داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق سه حرفی

تق تق تق…
همه چی از این صدا شروع شد
صدای در
صدای دری که تمام زندگیمو تا الان تحت الشعاع خودش قرار داد
هنوز بعد گذشت چندین سال وقتی دورو برم خلوت میشه همون صدای در رو دوباره میشنوم و جرقه ای میشه برای مرور خاطرات بعدش،بهانه ای میشه برای خیس شدن چشمام و …
اسمش سه حرفی بود،موهاش پرکلاغی و لخت،صورتش سفید مثل برف،،آخ که چه خنده های قشنگی داشت،یه جا خوندم آدم که چند وقت یکی و نبینه اولین چیزی که یادش میره صداشه ،آره شاید درست باشه
ولی طنین خنده هاش بعد لوس بازی هام هنوز تو گوشمه،کی فکرشو میکرد رابطه ای که تو نوجوونی شروع شد و تو نوجوونی ام تموم شد بعد گذشت چهارده سال هنوز خاطراتش تازه ی تازه باشه…
از هم زیاد فاصله داشتیم ولی دست سرنوشت مارو روبروی هم قرار داد
خواهرم برای شغل شوهرش کوچ کرد به یه شهر دیگه
زیاد میرفتم خونشون
ولی یه بار همه‌ چی عوض شد
فکر کنم اونموقع سیزده سالم بود تو خونه ی خواهرم تنها بودم ،دامادمون سرکار بود و خواهرم رفته بود خرید
تق تق تق
یکی در زد
در رو که باز کردم یه چهره دیدم که تمام جزییاتش همیشه یادم موند
هیچوقت فراموش نشد
سلام کرد و گفت خاله هست
گفتم نه رفته خرید
خداحافظی کرد و رفت ولی تو همون عالم بچگی یه حسی بهم گفت این اولین هدف زندگیمه که باید بهش برسم
خیلی طول کشید ولی ارزششو داشت
زمان گذشت و گذشت عشقش تو قلبم پخته تر و عمیق تر میشد
به هر بهانه ای که میشد میرفتم خونه ی خواهرم ،،آخ که من چقدر به دیوار روبروی خونشون تکیه دادم که یه لحظه بیاد روی بالکن و ببینمش
هر چند وقتی میومد بیرون از خجالت سرمو مینداختم پایین که نفهمه بخاطر اون اونجا وایستادم،
تا پنج سال جرات نکردم حسمو بهش بگم
دیگه بزرگ شده بودم ۱۸ ساله شده بودم
ولی بخاطرش حتی به هیچ دختری نگاه نکردم
بخاطر کسی که حتی نمیدونستم بدستش میارم یا نه
ولی بالاخره بدستش آوردم
بالاخره بعد پنج سال شد مال من
وقتی فهمیدم گوشی خریده شماره شو از خواهرم گرفتم ،سه ماه کار کردم تا بتونم گوشی و سیمکارت بخرم ،گوشی و که خریدم اولین کاری که کردم بهش پیام دادم
راستش باز روم نمیشد خودمو معرفی کنم
چند ماهی و گذشت و دل و زدم به دریا و همه چی و بهش گفتم
تمام حسمو بهش گفتم
پنج سال انتظارم کشیدنمو… بالاخره خودمو معرفی کردم و اونم گفت باید فکرامو بکنم،
بعد یه روز پیام داد و اون روز شد نقطه عطف زندگیه من،شد شروع روزهای خوبم ،هیچوقت اولین دوستت دارمشو یادم نمیره ،هیچوقت بوی عطرش یادم نمبره ،هیچوقت اولین قرارمون و اولین بوسه مون یادم نمیره،،قرارمون طبقه ی سوم یه پاساژ بود که خالی بود و تازه داشتن طبقه سومشو میساختن
روی راه پله ،کنار هم چسبیده به هم ،من مست وجودش ،مست بوی عطرش ،وقتی نگاهش میکردم عشق میکردم از اینکه بالاخره مال هم شدیم،وقتی دستشو میگرفتم تو دستام انگار تمام دنیا خلاصه شده بود تو دستاش ،دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخواستم،،بعد چندتا قرار بوسیدمش،،صورت سفیدشو بوسیدم ،بهش گفتن توام یه بوس بده دیگه به جایی برنمیخوره که بعد کلی ناز اومد که صورتمو ببوسه صورتمو چرخوندمو و لبم و بوسید،،بهترین حس دنیا
بدترین قسمتش خداحافظی و رفتن من به خونه خودمون بود وقتی میدونستم چند ماه نمیتونم ببینیمش ،،ولی تمام سعیمو میکردم که زود به زود برم دیدنش،،شیش ماه همینجور گذشت ،پر از عشق ،پر از هیجان ،پر از امید برای جفتمون ،نگم‌ براتون که حتی اسم بچه های آیندمون و هم انتخاب کرده بودیم،
بعد شیش ماه یه بار که دامادم و خواهرم اومدن خونه مون شهرستان خواهرم موندنی شد و منم به دامادم گفتم که همراهت میام
بالاخره بعد کلی اصرار قبول کردن و رفتیم
چون دامادمون تا ۶ غروب سرکار بود یه روز بهش گفتم وقتی کوچه خلوته در رو باز میذارم سریع بیاد تو خونه
تقریبا ساعت ۱ بود و همه مشغول چرت بعد از ظهر و کوچه خلوت
دیدم صدای بسته شدن در اومد
یعنی حالم تو اون لحظه وصف شدنی نبود
چون میخواستم عشقمو بدون حد و مرز کنارم داشته باشم
نشست رو مبل کنارم
محکم بغلش کردم
بوشیدمش ،بوسیدمش ،بوسیدمش
رو سریشو از سرش انداختم و انگشتمو بردم لای جنگل موهاش ،نوازشش کردم و لبمو بردم سمت لبش،اونم دستشو حلقه کرد دورمو و لبمو بوسید،جفتمون تازه کار و ناشی ولی حس خوبی بود،دست بردم رو مانتوش و دکمه هاشو یکی یکی باز کردم،مانتوشو در آوردم
و پیرهنشم در آوردم،یه‌ سوتین مشکی با طرح دوتا قلب قرمز روش بود
خواستم شلوارشو دربیارم که یه کم مقاومت کرد ولی همین که گفتم یعنی بهم اعتماد نداری مقاومت و ول کرد و گذاشت شلوارشو در بیارم،،یه شرت صورتی لبه دار پاش بود ،که تو پاهای سفید و خوش تراشش جلوه ی خاصی داشت،لخت شدم و بغلش کردم
تمام بدنش رو غرق بوسه کردم،اونم محکم بغلم کرده بود و به بدنم دست میکشید اون روز دیگه از این حد جلوتر نرفتم حتی شرت و سوتینش رو هم در نیاوردم چون واقعا برام مقدس بود ،چون قسم راستم بود ،،رفت خونه و دیگه اون فرصت که اینجور تنها بشیم برامون پیش نیومد ،اصلا حتی به فکرشم نبودم چون گفتم همه چی و بذاریم برا بعد ازدواج،چون واقعا تصمیمم جدی بود،
تقریبا یکسال از رابطه مون گذشت که دیدم سرد شد
مثل یخ
دیگه دوستت دارم نمیگفت
دیر به دیر جوابمو میداد
گاهی تا چند روز
دلم طاقت نیاورد
رفتم رو در رو ازش بپرسم چی شده
پرسیدم
گفت برام خواستگار اومده،فکرم اونجاست
و تمام…
گفتم فکرت اونجاست
دلت چی؟؟؟
سکوت کرد
از درون فرو ریختم
شکستم ولی غرورمو پیشش خرد نکردم
اینو که گفت رفتم
گریه هامو توی اتوبوس کردم
گریه هامو تو خلوت کردم ولی نذاشتم کسی اشکامو ببینه
شاید بپرسین چرا رفتم و براش نجنگیدم
من هیچی نداشتم
من دست خالی بودم
وقتی گفت دلم اونجاست یعنی من هیچی نداشتم

بعد چندین سال دیدمش
از کنارم رد شد
از روبروم
دست یه بچه تو دستش بود
عطرشو عوض کرده بود
موهاش دیگه سیاه نبود
منو نشناخت…

راستی الان عزیز من سرت رو شونه ی کیه
صدای خنده های تو الان تو خونه ی کیه
روزای خوب زندگیم تمومشون صرف تو شد
میگفتی راهمون جداست
آخرشم حرف تو شد

نوشته: Rain man

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها