داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

راهروها (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

ازتون نمیگذرم.

توی یه اتاق ایستادم. دور تادورم تاریکیه محضه و فقط جایی که من ایستادم روشنه، روبه روم سه تا راهروئه. انتهای هر راهرو یک تلویزیونه. یه کنترل دستمه با سه تا دکمه 1 و 2 و 3، پس این یعنی هر تلویزیون رو که بخوام میتونم نگاه کنم. وارد راهروی 1 میشم و دکمه ی 1 رو میزنم.

-هومن؟ بیا میخوایم بریم برات دوچرخه بخرم!
اون پسربچه… منم؟ آره خودمم!

+مامان؟ تو رو خدا جدی میگی؟
-آره عزیزم.
+چه رنگی؟
-هر رنگی که خواستی!

از پشت ویترین به دوچرخه ها نگاه کردم. یکی از یکی قشنگ تر! یکیشون که دیگه خیلی قشنگ بود! مشکی بود، قمقمه داشت، فرمونش حالت چرمی بود، وای چقدر خفن!
+اونو میخوام!

چقدر کوچولو بودم! دوچرخه ای که انتخاب کردم اندازه ی هومن الآنه، نه اندازه هومن کوچولوی توی تلویزیون! اون موقع برام عجیب بود. مامان باهام بدخلقی نکرد و رفت خرید و اومد! به همین راحتی!
+مامان؟ بابا کی میاد یادم بده؟ من بلد نیستما!
-یاد میگیری. دوستای جدیدت یادت میدن.
+دوستای جدیدم؟ کیا؟

جوابم رو نداد و رسیدیم خونه. رفت توی اتاقم و شروع به جمع کردن وسایلم کرد.
+مامان؟ داریم میریم پیش بابا؟
-هومن بشین پسرم.

هومنِ کوچولو، چهار زانو روی زمین نشست و مچ پاهاش رو گرفت و شروع به تکون دادن خودش کرد.
-من میخوام یه مدتی بذارمت یه جایی که پر از بچه های هم سن و سال خودته… میتونی باهاشون بازی کنی…
+نه.
-بهت خوش میگذره. تازه دوچرخه تو از همشون قشنگ تره.
+مامان تو نمیای؟
به سمت دیگری نگاه کرد: نه. ولی میام دنبالت. قول میدم.
+واقعاً؟ پس کِی میریم؟
-هومن، یادت نره دوستت دارم.
+منم دوستت دارم مامان! بریم قایم موشک بازی کنیم؟
-آره. آماده شو ببرمت. بهت خوش میگذره.

میخوام برم توی تلویزیون و بغلش کنم. هومن کوچولو رو… داره بهت دروغ میگه.
اونجا بهت خوش نمیگذره…
اونجا پر از راهروئه…
توی اون راهروها گیر میفتی…
زمزمه کردم: مامان یادم نرفته که دوستم داری!

مامان از توی تلویزیون با تعجب به سمتم برگشت: هومن؟ تو کِی انقدر بزرگ شدی؟
صدا زدم: مامان؟ منو میبینی؟ مامان؟

فیلم تلویزیون 1 قطع شد. چشمام رو باز کردم. گرممه… بدنم میسوزه…

-بیدار شدی؟ خوبی؟
+فرهود؟ تویی؟ دوچرخم کجاست؟
فرهود دستش رو روی پیشونیم گذاشت.
فرهود: هنوز تب داری. بیا آب بخور.

دوباره چشمام رو بستم. همون اتاق، دور تا دورم تاریکی… کنترل تلویزیون دستمه. دکمه 1 رو فشار میدم، خبری نیست… میخوام مامان رو ببینم… مامان؟ کجایی؟ نکنه برای ادامش باید دکمه 2 رو بزنم؟ به سمت راهرو 2 میرم. اینم دکمه 2! آها! فیلم تلویزیون 2 پخش میشه… عه! اینکه منم!

هومن کوچیک 6 ساله اس، توی تختش خواب بوده که با سر و صدا بیدار شد.
نرو… از تختت بیرون نرو… رفت.
در رو باز میکنه، باز نکن… باز کرد.
میره توی سالن، نگاه نکن… اما… نگاه کرد…
این صحنه رو نباید میدید ولی دید… عمو هومن، دوست صمیمی بابا، روی کاناپه نشسته، بابا بین پاهاش روی زمین …
عمو هومن داره بهم نگاه میکنه، نفس نفس میزنه، دکمه های پیراهنش بازه.
صدای داد مادرم از دم در اومد: حمید؟ جلوی بچه؟

نمیخوام بقیش رو ببینم… این صحنه ها رو یکبار دیدم بس بود، دکمه 2 رو دوباره میزنم میخوام خاموش بشه، نمیشه… میپره به یه صحنه دیگه…
این هومن نه ساله اس… اینجا رو یادمه، من لباسی که تنمه رو خوب میشناسم، مامان پگاه تنم کرد و بعد مداد رنگیامو از توی کیفم برداشت و برم گردوند پرورشگاه… این اولین روز بعد از بازگشت دوباره ی من به پرورشگاهه.
هومن نه ساله ی توی تلویزیون، شروع به قدم زدن توی راهروها کرد. با هر قدمی که برمیداره راهروها تنگ تر میشن، مهم نیست… میانبرها رو بلده، راهروها رو عین کف دستش میشناسه… حامیم صدام زد.
-هومن؟ عموجون بیا کارت دارم! بیا ببین کی اومده تو رو ببینه.

نرو. هومن کوچولوی من، نرو… من میدونم کیه، نرو…
-سلام هومن جون. خوبی عزیزم؟
+سلام عمو هومن. بابام کو؟ اومده دنبالم؟
-نه پسرم. من اومدم که ببرمت یه هوایی بخوری! دوست داری بیای پیش من بمونی؟

حامیم کنارم ایستاده بود، بهش میگفتم عمو مهدی. همون موقع که رفتیم که لباسام رو عوض کنه و ببرتم پیش عمو هومن، بهش گفتم دلم نمیخواد باهاش برم چون چند بار لبام رو بوسیده بود. خیلی از این کارش بدم میومد. عمو مهدی صورتم رو بوسید:
عمو مهدی: نترس عزیزم. مرسی که بهم گفتی! تو یه پسر شجاعی!
+ممنونم عمو!
عمو مهدی: هومن، بهم قول بده به هیچ کدوم از بچه ها این رو نگی، اصلاً به هیچکس نگو!
+چرا عمو؟
عمو مهدی: چون… چون عمو هومنت کار خوبی نکرده آبروش میره و یه وقت بقیه فکر میکنن کارش خوب بوده و اونام میخوان این کار رو بکنن! اصلاً این یه راز بین من و توئه! باشه؟
+چشم عمو!
و بعد از اون من دیگه عمو هومن رو ندیدم. عمو هومن، دوست صمیمی بابا بود که آخرشم خواهرش با بابا رو هم ریخت و رفت فرانسه. خیلی با بابا جور بود. همیشه پیش هم بودن. اما بعدها که بزرگ شدم و فهمیدم چی به چیه، برام واضح شد چرا عمو هومن لب های من رو میبوسید یا چرا اکثر مواقع با بابا توی اتاق خواب بودن. و البته اینکه چرا مامان از اینکه اسم من که “هومن” بود متنفر بود!
اون روز وقتی عمو مهدی از کنارم رفت، دوباره شروع به راه رفتن توی راهروها کردم، همشون به هم راه دارن… عین هزارتو میمونن. باریک، پر از میانبر، با ستونهای زیاد…
چرا مامان دنبالم نیومد؟

هومن کوچولوی بینوای من… منتظری… مامان؟ من میتونم تا سالها برات از قدم به قدم این راهروها بگم، چون توی وجب به وجبش دنبالت گشتم، فکر میکردم داریم با هم قایم موشک بازی میکنیم. فقط تو خوب خودتو قایم کردی! اما من پیدات میکنم.
من الآن پشت ستون قایم شدم. اون کیه ته راهرو پیچید؟ صدا زدم: مامان؟
بهم میگفتی از اسمم خوشت نمیاد، چون اسم من با اسم دوست بابا یکی بود؟ عمو هومن! میومد خونمون، همیشه برام خوراکی می آورد! از خواهرش خوشت نمیومد، یادمه با بابا دعوا میکردی که این دختره زیاد دور و برت میپلکه. مهم نیست، عمو هومن همیشه ناز منو میکشید، پارک میبرد و صورتم رو نوازش میکرد و به بابا میگفت لباش عین خودته حمید!
مامان میگفت تو خونه من رو “رها” صدا کنن و بابا قبول نمیکرد. مامان دلش میخواست اسمم رها بود نه هومن. معمولاً هم صدام نمیکرد، اگرم میکرد میگفت “آقا کوچولو”، “عزیزم” و … .
اما هنوزم همه به من میگن هومن. خوبه! به ته راهرو رسیدم، اینه هاش! اینجا قایم شده! مامانمه با یه پسر بچه کوچولو!
+پیدات کردم! سُک سُک!

کجا رفت؟ مامان؟

کسی توی صورتم زد، تلویزیون 2 خاموش و راهروی شماره 2 تاریک و تاریک و تاریک تر شد؛ داشتم توی تاریکیش خفه میشدم که چشمام رو باز کردم، اصلاً کِی بسته بودم؟

-هومن؟ هومن بیدار شو!
زانیار! زانیار خودمه! عزیزم! کجا بودی؟ نکنه تو هم توی همون راهروها گیر کرده بودی؟ نکنه پسر کنار مامان تو بودی؟

+زانیار؟
-جونم عزیزم… (چرا گریه میکنه؟) هومن بگو که خوبی…
+میای قایم موشک بازی کنیم؟
زانیار: چیکار کنیم؟
+قایم موشک… راهروی آ3 بن بسته، اونجا بری گیر میفتی! اینم تقلب!
زانیار: باراد؟ باراد بیا اینجا!
چشمام رو بستم. خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم کشیده شد: زانیار زود زنگ بزن یاوری بگو دکتر تلفنش رو جواب نمیده. فرهود یه دستمال بردار خیس کن، کف پاها و دستاش بکش. مواظب زخماش باش. چرا تبش پایین نمیاد؟

کی تب داره؟ اگه گلو درد هم داره بهش باید حریره بدین، عمو مهدی همیشه تو پرورشگاه برای من درست میکرد. راستی چرا عمو هومن دیگه سراغم نیومد؟ نکنه عمو مهدی باهاش بد حرف زد؟ الآن چقدر دلم میخواد برم پیش عمو هومن! خیلی باهام مهربون بود، از بابا و مامانمم بیشتر. ولی کاش لبام رو نمی بوسید! راستی… چرا دنبال من اومده بود؟ چرا گذاشت بابا با خواهرش ازدواج کنه؟ چرا خودش باهاشون نرفت؟ چیشد که اومد دنبال من؟ نکنه میخواست من رو اذیت کنه و فقط در ظاهر باهام مهریون بود؟

+باراد؟ بیا بریم.
باراد: کجا بریم؟
+پیش عمو هومن! بیا بریم پیشش! اون باهامون مهربونه!

چشمام رو بستم. کی میخواد با من قدم بزنه؟ باراد؟ زانیار؟فرهود؟ علیرضا؟ مامان؟بابا؟ کی میاد با من قدم بزنیم؟
نگران چی هستین؟ بابا بیاین دیگه… من راهروها رو میشناسم!

دوباره برگشتم توی همون راهرو. تلویزیون شماره 2 برای لحظه ای خاموش شد و دوباره روشن شد.
عمو مهدی رو دیدم که برام یه گوشی سفید ال جی خریده بود. برای تولدم بهم هدیه داد. چقدر خوشحال بودم! این اولین گوشی ایه که دستمه!
با این گوشی چه کارها که نکردم! فیلم میدیدم، بازی نصب میکردم، برای نیم ساعت فیلترشکن نصب میکردم و باهاش میتونستم پورن ببینم! حالا چرا نیم ساعت؟ چون فیلترشکن روی گوشی ممنوعه!
به طرز عجیبی به این گوشی عادت داشتم.
تلویزیون 2 خاموش شد. بدون معطلی وارد راهروی شماره 3 شدم و دکمه شماره 3 رو زدم. خودم رو دیدم… خود خودم! هومنِ الآن… توی هواپیما نشسته، ذوق کرده، کنارش اعتصام پروره، فیلم صدا نداره… تیکه تیکه پخش میشه…
باراد؟ این تویی! اون شب تو استخر…
زانیار… عزیزم!
فرهود؟ آقای لوس؟
باراد منو خم کرده و داره توی کونم تلمبه میزنه، توی مقعدم تیر کشید، دادم هوا رفت، تلویزیون 3 خاموش شد، چشمام رو باز کردم. داد زدم: آخ!

-چیشد؟ بگیرش فرهود!
کسی به صورتم زد: هومن؟ عزیزم هومن؟ تو رو خدا آروم باش، کجات درد میکنه؟
+علیرضا؟ تویی؟
علیرضا: آره عزیزم. چیه؟ کجات درد میکنه؟
+علیرضا سوراخم درد میکنه. تیر میکشه، کار باراده… داره توی من تلمبه میزنه…

دوباره چشمام رو بستم، عه! تلویزیون 3 که خاموش شده بود! چرا هنوز ادامه داره؟ اینه ها! این علیرضاست… اونم منم، توی رستوران… صحنه بعدی مال خونست، دارم به زانیار طرز استفاده از کاتر رو یاد میدم. ولی… چرا داره من رو میبره؟ دردم میاد، داره منو میبره، نکن، منو نبُر…
تلویزیون 3 خاموش شد… تاریکی راهرو دوباره داشت من رو خفه میکرد، تنها راه نجات باز کردن چشمامه…

-آروم باش، هومن آروم باش… زخمات باز میشن…
+داره منو میبُره… منو با کاتر میبُره…
صدای باراد اومد: تموم شده، چیزی نیست، آروم باش، دکتر یه کاری بکن!

دوباره وارد همون سه راهی راهروها شدم. هر سه تای تلویزیون ها خاموشه. وارد راهروی شماره 1 میشم و دوباره دکمه 1 رو میزنم.
ای جان… شب نقاشی با گالری فرانسوی! راستش توی اون شب، برای اولین بار متوجه یه چیزی شدم! اینکه چقدر باراد خوشگله!
کنارش نشسته بودم و نقاشی میکشیدم، نگاهم به نیمرخش افتاد، بهش نگاه کردم، به سمتم برگشت، با لبخند!
همون لحظه، زیبایی چشمای خمار و کشیده آبیش نظرم رو جلب کرد. راستی، چرا هرگز به این فکر نکرد که با هم دوست باشیم؟ چرا از همون اول از من متنفر بود؟
نقاشی تموم شد، تابلوها رو به دیوار زدن و وارد فضای پشتی گالری شدیم. شلوغ بود، از نگاهاشون میفهمم چه خبره…
بهم نگاه میکنن و زیرلبی حرف میزنن. میدونم. میگن این همون پرورشگاهیه اس! خب مگه نیستم؟
هستم! پس جایی برای گِله وجود نداره! روی صندلی نشستم، همه دور باراد جمع شدن، دخترا دارن خودشونو میکشن که باهاش حرف بزنن! قدش بلنده، چهارشونس، ته قیافش شبیه آلن دلونه!
-میتونم اینجا بشینم؟
به سمت صدا برگشتم. اوه! یه نفر من رو دید! اونم یه دختر! وویی!!! الآن باید چیکار کنم؟
+خواهش میکنم. بفرمایید.
روی صندلی کناریم نشست و به باراد و جمعیت دور و برش در اون طرف سالن نگاه کرد.
-شما هومن هستی! عضو جدید گالری!
+بله.
-از اصفهان اومدی!
+بله و از پرورشگاه.
-اوه، من نمیخواستم اینو بگم!
+خب من گفتم!
با هم خندیدیم.

-من ماهرخ هستم. دختر آقای معیدی.
+خوشوقتم. ایشون رو نمیشناسم.
-ایشون صاحب امتیاز گالری “تجلی هنر” هستن.
+آها… ببخشید من هنوز با گالری های دیگه تهران آشنا نشدم.
-میدونم.
بعد از چند لحظه سکوت، به سمتم برگشت: باهاشون قرارداد میبندی؟
+هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
-اصلاً در موردشون تحقیق کردی؟
+چرا اینا رو دارید میپرسید؟
-پس هنوز تحقیق نکردی!
+متوجه نمیشم.
به سمتم تابید: بیا یه معامله کنیم. من بهت در مورد اینا یه راز میگم، توام در مورد باراد یه کاری برام انجام بده!
+نه ممنونم. تمایلی ندارم.
خندید: میترسی رَکَب بخــــــ…و…

تلویزیون 1 خاموش شد، چشمام رو باز کردم. بدنم میسوخت، دهنم خشک بود.
صدا زدم: آب میخوام…
دختری روی صورتم خم شد: چرا بیدار شدی؟ بخواب.
+نمیخوام بخوابم.
خندید: مگه دست خودته؟
تابید و به سمت میز رفت، خواستم از روی تخت بلند شم، تا یه کم نیم خیز شدم، تمام بدنم تیر کشید، بهم سِرُم وصل بود، لخت بودم، روی بدنم پر از چسب و بتادین بود.
-اوووو… چرا بلند شدی؟
+من چرا لختم؟ (توی سرمم چیزی تزریق کرد) این چی بود زدی؟
-مُسکن. دراز بکش، زخمات باز میشنا!

زخمام؟ اوه… زانیار من رو برید… درسته… خودشه!
+میخوام بلند شم.
-نمیتونی.
بدون توجه بهش خواستم بلند شم، سرم گیج رفت!

دوباره برگشتم توی همون سه راهی راهروها…
توی راهروی 1 و دوباره روبه روی همون تلویزیونم. دکمه 1 رو زدم، کار نکرد، دکمه 2 رو زدم، روشن شد. پیچیدم و وارد راهروی 2 شدم و روبه روی تلویزیون ایستادم. فیلم خودمه، در حال نقاشی کشیدن از بازدید کننده های گالری.
بعد از برگزاری شب نقاشی، به مدت یک هفته کارهای ما و گالری فرانسوی در معرض بازدید عموم قرار گرفت. از اونجایی که من دقیقاً فردای روز برگزاری شب نقاشی از استودیوی باراد جدا شدم، بدون هیچ حرف اضافه ای، هر عصر تا شبِ اون 7 روز رو به گالری سر میزدم و از بازدید کننده ها نقاشی میکشیدم و بعدش به رستوران میرفتم. قصدم این بود که به یاوری این حس رو القا کنم که دارم برای موقعیتی که بهم داده قدردانی میکنم. البته کاملاً میدونستم که یاوری برام آدم گذاشته و کارام کاملاً تحت نظرشه. ایرادی نداشت. چون این من نبودم که دنبال کسی بگردم، کاملاً برعکس! میدونستم که افرادی به دنبالم خواهند گشت! کاملاً حس میکردم وقت، وقتِ انتظاره! در ضمن، هیچکس به اندازه یه بچه پرورشگاهی انتظار کشیدن رو بلد نیست!!
همین هم شد.
بالاخره نقاشی راهروها رو یه مرد مسنی خرید و ازم خواست ازش نقاشی بکشم. همون لحظه که چشماش رو به چشمام دوخت و گفت: “پس شما عضو جدید گالری هستی!” فهمیدم که آدمی که منتظرش بودم من رو پیدا کرده!
آدم یاوری داشت بهم نگاه میکرد. براش عادی بود. چرا نباشه؟ من هر شب از همه نقاشی میکشیدم! اون آقای مُسن که بعدها فهمیدم فامیلش “سعادت” بود، جلوم نشست و با نگاه معنی دارش بهم لبخند زد. نوبت منه. باید این کار رو شروع کنم!

+به نام کی امضاش کنم؟
ایستاد و بهم نزدیک شد، نقاشی رو گرفت و نگاه کرد و با صدای آروم و لبخند معناداری گفت: شهرام برزگر.

اون شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم، شروع به سرچ توی اینترنت کردم.
پیداش کردم!! هر سایتی یه چیز در موردش نوشته بود، اما جمع بندی همش یه چیز شد: شهرام برزگر، سرمایه گذار اول گالری از شروع زمان فعالیت گالری چهره نو که در پی اختلاف نظر از گالری جدا شده و گالری خودش رو تشکیل داده. که اینطور…
از روی تختم بلند شدم و یه نسخه دیگه از نقاشی راهروها رو کشیدم. وقت، وقتِ دادن باجه!

تلویزیون 2 خاموش شد و بدون اینکه دکمه ای رو فشار بدم صدای تلویزیون 3 از راهروی شماره 3 بلند شد.

توی کافه بودم. رو به روی ماهرخ نشسته بودم. پوشه ای رو به سمتم هول داد.
-بفرما. ولی به حرفم اعتماد نکردی و مدرک خواستی!
خندیدم: توافق کردیم.
سرش رو تکون داد: باریکلا!
یه فلش به سمتش هول دادم، از 8 تا کار اخیر باراد توی کلاسای نقاشی گالری براش عکس گرفته بودم. فلش رو برداشت.
-اینا جدیدترین کارهایی هستن که کشیده؟
+بله.

پوشه رو باز کردم و به برگه ها نگاه کردم. آشغالا… مالیات بدهکارین؟ از من سوءاستفاده میکنین؟ پدرتونو درمیارم، ولی… به روش خودم!
+استعلام رو از “ثبت شرکت ها “گرفتی دیگه؟
-بله. مُهرش روشه.
+خوبه. ماهرخ یه کار دیگه برام میکنی؟
-چی؟
+شماره موبایل یه شخصی رو میخوام. شهرام برزگر.

جوری زد زیر خنده که صداش توی کافه پیچید و میزای دیگه به سمتمون برگشتن.
-اونو از کجا شناختی؟

جوابش رو ندادم و فقط خندیدم.
-و در عوض تو چی کار میکنی؟
+این رو بهت میدم.

کاغذ رول شده رو به سمتش گرفتم.
+بفرما. این مال خودت. برات امضاش هم کردم و نوشتم :“نسخه شماره 2 نقاشی راهروها، تقدیم به ماهرخ عزیزم.”

کاغذ رو باز کرد. چشمش که به نقاشی افتاد چشماش گرد شد. نسخه دیگه ی نقاشی “راهروها” رو برای ماهرخ کشیده بودم. اون شب بهم گفته بود باباش میخواسته نقاشیم رو بخره ولی گویا قیمتی که یاوری روش گذاشته بوده خیلی بالا بوده.

از طریق ماهرخ تونستم شماره برزگر رو گیر بیارم.
خیلی راحت باهاش وارد مذاکره شدم. شرط خاصی نداشتم جز اینکه نمیخوام اجازه کلیه امورات زندگیم با گالری باشه و فقط امتیاز امور کاری مربوط به نقاشی رو به گالریش میدم و البته باید علیرضا رو هم کنار من نگه داره.
آدم خیلی حریفی بود. وقتی بهش گفتم 5 ماه از قرارداد موقت 6 ماهم با گالری مونده، بدون اینکه خم به ابرو بیاره گفت اون 5 ماه رو از یاوری میخره!

تلویزیون 3 خاموش شد. هیچ کدوم از دکمه های کنترل کار نمیکردن ولی نوای پیانو میومد. صدای علیرضا توی گوشم میپیچید: هومن من تنهام…

هیچ کدوم از تلویزیون ها روشن نمیشد. توی یک نور و تاریکی درهم، روبه روی سه راهرو با تلویزیون های خاموش نشسته بودم. حالت نیمه هشیاری داشتم، صداها رو میشنیدم.
قربون صدقه های علیرضا، گریه های زانیار و “متأسفم” گفتناش، باراد و صدای تذکرش به آدمای تو اتاق…
صدای پیانوی علیرضا اغلب مواقع توی گوشم میپیچید.
علیرضا… از همون شب اولی که توی رستوران دیدمش ازش خوشم اومد. خیلی حالت مظلومی داشت. اصلاً این پسر از اون تیپ آدمایی به نظرم میومد که حتی دلت نمیاد بهش چپ نگاه کنی! استایل پیانو زدنش خیلی قشنگ بود، انگشتا و دستاش که روی پیانو فرود میومدن و نگاهش که بعد از زدن هر قطعه به من خیره میشد. دنیای بیرون راهروهای پرورشگاه، تقارن زانیار و پیانو زدن علیرضا رو بهم داد.
زانیار که رفت به طرز عجیبی احساس تنهایی کردم. توی پرورشگاه نبودم ولی احساس میکردم راهروها رو توی چمدونم گذاشتم و با خودم آوردم. علیرضا نقطه مقابل زانیار بود. معصومیت خاصی که توی نگاهش داشت قلب من رو میلرزوند. دلم میخواست نوازشش کنم و تا میتونم سر به سرش بذارم.
در سکوت و تاریکی اتاق و تلویزیون ها صدای علیرضا رو میشنیدم، از فشاری که باراد بهش می آورد برام میگفت. میشنیدم، اما نمیتونستم تکون بخورم.
تاریکی دور تا دور تلویزیون ها بیشتر میشد و خفگی من شدیدتر… کم کم به جایی رسید که هیچی ندیدم فقط شنیدم:
-هومن؟ چشمات رو باز کن!

چشمام رو باز کردم. علیرضا بالای سرم بود، هیچ خبری از تلویزیون ها و راهروها نبود…
علیرضا با بغض روی صورتم خم شده بود : هومن؟ عزیزم؟ صدای من رو میشنوی؟
با چشمام جواب مثبت دادم. زبونم سنگین و گلوم خشک بود، نمیتونستم حرف بزنم.
روزهای بعدش توی بیحالی و خواب گذشت. روز اول با گریه های زانیار، پوزخند باراد و فرهود و سکوت عجیبش… نمیدونم از جون من چی میخواد! علیرضا چرا همش اینجاست؟
و بالاخره فردای روزی که به هوش اومدم فهمیدم باراد چه بلایی سر علیرضای مظلوم من آورده… قضیه اینجوری شروع شد که علیرضا با چشمایی که از خوشحالی برق میزدن و صدایی که از هیجان میلرزید یه پوشه بهم داد.
+عزیزم این چیه؟
-قرارداد گالری چهره نو! هومن من قرارداد رو برات گرفتم!
+چـ…چی؟
-یادته گفتی چون نمیخواستی به پرورشگاه برگردی حاضر شدی این 3 تا اون بلا رو سرت بیارن؟ حالا من قرارداد 30 ساله رو برات گرفتم!! دیگه وقتی قرارداد موقتت تموم شد نیازی نیست نگران باشی!

سعی کردم به خودم مسلط باشم.
+عزیزم… من قرارداد نمیبندم. میخوام با تو با هم روزهای خودمون رو بسازیم.
-هومن… نگران من نباش.
+ها؟
-من با گالری قرارداد بستم.
یه لحظه احساس کردم قفسه سینم سنگین شد…
-چیشد؟ هومن؟
+تو… تو چیـ…کار کردی؟

جملات علیرضا رو میشنیدم ولی انگار پتک روی سرم خورده بود… باورم نمیشد… باراد بلایی نبوده که سر علیرضا نیاورده باشه! اخراج از محل کار و فشار خانوادگیش به کنار، چون متوجه شده بوده که علیرضا چه احساسی به من داشته، من رو بیهوش نگه داشته تا علیرضا با گالری قرارداد ببنده! حرومزاده کثافت…

از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست. دستش رو به صورت زبر نتراشیده من کشید و تو صورتم نگاه کرد.
-هومن خوشحال نیستی؟ حالا قرارداد رو داری، دیگه به پرورشگاه برنمیگردی… کنار من میمونی! باراد بهم گفته به هیچ وجه مانع بستن قرارداد تو نمیشه.

که مانع قرارداد بستن من نمیشه؟ که من رو ده روز بیهوش نگه داشته و هیچ اَبایی هم از گفتنش به علیرضا نداشته با اینکه میدونسته علیرضا به من اینا رو میگه… کثافت حرومزاده…
-هومن، تو با من اینجا نمیمونی؟

به صورت نگران علیرضا نگاه کردم. همون معصومیت، همون حالت نگاه مضطرب همیشگیش… خدایا من چقدر این پسر رو دوست دارم! البته من بابا و مامانمم دوست داشتم!! اونا رو از دست دادم بدون اینکه بتونم جلوی این قضیه رو بگیرم!! زانیار رو هم از دست دادم چون خودش من رو انتخاب نکرد. حالا اینجا، علیرضا؟ چرا من باید هرکسی که دوست دارم رو از دست بدم؟
سان تسو میگفت به وقت قدرت حمله کن.
قدرت؟؟
بله. من قدرت دارم…

+علیرضا، ازت یه خواهشی دارم. من یه گوشی سفید دارم کـ…
-آره! پیش منه! خودت گفتی برم دنبالش!
+من؟
-آره. یه روز که برات آهنگ پیانویی که خودم زده بودم رو پخش کردم بهم گفتی برم بیارمش.

پس… یعنی… اون صدای پیانو واقعی بود؟؟؟

+علیرضا، اون روز تو برام دریاچه قو رو گذاشته بودی؟
چشماش گرد شد: آره! میشنیدی؟
+آره… انگار صدا از دور میومد ولی میشنیدم!
-اووه… ولی هومن، برزگر کیه؟
+چی؟ تو از کجا اون رو میشناسی؟
-خودت همون موقع که چشمات رو باریک باز کردی و درباره گوشی سفیدت بهم گفتی اسم برزگر رو هم آوردی!
+اون موقع تو قرارداد رو بسته بودی؟
-نه!
+پس چرا گوشی رو روشن نکردی؟ چرا سراغ برزگر نرفتی؟
-گوشیت که روشن نمیشد چون انگار باتریش برعکس بوده، من درستش کردم و زدمش تو شارژ و وقتیم شارژ شد و روشنش کردم رمز میخواست. حتی بردمش دم یه موبایلی که گفت فقط میتونه فلشش کنه تا رمزش بره و بشه باهاش کار کرد.

بدنم یخ کرد و تقریباً داد زدم: فلشش کردی؟
تعجب کرد: مگه دیوونم؟؟ تو در مورد من چی فکر کردی؟ خب وقتی اون گوشی 24 ساعته دستت بود یعنی توش اطلاعات مهمی داری و وقتیم تو حالت بیهوشی اسمش رو میاری یعنی خفن مهمه دیگه! بابا من خنگ هستم ولی دیگه نه در این حد که اینا رو نفهمم!!
+خب پس کجاست؟
-تو خونه ماست. برم بیارمش؟
+آره عزیزم.
-علی هیچکس دیگه ای هم در مورد اون گوشی میدونه؟
-آره. فرهود.

پشمام ریخت! وقتی علیرضا از فرهود و اینکه چه شرطی برای پس دادن گوشی گذاشته بوده گفت، دهنم باز موند! چه موقعیت عجیبی… ولی الآن باید فکرم رو جمع کنم…
+علیرضا من خیلی خوابم میاد.
-مال داروهاته.
+میخوام بخوابم، گوشی رو برام بیار عزیزم. بدون اینکه کسی بفهمه.

دستش رو رو صورتم کشید و به لبام نگاه کرد. لباش رو نرم و طولانی روی لبام گذاشت و بعد بغلم کرد.
-هومن، من میترسم.
+چرا عزیزم؟
-میخوای من رو کنار بذاری و بری؟
خندم گرفت: مگر اینکه بمیرم. گوشیم رو بیار و زود برگرد پیشم. بهم کمک کن تا بتونم زودتر انرژیم رو به دست بیارم.
.
.
از خواب بیدار شدم. دستشویی لازم بودم!
به زحمت توی تخت نیم خیز شدم و لب تخت نشستم، کف پاهام رو روی زمین گذاشتم، با اینکه باند دور کف پاهام بود، بدجور میسوخت، انگار زخمش کش اومد. به کمک احتیاج داشتم. صدا زدم: علیرضا؟

-چرا داری بلند میشی؟

خداییش این از جون من چی میخواد؟ چرا داره از من پرستاری میکنه؟
+فرهود جان تویی؟
یه سینی کوچیک توی دستش داشت که توش دو تا لیوان آبمیوه بود. اومد سمتم: چرا داری بلند میشی؟
+میخوام برم دستشویی، بدنم خشک شده خیلی سخت میتونم تکون بخورم.
-خب بذار من کمکت میکنم.

سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و زیر شونم رو گرفت.
+علیرضا کجاست؟
-نمیدونم. فکر کنم رفته دانشگاه.
+که اینطور… فرهود جان، من تمیز نیستم که زیر شونم رو گرفتیا! ده روزه حموم نرفتم.
-نه، الآن 12 روزه.
+عزیزم میدونی اینجور مواقع باید بگی: اشکال نداره، تو همینجوریشم خوبی!
-خب واقعیتش اینجاست که اشکال داره و خوب نیستی!

خندم گرفت! خودشم خندید: والا! تازه خیلیم بو میدی!

به دستشویی رسیدیم و رفتیم تو.
+باشه، باشه! ممنونم بذار بقیشو خودم انجام میدم!

از دستشویی بیرون رفت. شلوار که تنم نبود، خم شدم که شورتم رو پایین بکشم، زخم بازوم انگار کش اومد و یهو تیر کشید، ناخواسته داد زدم! یهو اومد تو!
-چیشد؟؟
+چیزی نیست خوبم. زخم بازوم موقع خم شدن اذیتم میکنه.

اومد کنارم و خودش شورتم رو پایین کشید و گفت: دستت رو تکون نده. تا وقتی حموم نرفتی زخمات اذیتت میکنن.
+فردا صبح دیگه میتونم حموم کنم.
-آره.
در نهایت تعجب، کیرم رو به سمت دستشویی گرفت!! اصلاً تو کَتَم نمیرفت!! با بُهت داشتم بهش نگاه میکردم!
-خب جیش کن دیگه!

پُقی زدم زیر خنده! در چنین شرایطی مگه نباید بگه “بشاش دیگه!” ؟
-خب چرا میخندی؟ باراد بهم گفت اسمش جیش کردنه!
+به با نمک بودنت میخندم!
خندید: آها!
+خودم میگیرمش. دستت کثیف میشه.
-میشورمش. جیش کن!

خلاصه که حریفش نشدم و به قول خودش جیش کردم! دستش رو شست و دوباره بهم کمک کرد که از دستشویی بیرون بیام.
توی تخت دراز کشیدم. نفسم بالا نمیومد! انگار از کوه بالا رفته بودم!

-چرا نفس نفس میزنی؟
+نمیدونم. کلا نمیتونم بیشتر از یه حدی راه برم یا حتی بشینم. خیلی خسته میشم.
-بایدم بشی. عوارض داروهاته. به مرور بهتر میشی.
+امیدوارم!
-برات آبمیوه گرفتم. پرتقال و سیب.
+زحمت کشیدی.
-آره واقعاً.

دوباره خندم گرفت!!!
+ببینم باراد چیزی درباره تعارف کردن بهت یاد نداده؟
-بهم گفته چیه ولی به نظرش یه عادت مزخرفه که در زندگی واقعی کاربرد نداره!
+داره عزیزم! داره! اینجوری به طرف مقابل حس خوبی میدی!
-باراد میگه اون حس، یه حس کاذبه و ارزش نداره!
+ببینم، اصلاً تو از خودت نظری داری؟
-نه!! چرا داشته باشم؟ باراد گفته پس درسته!

خداییش کاراش خنده داره!
+باشه عزیزم. پس ممنونم که زحمت کشیدی برام آبمیوه گرفتی.
-باشه!
+به خدا جوابش “باشه” نیست!! در جوابش باید بگی “خواهش میکنم” !
-میدونم! باراد بهم یاد داده! حتی اینم گفته که میتونم بگم “نوش جان” !
+خب چرا نمیگی؟
-چون دلم نمیخواد!

خندم بلندتر شد! بهش نگاه کردم، دیدم خودشم داره به یه طرف دیگه نگاه میکنه و بی صدا میخنده!
-خب بیا دیگه! بلند شو بخور بعد دراز بکش.

بعداً میخورم!
-غلط کردی!

با تعجب بهش نگاه کردم، ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: اینم باراد یادم داده! گفته اگر در جواب زحمتم کسی از کلمه “بعداً” استفاده کرد میتونم هر فحشی خواستم بدم!

خوابم میومد اینم دست از سرم برنمیداشت! به زحمت نیم خیز شدم و به سینی نگاه کردم.
+چرا دو تاس؟
-منم هستما!

یه لیوان رو برداشت زد به لیوان دیگه ای که توی سینی بود و تا ته خورد!
+مگه نمیخواستی بدی من بخورم؟؟
-دستت درد میکنه من باید برات لیوان رو بگیرم. گفتم مال خودم رو اول بخورم!

اصلاً حرف زدن من با فرهود یه کمدی محضه! لیوان من رو برداشت، توی تخت کنارم نشست و به دهنم نزدیک کرد، آروم خوردم. چه چسبید! قطره آخرش به چونم چکید. لیوان رو توی سینی گذاشت.
+فرهود جان یه دستمال بده چونم رو پاک کنم.

به سمتم برگشت و به چونم نگاه کرد. خم شد و لبهاش رو روی چونم گذاشت. بدون توجه به زبری ریشم، زبونش رو روی چونم کشید و بعد لبهاش رو جدا کرد. اصلاً باورم نمیشد!! فرهود که سایه ی من رو با تیر میزد الآن منو دستشویی میبره و به بهونه آبمیوه، منِ به قول خودش 12 روز حموم نرفته رو لیس میزنه؟ یاد حرفای علیرضا و سکسی که فرهود با فکر من باهاش کرده افتادم. حسم میگفت نباید این موقعیت رو از دست بدم.
خواست عقب بره، به زحمت دستم رو بالا آوردم و پشت گردنش گذاشتم، بازوم چنان تیر کشید که برای چند لحظه دستم رو پشت گردنش نگه داشتم و نفس گرفتم. فهمید و تکون نخورد.
-چی میخوای هومن؟

بدون اینکه جوابی بدم فقط به لبهاش نگاه کردم. دستم رو پشت گردنش کمی فشار دادم. خودش رو به سمتم کشید، چشمام رو بستم و لب های کوچیک و قلوه ایش رو کوتاه و بدون زبون بازی بوسیدم. توی صورتش زمزمه کردم: آبمیوت خیلی خوب بود. ممنونم.

ابروهاش رو بالا انداخت و کج لبخند زد: خواهش میکنم. نوش جان!
دستم رو از پشت گردنش برداشتم و با کمک خودش توی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم. که اینطور… با اسم و ادوکلنم با علیرضایی که با من شباهت ظاهری داره سکس کرده… جرقه یک خونه ی پازل کوچولو به ذهنم رسید، فرهود، عشق باراد، باید بفهمم علت این رفتارات چیه ولی… تو تیکه جدید پازل منی! بیا! بیا توی بازی من…

+فرهود؟
-بله؟
+من 12 روزه حموم نرفتم، بدنم ضعیف شده، حال خوبی هم ندارم. چرا داری بهم کمک میکنی؟
خندید: چون دلم میخواد!
.
.
نرمی چیزی روی لبم نشست. چشمام رو باز کردم. صورت قشنگ و مظلوم علیرضا جلوم بود.
-قربونت برم برات گوشیت رو آوردم. شارژشم فوله.
+مرسی عزیزم. بذارش توی کشو پایینی اینجا. در کشو رو قفل کن و کلیدش رو بذار زیر همون کمد. یه فضای کوچیک خالی بین کمد و زمین هست.
-باشه عزیزم.

گوشی رو گذاشت و کنارم نشست.
+ساعت چنده؟

ده و نیم. (مکث کرد) خیلی دلم برات تنگ میشه هومن.

دستش رو گرفتم، وای از زخم بازوم!! چقدر کش میاد و درد میگیره…
+همه چیز درست میشه و منم الآن اینجام عزیز دلم.
-یعنی پیش من میمونی؟
+چرا نمونم؟ این سوال رو چرا میپرسی؟
-چون میترسم مجبور بشم با اون سه تا اینجا بمونم. بدون تو!
+این اتفاق هرگز نمی افته.
دستش رو فشار دادم: علیرضا؟ باراد اذیتت میکنه؟
سرش رو پایین انداخت و گفت: کاری از دست کسی برنمیاد. دیگه این برنامه 30 ساله ماست.
+پس من چیکارم؟
-تو چرا باید با باراد گلاویز بشی؟
+پس من برای تو چی هستم؟ من اگر نسبت به تو حس مسئولیت نداشته باشم نسبت به کی داشته باشم؟

جوابی نداد و همچنان ساکت بود. دوباره دستش رو فشار دادم: یادته اون روز دو تا سوال ازت پرسیدم؟ پیشنهاد اول و دوم رو یادته؟
سرش رو بالا آورد: خیلی خوب یادمه هومن. من باهات میمونم. پیشنهاد دوم رو انتخاب میکنم.
بهش لبخند زدم: خوبه! قوی باش. باراد چیزی نداره که تو ازش بترسی. این رو بدون که قراره با هم تو روش بایستیم و دهنش رو صاف کنیم. (تو چشمام زل زده بود و با دقت به حرفام گوش میداد) علیرضا، خودتو نباز. هر کاری که کردی حتماً مجبور بودی، خب؟ به خاطر هیچی ناراحت نباش، از این لحظه به بعد یه شروع جدیده، تو روی باراد آشکار نایست ولی بهش این حس رو هم بده که برده و مطیعش نیستی.
به سمتم خم شد و لبم رو بوسید: باشه عزیزم. من بهت اعتماد دارم.
+خوبه. قضیه خونه و شرکت پدریت به کجا رسیده؟
خندید: نپرس! مامانم فقط کم مونده سگ ردیاب بگیره و دنبال محسن بیفته! حدوداً 70 درصد سهام شرکت رو پس گرفتیم. هنوز کارا در جریانه.
+خوبه. لطفاً باراد رو تحت فشار بذار تا زودتر بقیه کارا رو برای خانوادت انجام بدن تا بعدش ما بتونیم کار خودمونو شروع کنیم.
-باشه عزیزم.
+ساغر چطوره؟
-وای نپرس… داغونه…
+به اونم میرسیم. فعلاً حواست بهش حسابی باشه. (سرش رو تکون داد) خب! علیرضا من فردا باید برم حموم. خیلی کثیفم.
-قربون کثیفیات! تو کثیفتم مهربونه!
خندیدم: زبون باز! تمرین و ممارست رو جدی گرفتی!
با صدای بلند خندید: ممارست رو فردا نشونت میدم!

-به منم بگید به چی میخندین تا باهاتون همراه بشم.

به به ببین کی به من سر زده!
+سلام باراد.
باراد: دلم برات تنگ شده بود هومن.

جوری علیرضا زد زیر خنده که من و باراد با هم به طرفش برگشتیم.
باراد: من رو مسخره میکنی پسرم؟
علیرضا: حرفت به اندازه کافی مسخره بود! دیگه لازم نیست من کاری بکنم!

ها؟ باراد داره به علیرضا میگه “پسرم”؟ صبر کن!! این علیرضاست؟ باریکلا!! جواب باراد رو میده! حرفامو از همین دقیقه جدی گرفته؟ حالا چجوری بهش بگم یه کم ملایم تر؟ قربونت برم! خنگولی من!
باراد خندید: برو بیرون عزیزم. میخوام با هومن حرف بزنم.
علیرضا بلند شد و دستش رو دور گردنم گذاشت و لبم رو محکم بوسید: فردا صبح خودم میبرمت حموم. خوب بخوابی!

از اتاق بیرون رفت. باراد روی صندلی کنار تختم نشست.
باراد: ریش اصلاً بهت نمیاد. قیافت مییشه شبیه آدم های بی خانمان.
+اونا هم خدایی دارن.
باراد سرش رو تکون داد: علیرضا خیلی خوشحاله که اینجاست.
+مگه میشه کنار تو خوشحال نبود؟
خندید: طعنه میزنی؟
+چرا بزنم؟ نکنه میخوای بگی علیرضا باهات خوشحال نیست؟
پاهاش رو روی هم انداخت و به صندلی تکیه داد. لبخند کجی زد: البته که باهام خوشحاله. چرا نباشه؟ اصلا مگه میشه که یه نفر با یکی دیگه خوشحال نباشه و بین پاهاش بشینه و براش ساک بزنه؟

نمیتونی من رو عصبانی کنی! من تمام عصبانیت و تنهایی ای که دنیا به یه آدم بدهکاره رو توی 6 سالگیم کشیدم!
+پس رابطتون وارد مرحله جدیدی شده… تبریک میگم.
باراد: تبریکت رو میپذیرم. (دستش رو توی جیبش کرد و گوشیم رو به سمتم گرفت) اینم گوشیت. حامیت سراغت رو زیاد میگیرفت. پیام ها رو که بخونی میفهمی چه جوابی گرفته.
+از طرف من بهش پیام میدادین؟
باراد: البته. چون موضعت رو در مورد زانیار نمیدونستیم. مجبور بودیم زمان بخریم تا خودت تصمیم بگیری. حالا اگر خودت میخوای که راستش رو بهشون بگو. راستی این پسره سیامک چقدر عین کَنه میمونه! روزی ده بار زنگ میزد!

سکوت شد.
الهی بگردم! سیامک تو رو یادم نرفته ولی واقعاً این وسط نمیدونم تو رو کجای دلم بذارم!

باراد: من اومدم اینجا که بهت چیزی رو بگم.
+بفرما.
باراد: یادته صبح روز تولدت، توی آپارتمانت بهت چی گفتم؟
+بله. گفتی با هم دوست باشیم.
باراد: ببین هومن… هرچی اتفاق افتاده مربوط به گذشتس. علیرضا با گالری قرارداد بسته و تا 30 سال آینده با منه.

تا 30 سال آینده؟ علیرضای من رو میگی؟ به همین خیال باش! برای اینکه علیرضا رو برای 30 سال آینده داشته باشی به جای 10 روز باید برای بقیه ی عمرم من رو میخوابوندی! ده روز خیلی کم بود حرومزاده! به همین خیال باش! نتونستم خندم رو کنترل کنم.

باراد: به چی میخندی؟
+یه لحظه یاد این افتادم که بهم گفتی بی خانمان. ببخشید. صحبتت رو ادامه بده.

لبخندش از روی صورتش محو شد و لحن جدی تری به خودش گرفت.
باراد: من از همه چیز خبردارم. میدونم داشتی سعی میکردی من رو دور بزنی و با برزگر وارد مذاکره شده بودی و حتی میخواستی علیرضا رو هم با خودت ببری.
+از بس تو باهوشی! واقعاً که آفرین.
باراد: من رو مسخره میکنی؟
+نه. فقط خواستم بهت بگم که باهوشی! انقدر زیاد که حالا که علیرضا با گالری قرارداد بسته من هم مجبورم ببندم. چون بدون علیرضا بودن برام سخته.

حالتی به صورتش گرفت که بهم فهموند حرفم رو باور نکرده. به جهنم! میخوای باور بکن یا نکن! ته جفتش دهنت آسفالته!
باراد: جدی؟ خب حالا که به این نتیجه رسیدی این رو بدون که من باهات مشکلی ندارم. علیرضا کلید ایده پردازی منه و من با تو خصومتی ندارم. اگر بخوای با گالری قرارداد ببندی برای همیشه کنار هم میمونیم.
+یادته بهت گفتم با هم دوست باشیم؟ گفتی همه اونایی که لازم داری رو کنارت داری!
خندید: خب چرا تو بهشون ملحق نشی؟
خندیدم: آخه مشکل اینه که همه آدمایی که کنارتن، برات ساک میزنن!

از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست. با لبخند بهم نگاه کرد و دستش رو روی کیرم گذاشت و شروع به مالیدن از روی شلوار کرد. صورتش رو بهم نزدیک کرد و با همون لبخند کذاییش توی صورتم نگاه کرد.

باراد: خب چرا تو نزنی؟
بهش خندیدم: من ساک زدن بلد نیستم، یهو دندون میزنم حست میپره.
کیرم رو از روی شلوار فشار میداد، به سمت صورتم خم شد و در گوشم گفت: علیرضا هم بلد نبود. یاد گرفت. همین دیشب، بچه خواب بود اما من بی خوابی به سرم زده بود. بیدارش کردم و جات خالی!!! حالا تو یکی دو بار که به ساک زدنای علیرضا برای من نگاه کنی، دستت میاد!
+اگه نیومد چی؟
صورتش رو از نزدیک گوشم به روبه روی صورتم آورد. هنوز داشت کیرم رو میمالید و بدتر این بود که من داشتم شق میکردم! توی صورتم نگاه میکرد، با لبخند و چشمایی که به طرز عجیببی قشنگ بودن ولی پدرسوختگی ازشون میریخت!

باراد: کار نشد نداره. دستت میاد.
+اگه جدی جدی نشد چی؟ کنجکاوم بدونم بعدش چی میشه؟
لبخندش پهن تر شد: بهت سخت نمیگیرم! میدم علیرضا ساک بزنه! مهم اصل کاره که با خودت اتفاق میفته!

لباش رو روی لبام گذاشت. این اولین باری بود که باراد من رو میبوسید. لب بالام رو بین لباش گرفت و توی دهنش کشید.
خوشحاله.
میدونه علیرضا رو داره.
میدونه من به خاطر علیرضا قرارداد میبندم.
اما نمیدونه این سکه دو رو داره!
لب پایینش رو توی لبام گرفتم و به محض اینکه زبونش رو توی دهنم کرد، آروم دندونام رو روی زبونش گذاشتم، نگه داشتم و متوقف شدم. چشماش رو باز کرد و زبونش رو بی حرکت نگه داشت. دیدن چشمای آبی باراد از این فاصله، اون هم در حالتی که خودم میدونم چه برنامه هایی براش دارم، انقدر برام جذاب شد که بی توجه به درد بازوم، دستم رو آروم بالا آوردم و روی پهلوش گذاشتم. برای دیدن چشمای آبی قشنگت از زاویه ی دیگری برنامه ها دارم عزیزم!
همونطور که زبونش بین دندونام بود، با زبونم روی زبونش کشیدم و شروع به بازی کردن با زبونش کردم، ابروهاش رو بالا انداخت و اون هم با زبونش با زبون من بازی کرد. دندونام رو از روی زبونش برداشتم. بلافاصله زبونم رو مک زد. چشمام رو بستم و بوسیدنش رو ادامه دادم. بالاخره ازم جدا شد ولی صورتش رو نزدیک به صورتم نگه داشت. هنوز داشت کیرم رو میمالید.

باراد: توی لب بازی که کارت بیست بیسته! چرا توی ساک زدن کارت بیست نباشه؟
کیرم رو به حال خودش گذاشت و دستش رو به صورتم کشید و بلند شد.
باراد: میدونم که قضیه مالیات رو میدونی! مطمئن باش توی بستن قرارداد به نفعت میشه. امتیاز اضافه ای که دنبالشی رو از گالری میگیری!

و بیرون رفت.
پس قضیه برزگر رو میدونی! این رو هم که من قضیه مالیات رو میدونم رو هم میدونی!
چشمام رو بستم و خوابیدم.
باراد…
پوستت رو میکَنم عزیزم.

بوی زنجبیل به مشامم خورد. چشمام رو باز کردم و توی اتاق رو نگاه انداختم. سمت راستم زانیار نشسته بود. زانیاری که از موقع به هوش اومدنم تا حالا، به دیدنم نیومده بود.
+زانیار اینجا چیکار میکنی؟
سرش رو بالا نیاورد و زیر لب گفت: باراد گفت بهت کمک کنم. امروز باید بری حموم.
+دیشب با علیرضا برای امروز هماهنگ شدم. ممنونم ولی نیازی به زحمت تو نیست.
-علیرضا نمیاد.
+چرا؟
-چون با باراد حمومه.

که اینطور… باشه باراد، اینجا حرف، حرف توئه! باشه!
-هومن، من نمیخوام مجبورت کنم. اگر دوست نداری با من حموم کنی میتونی منتظر علیرضا بشی.
+نه. لطفا کمک کن بلند شم.
-باشه ولی اول این رو بخور. برای معدت خوبه.

تا دمنوش رو خوردم از توی کمد حوله و دمپایی برام برداشت و زیر بغلم رو گرفت و تونستم روی کف پاهام که دل میزدن بایستم. به زحمت تا حموم رفتم، خیلی کف پاهام میسوخت.
-از دکترت پرسیدم، گفت توی وان نباشی بهتره.
+پس چیکار کنم؟
-اول روی صندلی بشین که صورتت رو اصلاح کنم.
دست به کار شد و به صورتم کف زد، به چشمام نگاه نمیکرد.

+کجا بودی؟
جوابم رو نداد و همچنان خودش رو مشغول به کف زدن نشون میداد.
+زانیار؟ کجا بودی؟ سه روزه به هوش اومدم و فقط روز اول دیدمت.

ژیلت رو برداشت و گفت: هومن لطفاً صورتت رو تکون نده.
سرم رو به تکیه گاه صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. با کشیده شدن ژیلت به صورتم بدترین حس دنیا به سراغم اومد. حس بریده شدن بدنم با کاتر… نمیدونم کِی بیهوش شدم ولی دفعات اولی که زانیار من رو برید رو حس کرده بودم. لحظه ای که کاتر روی بدنم مینشست و توی گوشتم فرو میرفت. ناخود آگاه چشمام رو

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها