داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

سکس با خواهر زنم مریم

چند سال اول اصلا تو حس و حالی نبودم که بهش فکر کنم و یا توی خلوت هام توی ذهنم باهاش باشم این حس بعد ها اتفاق افتاد وقتی که بخاطر بیماری خواهرش ده روز اومد شهرستان و پیشمون موند، دختر ریز نقشه لونده خوش سیمای سرزبون دار، از زنم ۵ سال بزرگتر بود و از منم ۳ سال.
راستش چون سنش از من بیشتر بود به من به چشم برادر کوچکتر نگاه می کرد و صمیمیتی بین ما حاکم بود که این صمیمیت رو با دوماد های دیگه خانواده شون نداشت. همین باعث شده بود من مریم رو بیشتر از خواهر زن های دیگم دوست داشته باشم.
ده روزی که پیش ما بود بهونه ای بود تا بیشتر ببینمش و مفصل تر روی رفتار و حرکات و اندامش تمرکز کنم.
من خیلی ادم هات و حشری هستم ولی بخاطر سنتی بودن خانواده ی خودم و زنم و حفظ حریم و حد و مرزی که بین زن و مرد های فامیل بود سعی می کردم در مقابل زن های فامیل حد نگه دارم و هر فانتزی ای دارم فقط توی فکر و ذهنم پیش ببرم. ولی اون ایام ده روز بهونه ای شده بود یکم بیشتر نزدیکش بشم و طبیعتا حجاب اونم شل تر میشد.
حتی یادمه یبار با ملاحظه جوانب و احتیاط های لازم صبح زود در اتاقشو باز کردم و نگاهش کردم. اندام لاغر و متناسب با باسن برجسته و سینه های شاید ۶۵، یا ۷۰ زیبایی اش رو دوچندان کرده بود، راستش خیلی جرات نکردم و زود درو اروم بستم و رفتم بیرون.
چند سالی از اون ایام می گذشت و به هر بهونه ای یادش می افتادم و توی افکارم به آغوشم می کشیدم و نوازشش می کردم.
نمیدونم شما هم مثل منید یا نه وقتی کسیو خیلی دوستش دارم ازش فاصله میگیرم و کم حرف تر میشم طوری که طرف احساس میکنه بی محلی می کنم، ولی واقعیت این بود که محبوب دلم بود و دوستش داشتم.
نمی خوام بگم حس جنسی و سکسی بهش نداشتم که دروغه ولی بیشتر عشق و علاقه ام بهش بخاطر شخصیت درست و اخلاق خوب و مهربونیش و صد البته به خاطر فرقی بود که بین من و بقیه می ذاشت، همیشه روم حساب باز می کرد و اگر نیاز به کمک داشت و یا نیاز به راهنمایی و مشورت با وجود اینکه کوچکترین داماد خانواده بودم با من ارتباط می گرفت.
تا اینکه شوهرش به خاطر سخت گیری های بی حد و اندازه ای که داشت و وسواسی که دچارش شده بود باعث شد مریم مشکل عصبی پیدا کنه و راهی بیمارستان بشه.
توی این مدت که بیمارستان بود سعی می کردم هواشو داشته باشم و بهش پیام بدم و آرومش کنم و تا حدودی هم موفق بودم.
تا اینکه تصمیم بر این شد به خاطر استراحتی که دکتر براش تجویز کرده بود و براش خیلی نیاز بود بعد مرخصی چند روزی بیاد شهرستان پیش خواهرش و ریکاوری بشه.
نمیدونم چرا ولی حس می کردم در قبالش مسئولیت داشتم خیلی بهش توجه میکردم حتی گاهی این توجهات پیش خواهرش بود و البته زنم واکنش منفی نشون نمیداد.
براش خوراکی می خریدم و باهاش گرم می گرفتم و شوخی می کردیم دو روزی گذشته بود و مریم خیلی سرزنده و سرحال شده بود و تقریبا اثری از افسردگی دیگه دیده نمیشد.
اگه بخوام راستشو بگم وابستش شده بودم اگه بیرون بودم سعی میکردم زود کارمو تموم کنم و بیام خونه ببینمش اونم از رابطه صمیمی و دوستانه ما استقبال می کرد و هیچ رفتاری مبنی بر اینکه معذب بشه نمی دیدم.
حتی وقتی ازم خواست دختر دو ساله مو بدم بغلش و در این حین دستم به دستش و سینش خورد واکنش خاصی ازش ندیدم.
احساس می کردم دوتا زن دارم توی خونه و واقعا هر دو رو بی اندازه دوست داشتم و ترس و نگرانی از اینکه این ایام قراره تموم بشه و مریم خونه ما رو ترک کنه آزارم میداد.
تا اینکه اون اتفاق مهم برامون افتاد.
اومدم خونه و دیدم سارا توی حمومه و مریم دخترمو داره می خوابونه. سلام دادم و نشستم کنارش و گفتم بچه دوس داری؟
گفت خیلی
پرسیدم چرا نمیارید، یکم حالش گرفته شد و گفت مجید عقیمه، تا اینو گفت سرشو انداخت پایینو و اشک از چشمش ریخت، خیلی دلم براش سوخت ناخودآگاه سرشو بغل کردم و چسبوندم به سینم چون سارا هم نبود این جرات رو به‌خودم دادم. ولی متوجه شدم که مریم شوکه شده و هیچ حرکتی نمیکنه انگار که هیچ وقت انتظار همچین رفتاری ازم نداشت، دستمو گذاشتم رو صورتش و اشکشو پاک کردم و گفتم خدا بزرگه مجیدم درمان میشه و همه چی درست میشه. اینو گفتم اروم سرشو از سینم جدا کردم و آروم خم شدمو صورتشو بوسیدم و بلند شدم و رفتم.
نمیدونستم قراره چه تفاوتی توی رفتارش ببینم اما نگران چیزی نبودم و می دونستم انقدری دوستم داره که این اتفاق رو نخواد به سارا بگه.
وقت ناهار شد و دور هم جمع شدیم برای خوردن ناهار زیر چشمی نگاهش می کردم تا تفاوتش رو متوجه بشم، اره یکم خجالتی شده بود ولی اثری از ناراحتی و دلخوری دیده نمیشد.
گذشت و فرداش رفتیم بازار و خرید کردیم و حین برگشت وقتی داشتیم از پله های پاساژ پایین می اومدیم پای مریم پیچ خورد و زود دستشو انداخت و بازومو گرفت تا نیفته. مریم همیشه کفش پاشنه دار پا می کرد و همین باعث شد این اتفاق بیفته. بچه رو بغل گرفتم و سارا کمکش کرد تا رسیدیم ماشین. ازش پرسیدم چطوره دردش گفت خوب میشه، گفتم مطمئنی گفت آره چیزی نیست، ما هم دکتر نرفتیم و رفتیم خونه، دیگه ساعت ۸ شب شده بود تا رسیدیم پیتزا رو خوردیم و مریم رفت تو اتاق تا بخوابه سارا هم یکم وسایلو جمع و جور کرد و رفت بخوابه، پرسید نمی خوابی گفتم فوتبال میبینم تموم شد میام.
ده دقیقه ای گذشته بود که صدای اخ شنیدم از اتاق مریم. بهش پیام دادم خوبی؟ نوشت آره فقط یکم درد دارم.
پاشدم رفتم پیشش تا ببینمش، یکم پاش ورم کرده بود گفتم مریم اشتباه کردیم نرفتیم دکتر باید میرفتیم، اونم انگار از درد کلافه شده باشه گفت آره گفتم واستا بیام رفتم از ساک ورزشیم اسپری بی حس کننده رو اوردم و اومدم پیشش گفتم اینو میزنم یه قرص ژلوفنم بخور تا درد نکشی فردا بریم دکتر گفت باشه، اسپری رو اماده کردم، پاهاش سفید و بی مو و ظریف بود ناخودآگاه دستمو بردم و پاشو گرفتم دستم یکم آوردم بالا تا اسپری بزنم متوجه خجالتش شدم ولی چیزی نگفت. اسپری رو که زدم دیگه دلم نیومد پاشو بزارم زمین یه حرارت و حس عجیبی از لمس بدنش گرفته بودم. همینجوری که پاش توی دستم بود سر صحبتو باز کردم و پرسیدم چیا خریدی اونم جواب میداد و از تن صداش متوجه شدم هنوز خجالت میکشه. نمیدونم حس می کردم خودشم نیاز داره به لمس شدن.
یکم که حرف زدیم پاشو گذاشتم رو تشک و اومدم پیشونیشو بوسیدم و گفتم شب بخیر بلند شدم برم که صدام زد.
گفتم بله گفت یکمم بمون خوابیدم برو، گفتم باشه. نشستم کنارش و این بار دستشو گرفتم توی دستش و یکم نزدیکش شدم. به هم خیره شده بودیم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
شروع کردم دستشو مالیدن و نوازش کردن. اروم گفت مهدی ممنون.
لبخند زدم و گفتم کاری کردم که، گفت چرا خیلی هوامو داری و حالمو خوب میکنی، گفتم خب دوست دارم تو خواهر زنمی چرا نباید هواتو داشته باشم. گفت منم دوستت دارم و برام با بقیه فرق داری.
خم شدم و صورتشو بوسیدم اینبار احساس عذابی که دفعه قبل داشت رو ندیدم و همین جرات داد بهم تا بیشتر نزدیکش بشم و صورتمو گذاشتم رو صورتش و گفتم آخیش. گفت چرا؟ گفتم خیلی وقت بود میخواستم انقدر بهت نزدیک بشم باور نمی کنی چقدر دوستت دارم، دوباره پرسید اخه چرا؟ سارا برات کم میذاره؟ گفتم اون که آره ولی حتی اگه کم هم نمی ذاشت من همین قدر بهت راغب و وابسته بودم. لبخند زد و گفت لطف داری مهدی جان. چشماشو بوسیدم و گفتم معذب که نیستی؟ گفت راستش چرا ولی نمیخوام دلتو بشکونم ولی همین امشب فقط اجازه داری این کارارو بکنی، همین حرفش کافی بود تا راست کنم. لبمو گذاشتم رو لبش و اروم بوسیدم، خندید و گفت فکر کنم مجوزتو گرفتی دیگه هرکاری دوست داری می کنی! گفتم بده؟ گفت بد که هست ولی جلوتو نمیگیرم تا حداقل یکمی از لطف هاتو جبران کنم. دوباره لبمو گذاشتم روی لبشو اینبار یکم لبشو براش خوردم و وقتی سرمو بلند کردم لبش خیس شده بود در لپاش حسابی گل انداخته بود، دیگه نگران چیزی نبودم و خودمو مالک مریم می دیدم با جرات بیشتر دستمو گذاشتم روی سینش و یکم فشارش دادم. چشاش دایره شد و با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت شروع کردم سینه هاشو فشار دادن، همزمان لبشو میخوردم و گاهی لبشو یه کوچولو گاز می گرفتم. دستمو بردم از پایین پیرهنش و از روی سوتین دوباره سینه هاشو گرفتم.
-مهدی سارا بیدار میشه بسه!
-نمیشه خوابش سنگینه
-مهدی حس خوبی ندارم تمومش کنیم
-مگه نگفتی این شبو…
-آره ولی نه دیگه اینجوری!
-مریم من حالم دست خودم نیست امشبو سخت نگیر قول میدم بار دومی در کار نباشه
سرشو کج کرد و با استرس نگاهم کرد.
سوتینشو دادم بالا و اون بلور های نرم و داغو گرفتم دستم مریم چشاشو بسته بود و هیچ حرفی نمیزد. افتادم روی سینه هاش و شروع کردم خوردن حالم دست خودم نبود و فقط یه کار بلد بودم اونم خوردن سینه های مریم، دختری که سالها تو کفش بودم و عاشقش بودم.
ولی اون خودشو گرفته بود و هیچ صدایی ازش در نمی اومد می دونستم وسط لذت و عذاب وجدان داره می جنگه. دستمو انداختم کمر شلوارش تا درش بیارم، زود با دستش دستمو گرفت و گفت نه، گفتم سعی می کنم خودمو کنترل کنم، لطفا بذار کارمو بکنم. با حرص و کلافگی دستمو ول کرد. شلوارشو از پاهاش درآوردم و چشمم افتاد به شورت سفید رنگش که برآمدگی کسش از زیرش پیدا بود یکمی هم خط کسش خیس شده بود، سرمو بردم لای پاش و وسط پاشو بوسیدم باورتون نمیشه چه بوی خوشی داشت وسط پاش، از خود بیخود شده بودم شورتشو کنار زدم و کس نابش افتاد بیرون، یه کس بی نقص و تمیز و عالی شروع کردم به خوردنش. ضربان قلبم بالا رفته بود، تند تند داشتم کسشو میلیسیدمو و سینه هاشو میمالیدم. چشامو باز کردم و سایه یه نفرو بالای سرم دیدم.
برگشتم و دیدم بله سارا ایستاده پشت سرمو داره ما رو تماشا می کنه چشمای مریم هنوز بسته بود و ماجرا رو نفهمیده بود.
داشتم سکته میکردم، زبونم بند اومده بود و لال شده بودم.
مریم دید کاری نمی کنم گفت مهدی بسه دیگه سارا بیدار میشه!
جوابی نشنید و چشاشو باز کرد و سارا رو تمام قد جلوی خودش و من دید که دستشو گذاشته بود زیر چونش و داشت با افسوس نگاه می کرد.
مریم دستپاچه زود پتو رو انداخت رو خودش و شروع کرد گریه کردن.
هر آن منتظر انفجار سارا بودم و جیغ و دادش ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. اشکشو پاک کرد و رفت لباسشو پوشید و دخترمونو بغلش گرفت و از خونه زد بیرون، اون شب نتونستم جلوی رفتن سارا رو بگیرم و رفت که رفت.
یک هفته دیگه وقت دادگاهمونه برای طلاق توافقی.
هیچ وقت هیچ حرفی از اون شب به کسی درز نداد و ترجیح داد ابروی من و مریمو نریزه ولی گرفتن خودش از ما بزرگترین عذاب بود که می تونست متوجه من بشه.
تمام.

نوشته: پسر شجاع

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها