داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

مشکل فقط شکمش بود

اسم من شیرین هست. 6 سال پیش با کامران ازدواج کردم. عاشق اش بودم و هنوزم هم هستم. همیشه من رو می خندوند و همیشه پشتم بود. اویل ازدواجمون مثل زندگی توی بهشت بود اگر هر روز نه یه روز در میون با هم حال می کردیم. باید بگم طبع داغی داشتم و با این شرایط وقتی با کسی که عاشق هستید دارید سکس می کنید واقعا عالیه. اما مشکل کامران هیکلش بود مخصوصا شکم ش که خیلی بزرگ بود. خیلی خوشگل و خوشتیپ و با هوش بود و در کل چاق نبود اما هیکل مطبوعی نداشت و در مقابل من که حسابی هیکل سکسی دارم یه کم اذیت و ناراحتم می کرد. اوایل عشق زیاد به کامران و زندگی خوبمون این مشکل رو زیاد بهم نشون نمی داد اما بعد از گذشت چند سال و این حقیقت که یه سکس حسابی تا حالا نداشتم بد جوری اذیت می کرد. نه این که سکس باهاش خوب نبود… اتفاقا خیلی هم خوب بود مخصوصا که همه مدلی هم امتحان می کردیم اما سکس باهاش اکثر موقع ها عالی نبود مخصوصا برای من که قبل ازدواج تجربه سکس رو داشتم… راستش از اون جایی که خیلیم شیتون بودم چند باری فکر خیانت به سرم زد اما نه یه فرد خاص یا موقعیتی داشتم و نه فکر عذاب وجدان راهتم میذاشت. حتی به این فکر می کردم که اگه کامران بهم خیانت کنه چه حالی می شم چون دوسش داشتم و کلا نمونه ی یه مرد واقعی بود و وقتی خودمو باهاش مقایسه می کنم واقعا لیاقتشو ندارم.
توی دانشگاه یه پسر خوشتیپ و خوش هیکل با چشم های سیاه و پوست برنزه بود که هر وقت چشمم بهش میفتاد داشت منو نگاه میکرد. چند وقتی بود که رو من زوم کرده بود اما من بهش محل نمی دادم تا این که یه روز با یه پیرهن یقه باز اومد سر کلاس. هیکلش از اونی که فکر می کردم هم بهتر بود. سینه های عالی و یه کمر هفتی و حتی می تونستم شکم خوش فرمش هم تصور کنم. خلاصه اون روز بعد از کلی نگاه بازی با اون و کلنجار با خودم گذشت با اینکه میخواست حداقل یه کم شیطنت کنم اما خودمو نگه داشتم. شبش توی خونه خیلی تو فکرش بودم و فکر کردم اگه امشب با کامران باشم بهتر میشم. رفتم و یه لب ازش گرفتم و با اینکه خیلی خسته بود شروع کردیم به سکس و همون طور که حدس می زنید اون هم سکس عالیی نبود و تازه بیشتر اعصابمو خورد کرد چون خوب ارضا نشده بودم. فرداش توی دانشگاه توی راهرو بودم که دوباره بابک رو دیدم(همون پسر خوش هیکله) که جلوی در کلاس وایستاده بود و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و وقتی داشتم تو کلاس می رفتم انجمن کیر تو کس ترین و طولانی ترین نگاه مو بهش انداختم و طوری که فکر کنم همون جا سیخ کرد. همون طور نقشه ام پیش رفت بعد کلاس اومد ازم جزوه خواست. منم که حسابی داشت قلبم تند تند می زد گفتم که الان کامل نیست و خلاصه به این بهانه شماره هامونو رد و بدل کردیم و این شروعی شد برای رابطه نزدیک تر مون. راستش ازش خوشم نمی اومد چون ازون پسر هایی خودخواه خودبزرگ بین بود که قبل ازدواج با صد تاشون دوست بودم و خوب میشناختمشون. فقط دنبال سکس بودن و خوب در مورد من و تو اون شرایط کیس خوبی برای من بود.
اس ام اس ها و تلفن حرف زدنامون و حتی بیرون رفتنامون شروع شده بود. حس می کردم کامران هم بهم مشکوک شده چون بهش کم توجه شده بودم برای همین و برای اینکه لو نرم بیشتر دقت می کردم.تا اینکه یه روز یه ماموریت یه روزه به کامران خورد. یه موقعیت عالی برای من. صبح زود بیدار شدیم. براش صبحونه درست کردمو اونم ساکشو بست. موقع رفتم یه لب طولانی ازم گرفت و یه نگاه طولانیو نزدیک توی چشمام کرد و جوری که تا حالا هیچ وقت نگفته بود گفت دوست دارم. منم گفتم منم تورو دوس دارم عزیزم. وقتی رفت حال خوبی نداشتم مخصوصا اینکه روز قبل بابک رو به خونمون دعوت کرده بودم و با اون جمله کامران عذاب وجدانم برگشته بود. فکر اینکه اگه از خیانتم خبر دار بشه ازم متنفر می شه یا اینکه اگه اون بهم خیانت کنه من چه حالی میشم ولم نمی کرد. بابک طرف های ساعت 3 بهم زنگ زد تا ببینه همه چی رو به راه هست تا بیاد خونمون یا نه. بهش گفتم حس خوبی ندارم و بی خیال اما اون با یه لحن سکسی بهم گفت: بی خود ناراحتی… امروز می خوام به اوج برسونمت عزیرم… خلاصه راضیم کرد. قبل از اینکه بابک برسه به کامران زنگ زدم تا مطمن بشم رسیده و برنمی گرده. اونم بهم گفت که رسیده و داره کاراشو انجام میده. خیالم از بابت کامران که نمی فهمه راحت بود اما تا بابک برسه صد بار با خودم کلنجار رفتم و بالاخره تصمیم گرفتم به بابک بگم نیاد. اما یه هو زنگ در رو زدن بابک بود در رو باز کردم که بهش بگم بیخیال شدم و می خوام بره اما تا اومد تو پرید رو منو شروع کرد به لب گرفتنو و مالیدن من و من که از ترس آبروم حتی نمی تونستم جیق بزنم خودمو سپردم بهش. به هر حال همینم می خواستم. منو با مالوندن تا اتاق و تخت برد و به سرعت لخت شدو افتاد روم. شکمش تیکه بود و سفتی سینه هاشو روم حس می کردم. شروع کردیم به سکس و واقعا عالی بود. وسطهای کارمون وقتی داشتم ناله می کردم یه صدایی از شنیدم… قلبم از ترس داشت وای میستاد به بابک گفتم اما اون گفت چیزی نشنیده. خواستم برم یه نگاهی بندازم اما بابک نذاشت و ادامه داد به کارش. منم بیخیال شدم و به سکس ادامه دادم. بعد از تموم شدن سکس. بابک عین جنازه کنارم افتاد. معلوم بود تا حالا یه همچین سکسی نداشته. منم واقعا حال کرده بودم. بعد از یه چند دیقه از خونمون رفت. یه کم گذشت تا ساعت 11 شب شد. من تنها و توی فکر بودم. دوباره ناراحتیم برگشت و مثل همیشه کامران که تو ناراحتیام تنهام نذاشته بود این بار هم تنهام نذاشتو بهم زنگ زد. وقتی گوشیو برداشتم خجالت می کشیدم یاهاش حرف بزنم اما حس خوبی بود که داشت باهام حرف می زد. بهم سلام داد و حالمو پرسید گفتم: مرسی تو خوبی؟ گفت: فردا برمیگردم خونه. یه کم صحبت کردیم و بهم گفت: هنوز دوست دارم. حرف مشکوکی بود. نگران بودم که فهمیده باشه. پرسیدم: منظورت چیه هنوز؟ گفت: آخه از آخرین باری که بهت گفتم دوست دارم چند ساعت میگذره دوباره گفتم که یادت نره. جواب عجیبی بود و بدجوری خجالت زده ام کرد…
خلاصه فردا صبح برگشت خونه. هنوز لباس هاشو درنیاورده بود که بهم گفت می خواد باهام حرف بزنه… تقریبا از نوع نگاهش و حرفاش حدس می زدم که فهمیده. دست و پامو گم کرده بودم. یخ زده بودم. نشستیم و بهم خیره شد و بر عکس انتظار من گفت: من یه کار خیلی بدی کردم و بابت اون واقعا متاسف هستم و ازت میخوام منو ببخشی. من که حالا دیگه از هیچی سردر نمی آوردم ازش پرسیدم: مگه چی کار کردی؟
بهم گفت: دیروز بهت خیانت کردم. توی هتل. بعد از اینکه تو بهم زنگ زدی و قبل از اینکه من بهت زنگ بزنم… حرف هاش توی سرم شروع کرد به چرخیدن و اینکه چطور بهم خیانت کرده وقتی اینهمه بهش اطمینان داشتم… چطور تونسته سر یه زن دیگه رو بذاره روی سینه اش و اینکه چقدر احمق بودم که فکر می کردم کامران یه مرد واقعی هستش… یهو قاطی کردمو گفتم: کثافت چطور تونستی با من این کارو بکنی مگه چی برات کم گذاشته بودم؟؟! کامران رفت توی آشپزخونه و یه لیوان آب برام آورد و گفت: شیرین حتی نمی تونی فکر کنی که چقدر متاسفم… منو ببخش… خواهش می کنم… خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده… ما اینقدر هم دیگه رو دوست داریم که به هم یه شانس دوباره بدیم. منم با گریه و داد بهش گفتم: خفه شو و رفتم تو اتاق و درو بستم. پشت به در نشستم شروع کردم به گریه. باید بگم حتی یک ثانیه هم به این فکر نمی کردم که دیروز توی همین اتاق منم به کامران خیانت کردم. نه بهش فکر می کردم نه اصلا یادم میومد. فقط فکر خیانت کامران تو سرم بود. کامران اومد و اون طرف در نشست. گذاشت یه کم خالی شم. بعد از نیم ساعت دوباره از پرسید: شیرین جان… اگه حالا نه فکر میکنی بتونی بعدا منو ببخشی؟ ممکنه منو ببخشی؟
منم که دیگه همه چیز برام بی معنی شده بود بهش گفتم: نه! هیچ وقت نمی بخشمت کاری که باهام کردی نا بخشودنی…
کامران یه کم صبر کرد و از پشت در گفت: آره حق با توه… خیانت نا بخشودنیه… منم همین فکر و می کردم و باهات موافقم… راستش می خواستم برعکسش بهم ثابت شه ولی تو هم همین نظرو داری… شیرین باید بهت بگم من دیروز نرفتم معموریت… تمام وقت جلوی خونه توی ماشین بودم… من دیروز بهت خیانت نکردم… تو بهم خیانت کردی به جفتمون… دیدن یه پسره رفت توی خونمون… یواشکی اومدم توی خونه وسط های خیانتت یه صدا درآوردم تا شاید از صدا خجالت بکشی اما فایده ای نداشت… داشتم دیوونه میشدم اما باز هم بهت زنگ زدم بهت گفتم هنوز دوست دارم… تصمیم گرفتم یه شانس دیگه بهت بدم. اما باید مطمعن می شدم هنوز ارزششو داری. باید مطمعن می شدم تو هم حاظری یه شانس دوباره به من بدی… اما این شانسو بهم ندادی.
خشکم زده بود… قلبم دیگه نمی زد… یخ زده بودم… داشتم عرق سرد میریختم. به زور پا شدم و در اتاقو باز کردم که دیدم کامران رفته!!! فرداش برام پیام فرستاد که میخواد ازم جدا شه… بعدشم برام احضاریه دادگاه رو فرستادن. بابک روز های خیلی سعی کرد باهام تماس بگیره اما جوابشو ندادم. اونم که حس کرده بود یه خبرهایی هستش دیگه بیخیالم شد تا براش درسر نشه. من تمام تلاشمو کردم تا با کامران حرف بزنم و ازش بخوام منو ببخشه. اما دیگه هیچ وقت باهام حرف نزد و فقط توی دادگاه دیدمش.
کامران دو سال پیش ازم جدا شد. شنیدم چند وقتی هست که با یکی آشنا شده و داستانشون جدیه. بعد از اون زندگی برام فرقی با جهنم نداره. هر روز بیشتر از خودم متنفر می شم که به خاطر چی تمام زندگیمو از دست دادم. می توتنسم با کامران بچه دار بشم. فکر اینکه اگر به خاطر گناه نکرده ی کامران می بخشیدمش یا حداقل بهش می گفتم هنوز نمی تونم ببخشمت و بعدا می بخشمت اون الان کنارم بود عین خوره به جونم افتاده. فکر اینکه کامران چقدر مرد بود که بعد از خیانتم بازم بهم گفت دوست دارم و تمام سوال هایی که دوس داشت من ازش بپرسم و از من پرسید و بهم این شانسو داد که به خودم یه شانسه دیگه بدم داره نابودم میکنه. شاید این هم انتقام کامران بود که بهم ثابت کرد چقدر بی لیاقتم و اون چقدر بزرگه… و باید اعتراف کنم انتقام سختی بود.

نوشته: شیرین

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها