داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

من فقط هفده سالم بود

این بدترین خاطره زندگی من هست،این متن هیچ چیزی برای تحریک شما نداره پس اگه دوست نداری نخون دوست گرامی والبته اولین باره که این موضوع را بازگو میکنم.یکمی طولانی هم هست.
من رعنا هستم،سی و هفت ساله،قدم ۱۶۴ هیکلم هم متناسبه،موهای فر مشکی ،چشم و ابرو مشکی ،پوست گندمی و لبهای قلوه ای که البته قدیما اصلا مد نبود،خاطره مربوط به زمانی هست که من فقط چهل و هفت کیلو بودم، توی متن کامل توضیح میدم چطوری با این سایت آشنا شدم و چطور مسیر زندگیم عوض شد.
روز جمعه بود و ما برای ناهار خونه مامانم دعوت بودیم،دخترم از شوهرم خواست براش پاستیل بخره و اون کنار سوپر مارکت نزدیک خونه مامانم نگه داشت و باهم پیاده شدن.پسرم درحالی که به اهنگ گوش میداد به بیرون نگاه میکرد،یهو دختر بچه ای از فروشگاه بیرون اومد،چقدر خوشگل بود،من اونو میشناختم،ولی تاحالا ندیده بودمش،نه همسن دخترم بود و نه همسن پسرم که با اونا همبازی بوده باشه،تو همین فکرا بودم که یه دست مردونه روی شونه دختر نشست،خودش بود،بیست سالی میشد ندیده بودمش،قدبلند،چشم و ابروی مشکی،فقط موهاش سفید شده بود،همونقدر جذاب و جا افتاده،تمام اون روز کذایی تو ذهنم تداعی شد از گوشه چشمم اشک اومد،فهمیدم اون دختر دقیقا شبیه ثریاس،ثریا صمیمی ترین دوست دبیرستان من،شاید پانزده سالی میشد از هم خبر نداشتیم،از وقتی با محمد ازدواج کرده بود اجازه نداشت بامن درتماس باشه،محمد گفته بود از من خوشش نمیاد و اون دیگه سراغی از من نگرفت.شاید همه اینا تو یکی دو دقیقه اتفاق افتاد،یهو با صدای درب ماشین و خوشحالی دخترم به خودم اومدم،رسیدیم دم خونه،علی متوجه حال من شد،رعنا چیزیته؟نه عزیزم،خوبی؟آره عزیزم فقط یکم سرم درد گرفته.علی همیشه حواسش بهم بود،عاشقم بود،منم عاشقش بودم.توی خونه،بابام و مامانم از علی میپرسیدن رعنا چشه و اون گفت توی خونه چیزیش نبود و کمی سر درد داره،بعد ناهار در حال تلویزیون دیدن تلفنم زنگ خورد باید میرفتم بیمارستان،خوشحال بودم از اینکه توی اون جو نبودم و با اون حال بدم از خونه زدم بیرون،کارم تا یازده شب طول کشید رسیدم خونه علی چایی ریخت و بعد رفتیم به سمت اتاق خواب،اونقدر خسته بود که سریع خوابش برد،یه سر به بچه ها زدم و رفتم توی سالن روی مبل داشتم توی نت سرچ میکردم،تجاوز،تجاوز و تجاوز… یکی از داستانهای این پیج اومد ،درد اون دختر را با جسم و روحم درک کردم و کلی گریه،یهو تصمیم گرفتم بنویسم، یکبار باید یه جایی اینو بنویسم و شروع کردم به نوشتن.
دختر خیلی فعالی بودم ،از ده سالگی ساز میزدم و تو تیم شنا بودم و همیشه موفق،توی خانواده و دبیرستان همه مطمئن بودن اینده درخشانی پیش رو دارم،سوم تجربی بودم،اوایل ابان ماه زنگ تفریح اول دوتا از دوستای صمیمیم مهسا و متین (متینه که متین صداش میزدیم)باهم دعواشون شد،از اون دعواهای دخترونه،گیس همو میکشیدن و ناخن به سر و صورت هم،توی گچ ریخته رو زمین خوابیده بودن،بلند شدم و متین که درشت تر بود را از کلاس انداختم بیرون و گفتم چه مرگتونه،یهو مهسا زد زیر گریه گفت همش تقصیر این اشغاله،دیروز تو ماشین محمد بود،محمد کیه؟دوست پسرم،نگو نمیشناسیش،همسایه شماس،من اصلا نمیفهمیدم کیو میگه ،نه اینکه بچه مثبت باشم اما وقت دوست پسر نداشتم ،هدفم دندون پزشکی بود و باید بهش میرسیدم،توی مسیر خونه از بالای پل هوایی محمد را بهم نشون داد،راست میگفت زیاد دیده بودمش اما با نگاه خریدارانه نگاهش نکرده بودم،اومدیم پایین و از جلوش رد شدیم بوی عطرش توی پیاده رو پیچیده بود،سیگار هم توی دستش روشن،نگاهم بهش گره خورد،واقعا خوش تیپ بود،اون روز گذشت و من متوجه شدم نیمی از دخترای مدرسه باهاش دوستن،انگار تازه اطرافمو دیده بودم،ولی برای من هدفم مهم بود،یکی دوهفته ای گذشت،سر کوچه منتظر داییم ایستاده بودم باد پاییزی شدید شد یهو با یه پراید سفید جلوم ترمز کرد و بهم شمارشو داد،نگرفتم و جابه جاشدم گفت تا فردا هم باشه صبر میکنه تا من شمارشو بگیرم،ماشین داییم از دور پیدا بود یه ماتیز مشکی،از ترس شماره را گرفتم و گفت منتظره،انداختم تو کیفم،اون روز گذشت و یک هفته ای تقریبا هر جا میرفتم بود،اول فکر کردم اتفاقیه اما مطمین شدم یکی امارمو بهش داده که بعدا گفت از مهسا راجع به من پرسید و اون روزای کلاسامو بهش گفته بوده،خلاصه اونقدر پاپیچم شد تا بهش زنگ زدم البته خودمم دلم خواست چون ارزوی هر دختری بود و حالا عاشق من شده،بهش زنگ زدم،تلفنامون زیاد شد،هر جا کلاس یا آزمون داشتم باهم میرفتیم،هیچ وقت بهم دست نمیزد هم میدونست من حساسم هم میگفت دوست دارم اولین بار محرم شده باشیم و دستتو بگیرم،تشویقم میکرد برای درس خوندن،روزی هزار بار برام میمرد،داداشش گوشی را میگرفت میگفت زن داداش این منو کشت اینقدر تعریفتو کرده،مامانش گوشیو میگرفت میگفت ما بعد از کنکورت میایم خاستگاری،بچه خواهرش گوشیو میگرفت زندایی صدام میکرد،همه چیز نشون از عشق پاکش میداد،توراه یه پسری مزاحمم شد اونقدر زدش که من از ترس داشتم سکته میکردم،تا اینکه عید شد و من خودمو عروسش میدونستم،بهم گفت باید بیای خونمون،گفتم نه ،گفت تو بهم اعتماد نداری،گفتم بحث اطمینان نیست من نمیتونم بیام،خلاصه کش مکش و دعوامون شد و گفت تو باید بدونی بامن اگه بیای توی سرباز خونه اجازه نمیدم کسی بهت نگاه کنه و از اون طرف سالم میای بیرون،گفت رابطه ای که توش اعتماد نیست را نمیخوام،تمام،سه هفته با بد بختی هر روز زنگ زدم،خواهش که درکم کنه ولی گوشش نمیشنید،گفت تو یک دقیقه بیا و برو،شنبه بود،اواسط اردیبهشت ماه،از خونه مادربزرگم که یک کوچه باخونه ما و اونا فاصله داشت با کمک نسیم دخترخالم زدم بیرون ،قرار شد چند دقیقه ای برم و بیام،رفتم سمت خونشون،درب خونه باز بود درب سالن را با دست گرفته بود و اشاره کرد به سمت اتاق توی راه پله،یه اتاق بزرگ،با پرده های عمودی ریز،کلی عکس فوتبالیست که هیچ کدوم را نمیشناختم به در و دیوار،یه سیستم صوتی بزرگ هم اونجا کنار اتاق،بوی عطر تلخش تو کل فضا پیچیده بود و اتاق نیمه تاریک،درب را باز کرد و اومد داخل،همون ابتدا توجهش به کفشام رفت،سایز پاهام ۳۶ هست و اون ۴۴ ،قشنگ نصفه کفشش بود،گفت عاشق این ظرافتت شدم،دستامو گرفت و محکم چسبوندم به دیوار ،خجالت کشیدم،دستشو گذاشت زیر چونم نگاهم کرد توی گوشم گفت خیلی دوست دارم و شروع کرد به خوردن لبهام،با تمام توانم کنار زدمش،گفتم تو قول دادی دو دقیقه باشه دستمو گرفت و نشوند روی تخت،دستشو انداخت گردنم،دستشو پس زدم گفت ببین عزیزم نه خودتو خسته کن نه منو،اگه از این در بری بیرون پدرم تو راه پله هست و تورا میشناسه(همسایه بودیم) اگه هم جیغ بزنی بازم تو اومدی اینجا و کرم از تو بوده،پس تقلا نکن و کمک کن زودتر بری،سرمو بین زانوهام گرفتم و فقط زار میزدم،تمام دنیا میچرخید دور سرم،اشک ریختم ،با صداش به خودم اومدم گفت حالا با محمد کوچولو اشنات میکنم،کی قراره بیاد؟(حتی نمیدونستم پسرا برای آلتشون اسم میزارن)با حرکت دستش به سمت شلوار فهمیدم منطورشو ،گریه هام بیشتر شده بود و التماس میکردم اما فایده نداشت،چشمامو بستم تا نبینم اون چیزیو که داره برام اتفاق میفته را،گفت بخورش گفتم محاله،گفت اگه نخوری عاقبت خوبی در انتظارت نیستا،قسمش دادم به عشقمون،به تمام شش ماه باهم بودنمون،جان مادرش و هزار تا چیز دیگه،اما بی فایده بودمنو خوابوند روی تخت ،زارمیزدم من دخترم نکن بامن،نگران نباش کارمو بلدم و حوصله اون بابای احمقتو دردسراشو ندارم،داشتم له میشدم هم تحقیر خودم هم خانوادم که فحش میداد بهشون ،هم روحم و حالا جسمم که داشت نابودش میکرد،نمیدونم چقدر تاقبل از اون روز رابطه داشته ولی توی یک چشم به هم زدن شلوارم و شرتمو کشید پایین ،دستشو گذاشت روی سرم و محکم به بالش فشار داد که نتونم جیغ بزنم،چندتا تف انداخت پشتم و با چندتا فشار یهو التشو وارد کرد ،نمیدونم همش بود یا نصفه،تجربه اولم بود،فقط دنیا چرخید نفسم درنمیومد،نکبت حتی اجازه نمیدادتکون بخورم یواش یواش روون شده بود و من هنوز اشک میریختم یهو توی من خالی شد،سوزش و درد یک طرف نابودی روحم یک طرف،یهو سرم داد کشید خودتو تمیز کن تختمو به کثافت کشیدی،نگاه کردم خون من بود که روی تخت میریخت،مقعدم پاره شده،خونم روی تخت بود نمیتونستم پاشم منی هاش شروع کردن بیرون اومدن که چون باخون بود حالم بد کرد،داشتم بالا میاوردم،روی ساعت نگاه کردم از زمان ورودم به اون اتاق اشغال یک ربع نگذشته بود،شلوارمو پوشیدم و همون طور اشک میریختم ،گفت ممنون فدات شم و بلند میخندید،صدای خنده هاش هنوز یادمه،نگاهش کردم گفتم اخه چرا من؟خندیدو گفت اگه سریع نری خونتون داداشم هم میگم بیاد بکنتت،آینده ای که باهاش ساخته بودم،ما اسم بچه هامونو انتخاب کرده بودیم،عشقمون،علاقمون همه را از دست داده بودم توراه خونه مادربزرگم فقط اشک ریختم،نمیتونستم راه برم،نسیم تو کوچه منتظرم بود،گفت چته،اتفاقی افتاده؟کاش زبونم لال نبود،کاش گفته بودم،کاش توان شکایت داشتم،کاش از ابروی پدرم نمیترسیدم،گفتم نه بهم گفت نمیخواد منو،منم از حال بد پریود شدم،چند روزی گذشت روی رفتن به خونمونو نداشتم زنگ زدم برادرم کتاب و دفترامو اورد،از پدرم خواستم تا اخر امتحانا اونجا باشم اونم قبول کرد بهم اعتماد داشت خیلی زیاد،روی نگاه کردن توی چشماشو نداشتم،توان دستای مردونشو نداشتم،بهم زنگ زد،تو دلم گفتم شهوت اون روز اجازه نداده بفهمه چه غلطی میکنه و زنگ زده معدرت خواهی،گفت جامدادی منو بیار مدادمو بزارم سر جاش،گفتم یعنی چی؟گفت دوباره بیا خونمون تا مدادمو بزارم توی جامدادیت خانوم درس خون،صدای خنده چندتا پسر میومد انگار صدامو میشنیدن،بهشون گفت احمق میخواد دندون پزشکی هم قبول بشه،حالم بد بود،خیلی بد،دوهفته بعد مادربزرگم درحالی که دستش تو دستم بود فوت شد،وضعیتم داغون شد،همه فکر کردن این اتفاق باعث شده،اون ترم معدلم به طرز عجیبی پایین شد ،کل تابستون مشاوره بودم،نه ساز میزدم و نه ورزش کردم،همه اون مشاورهاهم فقط از حق بودن مرگ حرف زدن هیچ کدوم نفهمیدن دردم چیه حتی نمیپرسیدن،فقط حرف میزدن،سال پیش دانشگاهی یکم خودمو جمع و جور کردم و درس خوندم،نتایج دانشگاه اومد و من فقط پزشکی ازاد را اورده بودم،همه گفتن یکساله دیگه بخون اما من نمیتونستم،رفتم دانشگاه،دوترم اول معدلم وحشتناک بود تا باهمسرم علی اشنا شدم،به صورت کاملا سنتی و به خواست خانوادم،شش ماهی رفت و امد کردیم،زندگیمو عوض کرد،معدلم عالی شد ،دفعه اول که خواست باهام بخوابه دو هفته ای از عقدمون گدشته بود بعد از کلی بوسه های عاشقانه دستشو برد سمت لباسم،زدم زیر گریه،اینقدر گریه کردم ،ارومم کرد و بهم گفت احتمالا مشکله واژینیسموس(ترس از دخول از راه واژن) ،دارم،کمکم کرد تا اروم بشم و به هزار راه زد تا تونستم با سکس کنار بیام،هیچ وقت نفهمید گریه من به خاطر نگفتن حقیقت بود،نتونستن فریاد زدن ظلمی که در حقم شده بود،شاید نوشتن این خاطره اینجا جایی نداشت اما خواستم بگم هیچ وقت هیچ دختری را با عشق بازی ندین،به کسی که نمیخواد تجاوز نکنین،دردتجاوز سالها تو ذهنمون میمونه،دردش عمیقه و از بین نمیره،هیچ وقت نفهمیدم چرا محمد اومد سراغم،هیچ وقت نفهمیدم چرا بعد از شش ماه،میدونم اگه یه روزی برای علی بگم درکم میکنه اما دلم نمیخواد رابطمو باهاش خراب کنم،اون زندگی منو تغییر داد،امید و عشق و سکس را تو وجودم زنده کرد،هر روز ازم میخواد به خودم شانس دوباره بدم برای کنکور ،شاید یه روزی شانسمو امتحان کنم،الان از نظر خیلیها خوشبختم ولی درد اون تجاوز لعنتی هنوز توی وجودمه،دعا میکنم اشک و آه من هیچ وقت دامن اون دختر کوچک و خوشگل را نگیره چون اون هیچ گناهی نداره…به امید روزی که تجاوزی درکار نباشه.

نوشته: رعنا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها