داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

زير چادر زنم (١)

میخوام داستان واقعی زندگیم که همه چیز رو تغییر داد براتون تعریف کنم ،
من ساسانم و ٣٤ سالمه و زنم سحر ٣١ سالش. ما تقریبا ٦ ساله که با هم ازدواج کردیم و بچه أی نداریم هنوز .

سحر رو اولین بار تو دانشگاه دیدم ، دختر چادری و محجبه أی که ابروهای کشیده و چشم های جذابی داشت . از همه دخترای دانشگاه برام جذابتر بود چون دیوانه وار دلم میخواست هر چیزی که زیر چادرش مخفی شده بود رو کشف کنم .

مثل خیلی های دیگه با جزوه شروع کردم و کم کم به چت و حرفای غیر درسی رسیدیم و یجورایی با هم دوست شدیم . یادمه تقریبا بعد از حدود ٢ ماه قبول کرد که بیاد خونه من که اون موقع ها تنها زندگی میکردم . وقتی اومد تو ١٠ دقیقه اول رو با چادر جلوم نشسته بود ، وقتی إصرار کردم که چادرش رو در بیاره ازم خواست که اول یه صیغه محرمیت بخونم. بعد از خوندن صیغه چادرش رو در آورد ، اولین بار بود که بدون چادر میدیدمش.

مانتوی کرم و سفیدش و اون بدن کشیده و روی فرمش هنوزم تو ذهنمه . اون روز تا پیشم بود فقط به حرف زدن و خندیدن گذشت اما شبش وقتی که شروع کردیم به چت یکم وضعیت متفاوت شد ، گفتن اینکه من الان به تو محرمم حال هر دو تامون رو عوض کرده بود ، تو چت بهم گفت اگر امروز منو میبوسیدی مقاومتی نمیکردم ! این شروع ماجرای ما بود .

تقریبا تا یک سال بعدش هفته أی دو تا سه بار میومد پیشم و برام ساک میزد ، منم اجازه داشتم سینه هاش رو بخورم ، کیرمو لاشون بذارم و به کونش با شورت دست بزنم . تو اون یکسال نمیذاشت کوس و سوراخ کونش رو ببینم !

یادمه بعد از یکسال شب تولدم که خیلی به خودش رسیده بود و از قبل برای اون شب برنامه ریزی کرده بود موقعی که روی تختم قمبل کرده بود و من داشتم کونش رو از روی شورتش از عقب براش میخوردم بدون اینکه چیزی بگم یا چیزی بگه دستاش رو انداخت دور شورتشو اونو آروم کشید پایین ! و من اولین بار نمای زیبایی از کوس و کون دختر مذهبی دانشگاه جلوی روم ظاهر شد.

تقریبا به مدت یکسال بعد از اون روز دختری که خیلی از مراسمات مذهبی دانشگاه به عهدش بود شبش روی تخت داشت به من کون میداد . موقعی که کیر میرفت توی کونش یه آدم دیگه میشد ، حشری ترین موجود زمین ، فحش میداد ، دائم تو جمله هاش از کیر و کوس حرف میزد ، عاشق کلمات رکیک بود توی سکس و من هر لحظه عاشقتر میشدم .
هنوز دانشگاه تموم نشده بود که با هم ازدواج کردیم ، چون خونه من وسیله هاش جور بود پدرش جای جهیزیه برامون یه سفر ١٥ روزه به لبنان رو برنامه ریزی کرد. سفر بی نظیری بود ، من اونجا از سحر میخواستم که با چادر نیاد بیرون چون من أصلا به اندازه اون مذهبی نبودم ، یکی دو روز اول قبول نمیکرد اما بعدش قبول کرد . أواخر سفر إحساس میکردم از اینکه چادر نداره هیجان زدست بیشتر تا خجالت زده !

بعد از یکسال و نیم زندگی زیر یه سقف قبول کرد که تو مهمونی ها و جاهایی که به خانواده اون مربوط میشه چادری بمونه ولی توی مهمونی های خانوادگی ما بدون چادر بیاد و توی جمع دوستامونم سعی کنه یکم شبیه تر به بقیه خانوما لباس بپوشه .
من دیگه درسم تموم شده بود و توی یه شرکت دارویی کار گیر آورده بودم ، سحرم تونسته بود توی شرکت دختر خالش که واردات یه سری خرت و پرت الکترونیکی بود مشغول به کار شه . یادمه من تقریبا اون سال در حدود ماهی ٣ تومن حقوق میگرفتم و سحر یک و نیم . نه پول زیادی بود برای زندگی دو نفر نه خیلی پول کمی بود .

سحر سر کار ولی همیشه چادر میپوشید یادمه دو سه ماه بعد سحر بهم گفت یکی از مشتری های شرکتشون که اسمش رو زیاد ازش شنیده بودم و یه آقای سی ، سی و پنج سالست بهش پیشنهاد داده بره توی شرکتش معاونت مالی دفترش رو با حقوق ماهی ٥ تومن به عهده بگیره ! خیلی پول زیادی بود ولی خب مگه قحطی مدیر مالی بود که بخواد سحر رو ببره ؟

سحر میگفت چون چادری بودمو اینا این آقای تقوی که یجورایی مهمترین مشتریشونم بود گفته دنبال یه آدم پاک دست میگردمو به هرکسی خیلی اعتماد ندارم . خیلی تصمیم سختی بود واسه همین یه بار با خود سحر پا شدیم رفتیم شرکتش ، یه دفتر شیک داشت با کلی پرسنل خانوم و آقا ، آدمای موجهی بنظر میرسیدن ، خودشم به شدت آدم خوش برخوردی بود. اینکه فهمیدم اتاق سحر یه طبقه دیگست و خود این آقای تقوی أصلا منشی داره تو طبقه خودشو اینا تقریبا خیالم راحت شد .

یادمه تو همون قرار اول با تقوی خیلی صمیمی شدم ، اسمش شهرام بود و یه هفت هشت سالی از من بزرگتر ، فهمیدیم که اونم ٤ سال قبل از اینکه من دانشگاه قبول بشم تو دانشگاه ما مدریت بازرگانی خونده بوده . خلاصه اینکه سحر اونجا مشغول کار شد و شهرام هم هرازگاهی برای حسابرسی و حسابداری کارهاش از منم کمک میگرفت ،

با هم رفیق شده بودیم و همدیگرو به اسم کوچیک صدا میکردیم ، پسر خوب و خوش فکری بود ، دو سه باری خونش دعوتمون کرده بود با سحر و یکی دوباری هم خونه ما اومده بود . سحرم همیشه ازش تعریف میکرد ، اینکه با آدما خوب برخورد میکنه ، با کسی تیک و تاک نمیزنه و همه پشت سرش خوب میگن ،
خلاصه تقریبا ٥ ماهی سحر اونجا کار میکرد که یه روز خود شهرام بهم زنگ زد و گفت یه مرخصی بگیر زود بیا دفتر کارت دارم ، منم چون مرخصی گرفتن برام راحت بود خیلی سوال پیچش نکردمو رفتم اونجا. توی اتاقش که رفتم بعد أحوال پرسی و پذیرایی بهم پیشنهاد داد که سهم شریک تجاریش توی یه دفتری توی دبی رو از شریکش که قصد فروش داره بخرم ! شرکته یه شرکت واردات قطعات خودرو بود که برای دور زدن تحریم ها اول اونجا خریداری میشد و بعد از طریق یه لینکایی تو بازار ایران فروخته میشد.
من ولی هیچ پول مازادی نداشتم ، بهم پیشنهاد داد خونمو بفروشم و این سهام رو بخرم و یه مدت خونه اجاره کنم ، وقتی ازش پرسیدم که چرا خودش همه سهام رو نمیخره گفت چون غیر از این شرکت ١٠ تا شرکت دیگه هم داره و سیاستش اینه که تنها سهامدار هیچکدوم از شرکت هاش نباشه تا انرژی جمعی کار رو جلو ببره .

در باغ سبزی که بهم نشون داد و حساب کتاب و برآوردش از سود اینقدر جذاب بود که یه لحظه به این فکر نکردم که چرا شریکش میخواد بفروشه پس !

تقریبا دو هفته بعد خونه رو و همه پس اندازم و طلاهای سحر و دار و ندارم رو فروختم و سهام شرکتش رو خریدم ، توی یه دفتر خونه توی دبی قرارداد رو رسمی کردیم و من شدم مالک ١٠ درصد سهام شرکت ، خودمم یه خونه اجاره کردم و منتظر که اتفاقات خوب شروع بشه .

برای اینکه داستان خیلی کش دار نشه همونجور که احتمالا حدس زدید کلاه بزرگ و عجیبی سرم رفت ، اون شرکت أصلا ماهیت وجودی نداشت ، اون دفتر خونه و ٣ ،٤ تا پرسنلش همگی فیک بودن و از همه مهمتر اینکه شهرام بعد از اینکه این کلاه رو سر من گذاشت شرکت خودش رو هم تعطیل کرد و از ایران رفت ، بعد از تعطیلی شرکتش بود که سحر فهمیده بود این کار رو با ٤ نفر دیگه از بچه های دفترشونم کرده بود .
یه چندماهی گذشت تا اینکه سحر بهم گفت شهرام بهش پیام داده گوشیش رو بهم نشون داد از یه خط عجیب غریب بود ، نوشته بود:
-سلام ، شهرامم ، میدونم الان از دست من خیلی عصبی هستی و دوست نداری چیزی از من بشنوی ولی واقعا ناراحتم که این کارو با ساسان و تو کردم مخصوصا تو ، هنوزم اولین بار که دیدمت یادمه ، اگه شوهر نداشتی حتما الان زنم بودی شک نکن ! در هر صورت من حاضرم برای جبران اشتباهی که کردم و خسارتی که به شما زدم .

خوندن این پیام خیلی برام عجیب بود ، حتی عجیب تر از اینکه شهرام سرم کلاه گذاشته بود این بود که شهرام تمام این مدت به سحر نظر داشته .

سحر : خب الان میگی چیکار کنیم ؟ اینو میبری برای پلیس ؟
من : از خارجه پیش پلیسم ببرم دردی رو دوا نمیکنه ، تازه شهرامم جایی نمیخوابه که آب زیرش بره
سحر : خب الان چیکار کنیم ؟
من : نمیدونم ، میخوای یه کم ادامه بده ببین چجوری میخواد جبران کنه
سحر : خودم بنویسم ؟
من : آره ، فقط دلخور صحبت کن که فکر نکنه دام و تلست

گوشی رو گرفت و جلوی من براش تایپ کرد
سحر : خیلی نامردید ، ما همه زندگیمون رفته رو هوا ، هیچ پولی برامون نمونده
شهرام : به اونیکه الان کنارت ایستاده و داره میخونه بگو من اوکیم که همه چیزو جبران کنم

میدونستم اون شهرام رو نمیشه گول زد ، به سحر گفتم بگه چجوری؟
سحر : میگه چجوری ؟
شهرام : تو
سحر : تو ؟ یعنی چی ؟
شهرام : یعنی من اون دختر چادری دفترو میخوام یک هفته تمام ، برای خودم ، بهش بگو همه پولش رو بهت برمیگردونم

این جمله رو که خوندم گوشی رو از دست سحر گرفتمو پرت کردم اونور ،
من : عوضی آشغال
سحر : چیکار کنیم حالا ؟
من : صبح میرم آگاهی ببینم چه گوهی میخورن اینا

روز بعد رفتم آگاهی و تقریبا اب پاکی رو ریختن رو دستم ، خط مال یه شرکت مخابراتی توی آفریقای جنوبی بود که داشت از رومینگش توی یه کشور سوم استفاده میکرد و أصلا مشخص نبود کجاست ، یک هفته کابوس وار رو گذروندیم و نمیدونستم چه گوهی بخورم ، همه زندگیم از دستم رفته بود ، یادمه بعد از یک هفته یه شب یه شیشه وودکا از رفیقم گرفتم و آوردم خونه که بخورم تا اونجا که میشه مست شم ، سحر نمیدونست من عرق میخورم و این اولین بار بود که جلوش عرق خوردم و اونم این شکلی ، بهش گفتم اولین بارمه و ازش خواهش کردم اونم با من بخوره ، اونقدر حالم خراب بود که ترجیح داد باهام بحث نکنه و قبول کرد ، دوتایی شروع کردیم به خوردن ، اولش خیلی اخ و تف میکرد اما پیک ٣ یا ٤ بود که حال جفتمون خراب خراب شد ، شروع کردیم چرت و پرت گفتن و خندیدن ، إحساس کردم دلم میخواد بکنمش ، تو اون شرایط اسف باری که داشتیم هوس کردن زد به سرم ، اونم همین بود بشمار سه کیرمو کردم توی کوسش ، شروع کردم به تلمبه زدن ، تقریبا بعد از سه ماه داشتم میکردمش ، هر دو تشنه بودیم ، وحشیانه تلمبه میزدم
سحر : ااااههههههه ، ااااوووومممم
من : جووووونننن ، دوست داریییی ؟! هرچی میکشیم از این کوس کون توعه !!
سحر : ااااهههههه ، چرااا ؟! کوس و کون من چه گناااااهییی کردننن ، اااهههههه
من : شهراممم اگههه هوس کردنت نزده بود به سرشششش که اینجورییی نمیششد
سحر : ااااههههههه ، دیوووونهههه ، محکمتررر بکننن
من : کردنتت اندازه دار و ندارمون میارزههه ، خخ
سحر :: اووووم ، معلومه که میارزهههه ، میخوااای خونتو برااات پس بگیرررم ؟

تا اینو گفت استوپ شدم ، سر جام موندم ، یکم صبر کردم

من : آره میخوام ، میتونی ؟
سحر : دیدی که چی گفت ، تو بخوای میتونم
من : من بخوام تو اوکیی ؟
سحر : تو اوکی باشی من اوکیم
من : من اوکی باشم تو اوکیی ؟
سحر : از این وضعیتی که هستیم بهتر نیست ؟

دوباره شروع کردم به کردنش ، وحشیانه و مست ، خیلی زود آبم راه افتاد و فواره زد ، آبم که اومد گیج و منگ بودم از چیزی که داشت اتفاق میوفتاد ، حولم رو برداشتم و گوشیش رو انداختم رو تخت کنارش

من : دارم میرم حموم ، هر چی لازمه خودت بنویس

رفتم توی حموم و تقریبا یک ربعی طول کشید ، از حموم اومدم بیرون و دیدم تو همون وضعیت لخت روی تخته و داره با گوشیش تایپ میکنه

من : جواب داد مسیجتو ؟
سحر : آره ، میخوای بخونی ؟
من : الان نه ، بعدا میخونم ، میخوام برم یکم راه برم

لباس پوشیدمو از خونه زدم بیرون یه مسیری رو برای پیاده روی انتخاب کردم که میدوستم تقریبا یک ساعت و نیم طول میکشه ، وقتی برگشتم ، دیدم روی کناپه لخت خوابیده و یه پتوی نازک کشیده رو خودش ، با ورودم بیدار شد و یه تکون به خودش داد و گفت من همینجا میخوابم ، گوشیم رو تخته خواستی بخون ، منم یه باشه سرد گفتمو رفتم تو اتاق لباسامو کندمو رو تخت دراز کشیدم ، قصد خوندن نداشتم اما بی خوابی عجیبی زده بود به کلم ، گوشی رو برداشتم و شروع کردم به خوندن

سحر : چیکار باید بکنم ؟
شهرام : سلام ، زودتر از اینا منتظرتون بودم
سحر : بیخود جمع نبند اینقدرم ادای آزمای زرنگ رو در نیار ، چون طاقت خوندن نداشت زد بیرون از خونه
شهرام : لااقل تو یکی میدونی که من چقدر زرنگم ، ترجیح میدم که فکر کنم راست میگی ، البته تفاوتی هم برام نداره
سحر : چیکار باید بکنم ؟
شهرام : اول باید مطمعنم کنی که شدنیه
سحر : چجوری ؟
شهرام : من که خسته نمیشم ، اونم اینجوری ؟ تو ولی خسته أی انگار
سحر : نه فقط یکم مستم ، از یکم ، یکم بیشتر

یه لحظه نتونستم به خوندن ادامه بدم ، جوابی که شهرام داده بود أصلا شبیه سوالی که سحر پرسیده بود نبود ، یکم گیج شدم ، به تایم پیام ها نگاه کردم اختلاف زمانی سوال سحر تا جواب شهرام تقریبا ٣٥ دقیقه طول کشیده بود ، کاملا مطمعن شدم که ٣٥ دقیقه از مکالماتشون رو پاک کرده ، یه لحظه دیونه شدم ، مگه چی گفته بودن که نباید من میدیدم ؟! به خوندن ادامه دادم

شهرام : مستی ؟ پس چرا اینقدر ادای تنگارو در میاوردی تو شرکت ؟
سحر : چون هستم
شهرام : تنگ ؟
سحر : حالا !
شهرام : از انگشتامم بهتره ، وقتی روش نشستی خودت میفهمی

دوباره دیدم تایما نمیخونه ! باز پاک شده بود !!! به خوندن ادامه دادم

سحر : خب حالا چیکار باید بکنیم ؟ تو سر قولت هستی ؟
شهرام : آره هستم ، مطمعن باش
سحر : خب من ساسان رو راضی کردم ، تو بیا اینجا تمومش کنیم
شهرام : من بیام اونجا ؟! هه هه ! من ممنوع الخروجم ، کلی آدم دنبالمن ، برات بلیط هواپیما میگیرم یک هفته میای اینجا اردن پیش من
سحر : خخخ ! اردن ؟ همچین میگه انگار دو تا کوچه پایین تره
شهرام : خیلی هم فرقی نداره ، تو فقط برو ویزات رو اوکی کن بقیش با من
سحر : أولا که به این آسونیه مگه دوما من تنها نمیام سوما چطور میشه به تو اعتماد کرد
شهرام : اول بگو هنوزم لختی یا پوشیدی ؟
سحر : لختم هنوز ، چطور ؟
شهرام : هیچی همینجوری

دیگه برام مسجل شد که چت هاش رو پاک کرده چون هیچ جا نگفته بود که لخته ، خیلی حس عجیبی بود هم عصبی شده بودم هم حشری و أصلا نمیفهمیدم چرا این احساسات دوگانه رو تو خودم دارم

شهرام : حالا جوابت ، أولا که به همین آسونیه ، دوما که مشکلی با اومدن ساسان ندارم ولی برای اون یه اتاق جدا میگیرم و این یک هفته تو فقط و فقط مال منی ، سوما من هراندازه که به شما ضرر زدم رو تقسیم بر ٨ میکنم و بصورت روزانه به یه حساب توی دبی واریز میکنم و آخر سر شما میتونید برید دبی و پول رو برداشت کنید و ببرید ایران

و تمام ، هیچی دیگه نبود ، نه باشه نه رد ، با همین مسیج همه حرفا تموم شده بود ، کلم و گوشام داغ شده بود ، از لای در میتونستم ببینمش ، دختر مذهبی دانشگاه که تو همه مراسمای مذهبی فعال بود حالا لخت و مست روی کاناپه خوابیده بود درحالی که چتاشو با یه مرد نامحرم پاک کرده بود !
صبح روز بعد با صدای دوش گرفتنش از خواب بیدار شدم ، پا شدم و صبحونه رو آماده کردم ، از حموم اومد بیرون و نشست پای میز صبحونه
سحر : خوندی دیشبو ؟
من : آره
سحر : خب چی میگی ؟
من : نمیدونم
سحر : تصمیمش با توعه ، شاید دیشب چون مست بودیم اینجوری تصمیم گرفتیم
من : الان نظرت تغییر کرده ؟
سحر : تو باید تصمیم بگیری ، برای منم سخته اما برای تو شاید سختتر باشه

از سر جام بلند شدمو رفتم لباسامو پوشیدم ، موقعی که داشتم از در خونه میرفتم بیرون بهش گفتم

من : امروز چک میکنم ببینم ویزای اردن چجوری میدن

تقریبا ٣ هفته بعد توی فرودگاه امان (پایتخت اردن) نشسته بودیم ، قرار بود که یکی با یه کت و شلوار زرد بیاد دنبال ما ، تقریبا به موقع رسید و ما سوار ماشینش شدیم ، قرار بعدیمون این بود که قبل از اینکه راه بیوفتیم اولین قسط رو به حساب دوست پسرخالم تو دبی واریز کنه ، اون که اس ام اس تایید رو فرستاد ما با راننده راه بیوفتیم . تقریبا ٢٠ دقیقه طول کشید تا بهم پیام داد پول به حسابش نشسته ، منم به راننده تایید دادمو راه افتادیم ، سحر یه چادر مشکی عربی سرش کرده بود و مثل همیشه چشم و ابروی جذابش رو حسابی آرایش کرده بود . اتفاقی که قرار بود بیوفته اونقدر هولناک بود که هیچکدوم حرفی برای گفتن با هم نداشتیم حداقل برای من اینطور بود ، رسیدیم دم هتل وسایلمون رو به پرسونل هتل تحویل دادیم و رفتیم توی لابی هتل نشستیم.
چند دقیقه بعد آقا به همراه یه نفر دیگه از راه رسید . یه لبخند روی صورتش بود که انگار نه انگار من رو به روز سیاه نشونده.

شهرام : به به ، سلام ، خیلی خوش اومدید ، خسته که نشدید ؟ البته پرواز کوتاهی داشتید
من : بزرگترین اشتباه زندگی من اعتماد کردن به تو بود .
شهرام : من که عذرخواهی کردم ، نگران نباش همه چیز رو جبران میکنیم با هم ، شما چطوری سحر خانوم ؟
سحر : خوبم ممنون
شهرام : خب من بیشتر از این خستتون نمیکنم میدونم که حسابی خسته اید ، برید اتاقتون و استراحت کنید ، داوود جان راهنماییشون کن لطفا
داوود : بله حتما ، تشریف بیارید
شهرام : ساسان جان اتاقت بهترین اتاق یک تخته این هتله ، امیدوارم ازش لذت ببری
من : با پول خودم اجارش کردی ؟
شهرام : اونش مهم نیست ، من و سحر جان تو اتاق ٦٠٤ هستیم اگه کار داشتی میتونی به داخلیش زنگ بزنی
من : واقعا از نابود کردن زندگی من چی گیرت میاد
شهرام : این خانومه زیبا ، ٦٠٤ یادت نره ، سحر جان پاشو بریم
سحر : قرارمون یادت رفت ؟
شهرام : قرار ؟
سحر : صیغه
شهرام : اها ، نه یادم نرفته ، شروع کنیم

سحر طبق قرارمون متن صیغه رو روی یه کاغذ نوشته بود رو داد دست من ، تلخترین کلمات ممکن بودن ، با کلی غلط و تپق صیغه طلاق رو خوندم ، اشک توی چشام جمع شده بود ، حالا نوبت شهرام بود که صیغه عقد رو بخونه ، شهرامم شروع به خوندن کرد ، صیغه رو خوند و سحر در آخر گفت ” قبلتو ”
بعد از خوندن صیغه نگاه پر حسرتی بهش کردمو همراه داوود راه افتادمو رفتیم طبقه دوم اتاق ٢٠٠ در رو باز کردمو رفتم تو ، یه سوییت جم و جور ولی شیک و مدرن ، چمدون رو گذاشتم کنار تخت و نشستم روی تخت ، سرمو گرفتم توی دستام ، غم دنیا روی دلم بود ، همین چند دقیقه پیش زنمو به عقد یکی دیگه درآورده بودم . ساعت تقریبا ٧ عصر بود ، همش از اینور اتاق میرفتم اونور اتاق ، فکر اینکه توی اون اتاق الان چه اتفاقی داره میوفته هم داغم میکرد هم باعث شده بود کیرم راست بشه ، این چند هفته گذشته دائما این حس رو تجربه میکردم اما اون لحظه توی اوجش بود.
دیدم دارم دیوونه میشم ، تصمیم گرفتم برم حمام ، یه ٢٠ دقیقه أی توی حمام بودم ، بعدم اومدم بیرون و یه لباسی پوشیدمو رفتم توی رستوران هتل ، قرار بود شام رو با هم بخوریم ، تقریبا ساعت نزدیکای ٩ شب بود که داوود از در رستوران اومد تو و جلو اومد

داوود : سلام ، خستگیتون در رفت ؟
من : سلام ، چرا نیومدن
داوود : من برای همین اومدم که بگم شام رو توی اتاقشون میل میکنن
من : ولی ما با هم قرار داشتیم
داوود : من فقط چیزی که بهم گفتن رو میگم

داشتم منفجر میشدم ، از هتل زدم بیرون و شروع کردم به راه رفتن توی شهر ، همش داشتم به این فکر میکردم که الان داره سینه هاش رو از توی سوتین در میاره، الان داره شورتشو میکشه پایین ، الان داره نوک سینشو میخوره ، الان کیرش تو دهنه سحره ، واای الان داره کیرشو لای شکاف کوس سحر بالا و پایین میکنه ، وااای الان داره کیرشو هول میده تو کوسش ، واای الان داره شروع میکنه به تلمبه زدن
تا اون لحظه فکر نمیکردم حسادت اینقدر حس حشری کننده أی باشه ، هرچه بیشتر حسودیم میشد ، إحساس شهوت بیشتری پیدا میکردم ، تقریبا ساعت ١١ شب بود که برگشتم هتل ، رفتم توی اتاقم ، دیدم یه چیزی گذاشتن بغل تختم ، رفتم نزدیک و دیدم که یه شیشه ویسکی و یک ظرف در دار فلزی اونجاست ، درب ظرف رو برداشتم ، توش یه بشقاب بود و درست وسط بشقاب یه کاندوم خار دار مصرف شده بود که تا نصفه توش پر آب کیر بود .
با دیدن این صحنه احتمالا باید دچار جنون آنی میشدم و با همه خشمی که نسبت به شهرام داشتم میرفتم سمت اتاقشون و در رو میشکستمو میرفتم تو و به قصد کشت میزدمش ، اما من بی اختیار کیرم رو از توی شلوارم در آوردم و با لمس اون کاندوم شروع به جغ زدن کردم .

فردا صبح ساعت ٧ بود که با صدای تلفن اتاق از خواب بیدار شدم ، جوری از خوردن ویسکی مست شده بودم که هنوز منگیش تو سرم بود ، تلفن رو برداشتم

شهرام : سلام صبح بخیر
من : سلام
شهرام : صبحونه رو بیا اتاق ما بخوریم
من : احتیاجی نیست
شهرام : بد أخلاقی کنی فقط این ٦ ، ٧ روز رو به کام خودت تلخ میکنی ، بیا منتظرتیم

گوشی رو گذاشتم ، نمیدونستم باید چیکار کنم ، یه آب به دست و صورتم زدم ، گفتم شاید بهتره برم ، تقریبا ١٢ ساعت بود که سحر رو ندیده بودم و خب بهتر بود از وضعیتش خبردار میشدم ، یه لباس سر هم کردمو پوشیدم ، با آسانسور رفتم بالا ، پشت در اتاقشون که رسیدم در زدم ، شهرام درو باز کرد

شهرام : به سلام گل پسر ، صبحت بخیر ، بیا تو

رفتم تو ، با چشام دنبال سحر میگشتم ، شهرام که فهمیده بود گفت

شهرام : حمومه میاد الان ، بشین راحت باش

نشستم روی مبل ، صدای شرشر آل از توی حموم میومد
شهرام : دیشب خوب خوابیدی ؟
من : سعی نکن با این ادبیاتت منو تحقیر کنی ، من اگه اینجامو تو این وضعیت بخاطر لاشی بازی توعه
شهرام : میخوای همه این ٦ روز باقی مونده رو اینجوری زهره مار خودت کنی ؟
من : چه دوست داشته باشی چه نداشته باشی ما خلاف میلمون اینجاییم
شهرام : شاید اره ، شایدم نه

یهو صدای سحر از توی حموم بلند شد

سحر : شهرام جان

شهرام درحالی که توی چشام نگاه میکرد گفت

شهرام : جانم عزیزم ؟
سحر : میشه لطفا از توی چمدون من ژیلتمو بهم بدی
شهرام : آره فدات شم الان برات میارم

باورم نمیشد ، واقعا باورم نمیشد ، زنم … تو حمومه خونه شهرام … و اینقدر صمیمی …

شهرام با لبخند رفت سر چمدون سحر و یکم گشت و بعد خوشحال با یه ژیلت رفت در حموم ، درو باز کرد ، جوری بود که من تو رو نمیدیدم .

شهرام : بیا خوشگل خانوم
سحر : مرسی عزیزم
شهرام : تو که مو نداشتی أصلا
سحر : معلومه که نداشتم ولی هرروز نزنم حس خوبی ندارم
شهرام : خب پس مدل دار بزن ، خخخ
سحر : من بلد نیستم ، نمیای تو خودت مدل دار بزنی ؟
شهرام : من بیام تو غیر جغ چیز دیگه أی نمیتونم بزنم ،
سحر : چرا جغ ؟ تلمبه بزنی بهتر نیست ؟
شهرام : دوباره تو حموم ؟
سحر : ایرادی داره ؟
شهرام : نه ! خیلیم خوبه الان میام

لباساشو پشت در حموم کند و رفت تو ، نمیدونم میتونین این موقعیت رو تصور کنین یا نه اما بی نهایت إحساس حسادت کردم ، و باز مثل دیشب کیرم از چیزی که اتفاق افتاده بود راست شده بود ، صداهاشون رو واضح نمیشنیدم فقط صدای شوخی و خنده میومد ، یکم بعد با یه آههه بلند از سحر تبدیل به آه و ناله شد ، و صدای شلپ شلپ شروع شد ، شهرام نامرد مخصوصا دستای سحر رو تکیه داده بود به در حموم که من صداشو واضحتر بشنوم

سحر : ااااههههههه ، بکننن ، جوووون
شهرام : اههههه ، دوست داری ؟ خوبهههه ؟
سحر : آره عالیهههههه ، تو فقط بکن ، این ٦ روز و فقط بکن منووووو ، تا تهههه مثله دیششببببب
شهرام : جوووووووون ، فکر کن نکنمت عزیزمممم ، کیرمو دوست دارییی ؟
سحر : عاشقشممممم ، عالیهههههه ، کییررررت عالیههههه ، کلفتهههه اوووفففف
شهرام : از عکسششش بهتره ؟
سحر : آرههههه ، گنده ترهههه ، خیلییی گندسسس عالییههه
شهرام : کوس تو هم از عکسش بهتره عشقممم
سحر : دیدییی تنگههه ! دیدییی ، جووووون تندتر بزن

من تقریبا سر جام میخکوب شده بودمو بی اختیار داشتم با کیرم ور میرفتم با صدای آه و ناله سحر آب منم فواره زد و پاشید روی میز ، اون دو تا هم بی حال و بی سر وصدا شدن ، یکم بعد صدای در حموم اومد ، سحر با یه حوله دورش از حموم اومد بیرون تا منو دید یه لحظه هل شد و برگشت تو حموم ، بعد آروم گفت
سحر : روت رو میکنی اونور

مثل آدمای مسخ شده روم رو برگردوندم ، از حموم آروم اومد بیرون و رفت پشت سر من سراغ چمدونش ،
سحر : از کی اینجایی ؟
من : نیم ساعتی هست
سحر : شهرام بهم نگفت

یه ٤ ، ٥ دقیقه أی طول کشید تا لباساش رو ببوشه ، با یه مانتوی مشکی و یه مقنعه اومد جلوی من نشست.

من : الان از من حجاب گرفتی ؟
سحر : مجبورم ساسان ، اذیتم نکن لطفا
من : اگه مجبوری میتونیم همین الان از اینجا بریم
سحر : ما یا نباید میومدیم و یا حالا که اومدیم بهتره تا تهش بریم ، قسط دوم رو ریخت ؟
من : آره ، صبح خوابیده بود تو حساب

شهرام که از حموم اومد بیرون لبای سحر رو جلوی من بوسید و نشست پای میز صبحونه ،

شهرام : بخور ساسان جون ، تعارف نکن ، سحر امروز کجا بریم ؟
سحر : نمیدونم
شهرام : پاساژ گردی بریم یا بریم جاهای دیدنی شهر رو ببینیم ؟
سحر : واقعا فرقی برام نداره

صبحونه که تموم شد من ازشون خدافظی کردم و از اتاق زدم بیرون ، رفتم برای خودم توی شهر چرخیدم ، اتفاقی که صبح برام افتاده بود بی تردید تلخترین، عجیب ترین و سکسی ترین لحظه زندگیم بود ، یادم نیست اون روز نهار خوردم جایی یا همونجوری نهار نخورده طرفای عصر برگشتم هتل ، یه دوش گرفتمو یکم روی تختم دراز کشیدم ، خیلی زود خوابم برد ، ساعت ٨ رفتم توی رستوران هتل برای شام ، درحال شام خوردن بودم که دوتایی از در هتل اومدن تو ، همون چادر مشکی عربیش سرش بود ، ٧ ، ٨ تا پاکت خرید بزرگ هم دستشون بود ، صدای خنده هاش بلند بود اما تا منو دید خندش رو قطع کرد ، اومدن سمت من

سحر : سلام
من : سلام
شهرام : سلام ، چرا منتظر نموندی با هم شام بخوریم ؟
من : چرا باید منتظر میموندم ؟ مگه قراری با هم داشتیم
شهرام : نه نداشتیم ، عزیزم تو شام چی میخوری ؟
سحر : من هیچی ، خستم ولی تو بخور اگه میخوای
شهرام : باشه پس تو برو تو اتاق من یه چیز میخورم میام
سحر : باشه ، این خریدارو بگو لطفا یکی بیاره بالا،
شهرام : باشه عزیزم ، تو برو

سحر خدافظی کرد و رفت بالا ، شهرامم برای خودش شام سفارش داد ، میخواستم پاشم برم که گفت بمون یکم گپ بزنیم

من : خسته ام میخوام برم بخوابم
شهرام : من تو ٢٤ ساعت گذشته ١٢ بار کوس کردم ، تو خسته أی ؟

دستمو کوبیدم روی میز

من : از گفتن این حرفا چه لذتی میبری ؟
شهرام : دوست دارم باهات صادق باشم ، هم من از گفتنش لذت میبرم و هم تو از شنیدنش
من : چرا باید لذت ببرم ؟
شهرام : بیخودی قایمش نکن هر دومون میدونیم که اینجوریه

دو جوابش فقط سکوت کردم ، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ، شروع به خوردن شامش کرد ،

شهرام : مطمعن بودم که زیر اون چادر همچین بدنی وجود داره ، واقعا بی نظیره
شهرام : با من حرف بزن ساسان ، اینجوری به خودت بهتر خوش میگذره ، بهم اعتماد کن
من : حرفی ندارم
شهرام : چرا داری ، مثلا میخوای بدونی از کجا مطمعن بودم ، مگه نه؟
شهرام : با توام ، مگه نه ؟
من : خب ؟
شهرام : حالا شدی پسر خوب ، از اونجا مطمعن بودم که پنج ماه موقع عوض کردن لباس از دوربین تو اتاقش خوب میدیدمش ، پستونای گنده ، کون گرد ، واقعا عالی بود

یه نگاه به حال نزار من کرد و گفت

شهرام : دیدی خوشت اومد ، حالا میدونی چیکار میکردم با ویدیو ها ؟ با هاشون جغ میزدم ، همشو روی هارد داشتم ، میبردم خونه شبا باهاش جغ میزدم ، خوشت اومد مگه نه ؟ مینداختم عکس سحر رو روی پرده اتاق خوابم ، بعد زوم میکردم روش بعد کیرمو میمالیدم به عکسش ، به کونش
من : بس کن
شهرام : میدونی دیشب چند بار کردمش ؟
شهرام : ٨ بار ! جالبه نه ؟
شهرام : میدونی اولین بارش چجوری بود ؟ تا رسیدیم تو اتاق چادرشو دادم بالا و شلوارشو کشیدم پایین ، دستاشو تکیه داد به دیوار
من : بسه نمیخوام بشنوم
شهرام : میدونی دیروز شورت پاش نبود ؟ چون من ازش خواسته بودم زیر شلوار شورت نپوشه ؟ بهت نگفته بود نه ؟ مثل همه این ٣ هفته گذشته
شهرام : میدونستی وقتی کیرمو گذاشتم تو کوسش راحته راحت رفت تو ؟ چون خیسه خیس بود ، چون خودش بی صبرانه منتظر بود به من کوس بده
من : امکان نداره ، داری بلف میزنی
شهرام : بلف میزنم ، خودش گفت که همه اون پنج ماه که توی شرکت من کار میکرده عاشق من بوده ، میگفت من حشریش میکردم
من : کوس شعر نگو
شهرام : مگه شما ٤شنبه سالگرد مامانت نبود ، مگه نباید میرفتین ؟ مگه سحر دقیقه ٩٠ نگفت پریود شده نمیتونه بیاد تو مسجد ؟
من : خب ؟
شهرام : اون سه هفتست بخاطر سکس چتاش با من قرص میخوره و پریودش رو انداخته عقب ، میدونی تمام مدتی که تو مسجد بودی سحر توی وب روی گوشکوب صورتی که تو خونه دارین سوار شده بود و قربون صدقه کیرم میرفت ؟
من : داری چرند میگی

ادامه…

نوشته: ساسی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها