داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

افغانی کون زنم گذشت جلوی چشمم (۱)

سلام و عرض ادب خدمت دوستان
امیدوارم حالتون خوب باشه.
من چندسالی در دوران مجردیم زیاد داستان میخوندم.
هیچ وقت فکر نمیکردم که روزگار باهام طوری رقم بخوره که من هم نویسنده یکی از اتفاقات زندگیم بشم.
بگذریم
من اول از همه از اسمه مستعار استفاده میکنم
من سیاوش 33ساله از تهران لاغر اندام و با وزن 72کیلو و قدی حدود178و با چهره ای خوب و معمولی و تیپ ساده.حدودا 8ساله که ازدواج کردم و از زندگیمم راضیم.
همسرم زهرا 27ساله از خانواده مذهبی هست
زهرا وقتی که مجرد بود چادر سرش میکرد و خیلی رو حجاب حساس بود اما از زمانی که که همسر من شد به خاطره مخالفت من با چادر مانتویی شد البته بگم به خاطره هیکلش مانتوهای جذب نمیپوشید.
زهرا حدودا قدش167میشد و باوزن 75کیلو
نمیخوام از زهرا تعریف کنم زهرا اندامش خیلی رو فرم بود سینه هاش برجسته و سایزش80و با اندامی توپرو گوشتی…نگم از پایین تنهش…هرچی بگم کم گفتم .امروز تو کشور ما همه با عمل و پروتز درست میکنن اما زهرا خدادادی رو فرم بود .
زهرا باسنش خیلی بزرگ و توپول بود و فرمه قشنگی هم داشت گرد بود و اصلا چربی اضافه نداشت.طوری بود وقتی مانتوی گشادم میپوشید در حین راه رفتن مانتوش باز برجستگیه باسنشو نشون میداد.من خیلی لذت میبردم از سکس با زهرا و بالعکس.همیشه ارزوم بود که از عقب یه حالی با زهرا بکنم اما هردفعه میگفتم مخالفت میکرد و خوشش نمیومد.برخلافه کونه گندش سوراخ کوچیک و قرمز و کوسه سفید و بدون گوشت اضافه و کلوچه ای داشت.
خدا نصیبه شما هم بکنه همچین زنی.
بگذریم.
زهرا از نظره اخلاقی خیلی حسود و شکاک و گند اخلاق و وسواسی بود.دهنه مارو یه جورایی سرویس کرده .اما دیگه عادت کردم به این رفتاراش.
یادمه یه روز زهرا با مادرم بحثش شده بود سره ارایش کردن که مادرم خیلی گیر میداد به زهرا که یکمی واسه شوهرت ارایش کن تا شوهرت چشماش هرز نپره.
زهرا هم یکمی به حرفه مادرم گوش کرده بود و همیشه ته ارایش واسم میکرد.☺
یه روز باز وقتی تنهایی رفته بودم پیش مادرم بهم میگفت حواست به زهرا باشه نزاری لباسهای تنگ بپوشه…ماشالله درشته جلب توجه میکنه.
باز یه روز که عروسیه دختر خالم رفته بودیم بعد از عروسی که اومدیم خونه فرداش مادرم انقدر خندیده بود که وقتی پرسیدم از مادرم چی شده میگفت چرا کونه زهرا اونجوریه …مثله بخچه لباس میمونه.
منم میخندیدم و کیف میکردم از تعریفای مادرم😂
بگذریم.
یه روز که نشسته بودم داشتم تو سایت انجمن کیر تو کس داستان میخوندم چشمم افتاد به یه داستان که زنه به شوهرش خیانت کرده اونم جلوی چشمای شوهرش.
داستان واسه زهرا خوندم .داستان که تموم شد زهرا گفت:این داستانا دروغه و کلک اصلا باورش نمیشد و میگفت فقط واسه سرگرمی اینارو مینویسن و همش دروغه.
گذشت و گذشت.
چند ماه بعد که گذشت یه روز از سره کار اومدم دیدم اااااه تو اشپزخونه اب جمع شده و تمامه موکت و فرش خیسه خالی شده و دیدم زهرا هم ناراحت نشسته بعداز سلام و علیک از زهرا پرسیدم که چه خبره و اونم گفت نمیدونم چرا اب زده بالا از چاه
خلاصه…فنر باز کن اوردم و اسید ریختمو…بیفایده بود و اخرم فهمیدیم چاه پر شده.چاه قشنگ تو اشپزخونه ما بود .یعنی اگر میخواستیم چاه رو تخلیه کنیم باید زندگیمونو جمع میکردیم چون اشپزخونه باید کفش کنده میشد.
خلاصه گذشت.
دو روزی از اون قضیه گذشت و تصمیم گرفتیم بدیم چاه رو تخلیه کنن …یه شماره از مادرم گرفتم که تخلیه چاه بود .زنگ زدم و هماهنگ کردم تا بیاد واسه تخلیه…اقایی که ما واسه تخلیه چاه باهاش هماهنگ کردیم گفت باید کارگر بگیرید تا کفه اشپزخونه رو بکنه و دره چاه رو باز کنه تا منم بیام واسه تخلیه و منم قبول کردم.
فرداش صبح بود و منم از سرکارم مرخصی گرفته بودم و میخواستم برم کارگر بیارم تا ترتیب کندن دره چاه رو بده.
سواره ماشین شدم رفتم جایی که کارگرای افغانی جمع بودن منم واسه اینکه زیاد کارگر جوان نباشه دو نفرو دیدم که پدرو پسر بودن .پدره حدودا50ساله پسرشم 16یا 17سالش میشد و کاملا با تیپ کارگری و قیافه های عجق وجق وشلخته.
خلاصه سواره ماشین کردمشون اومدیم خونه. با کلی چونه و بحث شروع کردن به کندن کفه اشپزخونه.
اون روز گذشت و شب شد و دیگه کاره کنده کاری تموم شده بود و منم تصویه حساب با کارگر افغانیا کردم و اومدن برن که یهو یادم افتاد بعد از تخلیه چاه باید واسه پوشوندن دره چاه و درست کردن کفه اشپزخونه کارگر نیاز دارم خلاصه از کارگر افغانیه پرسیدم که کاره بنایی هم میکنه که اونم قبول کرد ومنم شمارشو گرفتم و قرار شد که بعداز تخلیه چاه بیاد بنایی کفه اشپزخونه رو بکنه.
فردای اون روزم تخلیه چاه اومد و چاه رو تخلیه کرد و رفت .
همون شب زنگ زدم به افغانیه که دیدم پسرش گوشیرو برداشت و بهش موضوع گفتم وقرار سد که فرداش با پدرش بیاد واسه درست کردنه کفه اشپزخونه.
فردا صبح شد ساعت10صبح بود که دی
دم در میزنن درو باز کردم دیدم کارگران با وسایلاشون.اومدن و کارشونو کردن رفتن.
خلاصه گذشت.
یه دو هفته ای از این گذشت که حس کردم زهرا بدجوری تو خودشه و حرفیم به من نمیزنه خیلی کنجکاو بودم و خیلیم نگران و هرچی هم ازش میپرسیدم چی شده حرفی نمیزد.روز به روز بدتر میشد و داشت اخلاقش مثله سگ میشد.حرف بهش میزدم پاچه میگرفت.اصلا این زهرا اون زهرا نبود .
یه شب که رفتم بخوابم زهرا اومد رو تختخواب در کنارم نشست و گفت :سیاوشمیخوام یه موضوعی بهت بگم اگرم تا الان بهت نگفتم نخواستم برام شرر بشه و یا تو بهم بد دل بشی ومن زندگیمو دوست دارم و واسه نگه داشتنش تلاش کردم اما یه موضوعی هست شاید با گفتنش راحت بشم موضوعی که الان یه هفتس منو عذاب میده.منم که کنجکاو بودم ازش خواستم که بهم قضیه رو بهم بگه.
اولش خیلی هی م م م میکرد اما بعدش شروع کرد.
دوستان اجازه بدید بقیه داستان با لحن خودمون بنویسم.
زهرا:ببین سیاوش الان یه هفتس تو تلگرامم یکی هی پیام میده و نمیدونم کیه
سیاوش:خوب کیه؟مگه شمارش تو پروفایلش نیست
زهرا:نه بابا با ایدی وارد شده…نمیدونم کیه؟
سیاوش:خوب حالا مرد یا زنه؟
زهرا:خودشو معرفی نمیکنه…عکس پروفایلشم عکسه طبیعته.
سیاوش:چی میگه حالا.؟
زهرا:قربون صدقم میره …میگه دوست دارم…ازاین چرت وپرتا.
سیاوش:تو چی جواب دادی؟
زهرا :من جوابشو ندادم.
سیاوش:کاره خوبی کردی جواب نده.پاشو برو گوشیتو بیار ببینم
زهرا رفت و گوشیشو اورد و تلگرامشو باز کرد
و داد دستم و شروع کردم به خوندن پیامها…خنده دار بود انگار طرف سواد نداشت مثل بی سواد ها کلی غلط املایی داشت.
سیاوش:اخرین بار کی پیام داد؟
زهرا:بعدازظهرا پیام میده
باشه…ازاین به بعد پیام داد به من بگو .شاید پیداش کردم.
خلاصه.
با اون که زهرا واقعیت بهم گفته بود خیلی چشمم ترسیده بود و همش شک و تردید به دلم راه پیدا کرد اونشب اصلا خواب به چشمم نیومد و فکرم بدجوری مشغول شده بود و اعصابم خورد شده بود اما به روم نمیوردم.
فردای اون روز از سرکار اومدم و خسته و کوفته از راه که رسیدم خونه دیدم زهرا رفته تو اتاق نشسته داره گریه میکنه.
سیاوش:سلام …خوبی؟چی شده عزیزم؟
زهرا:سلام.
سیاوش:چه خبر ؟چی شده؟چرا گریه میکنی؟
زهرا:امروز دوباره اون اشغال پیام داده 😢😢😢
سیاوش:خوب حالا چرا گریه میکنی.؟
زهرا:اخه برو ببین چی نوشته😢
سیاوش:پاشو گوشیتو بیار ببینم.
زهرا گوشیشو اورد و رفتم تلگرامش که دیدم طرف دوباره قربون صدقه رفته …استیکره ماچ و قلب فرستاده و عکس کیر فرستاده…
اونجا من فهمیدم که طرف مرده و از لحن پیاماش مشخص بود که مرده
سیاوش:زهرا این اخیرا تو شماره به کسی یا اشنایی ندادی
زهرا:غیر از خانواده هامون کسی شمارمو نداره…
اخه من و زهرا اهل رفیق بازی هم نبودیم که بگیم کسی باشه بخواد سربه سرمون بزاره.
سیاوش:نگران نباش خودم درستش میکنم…فردا گوشیمو میدم به تو منم گوشییه تورو میبرم سرکارتا ببینم قضیه چیه.
خلاصه
فردا گوشیه زهرارو با خودم بردم و گوشیمم گذاشتم واسه زهرا .
بعدازظهر نزدیکای ساعت5بعدازظهر بود که دیدم به گوشی پیام اومد سریع رفتم تو تل دیدم بله همون مزاحمس…شروع کرد پیام دادن…منم اصلا جواب نمیدادم…که یهو پیام داد کوووس میده؟منم از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرفم حرس میخوردم .
ظاهرا وقتی جوابه پیامشو نمیدادیم خیلی حرس میخورد و لج میکرد که یهو یه پیام دیگه داد : یا کووس بدع یا عکست پخش کنم.
من بعداز دیدن این پیامش پاهام میخ به زمین شد و بدنم لمس …تو دلم گفتم کدوم عکس کدوم کشک کدوم اش.
دیگه طاقت نیوردم و بهش پیام دادم .
سلام…کدوم عکس؟
که بعدش دیدم یه عکس از زهرا که واسه عروسیه داداشش بود که با لباس مجلسی انداخته بود و لباسش نیمه لختی بود
زهرا بعداز عروسیه داداشش اون عکسه لختی رو چند روز پروفایل تلگرامش گذاشته بود و بعداز اینکه من فهمیدم دعواش کردم و سریعا برداشتش.اما هنوز عکس پاک نکرده بود و این مزاحمم عکسه زهرارو از پروفایلش برداشته بود…خدایشم اون عکس زهرا خیلی خشگل و حشری کننده بود.
خلاصه
بعداز این که عکس زهرارو بهم نشون داد تهدید کرد که یا یه حالی به من میدی یا عکستو تو مجازی پر میکنم .
دست وپاهام به لرزه افتاد و کلی عرق کردم .خدا هیچ بنده ای رو تو انپاس نزاره…گیج و منگ بودم و نمیدونستم چیکار کنم.سرکارم تعطیل شد و رفتم خونه و درمورد این موضوع با هیچ کس حرفی نزدم
رفتم خونه
زهرا:خوب چی شد؟چه خبر؟فهمیدی طرف کیه؟
منم که اعصابم خورد بود جوابی به زهرا ندادم
زهرا:پس چرا لالی؟چی شده؟
سیاوش:هیچی.
زهرا:خوب بیا بلاکش کنیم راحت بشیم
سیاوش:نه نه…
زهرا:نه؟چراااا؟
سیاوش:با بلاک کردنش همه چی بدتر میشه
زهرا:یعنی چی ؟چطور؟
سیاوش:مگه بهت نگفته بودم اون عکس لختی رو برشدار از تو تلگرامت؟
زهرا :اون عکس که من خیلی وقته برداشتم
سیاوش:طرف اون عکستو از پروفایلت گیرین شات گرفته و تو گوشیش داره
زهرا:نه بابا…جدااا

سیاوش:بله…میخواد عکستو پخش کنه.
زهراشروع کرد به اشک و گریه زاری
سیاوش:با گریه کاری درست نمیشه .
زهرا:به پلیس بگیم😢
سیاوش:پلیس چه غلطی میتونه بکنه.اون از ما مدرک داره زهرا
زهرا:حرفه حسابش چیه؟
سیاوش:قصده سواستفاده داره ازت
زهرا دوباره شروع کرد به گریه کردن 😢😢😢😢😭😭😭😭😭😭
منم شروع کردم دلداری دادنش تا ارومش کنم خیلی ناراحت بودم انگار دنیا رو سرم خراب شده بود واز طرفیم نمیتونستیم به کسی بگیم اخه پای ابرو درمیون بود.
خلاصه…
تهدیدهای این مزاحم بیشترو بیشتر شده بود و قسگ خورد که تا یه هفته دیگه به من کوووس ندی عکستو پخش میکنم.
زهرا که دیگه افسرده شده بود و اصلا رمق هیچ کاری نداشت حتی روزای اخرم من غذا درست میکردم .این موضوع مثله سرطان به جونه جفتمون افتاده بود و داشت داغونمون میکرد…
تصمیم گرفتم به این داستان خاتمه بدم .شب بود و رفتیم بخوابیم
سیاوش:زهرا بیا این قضیه رو تموش کنیم بره
زهرا:مثلا چیکار کنیم
سیاوش :بزار ببینیم طرف چی میخواد؟
زهرا:ناموستو میخواد
سیاوش:زهرا جوونه اون مادرت منطقی فکر کن اگه خواستشو براورده نکنیم ابرومون تو یه مملکت شاید بره…
زهرا:یعنی تو میگی من خودمو بزارم در اختیار مرده دیگه.
سیاوش:خوب تو بگو …چیکار کنیم ؟2یا 3روز دیگه میخواد عکستو پخش کنه…چیکار کنیم؟
زهرا:نمیدونم…خداااااایا.
سیاوش:من نمیدونم.تصمیم با خودته.تو فکره عاقلانه کن به منم بگو
زهرا:حالا پاشو بخواب تا ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم.
اونشبم گذشت و ما دو روز وقت داشتیم تا تکلیفمونو با این حرومزاده بی ناموس روشن کنیم.
دوست داشتم پیداش کنم خودم با چاقو تیکه تیکش کنم .اما افسوس که نشد بفهمم کیه.
روزه اخر بود و باید تکلیف روشن میشد.
انقدر حالم بد بود سرکار نرفتم و اون روزو مرخصی گرفته بودم و با زهرا مثله جسدها افتاده بودیم رو تختخواب و حاله هردوتامون هم بد بود.
نزدیک بعدازظهر بود و دیگه نزدیکای پیام دادنه مزاحمه بود.
سیاوش:زهرااا…عزیزم
زهرا:هاااان
سیاوش:چه کنیم خانومم
زهرا:نمیدونم
سیاوش:میخوای چندروز بریم شهرستان تا اب از اسیاب بیوفته …گوشیمونم خاموش کنیم؟
زهرا:سیاوش خودتو به نفهمی نزن…پای ابرومون در مییونه.
سیاوش:پ چیکار کنیم؟
زهرا:یه فکری دارم سیاوش
سیاوش:چه فکری؟
زهرا:خواستشو قبول کنیم بعد اومد اینجا دخلشو بیاریم
سیاوش:اون از من وتو زرنگ تره .
زهرا :حالا یه امتحان کنیم .شاید جواب داد.

سیاوش:فکره بدی نیست اما اگه نشد چی؟
زهرا:پناه برخداا
خلاصه نزدیکای ساعت 5بعدازظهربود که یهو گوشی پیام اومد سریع بازش کردیم دیدیم بعععله مزاحمس
پیام داده بود که میخوام عکستو بزارم تو مجازی.
که من در حضوره زهرا سریع جواب دادم باشه قبوله خواستتو قبول میکنم فقط باید یه قولی بدی که همین یه بار باشه و باید قسم بخوری عکسمو پخش نکنی
که اونم در جوابم شرطو قبول کرد و قسم خورد که فیلمو پاک کنه.
در همین حین قرار گذاشتیم واسه فردای اون روز ساعت 2بعدازظهر .قرار شد که بیاد خونه ما.و گفت که شوهرتو بپیچون بره بیرون…منم با نقشه سریعا قبول کردم.
بعداز پیام دادن با زهرا نقشه کشیدیم که اگر اومد من برم تو حمام یا دستشویی قایم شم و به محض اینکه شروع به کار کردن من سریعا درو قفل کنم و با تهدید گوشیشو بگیریم و فیلمو پاک کنم.
نقشه خوبی کشیدیم اما مطمعن نبودیم.
خلاصه اونشب با کلی استرس و دلهره گذشت.و روزه موعود رسید.ظهر بود در حاله غذا خوردن بودیم
که یهو پیام داد.
سلام من سرکوچتونم…منم جواب دادم که مگه خونه مارو بلدی…که برگشت جواب داد قبلا اومدم.
بعدش گفت ببین اگه کلک تو کارت باشه به ضرره خودته حواست جمع باشه.
گفت من گوشیمو دادم به دوستم و بهش گفتم اگه تا ساعت 4برنگشتم تو این عکس بزار تو مجازی.پس کلک و ملک تو کارتون نباشه .اگه ابروت برات مهمه باهام کنار بیا …همین یه باره.
خلاصه .
شک زده شده بودیم هم من و هم زهرا.با تهدیدی که این مزاحم کرد دست و پای مارو قشنگ بست و مارو تسلیم کرد.
خدا واسه کسی نیاره.
ساعت13:35دقیقه ظهر بود که باز پیام داد من ساعت 14دمه خونتونم درو باز بزار بیام تو…
دقیقه ها گذشت و نزدیک ساعت14شد.ومن رفتم دره حیاط باز گذاشتم تا اومد زنگ یا در نزنه که همه شک کنن.
سریع اومدم تو خونه و رفتم خودمو تو حمام قایم کردم و یه چاقو گوشت خوردکنی هم گرفتم تو دستم.
خیلی اعصبی بودم و خون جلوی چشمامو گرفته بود و منتظر بودم تا این بیناموس و حرومزاده رو ببینم.
دقیقه ها گذشت و درب ورودی خونه هم پیچ کرده بودیم.
زهرا هم یه شال سفیدسرش و یه تیشرت استین بلنده کرم رنگ و یه دامن بلند مشکی پاش بودورفت تو اتاق خوابمون و نشست رو صندلیه روبه رو میزه ارایش.
لحظه ها گذشت و گذشت .منم از لای دره حوم داشتم به دره ورودی خونه نگاه میکردم که یهو اروم در باز شد و یه پسراومد داخل و پشتش درو اروم بست .یه کلاه هم سرش بود که وقتی کلاهش برداشت قیافشو دیدم یه کمی اشنا بود .یکمی که دقت کردم تازه شناختمش …بعععله پسره اون کارگر افغانیه بود ککه واسه کندنه کفه اشپزخونه اومده بودن.خیلی بچه بود حتی صورتشم یه دونه مو نداشت با قدی نسبتا کوتاه و لاغر و قیافه کاملا نژاده اففانی .فقط حسابی تیپ زده بود .اصلا باورم نمیشد…تازه فهمیده بودم که چرا شماره زهرا افتاده بوده دسته این افغانی…اونروز که داشتن میرفتن من شمارشونو گرفته بودم تا واسه تکمیل کردن کار بهشون زنگ بزنم اما چون گوشیه خودم شارژ نداشت با گوشیه زهرا زنگ زده بودم واین اشغال هم از این موقعیت سواستفاده کرده بود.
خیلی دلم میخواست تیکه تیکه کنمش.اما ترسیدم با دیدن من فرار کنه.صبر کردم تا موقعیتش جور بشه.
اصلا فکر نمیکردم که یه پسر بچه اینجوری من و زندگیمو و زنمو تو منگنه بزاره اونم یه بچه افغانی.
خدا لعنت کنه که نمک این مملکت میخورن و نمکدونشو میشکنن.
خلاصه…یه سرک تو خونه کشید و اروم به سمته اتاق خوابی که زهرا توش بود رفت و اروم دره اتاق پیچ کرد.الان دیگه موقعیت خوبی واسه مچگیری بود واروم اروم از حموم بی صدا بیرون اومدم و رفتم سمته اتاق خواب و اروم از لای دره اتاق نگاه کردم که دیدم زهرا نشسته رو صندلی و دستشو گرفته رو پیشونیش و با افسوس هی سرشو به علامت نارضایتی تکون میده و هی زیره لب تچ تچ میکنه .
افغانی هم ایستاده بود پشته صندلیه زهرا و داشت بهش میگفت:شما خیلی زیبایی…شمارو من دوست دارم…و از این حرفا.
که یهو درو باز کردم پریدم تو و رفتم سمتش و از یغه لباس گرفتم و بردم کوبیدمش به کمد دیواریه اتاق و سریع چاقو رو گذاشتم زیره گردنش
سیاوش:اشغاله کوس کش پدر …حرومزاده …چی میخوای اینجا …هااان… دیوس افغانی
رنگ و روی پسره از ترس مثله گچ شد و لباش سفید شده بود و به م م م افتاده بود.
زهرا که رو همون صندلی نشسته بود داشت به ما نگاه میکرد.
زهرا:اشغاله… عوضی…
سیاوش:زر بزن بی ناموس فیلمو کجا گذاشتی …بدو دهنتو باز کن تا شکمتو سفره نکردم
افغانیه:گوشیم دسته دوستمه…گفته بودم …
سیاوش:توگوه خوردی گوشیتو دادی دوستت.همینجا تیکه تیکت کنم
افغانیه:اقا ببین من تا ساعت4نرم خونه دوستم عکسو پخش میکنه.
با گفتن این حرف انگار اب سردریختن روم.
زهرا:سیاوش یه دقیقه بیا درگوشت یه چیزو بگم
رفتم تا ببینم زهرا چیکار داره.افغانی هم همون جوری چسبیده بود به کمد دیواری.
زهرا اروم دمه گوشم
زهرا:سیاوش بلایی سراین بیاد بیچاره میشیمااا…دیروزم تو پیامش دادکه کلک تو کارتون نباشه.
سیاوش: پ چیکار کنیم؟
زهرا:بزار خواستشو انجام بده.
سیاوش:چیییییییییییییی؟
زهرا:خودت میدونی راهی نداریم
دستمو گرفتم به سرم دنیا داشت دوره سرم میچرخید
چشمام از حرس و اعصبانیت قرمز شده بود.
زهرا:تو برو 1ساعت بیرون.بعدا بیا.
سیاوش:من هیجا نمیرم.میخوای با این حرومزاده تنهات بزارم.؟
زهرا:برو دیگه
سیاوش:من جایی نمیرم هرغلطی میخواد بکنه اینجا جلوی خودم بکنه.
زهرا:پس ولش کن…کاریش نداشته باش بزار زودتر کارشو کنه بره.
منم باحرس و اعصبانیت
سیاوش:باشه…باشه…کاریش ندارم.
رفتم و یه صندلی میزناحار خوری اوردم و گذاشتم کناره تخت خوابمون و نشستم
زهرا نگاهی به افغانیه کرد و
زهرا:بیا زودترکارتو کن برو گمشو تا شوهرم نکشتت
افغانیه:من حرفمو به شما زدم اما شما کلک زدید
سیاوش:خفه شو…خفه شو…بلند میشم جررت میدما
زهرا:ولش کن سیاوش…
زهرا به افغانیه
زهرا:گفتم بیا دیگه.من مال تو.
افغانیه اروم اروم اومد جلو ورفت پشت سره زهرا وایسادو اروم جفت دستاشو گذاشت رو شونه های زهرا.
واااااااااای طاقت دیدنو نداشتمو با جفت دستم جلوی صورتمو گرفتم و حرس میخوردم.
زهرا:سیاوش پاشو برو بیرون حالت خوب نیست
سیاوش:نه.نه.هستم.خووبم
افغانیه اروم داشت شونه های زهرارو ماشاژمیداد که یهو اروم اروم دستاشو برد سمته پایین و شروع کرد سینه های زهرارو مالیدن.وااای چه چنگی میزد سینه هارو
زهرا:اووووویی…اروم
افغانیه:خیلی سینه هات بزرگ
زهرا:گفتم ارومتر…ااااااااااااااای
سیاوش:ارومتر حیووون
افغانیه سینه های زهرارو ول کردو اومد وایساد جلوی زهرا .دستای زهراروگرفت و اروم اورد گذاشت رو کیرش و دستای زهرارواز رو شلوارش میکشید رو کیرش کاملا شق کرده بود وقشنگ کیرش از زیره شلوار تابلو شده بود.
یکمی که کیرشو مالید دکمه شلواره لیشو باز کرد و شلوارش وشورتشو کشید پایین که یهو دیدم یه کیره کوچیک و نازک افتاد بیرون.خیلی کیرش کوچیک بود مثله یه خیار قلمی بود.
کیرشو بردسمته دهنه زهراو
افغانیه:بخورش
زهرا یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به کیره افغانیه و سرشو تکون داد.
شروع کرد به خوردن.
زهرا زیاد به این کار علاقه ای نداشت.واشتیاقی نشون نمیداد.
افغانیه که دید زهرا با مکث داره ساک میزنه گره شال و روسری زهراروباز کردو شالو از سره زهرا برداشت وپرتش کرد اونور وموهای دمبه اسبیه زهرارو گرفت تو یه دستش شروع کرد کیرشو تندتندتند عقب و جلو کردن صدای ملچ ملچ وملوچ تو اتاق بود در همون حال یهو کیرشوتا ته کرد تو حلقه زهرا
زهرا:اااااااااااااااووووووم…ههههههههههههههخخخخخخخخخخخخخخخخخ…خوووووووووووه…وااای…
خفه شدم
سیاوش:هوی بچه افغانی یواش
که یهو افغانیه کیرشو دراورد
افغانیه:زبونتو بیار بیرون
زهراهم زبونشو اورد بیرون وپسره شروع کرد کیرشو میکوبیدرو زبونه زهرا…
در همین حال افغانیه گفت
افغانیه:بسه…بسه…میخوام بکنمت
زهرا از روی صندلی بلندشد و اومد به سمته تختخواب و به من گفت
زهرا:سیاوش صندلیتو بکش اونورتر بشین
و منم صندلیمو برداشتم و یه کمی جابه جا کردم
افغانیه همون طوری شق کرده وایساده بود وسط اتاق و با کیرش ور میرفت.
زهرا شروع کرد دامنشو دراورد .تا دامنشو دراورد افغانیه چشماش گرد شد و ماته کونه گنده زهرا بود
و زهرا یه شرت لامبادایی قرمز تو تنش بود.
زهرا با همون شرت اومد و لبه ی تختخواب چهاردست و پا یا همون مدل داگی شد و اون کونه گنده رو قمبل کرد و یه قوسی به کمرش دادو خودشو اماده کرد .
منم کنار تخت نشسته بودم و فقط شاهده صحنه ها.
نگاهم به ساعت تو اتاق افتاد 14:35دقیقه بود و زمان به کندی میرفت.
زهرا یه نگاهی به پسره کردو
زهرا:بیا دیگه…
افغانیه هم با کلی استرس و ترس اروم اومد و رفت پشته زهرا ایستاد
من کاملا نزدیک صحنه بودم و همه چیزو میتونستم ببینم.
بعداز اینکه افغانیه رفت پشته زهرا شروع کرد به لخت شدن لباسشو و شلوارو شورتشو دراورد.
شاید باورتون نشه اصلا یه دونه مو تو بدنه این پسره نبود .پشماشم زده بود.اگر بخوام سایزه کیرشو بگم شاید11یا10سانتی میشد.خیلیم نازک بود.
خلاصه
تا لخت شد رفت پشته زهرا وایسادو شرته زهرارو با زور کشید پایین و درش اورد.
حالا دیگه حاله من دیدن داشت دستمو زدم زیره چونه و با حرس نگاه میکردم باورم نمیشد انگارکابوس بودبرام.
اون کونه سفیدو گنده و گوشتی وتراشیده شده که هر کدوم از لپای کونش به اندازه یه طالبی گنده همسرم که جلوی یه افغانیه بی ناموس بود.
بغز گلومو گرفته بود.نمیتونستم حرف بزنم.
افغانیه مات ومبهومه کونه زهرا بودو دستاشو برد بالا یه سیلی اروم به لپه کونه زهرا زد و لپه کونه زهرا مثله ژله لرزه ای کرد
وااای تحمل این صحنه رو نداشتم و سرمو گرفتم پایین. که یهو زهرا صورتشو تو همون حالت چرخوند عقبو به من که درست کناره افغانیه نشسته بودم نگاه کردو
زهرا:سیاوش حالت خوبه؟
منم با تاسف و حرس چنگی به موهام زدمو
سیاوش:اره عالییییم
زهرا:میخوای پاشو برو بیرون
سیاوش:لازم نکرده خوبم.
افغانیه شروع کرد لپ های کونه زهراروگرفت تو دستش و هی مثله ژله بازی بازی میکردو هی تکون تکونشون میداد.
زهراهم طبق معمول پشماشو زده بودوتروتمیزکرده بود.
پسره که یه کم با کونه زهرا ور رفت دولا شد و شروع کرد بوس کردن لپهای کونه زهرا تو همین حال که داشت بوس میکرد یهو لپه چپه کونه زهرارو یه میکه محکم زد که صدای ملچ تو اتاق پیچید.که یهو زهرا برگشت به افغانیه نگاه کردو
زهرا:وحشی چته؟
افغانیه:خیلی کونه قشنگی داری دوست دارم بخورمش
زهرا چشم خوره به پسره رفت و صورتشو چرخوند اونور.
افغانیه اروم اروم شروع کرد با انگشتش سوراخ کونه زهرارو مالیدن و صورتشو برد جلو وبا دستاش لپه کونه زهرارو از هم باز کردو شروع کرد سوراخ کونو لیسیدن.با زبونش سوراخه کونه زهرارو میلیسید و اصلا کاری به کوسه زهرا نداشت و زوم کرده بود به عقب.
در همین حال که داشت سوراخه کونه زهرارو میخورد زهرا برگشت و نگاهی به من کردو
زهرا:سیاوش این گیرداده به عقبمااااا
منم که حالم خوب نبود بلند شدم رفتم کناره پسره وایسادم واز نمای بالا شاهده قصیه بودم
در همون حال که افغانیه داشت سوراخ کونه زهرارو میلیسید
سیاوش:هووی هوی…به عقبش دست نزن
افغانی: من فقط ازپشت میخوام
سیاوش:توغلط میکنی گفتم عقب نه
که یهو از بازوی پسره گرفتم حولش داد عقب و زهرا هم واسه اینکه به بحث فیصله بده
زهرا:ولش کن سیاوش همین یه باره یه جوری تحملش میکنم.
ااخه زهرا عقبش دست نخورده بود من که شوهرش بودم بهم اجازه نمیدادو از سره ناچاری داشت قبول میکردکه از عقب بده.
دیگه چیزی نگفتم و وایسادم تا پسره کارشو کنه .
دوباره اومد جلو ودوباره صورتشو کرد لای لپه کونه زهرا و ملچ ملچ سوراخ کونو میخورد و زهرا هم یواش یواش ناله میکرد
زهرا:اااااای…اووووووه
افغانیه در حین خوردن یهو یه تف بزرگ انداخت دمه سوراخه کون و شروع کرد با انگشت اشاره تفشو میمالید رو سوراخ کونه زهرا
زهرا:وااای…اوووووه
یکمی که سوراخو با تف مالید انگشتشو اروم اروم کرد توو سوراخ کونش.اروم اروم میکرد تووش
زهرا:اوووووییییی…اووووووخ
انگار بی پدر صدسال اینکاره بود.
خلاصه.
هی تف میزد رو سوراخ کونه زهرا وهی با انگشت اشاره اروم میکرد عقب و جلو
زهرا :اوووووخ…ااااااااااااااااااایییییی
سرعته انگشتای پسره تندتندتر شد و قشنگ کونه زهرارو با انگشتش باز کرده بود و هرچی میگذشت صدا و ناله زهرا هم بیشتر میشد
زهرا:اوووووووووه…اوووووخ…یوااا
اااااش
واااای
افغانیه:خیلی تنگه
در همون حال که داشت انگشت میکرد انگشتشو دراورد ویه تفه اب دار ریخت روی سوراخ کون و یه تفم زد به سره کیرش رفت جلو و سره کیرشو گذاشت رو سوراخ تنگه زهرا و شروع به فشار فشار داد.
زهرا:اووووووووووووووووخ…اووووویییییی
ودوباره فشار داد
زهرا:واای…وووووووووووووووووییییییییی.اروم اشغال…اروووووم.
اصلاباورم نمیشد که انقدر سوراخه زهرا تنگ باشه
افغانیه که دید کارش سخت شده با کفه دستش سیلی به لپه کونه زهرا زد و
افغانیه :کونتو شل کن …شل کن…شل…
انگار زهرا ترسیده بود مثل ادمی که میخواد امپول بزنه وکونشوو سفت میکرد.
پسره دوباره یه تف زد کله کیرش باز کیرشو فشار داد به سوراخ و بازم تو نرفت
زهرا:اووووووووووخخ…وووویییی…میشه بیخیاله عقب شیییییییی…واااااای خداااااااااااا
زهرا در حین ناله کردن بود که ناگهان صورتشو چرخوند روبه عقب و نگاهی به من کردو گفت؟
زهرا:اووووه…سیاوش برو اون ژل روان کننده رو از تو کشوی میزارایشم بیار.منم رفتم و اون ژلی که تو خودمم موقع سکس میزدم اوردم ودادم به پسره.
اونم دره ژل باز کرد و ریخت رو سوراخ کون گنده زهرا ویکمی هم رو کله کیرش ریخت.
من رفتم و رو صندلی نشستم و نگاه میکردم .
شروع کرد کله کیرشو مالید رو سوراخه کون و قشنگ ژل مالید به سوراخ و کیرش و دوباره کله کیرشو گذاشت دمه سوراخ ودوباره با فشار حول حول داد داد تا بالاخره کله کیرش اروم رفت تووو
که ناگهان زهرا صورتشو چرخوندبه سمته من و با چشمایی گرد ودهنی باز اهه عمیقی کشید و
زهرا:اااااااااااااااااااااااااااههههههه.ووووااااااااااه
پاره شدم سیااااوش
منم نگاهی پسره کردم و باحرس
سیاوش:هااای ارومتر فغانی …
وبازم زهرا
زهرا:اووووووووووویییییییی .نه…اهههه
پسره که به زور کیرشو جاکرده بود تووو کون اهمیتی به حرفای من و زهرا نمیدادو با فشاره بیشتر کیرشو تا ته حول دادتو…
زهرا نگاهی به پسره کرد و
زهرا:اااااااااااااااااااااه ه …اوووووووووووف…
کووووونی…خوارتو گایییدم…یواااااش
افغانیه که تا کیرشو تا ته کردتووووو چند ثانیه به همون حالت ثابت ایستاد و زهرا هم مینالیدو فوش میداد
زهرا:اوووووووهههههه…اوووف…لاشی …کونییی
بکش بیرون…پارم کردی
زهرا نگاهی به من کردو
زهرا: ااااااااااااااااااااهه…هوووووف…سیاوش جررم داد…سیاوش گایید…سیاوشش بهش بگوو ارومتر.سیاووووش اههههههییییییییییییی
پسره تا دید زهرا ناله میکنه اروم اروم شروع کرد تلمبه زدن و کیرشو عقب و جلو میکردو همزمان با تلمبه زدن با کف دستش کمره زهرا رو ماساژ میداد و اروم کونه زهرا میزاشت و ظاهرا درد زهرا داشت تبدیل به لذت میشد.
زهرا:ااه اه اااااخ…یواش…یواش…یوااااااااااااش
اه اه
زهرا نگاهی به پسره کرد
زهرا:اووووووووف…ههههههوووف…تنگه؟ارههه
…لپاشو بگیرتومشتت درست بکن…اه
من حس کردم که زهرا هم حشری شده بود وبه اوج ارگاسم رسیده بود…اخه ترشحات رحم زهرا به کیره پسره چسبیده بود که به رنگه سفیده شیری بود.
پسره قشنگ کیرشو تا ته میتپوند تو کونه زهرا که دیدم پسره لپه کونه زهرارو گرفت تو مشتش و به تلمبه هاش سرعت داد…تندتندکرد و صدای شلپ شلپ شلپ ضربه تو اتاق میپیچید و دیگه سکس به اوجش رسیده بود.
وناله زهرا بیشتروو بیشتر میشد
زهرا:اه اه اه اه اه…اووووه…اه اه ااااااااااه
وای چه صحنه ای بود کونه زهرا چنان موجی میزد
مثل ه دریااااا…صدای شلپ شلپپ شلپ فضای اتاق پر کرده بود
که یهو پسره کیرشو کشید بیرون و دوباره ژل زد و دوباره کرد توو و چندتا محکم کوبید رو لپه کونش و شروع کرد تندتندتند و محکم وتا ته تلمبه زدن تندتند که زهرا نگاهشو به من چرخوند
زهرا:اه اه اه اه اه اه اه اه …اووووممممممم…ای ای ای ای ای…گایید…گایید…ااااااخخخخخ
که یهو پسره موهای دم اسبیه زهرارو گرفت تو مشتش و موهای زهرارو میکشید و تندتند تلمبه میزد زهرا:اه اه اه اه اه اه اه اه …اووووف…موهاموکندی…ااااااایییییییی…کونی کونی…اههههههع…گایییدی…گاییدی…اوووف
وای چه صدایی پیچیده بودو چه بوی عرقی تواتاق پیچیده بود… در همون حال پسره یه اهه بلندی کشید و تمامه ابشو خالی کرد تو کون زهرا.ابش که اومد کیرشو بیرون نکشید و تا میتونست فشارش میداد ته کون زهرا…
زهرا:وای سوختم آه آه آه آه آه اویییی
زهرا:بکش بیرون کیرتو وای
افغانی:می کشم بیرون یکم صبرکن
مشخص بود افغانیه میخواد ابش جذب کون زهرا بشه یا شایدم کون تنگه زهرا بهش حسابی حال داده بود و میخواست تا آخرین لحظه ها حالشو ببره…
زهرا دیگه آروم شده بود و فقط آروم زیر لب اوووم اوووم میکرد ولی تکون نمیخورد و همون حالت داگیخودشو نگه داشته بود برا پسره…افغانیه هم کیرشو ته کون زهرا نگه داشته بود و کمر زهرا رو محکم گرفته بود و چند لحظه ای یکبار یکم فشار میداد به طرف خودش تا کیرش بیشتر بره داخل…دیگه نمیتونستم تحمل کنم بلند شدم از صندلی و زدم رو شونه پسره گفتم بلند شو…زهرا نگام کرد گفت اذیتش نکن بزار خودش هر وقت خواست می کشه بیرون دیگه…پسره هم دید زهرا طرفشو گرفت همینجوری آروم ریز بدون اینکه کیرشو بکشه بیرون شروع کرد تلمبه زدن دیدم اینجوری فایده نداره انگار پسره میخواد دوباره بکنه یهو سرش داد زدم مگه نمیگم بلند شو…پسره جا خورد و ترسید و کیرشو کشید بیرون و از تخت بلند شد زهرا هم همونجا به شکم خوابید رو تخت به پسره گفتم لباس تو بپوش گم شو بیرون…
پسره هم سریع رفت به طرف لباساش و در حال پوشیدن لباسش بازم کون گنده زهرا رو نگاه میکرد زهرا هم همینجوری به شکم خوابید بود و کونش طرف پسره بود تو چشماش با یه حالت عصبی بهش نگاه میکرد…
اون روز حالم واقعا خراب بود ولی بازم میگفتم بهرحال تموم شد و کسی هم چیزی نفهمیده و ماهم باید فراموشش کنیم…زهرا اون روز یخورده بد راه میرفت هر چند کیر پسره خیلی کوچیک بود ولی زهرا هم با این که کونش خیلی گنده بود اما سوراخ کونش خیلی ریز بود و کلا پلمپ بود.
یک هفته از ماجرا گذشته بود که همه چی به حالت نرمال برگشته بود و دیگه نه من نه زهرا در مورد اون اتفاق صحبتی نکردیم.فقط بعد از این ماجرا من میخواستم سر فرصت زهرا رو راضی کنم که به منم کون بده…اخه من از اول ازدواجمون دنبال کون زهرا بودم ولی هیچوقت نشده بود و راضی نمیشد زهرا…یه شب هم بهش گفتم از کون بزنم که گفت وای نه اصلا هنوز زخمه این حرفا خلاصه راضی نشد و حسابی زد حال خوردم…چند وقت بعد یه سفر کاری برام پیش اومد و مجبور شدم برا دو هفته برم مسافرت که پیش خودم گفتم بعد از این که برگشتم بهش میگم دو هفته سکس نداشتم و بهم کون بده…
خلاصه مسافرت رو روز بعدش رفتم و به مامان هم گفته بودم هر وقت میتونه به زهرا سر بزنه تنها نباشه.
چند روز گذشته بود و منم با چند تا از همکارام حسابی سرگرم کارها بودیم که زهرا بهم زنگ گفت برو جایی تنها باشیم صحبت کنیم صداش دوباره نگران بود و با استرس شدید رفتم یه گوشه گفتم چی شده.گفت پسره افغانی دوباره داره بهم پیام میده حسابی داغ کردم گفتم من اینو میکشمش این دفه…‌.گفتم چی میگه این بیناموس…
زهرا:میگه میدونم شوهرت نیست یبار دیگه کون بده
گفتم من همین الان برمیگردم اینو تکیه تیکه اش میکنم…
زهرا:نمیخواد برگردی کارتو خراب کنی خودم جوابش رو میدم حلش میکنم.
من:باشه بهم خبر بده بترسونش بگو شوهرم گفته میام تیکه تیکه ات میکنم.
زهرا:باشه تو اصلا فکرشو نکن درستش میکنم خودم.
چند ساعت گذشت که زهرا بهم پیام داد گفت پسره ول کن نیست و قول داده دفه آخر باشه و اون دفه تو بودی و نتونسته درست حال کنه و گفت یباردیگه بهش میدم و خودم همینجا راضیش میکنم دیگه فراموش کنه همه چی رو.
منم حسابی داغون شدم و عصبی ولی یه چیزی تو ذهنم میگفت بزار افغانیه بازم کونشو بکنه و اینجوری راضی میشه به خودمم بده…
من.نمیدونم زهرا هرکاری خودت میدونی انجام بده من دیگه دیونه شدم…
زهرا:باشه تو فکرشو نکن…
دو ساعت بعد پیام دادم چی شد؟
زهرا:قرار شد بیاد ولی مامانت اینجاست بهش گفتم شب که مامانت میره بعدش اون بیاد
من:حواست باشه همسایه ها کسی متوجه نشه
زهرا:حواسم هست تو نگران نباش کارشو سریع انجام میدم میفرستمش بره
دیگه پیامی ندادم تا ساعت یازده شب که میدونستم پسره رفته صدرصد.
پیام دادم به زهرا تموم شد؟
بیست دقیقه شد که جواب داد…
زهرا:نه مامانت دیر رفت اینم تازه اومده‌
دیگه فهمیدم الان زیر کاره زنم…
دو ساعت بعد پیام دادم تموم شد؟
بازم دیر جواب داد
:نه هنوز…
دوباره ساعت دو شب پیام دادم رفت؟
بازم دیر جواب داد و نوشت نه این بیناموس یه چیزی زده ابش نمیاد اصلا سه ساعت داره تلمبه میزنه…
دیگه فهمیدم این تا الان نرفته پس میخواد تا صبح بکنه…
بعدشم زهرا نوشت دیگه پیام نده کارش تموم شد خودم پیام میدم…
دیگه زنم رک گفت مزاحمشون نشم…
اون شب تا صبح خوابم نبرد و از حسادت و حسرت نمیتونستم چکار کنم…ولی بازم تو ذهنم میگفتم این افغانیه یه شب تا صبح کون زهرا داره میزاره دیگه باز میشه کونش و دیگه به منم نه نمیگه.
هیچوقت فکر نمی کردم اینجوری بشم ولی عملا راضی شده بودم که یه افغانی زنمو کونی کنه…
پسره هم با این که خیلی بچه بود ولی خیلی زرنگ بود که اینجوری برنامه میچید و ما رو بازی میداد و همینکه یه زن متاهل با همچین بدن و کونی رو راضی کرده بود و حتی قرار بود بیاد یک ساعت کارشو بکنه و بره ولی چند ساعت بود رو زهرا تلمبه میزد و زهرا رو برا شب تا صبح راضی کرده بود…اون شب دیگه تا فردا ظهرش خبری نشد که ساعتای دوازده ظهر زهرا بهم پیام الان رفت…

ادامه…

نوشته: سیاوش

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها