داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق پر ماجرا (۱)

سلام
من بردیام 19 سالمه و این ماجرای دوران دبیرستان منه
از خودم بگم من قدم 178 وزنم 78 و چشم هام عسلی و موهام قهوه ای تیره(تقریبا مشکی) اند ، تا اواخر دوران راهنمایی چون بلوغ زودرس داشتم(به دلیل مصرف یه سری هورمون دارویی چون یه مدت بیماری بودم) بدنم پر مو بود ولی با اصرار خودم و کمک مادرم موهای بدنمو پیش یکی از دوستای خانوادگیمون که متخصص پوست و مو هست لیزر کردم و در عرض هفت ماه (حدود 10 جلسه) ، تقریبا از شرشون خلاص شدم . پوستمم سفیده همیشه هم لباسای شیک و به روز می پوشم و در کل ظاهرم هم از نظر خودم و هم بقیه مورد تاییده . ولی مثل بعضیا نیستم که چشم همه دنبالشونه و خودشون از دیدن خودشون شق میکنن.
من یه دبیرستان خاص(تیزهوشان) تو شهر خودمون قبول شدم و قرار بود کلاساش از تابستون شروع شه ولی چون به شدت خسته بودم کلاسای تابستونیو شرکت نکردم و ترجیح دادم که استراحت کنم.مهر ماه فرا رسید و راهی مدرسه جدید شدم . جای زیبایی بود و بچه های آروم و مودبی اونجا درس می خوندن.همه با هم رفیق شده بودن چون سه ماه تابستونو فرصت آشنایی داشتن و من به خاطر غریب بودن اصلا حس خوبی نداشتم چون هیچکس رو نمیشناختم و واقعا معذب بودم. من وقتی تازه وارد یه جمعی میشم ، به قیافه ی بقیه نگاه نمی کنم و کلا سرم تو کتاب بود و به همین خاطر کسی رو ندیدم تا اینکه یخم کم کم آب شد و یه نگاهی به دور و برم کردم و چهره ی یکی از بچه ها رو که یه پسر هم قد خودم با پوست سفید و چشمای آبی بود رو دیدم که قیافش به دلم نشست ته کلاس پیش چند تا از بچه هایی که شر و شور بودن نشسته بود و معلوم بود جمعشون خیلی صمیمی اند دیگه بهش توجه نکردم.
مطلقا فکرشم نمیکردم گی باشم ، چون تا قبل از این ماجرا غرق درس بودم اصلا توجهم به کسی جلب نشده بود که بتونم گرایشمو متوجه شم ولی حس منفی نسبت به همجنسگراها نداشتم.
تو حیاط تنها قدم میزدم و زیر چشمی نگاش میکردم و برام خیلی جذاب بود قیافش ولی از آدمایی که دور و برش بودن خوشم نیومد.
یک هفته ای به همین منوال گدشت تا اینکه یه روز اومد پیشم تو حیاطو باهام دست داد دستش مثل یخ سرد بود و ازم پرسید فلانی رو میشناسی گفتم آره پسر عمومه ، گفت پس حتما عموی منو میشناسی ، من برادرزاده ی علیرضام(علیرضا هم محل ما بود یه پسر 22 ساله خیلی خوشتیپ و مودب که به واسطه ی اینکه من و اون آدمای مذهبی ای هستیم باهاش یه سلام علیکی داشتم و پسر عموم هم که چند سالی از من بزرگتره با علیرضا خیلی رفیقه) من هم باهاش گرم گرفتم اسمشو موقع حضور غیاب شنیده بودم«فرحان» ، تایم استراحتو با هم بودیم تا اینکه بهم گفت بیا تو کلاس پیش من بشین (میخواست احساس غربت نکنم و حق آشنا بودنو به جا آورده باشه) ، از پیشنهادش خوشم نیومد چون ته کلاس مینشست ولی چون نخواستم ناراحتش کنم ، پیشش نشستم.
اخلاق و رفتارمون در حد باورنکردنی مثل هم بود و تقریبا من از هر چی خوشم میومد اونم بهش علاقه داشت ، از موسیقی و فیلم بگیر تا شغل مورد علاقه و … و کلا اون روز دیگه به درس توجه نکردیم.
دوستیمون صمیمی تر شد و فقط با همدیگه میگشتیم ، یواش یواش بچه های کلاس واسمون حرف درآوردن و البته کاملا قصدشون شوخی بود و فقط بعضی ها به خاطر حسادت به دوستی ساده ی ما شروع کردن به تیکه انداختن که «یه جوری با هم رفیق شدید و کسی رو تحویل نمیگیرید هر کی ندونه فکر میکنه زن و شوهرید» فرحان کم کم داشت به این حرفا حساس میشد ولی من برام مهم نبود.
واقعا دوستش داشتم ولی اصلا به چیزی جز یه دوستی ساده که بین دو تا پسر میتونست وجود داشته باشه فکر نمیکردم.
تا اینکه بهم گفت که دوست دختر داره ، حس کردم تمام دنیا رو سرم خراب شد ، فک میکردم نمیتونم نفس بکشم ولی به هر زحمتی بود خودمو جمع و جور کردم تا متوجه نشه که چقد ناراحت شدم ، برام غریب بود این حس و حال ، قاعدتا نباید اینقد ناراحت میشدم ولی حالم اصلا خوب نبود ، اونجا بود که فهمیدم بچه های کلاس تا حدودی حق داشتن تیکه بندازن.
دو روز تعطیلی پیش رو داشتیم ، تو این دو روز اصلا نمیتونستم چیزی بخورم و با کسی هم حرف نزدم، دلم واسه فرحان پر میکشید ، حس میکردم رقیب عشقی پیدا کردم ولی من که اصلا اهل این حرفا نبودم!!!
یه ماهی گذشت رابطمون خوب بود اطمینان پیدا کرده بودم که بهش علاقه پیدا کردم ولی اصلا معنی این علاقه رو درک نمیکردم ، تیکه انداختن بچه های کلاس بیشتر شده بود و فرحان کاملا ناراحت میشد وقتی کسی چیزی میگفت.
یه روز یه آخوند اومد کلاسمون یه سری برگه داد به بچه ها که سؤالات شرعیشونو بپرسن ولی من از اون برگه ها نگرفتم ، آخونده سوالا رو میخوند و جواب میداد تا رسید به یه برگه ی نحس طرف پرسیده بود «اگه به یه پسر علاقه مند شدیم چطوری فراموشش کنیم؟» کلاس منفجر شد بچه ها میخندیدن همه به ما اشاره میکردن و میگفتن این سوال یکی از شما دوتاست و فرحان هم به من گفت حتما کار تو بوده ولی من میدونستم یکی از بچه ها کرم ریخته و از فرداش رفت یه جای دیگه نشست ، بهش گفتم مگه کور بودی ندیدی من اصلا ازش برگه نگرفتم ولی توجه نکرد و داشت ناراحتیش از بقیه رو سر من خالی میکرد.
من حتی اسشمو به عنوان امضا استفاده میکردم و واقعا دیوونش بودم ولی از اون روزی که رفت یه جای دیگه نشست و با این حرکت تقریبا شایعاتی که برامون درست کرده بودنو تایید کرد به هیچ عنوان محلش نذاشتم حتی یکی دو بار سلام کرد که من جوابشو ندادم ، تو دلم آتیش بود اما از کارم راضی بودم ، بعد یه مدت دوباره با هم حرف زدیم ولی دیگه تو مدرسه به هم سلام هم نمیکردیم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ، فقط شبا تو تلگرام چت میکردیم ، اندازه صد سال حرف واسه گفتن داشتیم و از حرف زدن با هم خسته نمیشدیم و تقریبا هر شب تا دو سه ساعت چت میکردیم. یک سالی به همین شکل گذشت .
من کاملا عاشقش شده بودم و تقریبا مطمئن بودم که گی هستم ولی چون آدم مذهبی بودم(البته فکر نکنید عطر مشهد میزنم و شلوار پارچه ای میپوشم ولی یه سری عقاید مذهبی دارم که هنوزم برام خیلی محترمن و جالب اینجاست که فرحانم در حد من مذهبیه) تحمل این موضوع به شدت برام سخت بود ، میدونستم پدر و مادرم اگه بفهمن میمیرن چون روی من یه حساب دیگه ای باز کرده بودن و خیلی اوضاع روحیم خراب بود.
اول زمستون ترم جدید کلاس زبانم شروع شد ، رفتم سر کلاس دیدم فرحان اونجاست ، خیلی خوشحال شدم چون میتونستم با خیال راحت و بدون اینکه کسی مزاحم شه برم کنارش بشینم چون اونجا از بچه های مدرسمون کسی نبود اونم از دیدنم کلی خوشحال شد و کنار هم نشستیم و چون معلم آموزشگاه باهام رفیق بود با خیال راحت باهاش حرف میزدم و معلممونم اعتراضی نداشت ، گفت که با دوست دخترش کات کرده چون اصلا حسی بهش نداشته و واسه کم نیاوردن بین دوستاش با دختره دوست شده ، این حرفش خیلی از تنش های روحیمو از بین برد ، معلممون وقتی داشت حضور غیاب میکرد به اسم فرحان که رسید و دید که کنار من نشسته گفت بردیا این فرحان همون فرحانیه که اسمش تو امضات هست ، بهش گفتم نه اون فامیلمونه و از این حرفا ولی فرحان فهمید که جریان چیه ، بهم گفت این چه کاریه که کردی و آبرومونو میبری اینجوری ، میگفت میدونم منظور بدی نداری ولی این کار باعث میشه بقیه فکر بد کنن ، منم بهش گفتم حالا فکر نکن برد پیت هستی ، من یه پسر خاله داشتم که اسمش فرحان بوده که دو سال پیش مرده ، از اون موقع که من اصلا تو رو نمیشناختم امضامو کردم فرحان حالا هم نیاز نیست بری تو قیافه
بدجور کیر شده بود ، دیگه بحثو ادامه ندادیم
چند وقتی گذشت با یه پسری تو مدرسه خیلی رفیق بود از دوران ابتدایی با هم همکلاسی بودن اسم طرف محمد بود ، قیافش و درسش اصلا تعریفی نداشتن ، یه شب که رفتم کلاس زبان(کلاسمون ساعت هفت شروع میشد که تو زمستون ساعت هفت هوا کاملا تاریکه) دیدم حال فرحان داغونه ، گفتم چته ، گفت یه رازی دارم که تا حالا به کسی نگفتم ولی چون بهت اعتماد دارم به تو میگم ، فرحانی که من عاشقش بودم صاف زل زد تو چشام و بهم گفت «من عاشق محمدم»
همین الان هم که دارم اینو مینویسم اون لحظه که میاد جلو چشمام واقعا ناراحت میشم و اعصابم به هم میریزه
فرحان بهم گفت قبلا گی بوده اما خودشو درمان کرده ولی دوباره مدتیه که به پسرا علاقه پیدا کرده و از ذهنش بیرون نمیره یه پوزخند زدم بهش گفتم احمق مگه گی بودن بیماریه که درمانش کردی گفت نمیدونم ولی تو باید کمکم کنی که فراموشش کنم
منم راستش دیگه قید فرحانو زده بودم ،
من دوستش داشتم ، دوست داشتم صبحا که چشامو وا میکنم کنارم تو تخت خواب مشترکمون بغل خودم خواب باشه ، دوست داشتم باهاش همه ی دنیا رو قدم بزنم ، دوست داشتم ببوسمش ، دوست داشتم به اون چشمهای آبیش خیره بشم و تا ابد نگاهش کنم ولی خب همه چیز تموم شده بود برام ، من اونو دوس داشتم ولی اون یکی دیگه رو دوست داشت کسی که از هر نظر با من مقایسش میکرد من ازش بهتر بودم ظاهرا تقدیر کار خودشو کرده بود.
منم بهش گفتم بره حسشو به محمد بگه ، بهش گفتم من فک میکنم اونم تو رو بخواد (راستش واقعا همچین فکری میکردم چون فرحان انقدر زیبا بود که دل هر کسی رو به دست میاورد) ، فرحانم دو روز بعد ، بیرون از مدرسه به محمد پیشنهاد دوستی اون مدلی میده ، محمد هم فرحانو یه کتک اساسی زده بود و کاملا باهاش قطع رابطه کرده بود و بهش گفته بود یه بار دیگه دور و برم پیدات شه آبروتو میبرم.
شب فرحان به من زنگ زد ماجرا رو گفت هم خوشحال بودم هم ناراحت چون دلم نمیخواست فرحانم حس و حال کوفتی ای که من دارمو داشته باشه از طرفی خداروشکر کردم که فرحان من مال یه آدم سطح پایین مثل محمد که لیاقت فرحانو نداشت نشده ، وسط امتحانای دی ماه بودیم و مدرسه نمیرفتیم که ببینمش بعد دو روز دیدمش حالش از من بهتر بود چون حداقل حقیقتو به طرفش گفته بود و قلبش آروم شده بود ،
همون شب تمام جرئتمو جمع کردم و براش نوشتم « من دوست دارم ، بیشتر از هر چیز دیگه ای تو این دنیا ، حاضرم جونمم برات بدم و ازت میخوام تا آخر دنیا کنارم باشی » راستش من داستانایی که دوستان مینوشتنو خونده بودم که تقریبا توی همشون یهو شروع کرده بودن به لب گرفتن و بعدم تا آخر عمر کنار پارتنرشون خوب و آسوده زندگی کردن ولی اینا برای من و هیچ عقل سالمی قابل باور نیست چون معتقدم اینجور پیشنهادها نیاز به مقدمه چینی طولانی داره و از نظر خودم کاملا وقتش رسیده بود که بعد از یک سال و چند ماه احساسمو بهش بگم.
من این پیامو واسش فرستادم و آفلاین شدم
دو روز بعدش سر یکی از امتحانا همدیگرو دیدیم ولی اصلا به روی خودمون نیاوردیم
بعد امتحان که ساعت ده صبح بود از مدرسه زدم بیرون و گوشیم زنگ خورد تو ماشین بابام بودم که دیدم فرحانه دوست نداشتم در حضور بابام باهاش صحبت کنم ولی جواب دادم ، بهم گفت امشب تو کلاس زبان جوابتو میدم ، فکر کردم میخواد کولی بازی در بیاره ولی خب ازش بعید بود با یه خورده نگرانی رفتم سر کلاس و گفتم هرچه باداباد ، بهترین لباسشو پوشیده بود اومد کنارم نشست و با دستای همیشه سردش خیلی گرم و صمیمی باهام دست داد در گوشم آروم گفت چطوری عشق بد اخلاق من ؟؟
میخواستم از شدت خوشحالی گریه کنم ، معنی این حرفش این بود که اونم منو دوست داره ولی روش نمیشه مستقیم به زبون بیاره
دستامونو قفل کردیم تو هم و تا آخر کلاس دائم به همدیگه خیره میشدیم و یه لبخند پر از عشق و علاقه و محبت به همدیگه میزدیم.
بخدا احساس میکنم تا زمانی که کنارمه میتونم هر کار نشدنی ای انجام بدم ، وقتی کنارمه حس میکنم از همه ی دنیا قدرتمندترم.
سعی میکنم زودتر قسمت بعدشم براتون بذارم امیدوارم خوشتون اومده باشه بر اساس حقیقته و علمی تخیلی نیست!
ادامشم بخونید که مطمئنم برا خیالیاتون جذاب خواهد بود
منتظر نظرای قشنگتون هستم
قلبتون لبالب عشق

ادامه…

نوشته: lover

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها