داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

زير چادر زنم (٢)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.

بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر : یعنی چی نمیخوام ، نمیتونیم الان
من : چرا نمیتونیم ؟
سحر : چون نمیشه ، چون من الان زنشم ، تو صیغه گفتیم ٧ روز
من : بس کن این کوس شعرا رو سحر ! گفتیم که گفته باشیم ، یارو رسما ریده تو زندگیه ما
سحر : ساسان این چیزیه که خودت خواستی شروعش کنیم ، الانم لطفا تحمل کن که این ٥ روز بگذره بره راحت شیم
من: من غلط کردم سحر ، دیگه نمیخوام ادامش بدیم ، إحساس میکنم تو هم داری بازیم میدی
یهو شهرام در حموم رو باز کرد
شهرام : خانوم بیا شورتاتو شستم ، پهن کن
سحر یه لحظه سرخ شد ، پا شد رفت در حموم
سحر : عزیزم مهمون داریم
شهرام : کی ؟ داوود ؟
سحر : نه ، ساسان
شهرام : سلام ساسان جون ، خوش اومدی یکم منتظر بمون میام بیرون الان
بعدم درو بست و رفت دوباره تو ، سحر لباسارو برد تو اتاق و دوباره اومد پیش من
سحر : ساسان فقط ٥ روز مونده ، تحمل کن لطفا
فقط نگاش کردم ، کلی حرف داشتم که نزدم ، از چتاش که پاک کرده بود ، از حرفای شهرام که نمیدونستم باور کنم یا نه ، از صدای ناله های از روی لذتی که این دو سه روز ازش شنیده بودم ، واقعا نمیتونستم حرف بزنم ، زبونم قفل شده بود. فقط یکم نگاش کردم
من : داره بهت خوش میگذره ، نه ؟
سحر : این چه حرفیه ساسان ؟
پا شدم از اتاق اومدم بیرون ، فهمیده بودم تا گردن زیر لجن فرو رفتم ، یکی تو اون هتل بود که زندگیم رو از چنگم در آورده بود وبعد داشت قسطی در ازای خوابیدن با زنم بهم برمیگردوند ، زنمم این وسط حسابی داشت خوش میگذروند . فهمیدنش کار سختی نبود ولی من تا اون لحظه جلوی فهمیدن مقاومت میکردم .
تقریبا ساعت ١٢ یا ١ ظهر بود ، داشتم کم کم برای خوردن نهار آماده میشدم که شهرام به داخلی اتاقم زنگ زد
شهرام : سلام چطوری ، چرا رفتی پس؟
من : چطور مگه ؟
شهرام : صبحونه رو با هم میخوردیم خب … ببین پاسپورت سحر رو میخوام ، میگم داوود بیاد بگیره ازت
من: پاسپورت واسه چی ؟
شهرام : میخوام ببرمش دکتر
من : دکتر ؟ دکتر برای چی ؟؟؟
شهرام : هیچی ، میام دم اتاق بهت میگم خودم ، تو اسپورتش رو آماده کن
بعدم گوشی رو گذاشت ، دل تو دلم نبود ، داشتم دیوونه میشدم ، یعنی چش شده بود ؟ نا خودآگاه لباسمم پوشیدم، یکم بعد شهرام در اتاق رو زد ، درو باز کردم
من : سلام چی شده ؟
شهرام : هیچی بابا چرا غش و ضعف کردی ، یکم خونریزی داره از دیشب ، میخوایم بریم دکتر ببینه
من : خونریزی ؟! از کجا ؟؟
شهرام : از کجا ؟؟ از سوراخ کونش ، دیشب بالاخره گذاشت از کون بکنمش
ناخودآگاه دستم رفت سمت یغش ، یغش رو گرفتمو چسبوندمش به دیوار ،
من : چیکار کردی باهاش عوضی ؟؟
شهرام : آروم باش بچه ، چیز خاصی نیست ، یه خونریزی کوچیکه ،
من : خیلیی آشغالی شهرام ، خیلییی
بعدم یغش رو ول کردمو تکیه دادم به در
شهرام : الکی حال خودتو خراب میکنی ؟ من که همه تلاشم رو دارم میکنم که این حال رو با تو سهیم شم خودت نمیخوای
من : همون یکبار که با تو شریک شدم برای هفت پشتم کافیه
شهرام : پاسپورت رو بده سحر منتظره
من : پاسپورت دست من میمونه ، خودمم میام
شهرام یه لبخند به من زد و راه افتاد سمت اتاقشون ، منم یکم اینور و اونورو نگاه کردم رفتم سمت لابی هتل ، تقریبا ١٠ دقیقه بعد سر و کله سحر و شهرام پیدا شد ، انتظار داشتم بد راه بره اما خیلی انگار اذیت نبود و بر خلاف تصورم اثری از عصبانیت یا ناراحتی روی صورتش نبود ، از کنار من که رد میشد یه سلام سرد تحویلم داد و رفت . رفتیم سمت پارکینگ ، داوود اونجا جلوی پارکینگ منتظر توی ماشین نشسته بود ، تا مارو دید پاشد و در عقب رو برای شهرام و سحر و در جلو رو برای من باز کرد. إحساس میکردم داوود هربار با چشماش کلی منو شماتت میکنه .
توی بیمارستان شهرام پاسپورت رو ازم گرفت که بره نوبت بگیره ، چند دقیقه أی با سحر روی صندلی انتظار بیمارستان تنها شدم
من : خیلی خونریزی داری ؟
سحر که انگار خیلی علاقه أی به حرف زدن با من نداشت خیلی سرد بهم نگاه کرد
سحر : نه ، خیلی نیست ، نیازی به دکتر اومدن نبود شهرام إصرار کرد
من: داره اذیتت میکنه ؟
سحر : نه أصلا
یه پوزخندی زدمو گفتم ، خوش بحالت
شهرام با یه کاغذ توی دستش برگشت
شهرام : بلند شو عزیزم ، کسی تو اتاق دکتر نیست
اومدم منم برم تو که یهو سحر گفت
سحر : تو نیا لطفا
سر جام خشکم زد ، شهرامو سحر رفتن تو اتاق ، یعنی سحر اینقدر از من دور شده بود که حتی تو مطب دکترم نمیخواست من باشم ، یا شاید چیزی میخواست بگه که نمیخواست من بشنوم ، یه ١٠ دقیقه أی طول کشید که اومدن بیرون ، یه زن داشت سحر رو به یه سمت دیگه هدایت میکرد ، به شهرام گفتم چی شد ؟
شهرام : هیچی باید یه شستشوی کوچیک و یه بخیه بزنن
یهو سحر از ٤ ، ٥ متر جلوتر گفت
سحر : شهرام جان ، میای کمکم لباسامو عوض کنی؟

توی خیابونای امان داشتم بی هدف میچرخیدم ، باهاشون از بسمارستان برنگشته بودم هتل ، به عمرم اینجوری تحقیر نشده بودم ، نمیدونستم دنیا داره انتقام چی رو از من میگیره ! شاید باور نکنید اما همه چیز بسرعت در من تغییر کرد ، یادمه دقیقا ساعت ٣:٣٠ظهر جلوی یه شاورما فروشی توی یه کوچه خلوت وقتی داشتم آخرین گازها رو به شاورما میزدم یه لحظه مکث کردم ، و بعد تصمیم گرفتم و بعد به خوردن ادامه دادم. با خودم قرار گذاشتم که ورق رو برگردونم .
شب شام رو توی اتاقم خوردم ، بعد از اون شروع کردم به ویسکی خوردنو چرخیدن تو گالری عکسای گوشیم ، دونه دونه با عکساش خدافظی کردم ، تو همین وضعیت بودم که دوست پسرخالم بهم پیام داد که کاری رو که ازش خواسته بودم انجام داده ، لبخند تلخی روی صورتم نشست ، شب عجیبی بود ولی هر چی که بود گذشت .
صبح روز بعد حدود ساعت ٩ صبح پول هارو از صرافی که اونارو برام چینج کرده بود ، تحویل گرفتم ، طبق قرارمون همه پولای دبی رو بصورت نقدی توی امان دریافت کردم ، قدم بعدی این بود که برم هتل و منتظر دختر اکراینی بشم که برای این ٤ روز اجاره کرده بودم .
بی اندازه زن زیبایی بود ، قد بلند ، سینه های متوسط سربالا ، بدن کشیده و سفید و بی مو ، در یک کلام بی نظیر !
همون لحظه اول کل پول اون چهار روز رو گرفت ،

نمیدونم حس و حالم رو درک میکنید یا نه اما همه خشم و سرکوب و تحقیری که داشتمو شده بودم رو روی آنا پیاده کردم ، اونم فهمیده بود من حال عادی ندارم ، مثله زندونی که از زندون در اومده باشه میکردمش ، از نظر زیبایی و اندام ١٠ برابر زیباتر و رویایی تر از سحر بود .کیرمو که به آستانه انفجار رسیده بود از توی کسش بیرون کشیدمو گذاشتم توی دهنش و اونقدر آب تو دهنش ریختم که چشاش گرد شد ، اما وقتی اون نگاه خواهش بار من رو دید با یه لبخند فرستاد ته گلوشو بعد با اون چشمای معرکش یه نگاه بهم کرد و یه ماچ برام فرستاد.
مثل یه قهرمان وقتی که رفته بود دوش بگیره لباسمو پوشیدمو رفتم پایین برای نهار، بر خلاف انتظارم سحر و شهرامم توی رستوران نشسته بودنو داشتن با بگو بخند نهار میخوردن ، با یه لبخند پیروزمندانه رفتم سر میزشون ، جفتشون تا منو دیدن یکم ساکت شدن
شهرام و سحر : سلام
من : سلام
شهرام : کجایی خبری نیست ازت
من : مشغول چرخیدن تو شهر ، به شما دوتا خوش میگذره ، راستی سحر سوراخ کونت بهتره؟
اینو گفتم جفتشون متعجب شدن ولی سحر بیشتر ، انتظار اینکه جلوی شهرام اینو ازش با این لحن بپرسم نداشت
سحر : آره بهترم
من : خب خدارو شکر
همین موقع پیشخدمت اومد ازم در مورد إذا پرسید ، منم در جوابش گفتم صبر میکنم تا مهمونم بیاد و پیشخدمت رفت
شهرام با خنده : مهمونت ؟ مهمونت کیه دیگه ؟
من : یه دختر جذاب اکراینی
سحر که چشماش ٤ تا شده بود : واقعااا ؟!!
من : آره ، چرا اینقدر تعجب کردی ؟
شهرام : داری شوخی میکنی
من : نه بابا ، الان میاد میبینیدش
سحر : از کجا پیداش کردی ؟
من : چه فرقی میکنه ، از هرجا
تو همین گیر و دار آنا با لباس اسپورتی که آورده بود اومد توی رستوران براش یه دست تکون دادم ، تو اون لباس بی نظیر شده بود ، تا برسه سر میز شهرام و سحر با چشماشون خوردنش ، آنا اومد نزدیک من و شهرام به احترامش بلند شدیم اما سحر پا نشد
من : ایشون هم آنا ، ایشون هم شهرام و همسرشون سحر (البته به انگلیسی برای دوستان غلطگیر)
نشستیم سر میز ، پیشخدمت رو صدا زدم و سفارش دادیم هر دو ، سحر داشت از حسادت منفجر میشد اما چیزی نمیگفت ، شهرام ولی یه خنده احمقانه روی لبش بود ، به فارسی که میدونست دختره متوجه نمیشه ازم پرسید
شهرام با خنده : عوضی چقدر پول دادی واسه این ؟ از اون گروناست
من : هرچقدر داده باشم به اندازه هزینه أی که تو داری واسه هرشبی که سحرو میکنی به من پرداخت میکنی نیست !
خنده روی صورت شهرام خشک شد ، سحر هم چشماش از حدقه زد بیرون
سحر : این چه طرز حرف زدنه ؟!
من : چیز بدی گفتم مگه ؟
سحر چشماش به چشمام قفل شد ، چند ثانیه بهم نگاه کرد بعد بلند شد که بره
سحر : واقعا که
هیچی جوابش رو ندادم ، شهرامم بلند شد که بره ، با همون اعتماد بنفسی که منو باهاش تحقیر میکرد بهش گفتم
من : وایسا کارت دارم ، بشین
یه نگاه به دور شدن سحر کرد و دوباره نشست و به من نگاه کرد
من : یه پیشنهاد دارم برات
شهرام : چه پیشنهادی ؟
من : ٤ تا قسط دادی ، ٤ تا قسط مونده ، درسته ؟
شهرام : آره چطور ؟
من : ٤ تای دیگه رو نقد و یکجا بهم تحویل بده ، بعدم من از اینجا میرم ، تو میمونی و سحر
شهرام : یعنی چی ؟ یعنی کلا بیخیال سحر میشی ؟
من : کلا بیخیالش میشم ، اگه همشو یکجا بهم بدی
شهرام : قبوله ، فردا صبح همشو بهت تحویل میدم
بعد از نهار توی اتاق با آنا شروع کردیم به خوردن یه شراب گرون قیمت فرانسوی که به خدمتکار هتل سفارش داده بودم ، آنا هم حسابی حالش با این بریز و بپاشی که میکردم خوب بود ، یکمی گرم شده بودیم و کلا دائم با هم میخندیدیم ، گوشی موبایلش زنگ خورد ، با همون دامن کوتاهی که پاش بود رفت پشت شیشه بالکن ایستاد و شروع کرد به تلفن حرف زدن ، نمای بی نظیری بود از یه دختر اکراینی کشیده و قد بلند ، عین آدمی که مسخ شده بلند شدم رفتم سمتش ، دامنو شورتش رو با هم کشیدم پایین ، یه نگاه با محبت بهم کردو دوباره به حرف زدن مشغول شد ، نمای کوس کلوچه ایش از لای کونش بی اندازه حشری کننده بود ، ناخوداگاه جلوی کوسش زانو زدم و زبونم رو بهش نزدیک کردم ، کوسش مزه بهشت میداد ، داغ و خوشبو ، بدون کوچیکترین جزو اضافه ، شروع کردم به خوردن روی کوسش ، خیلی زود زبونمو بردن سمت سوراخو کم کم زبونمو میکردم توش . دیگه وقت کردنش بود
اونم تلفنش تموم شده بود و همش دست میکشید توی سرم ، پا شدم پشت سرش وایسادم ، کیرمو یکم لای کوسش بالا و پایین کردم و آروم کردم توش ، خیس و معرکه ، شروع کردم به تلمبه زدن ، بهترین کوسی بود که در عمرم کرده بودم . تازه تلمبه زدن رو شروع کرده بودم که تلفن اتاق زنگ خورد ، میدونستم یا شهرامه یا سحر ، گوشی رو تو همون وضعیت برداشتم
من : بله ؟
سحر : سلام
من : سلاام ،، هه ، جانم …
سحر : چرا اینجوری حرف میزنی؟
من : داارمم میکنممم …
سحر یکم سکوت کرد ،
من : کارتوو بگو ،، ااههه اووفف
سحر : تو واقعا قید منو زدی ؟
من : اااههه ،، آرههه ، چطوررر ، مگه خودت نمیخواستییی ؟
سحر : نه ، ما قرارمون ٧ روز بود
من : حالاا قرارمون تغییر کرددد … ااااهههه ، فعلاااا
گوشی رو قطع کردمو تلمبه هامو سریعتر کردم ، حسم ، حال گلادیاتوری بود که جلوی پادشاه یه شیرو زمین زده بود…
ساعت ١٠ صبح طبق قراری که آخر شب با شهرام گذاشته بودیم با آنا تو لابی منتظر نشسته بودیم تا شهرام بیاد ، داوود زودتر با یه چمدون اومد سمت ما و روبروی ما نشست
من : نمیاد خودش ؟
داوود : چرا داره میاد
یه نگاه کردم دیدم دوتایی دارن از پشت میان ، نزدیک شدن و روبروی ما نشستن ، به هم سلام کردیم
شهرام : دیدی پولارو ؟
من : نه هنوز
شهرام یه اشاره به داوود کرد ، داوود جلوی من کیف رو باز کرد و نشون داد
شهرام : ٣٠ هزار دلار نقد
سحر : به بقیه چی میخوای بگی ؟
من : حقیقتو
سحر : حقیقت چیه ؟ حقیقت اینه که تو زدی زیر قرارمون
من : قرارمون این بود که تو از اینکه زن اونی اینقدر لذت ببری ؟
سحر : خب معذرت میخوام
در جواب سحر سکوت کردم ، شهرام که سکوت منو دید فضا رو شکست
شهرام : خب تمومه ؟
من : نه
شهرام : چی مونده ؟
من : تو ٢ دلار دیگه به من بدهکاری
شهرام زد زیر خنده
شهرام : ٢ دلار ؟! ٢ دلار واسه چی ؟
من : بده بهت میگم
شهرام با حالت تمسخر دست کرد تو جیبش و یه اسکناس ٥ دلاری در آورد و داد به من ، منم اسکناس رو گرفتم و از توی جیبم شروع کردم به جمع کردن ٣ دلار که بتونم مابقیش رو برگردونم ، همینجور که ٣ دلارو با سکه جمع میکردم گفتم
من : تو ٦٠ هزرتا بهم بدهکار بودی برای پولی که ازم بالاکشیدی که همش رو پس دادی ، این ٢ دلار هم پولیه که بابت زنم ازت میگیرم ، اگه بیشتر می ارزید بیشتر میگرفتم
بقیه پول رو گذاشتم روی میز دست آنا رو گرفتم که از اون هتل بریم به یه هتل دیگه ، ٣ تا چیز هیچوقت یادم نمیره ، نگاه متعجب و پر از اشک سحر ، نگاه پر از حرص شهرام و نگاه تحسین برانگیز داوود برای اولین بار.
١٠ روز بعد البته سحر با خواهش و التماس خودش به زندگی برگشت ، روزی که برگشت ٣ تا شرط گذاشتم باهاش ، اول اینکه با کوچیکترین لغزش ازش جدا میشم ، دوم اینکه هیچوقت تا آخر عمر هیچ حرفی از اون سفر مزخرف دیگه به زبون نیاریم و سوم اینکه دوباره مثل قدیم بذاره از کون بکنمش .
تقریبا زندگی به روزای خوب خودش برگشته اما جای بخیه روی سوراخ کون سحر منو میبره تو خاطرات اون سفر که پر بود از لحظات تلخ و شیرین و البته داغ!

ادامه…

نوشته: ساسی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها