داغ تر میکرد. شهوتی تر شده بودم و وحشی تر. کنترلم دست خودم نبود. شلوار تنگ مشکی اش رو از پاش کندم و شورت اش رو هم همین طور. بین پاهاش کاملا خیس بود وقتی شروع به خوردن کردم اه و ناله هاش نشون از شهوت زیادش داشت و همش میخواست تا بیشتر و بهترم ادامه بدم. فکر میکنم تا کارم تموم شد چند باری ارضا شد. لرزش های مداوم و آه و ناله های عمیقش این رو میگفت. بعد از اون نوبت ساک زد کیر من شد و با سرعتی شلوار و شورت خونگی من رو کند که من تعجب کرده بودم. هستی خیلی تفاوت کرده بود و شروع کرده بود برام ساک زدن. اینکه چجوری ساک زد رو یادم نیست ولی اینقدر خوب ساک میزد که بعد از چند دقیقه به سرعت آبم اومد ولی کیرم همچنان بقرار بود و هستی دست هاش رو با دست هام قفل کرد و با کلی زحمت، روی کیرم نشست و کیرم رفت داخل. مشخص بود که درد زیادی داره و میشد این رو تو چهره اش دید. اول سر کیرم و بعد یواش یواش کل کیر من که از شدت شهوت شاید بیشتر از هجده سانت نشون میداد و البته کلفت، کاملا داخل کس هستی بود و اون هم شروع به بالا پایین شدن کرد. البته اونقدرها خوب و حرفه ای هم نه ولی برای یه دختر هفده ساله، به اندازه کافی حرفه ای بود. بوسه های ریز و کوتاهی که موقع اون کار انجام میداد هم به اندازه خودش شهوت آدم رو بیشتر میکرد. بعد از اون به سبک داگی از پشت باهاش رابطه برقرار کردم و تو این حین سعی میکردم مثل تو فیلم ها، ازش لب بگیرم و سینه های رو بمالم. چند دقیقه ای به اون شکل ادامه دادیم و موقعی که خواستم ارضا بشم تمام آبم رو روی کمر هستی ریختم.
بعد از اون مثل جنازه ها روی تخت افتادیم و با دستمال کاغذی پشتش رو پاک کردم و چند دقیقه ای باز تو بغل هم لب گرفتیم و بعدش لباس هامون رو پوشیدیم و مدت زیادی نگذشت، شاید حدود یک ربع بعد که والدینم اومدن. اون روز با همه کم و کاستی هاش برای من هستی یه روز خاص بود و بعد از اون هم این رابطه رو بهتر و با کیفیت تر ادامه دادیم که داستان های جالبی داره. گر چه از اولین سکس ما تقریبا دو ماه میگذره اما واقعا عالی بود. البته هستی خیلی درد کشید و چون اولین بارش بود مشخص بود چندان که باید از دخول لذت نبرده و بیشتر درد کشیده ولی دفعه های بعدی اوضاع فرق میکرد و اونم لذت بیشتری میبره.
.
.
.
پ.ن 1 : بابت تمام کم و کاستی ها ببخشید.
پ.ن 2 : داستان بر اساس تجربه حقیقی خودم نوشته شده.
پ.ن 3 : منتظر داستان های بیشتر و متنوع تر باشید. (حقیقی و تخیلی)
.
.
.
در نهایت امیدوارم لذت برده باشید.
با مهر و احترام.

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها