داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

درانتظار فردای عشق

دلم خیلی گرفته بود .. سه سال بود که دیوونه وار دوستش داشتم . هم کلاسیم بود . با  هم هم رشته بودیم . همه جا با هم بودیم و از ما به عنوان عاشق و معشوق فنا نا پذیر یاد می کردند .. شاید من زیاد این موضوع رو جدی گرفته بودم . چقدر از زیر درختای فضای سبز دانشگاه خاطره داشتیم خدا می دونه .. حتی اونایی هم که اهل گیر دادن بودند دیگه کاری به کارمون نداشتن و تحسینمون می کردند . نمی دونم چرا به یک باره همه چیز عوض شد . دو سه هفته ای بود که می دیدم حسن اون حسن سابق نیست . کمتر باهام حرف می زد . کمتر باهام بیرون میومد . دیگه از این نمی گفت که خونواده شو واسه خواستگاری می فرسته خونه مون . تا این که یه روز   اومد و گفت که یکی رو عقد کرده .. به همین سادگی .. همین خیلی راحت .. سه سال دوستی و عشق رو راحت ول کرد . غرورمو حفظ کرده و بهش تبریک گفتم . -شمیم جان این دلیل نمیشه که دوستی من و تو بهم بخوره .. یه نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم . .. حتی نگفتم که چرا دلمو شکستی . بهش نگفتم اگه رابطه بین من و تو فقط یک دوستی بود پس اون همه حرفای عاشقونه چی بود ;/; به زحمت بر خودم مسلط شدم . نمی دونستم کجا فرار کنم . از خودم از زندگی از دنیا از عشق از هر چی مرد بود متنفر شده بودم . غرورم در هم شکسته شده بود . دیگه چه جوری می تونستم تو روی بقیه دوستام نگاه کنم . دیگه  ازخودم هم خجالت می کشیدم . فقط دلم می خواست ببارم . با تمام وجودم اشک بریزم . نمی تونستم اون ساعت کلاس بشینم . هیشکی نمیدونست چه حالی دارم . دلم می خواست بمیرم . از نفس کشیدن بدم اومده بود . سه سال از بهترین سالهای زندگیمو تلف کرده بودم . احساسات منو به بازی گرفته بود . می گفت دوستم داره . عاشقمه .. پدر دختره پولدار بود . اونم خیلی راحت طلب .. یعنی منو به پول فروخته ;/; مگه پول خوشبختی میاره ;/; فضای سبز دانشگاه خلوت بود . اون ساعت همه کلاس داشتند .. دلم می خواست برم یه گوشه ای تا می تونم گریه کنم . هر جا رو که نگاه می کردم اثری از اونو می دیدم . رد پایی از اون بود . زیر سایه هر درختی رو هر نیمکتی در هر گوشه ای .. من چه طور میتونستم اونو تو کلاس ببینم . چطور می تونستم به درسم ادامه بدم . چرا  اون احساسمو درک نکرد . چرا با قلب من بازی کرد . چرا منو نخواست . چرا دلمو به درد آورد . چرا خدا .. من مگه چه گناهی کردم . با هیشکی دیگه دوست نشدم . خیلی از پسرا دور و بر من بودند . خیلی ها بهم اظهار علاقه کرده بودند . ولی دریچه دلم به سوی حسن باز شده بود و وقتی هم که اونو واردش کردم دیگه کس دیگه ای رو اون داخل راه ندادم . چرا اون منو از قلبش بیرون انداخت . رفتم رو یه نیمکتی و در یه فضایی نشستم که خیلی دنج باشه . دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم . بغضم تر کیده بود .. -شمیم داری گریه می کنی ;/; واسه یکی که ارزششو نداشت . من از همون اولم می دونستم که اون حقه بازه .. صدای داریوش بود .. دوستم داشت ولی من تحویلش نمی گرفتم . همیشه خیطش می کردم . .اون با این که خوش تیپ تر متین تر از حسن نشون می داد ولی من عاشقش نبودم . -شمیم واسه چی ناراحتی . دنیا ارزششو نداره که خودتو واسه این چیزا ناراحت کنی . اونی که ولت کرده در اصل دوستت نداشته لیاقت تو و وفای تو رو نداشته . خانومی پاشو یه آبی به چشات بزن و برو سر کلاس . -تو چرا نرفتی -خب ناراحتی تو رنج منم هست . من نمی تونم تو رو این جوری ببینم . نمی تونم عذاب تو رو تحمل کنم . -شما مردا همه تون مثل همین . از عشق و دوستی هیچی نمی دونین . خود خواهین مغرورین . تو حالا می تونی خیلی خوشحال باشی . می تونی کیف کنی . دلت خنک شد . لذت ببر . کور خوندی . کور خوندی که من باهات دوست شم . کور خوندی که من عاشقت شم -شمیم .. من ازت نخواستم که عاشقم شی .. چرا قبلا می خواستم .. ولی حالا دیگه نه . دوست داشتن که زورکی نیست . حالا کاری هست که شده . واسه یه بی سر و پا می خوای خودتو به کشتن بدی ;/; یه خورده فکر کن شمیم . ببین آیا ارزششو داشت  ;/; این همونی بود که دوستش داشتی ;/; عشقی که حالا رنگ و بوی تنفررو به خودش گرفته ;/; آدم به خاطر کسی که دوستش داره همه کاری می کنه . شمیم اون دوستت نداشت . تو هم میگی که دوستش داشتی . اگه دوستش داشتی براش آرزوی خوشبختی کن . بذار بره به حال خودش . اگرم نداشتی که هیچ این قدر غصه نخور . من نمی تونم رنج تو رو ببینم . -برو بابا دلت خوشه . با این حرفات نمی تونی خرم کنی .. اونو به حال خودش گذاشتم و رفتم . به تنها چیزی که فکر نمی کردم حرفای داریوش بود . یه لحظه تصویر حسن از جلو چشام محو نمی شد . اون روز دانشگاه نرفتم . فقط به ترانه های غم انگیز گوش می کردم . حس می کردم شکست خورده ترین و بد بخت ترین آدم روی زمینم . اون با من و غرورم بازی کرده بود . طعم تلخ شکستو چشیده بودم . نمی دونستم چیکار کنم . عذاب داشت دیوونه ام می کرد . از درسام عقب افتاده بودم . ولی داریوش کمکم می کرد . اون خیلی هوامو داشت . منم مدام خیطش می کردم . حتی واسه یک بارم  دیگه بهم نگفت که دوستم داره و عاشقمه .. نگاش از عشق می گفت . هر وقت چشام تو چشاش می افتاد سرشو مینداخت پایین . حوصله شو نداشتم . اصلا بهش فکر نکرده بودم . هر وقت هم می خواستم یه فکری بهش داشته باشم اینو در خاطرم می آوردم که الان من و حسن همدیگه رو دوست داریم و اون اومده و بهم اظهار علاقه می کنه . اون همش بهم می گفت که حسن نمی تونه عاشق بشه و باشه . پس من چرا نفهمیدم . چرا من کور بودم . شاید اگه داریوش نبود من دیوونه می شدم . ولی سعی کردم که زیاد  باهاش خلوت نکنم تا حرف و حدیثی پیش نیاد . حتی به مرز جنون هم رسیده بودم ولی اون با حرفای خود آرومم می کرد . از پس امتحانات ترم هر چند با نمرات ناپلئونی بر اومده بودم . بیشتر از من داریوش واسم خوشحال بود . هنوز خودمو نگرفته بودم ولی حس می کردم که حداقل پنجاه درصد و شایدم بیشتر آروم گرفتم . یک تشکر خشک و خالی هم از داریوش نکردم . .. راستش اون حس و دردی رو که از دیدن حسن بهم دست می داد دیگه دست نمی داد . واسه انتخاب واحد رفته بودم دانشگاه . داریوش هم اونجا بود . فکر کنم بست نشسته بود تا من بیام .. -شمیم بیا درسامونو با هم انتخاب کنیم .. -من خودم می دونم چیکار کنم -پس هرچی رو تو انتخاب کردی منم انتخاب می کنم .. اعصابمو خرد کرده بود . حس کردم داره پررو بازی در میاره .. بااین حال حرفشو گوش کردم .. وقت رفتن  داریوش بهم گفت می تونم دوستت داشته باشم ;/;.. اون این حرفو در گوشه ای خلوت بهم زده بود . می تونستم سرش داد بکشم و کشیدم -من ازت ممنونم که این چند ماهه رو همرام بودی تا نترکم تا نمیرم . یه جوری جبران می کنم .. ولی من نمی تونم دوستت داشته باشم . نمی تونم عاشقت باشم .. -شمیم چرا ازم ناراحت شدی ;/; من که بهت نگفتم دوستم داشته باش . حالا بهت احترام گذاشتم و گفتم می تونم دوستت داشته باشم حرف بدی زدم ;/; نمی خوام چیزی رو جبران کنی  . اصلا سوالم اشتباه بود . من که همیشه دوستت داشتم و دارم . حالا که دیگه واست مفید نیستم سعی می کنم دیگه دور و برت نباشم . -هرکاری دوست داری انجام بده .من حرفی ندارم . داری بچه می ترسونی ;/; یه نگاهی بهم انداخت که انگار ارث پدر طلبکاره .. دیگه تحویلم نگرفت .. منم آدم حسابش نکردم .. ولی یه خورده تند رفته بودم . اصلا از این پررو بازیهای این پسره خوشم نمیومد . .. چند روز بعد یه خواستگار خوب و خوش تیپ و پولدار واسم اومد .. دیگه تصمیم گرفتم بله رو بگم . به یاد این  افتادم که حسن با یه دختر پولدار عروسی کرده خب منم با یه پسر پولدار از دواج می کنم . از شر داریوش هم خلاص میشم که دیگه پیش خودش خوش خیال نباشه منو واسه خودش ندونه . وقتی صداش کردم و گفتم باهاش کاردارم خوشحال شده بود .. فکر کرد حتما می خوام حرفای محبت آمیزی بهش بزنم یا ازش عذر بخوام . لذت می بردم از این که  حالشو بگیرم . هرچی باشه نمی تونه به اندازه من درد بکشه . وقتی خبرو بهش دادم به زور بر خودش مسلط شد . یاد اون وقتی افتادم که حسن خبر ازدواجشو بهم داد و من عذاب کشیدم . حالا من داشتم خبر خواستگار خودم می گفتم .. -خب شمیم جان این دوره و زمونه پول خوشبختی میاره و عشق و دوست داشتن ارزشی نداره . دیگه دخترا هم همش واقع گرا شدن . برات آرزوی خوشبختی می کنم . منم اگه چیزی ازت خواستم منو ببخش . حس کردم شاید بتونیم .. ولی برات آرزوی خوشبختی می کنم .. به وقت وداع چند بار صداش زدم ولی روشو بر نگردوند تا منو ببینه . می دونستم که داره اشک می ریزه .. آخه اون خیلی احساساتی بود . یکی از همکلاسیهامون وقتی که از بی پدری خودش گفته بود اون بی اختیار هق هق می کرد از این که چرا اون نعمتی رو که ازش بر خوردار بوده یعنی سایه پدر نباید بر سر بعضی ها باشه . اون با منم خوب تا کرده بود . حسن بهم نشون داده بود که  عشق پوچه .. چیزی به نام عشق وجود نداره . همش حقه و کلکه . اون شب که می خواست خواستگار بیاد اون شور و حالی رو که یه دختر باید داشته باشه نداشتم . انگار از روی لج می خواستم به خواستگار بله رو بگم . اصلا به عشق اولم فکر نمی کردم . همش چهره داریوشو تو خاطرم مجسم می کردم که چه جوری بدون این که روشو بر گردونه ازم گریخته بود . من چه طور می تونستم خودمو یک عمر فدای لج و لجبازیهام بکنم . هر چی فکر کردم دیدم خوشی و خوشبختی آدم به پول نیست . به این نیست که آدم به بعضی چیزا پز بده . این مهمه که حس کنه یکی همراهشه . حتی اگه دستش تنگ باشه یه قلب پاکی داره که همیشه با اون باشه . یه حسی که هیچوقت تنهاش نذاره . داریوش در سختیهام باهام بود . حقش نبود که در وقت آرامش من شمیم این قدر عذاب بکشه . خیلی در حقش ظلم کرده بودم . به قول پسرا نامردی کرده بودم . اون شبی که خواستگار واسم اومده بود اصلا دلم نمیومد آرایش بکنم و بهترین لباسمو بپوشم . حالشو نداشتم که باهاش حرف بزنم . چقدر اون لحظه ها واسم سخت گذشت . حس می کردم می تونم عقده هامو خالی کنم . از این که حسن به خاطر پول منو قال گذاشته و بهم گفته که عشق مرده منم می خواستم یه جوری با طناب اون برم توی چاه .. یعنی پول واقعا برتر از عشقه ;/; برتر از محبتی که داریوش بهم کرده ;/; آخه من چه جوری می تونم عاشقش باشم . من مدیونش بودم . نمی دونستم چی بگم . نمی دونستم . در هر حال چه با داریوش چه بی داریوش می دونستم که با این خواستگار خوش تیپ پولدار به جایی نمی رسم . شاید چند روزی دک و پزشو بدم ولی بالاخره این حباب یه جایی می ترکه و اون وقت نمیشه جبران کرد . وقتی خواستگار ظاهرا خوبو ردش کردم هیچ احساس تاثر و حسرت نمی کردم . خیلی ها میگن باید به خواستگار خوب باید بله گفت و دوستی و محبت و شایدم عشق بعدا پیدا شه ولی من این جوری دوست نداشتم .. پنج روز مونده بود که کلاسا باز شه . حس کردم که دلم می خواد داریوش بدونه که من بله نگفتم . دلم می خواست که از دلش در بیارم . دوست داشتم که اون رنج نکشه . روزها برام مثل سال و سالها می گذشتند . حس کردم که به دلداریهاش نیاز دارم . حس کردم که بدون اون نمی تونم باشم . همون حسی رو که در آغاز آشنایی با حسن داشتم بهم دست داده بود . با این تفاوت که این بار اطمینان خاصی رو حس می کردم یک اعتماد به نفس . داریوش حقت نبود که این همه عذاب بکشی . من خیلی زجرت دادم . خیلی .. نمی دونم باید چیکار می کردم . اون شبی که قرار بود فردا دانشگاهها باز شه از هیجان تا صبح هزار بار بیدار شدم . ولی اون روز داریوشو ندیدم . هیشکی نمی دونست اون کجاست . خیلی دلواپسش شده بودم . شماره موبایلشو داشتم . زنگ زدم . خواهرش گوشی رو بر داشت -ببخشید من یکی از همکلاسیهاشم . یه وسیله ای پیش من داشت …. داریوش حالش بد شده بود و در بیمارستان بستری بود . یه دسته گل گرفتم و رفتم دیدنش .. چند نفر تو اتاقش بودند . یکی از اونا یی که حس کردم خواهرشه از بقیه خواست که محیطو واسه ما دو نفر خلوت کنن . اون ظاهرا می دونست که مشکل داداشش چیه .. -داریوش  به سقف خیره شده بود و انگار قصد حرف زدن نداشت . -داریوش نمی خوای حرفی بزنی ;/; یه چیزی بگو . پسر جات خالیه . نمیای بازم باهم قدم بزنیم ;/; -دسته گل آوردی که خبر خوش نامزدیتو بهم بدی ;/; -مگه تو دوستم نداری ;/; آدم واسه خوشی اونی که دوست داره خوشحالی می کنه . -واسه چی اومدی ;/; -اومدم تا ازت معذرت بخوام . خیلی باهات تند بر خورد کردم -مهم نیست من عادت دارم . -یه معذرت دیگه هم می خوام .. این که خیلی اذیتت کردم . قدرتو ندونستم .. . یه جوری بهم نگاه کرد که دلم سوخت . نتونستم بیشتر از این ادامه بدم . اون با نگاهش بهم می گفت این معذرتها چه فایده ای واسم داره حالا که پر کشیدی و رفتی ;/; …-داریوش من به خواستگارم نه گفتم .. یه لبخندی رو تازه رو لباش می دیدم . -می دونی چرا ;/; به خاطر تو . بازم می دونی چرا ;/; .. چون دوستت دارم .. می دونی چرا ;/; چون عاشقتم . این لبخند ها تبدیل به خنده و اشک شد . -گریه نکن پسر گریه ام می گیره . تو به من زندگی دادی . من که نباید این جوری تو رو توی بستر بیماری بندازم . خم شده  پیشونی اونو بوسیدم . برق شادی و روحیه قوی رو تو چشاش می دیدم . می خواست سرم دستشو بکنه و بلند شه .. -نه داریوش به خاطر من نه . اگه دوستم داری نه .. طوری خودتو نشون بده که همه متوجه شن حالت خوب شده . من فردا منتظرتم . منتظر تو .. تا بازم واسم از زندگی بگی از عشق و دوست داشتن . از وفا .. از این که آدما می تونن عاشق هم باشن . از این که آدمایی هستند که از هم زود سیر نشن .. آدمایی هم هستن که از عشق هم دلگیر نشن .. بیا تا با هم زیر درختای عشق از محبت و عشق و وفا بگیم . بیا تا دستتو بگیرم تو دست خودم و گرمای عشقو احساس کنم . بیا تا با نفسهای تو جون بگیرم .. بیا تا بهت بگم دوستت دارم عاشقتم . بگم که اگه یکی خیانت و بی وفایی کرد عشق هر گز نمی میره . من منتظرتم .. با داریوش خداحافظی کردم . می دونستم که انتظار فردا برای من و اون شیرین ترین انتظار زندگی مشترک ما خواهد بود . …. پایان .. نویسنده … ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها