داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تازیان (۲ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

برخلاف سالهای قبل؛ به دستور ساتراپ (شهربان-فرماندار) به احترام شهدای قادسیه و گرامیداشت نام و یادشون؛جشن آذرگان هرچند نه به شکوه و شورِ همیشگی…ولی درنهایت؛ برگزار شد.قربانی ها به آتشکده برده شدند؛ روی بامِ خانه ها شعله های آتش برافروخته شد و سفره هایی با انواع خوراکی‌های گوناگون؛جای جایِ شهر گسترده شد.ما آتش پرست نبودیم. آتش پرستار بودیم و از پدیده ای که گرمای زندگی رو در کالبدِ هستی می دمید و با نورش که نشونه ای از آذر اهورایی بود؛ جان و دلِ یاران اهورامزدا رو روشنایی می بخشید؛در آتشکده پرستاری می کردیم.
چهار شبانه روز از آخرین دیدارم با آناهیتا, در کنار رود دجله میگذشت و درست از شبی که خواجه و ندیمه ش در پی اش اومدن و هشدار دادن که پدرش از خروج شبانگاهیش از دژ باخبر شده, دیگه ندیدم به عادت هرشب برای شنا لب رود بیاد و من از این موضوع هم خوشحال بودم و هم ناراحت.خوشحال بودم چون نگرانی بابت خروج های شبانه و کار خطرناکش نداشتم و ناراحت بودم چون, دیگه نتونستم از نزدیک ببینمش…تا امشب,یعنی شبِ جشن آذرگان!پدرم از طرف بزرگان به مراسم دعوت شده بود و من از اینکه همراهیش میکردم و میتونستم اون الهه ی زیبایی رو بعد چند شب از نزدیک ببینم,سراز پا نمیشناختم!
جامه ی ارغوانی رنگی که حاشیه دوزی سفید داشت تن کردم و همرکاب با پدر , به سمت دژ تاختیم که بمحض ورود نگاهم در میان جمع بزرگی که در محوطه دور آتشِ شعله وری گرد اومده و پایکوبی میکردند چرخید ,تا بلکه اون گوهر نابِ کنار رودخونه رو پیدا کنم ولی هر چه گشتم اثری ازش نبود.به همین خاطر تصمیم گرفتم برای یافتنش جلوتر برم ,از اسب پایین پریدم و افسارش رو به دست یکی از مهتران سپردم,اما چند قدمی دور نشده بودم که صدای جدی پدرم رو که با لحنی تهدیدوار خطابم میکرد از پشت سر شنیدم: اینجا چشم چرونی تعطیله هیرزاد, شنیدی ? وگرنه تنبیهی سخت تر از چندروز پیش درانتظارته…
بی حرف سری تکون دادم و راه افتادم به سمتِ جمع دختران و پسران سفیدپوشی که دست در دست هم,دور آتش حلقه زده و با نوای روح انگیز موسیقی به زیبایی می رقصیدن,همزمان نگاه حریصم بدنبال گمشده ام بی اختیار به اطراف می چرخید.بزرگان پشت میزهای بلندی که در ایوانها گذاشته شده بود و باانواع خوراکهای ناب, از بریانی های آهو و برّه گرفته تا چند نوع شیرینی و شرابهای اصیل و لذیذ تزئین شده بود,نشسته و مشغول گفت و گو بودن که با صدای بلند موبدِ پیر هنگامی که داشت ” نیایش آتش “رو میخوند ,سکوت کرده و گوش فرا دادن !
“درود بر تو ای آتش! ای پرتو اهورامزدا …ای برترین آفریده سزاوار ستایش اهورا مزدا … ”
همزمان با شنیدن نیایش, به آتش و انعکاس نورش روی صورت زیبای دختران و پسران , عاشقانه و پرغرور نگاه میکردم و در این آرزو بودم که این رسم و آیین تا سالیان دراز پایدار بمونه! غرق در افکارم بودم که با شنیدن همهمه ای ضعیف از پشت سر, نگاهم بی اختیار به ایوان عقبی چرخید و طولی نکشید که شخصی آبیپوش از خم ایوان پیچید و وارد محوطه شد.خودش بود.آناهیتا,الهه آب.بمحض دیدنش,قلبم با هیجان لرزید و چشمهام با ناباوری گشاد شد.مثل یک مروارید می درخشید. لباس آّبی ابریشمی بلند با نقش و نگار طلایی ظریف به تن داشت و موهای سیاه و بلندش رو به زیبایی بالای سرش بسته بود.جلوتر که اومد به حلقه ی دور آتش که نزدیک شد,نگاه مشتاقم به صورت زیبا و چشم های مستانه ش خیره,نفسم بی اختیار گرفت و آه در گلوم شکست.
:-هیرزاااد ?!
با صدای اخطارگونه پدرم به خودم اومدم, آب دهانم رو قورت دادم نگاهم رو از اون بت زیبا گرفتم و به پدرم دوختم. حتی از اون فاصله هم میتونستم چین بین دو ابرو و خشم توی نگاهش رو ببینم.حق داشت ,محافظ مخصوص ساتراپ بود و نمی خواست به منصب و جایگاهش خدچه ای وارد بشه.سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و دوباره چرخیدم به سمت آناهیتا ,که با جای خالیش مواجه شدم.
اخمی کردم و با تعجب گردن کشیدم به چپ و راست, تا ببینم کجا غیبش زد که درنهایت پشت به جمعیت درحالیکه داشت با قدم هایی کوتاه ,آهسته از حلقه دور میشد دیدمش! کجا می رفت?! دوست داشتم دنبالش برم ولی میترسیدم کسی متوجه ام بشه,برای اطمینان نگاهی به پدرم انداختم و انگار که ذهنم رو خونده باشه با اشاره چشم و ابرو برام خط و نشون کشید, ولی قلب بیقرار من این چیزها حالیش نمی شد.لبخند بی معنی در جواب خط و نشون های پدرم زدم و و درحالیکه اطراف رو می‌پاییدم, در تعقیب آناهیتا راه افتادم تا اینکه درنهایت به ساختمون مطبخ رسیدم!
مطمئن نبودم کار درستی میکنم, اگر کسی منو در این موقعیت میدید هم برای خودم و هم پدرم خیلی بد میشد ولی خونی که در رگهام می جوشید و حس قوی خواستنی که من رو به این نقطه کشونده بود به اوج رسیده, داشت دیوانه ام میکرد. بی درنگ درِ مطبخ رو به آهستگی باز کردم و به داخل سرک کشیدم.تاریک بود.یکی از دو مشعلی که دو طرف در ,روی دیوار نصب و روشن بود درآوردم و بعد درِ چوبی رو بیشتر باز کردم و داخل رفتم.
با کمک نورِ مشعل تونستم میز و قفسه های چوبی و انواع مواد خوراکی و گوشتهای نمک سودِ آویزون از سقف رو ببینم.بوی غلیظ مواد خوراکی با بوی رطوبت وخاک به مشامم می زد.چند قدم با احتیاط برداشتم و پرتردید صداش زدم: الهه آب ? از چی فرار کردی ?چرا پنهان شدی ?
قدم هام رو نامطمئن برمی داشتم که بمحض اتمام جمله ام, سردی و تیزی فلزی برّنده رو زیر گردنم حس کردم.بناگه ایستادم و با ترس آب دهانم رو قورت دادم.بلافاصله صدایی نرم با طنینی اغواگر از پشت سر به گوشم رسید: پنهان نشدم, آتش زاده…تو چرا دنبالم راه افتادی?این رفتار گستاخانه مجازات خیلی سنگینی خواهد داشت!”.”…اونقدر بهم نزدیک بود که نفس های داغش رو پشت گوش و گردنم حس میکردم.
ضربان قلبم از این نزدیکی اوج گرفته بود: مجازاتش مرگه ?با جان و دل میپذیرم !
همون طور که تیزی رو زیر گردنم نگه داشته بود,تکونی خورد جلو اومد و رو در روم ایستاد.حالا میتونستم با استفاده از نور مشعل,صورت درخشانش رو واضح ببینم.چشمهای براقش داشت میخندید: مرگ ? مجازاتی سهل تر از مرگ,سراغ نداشتی ?
گفت و خنجر رو از زیر گلوم پایین آورد و قدمی دیگه,جلوتر برداشت.بوی عطر تنش مستم کرده بود.هیجان زده از این نزدیکی بی اختیار به نفس نفس افتادم و نگاهم ،فقط از روی کنجکاوی برای شنیدن جمله بعدی ، به سمت دهانش چرخید و دستم بی اجازه بالا رفت و گونه داغش رو نوازش کرد: زیباترین چیزی هستی که توی عمرم دیدم!..”…پوستش به طراوات و زلالی آب بود.
نه چیزی در جواب گفت و نه حرکتی کرد.در سکوت بهمدیگه خیره بودیم.درخشش نگاهش زیر نور شعله و تندتر شدنِ نفس هاش بهم جرئت داد و باعث شد سرم رو جلوتر ببرم,قصد بوسیدنش رو نداشتم,نه تا وقتی که آماده نبود: دوستت دارم الهه آب…چه مجازاتی سخت تر و بدتر از این سراغ داری ?
با شرم نگاهم کرد و لبخند خجلی به لب آورد که برای من هزاران جواب داشت…دیگه کافی بود. هر قدر صبر کرده بودم کافی بود. تند و تیز مشعل رو به یکی از ستون های مجاور آویختم و به سمتش رفتم.از قدمهای محکم و بزرگم کمی هول کرد و قدمی عقب رفت.نذاشتم دور بشه,بازوهاش رو گرفتم و کمرش رو به یکی از ستون ها کوبیدم.خنجر رو هم به آرومی از دستش قاپیدم و درون کمربندِ لباسم فرو کردم: زخم عشقت روی قلبم هنوز تازه ست! به زخم خنجرت نیازی نیست…
چشم های درشت شده ش نشون میداد چقدر ترسیده و من برای کاهش این ترس بی معطلی…لب بر لبش گذاشتم.بوسه کوچکی بود با اینحال قلبم آنچنان ناگهانی خون تلمبه زد که نفسم برید.آناهیتا شوکه شده خشکش زده بود.من اما چشم بر هم گذاشتم ,دو دستی گردن لختش رو گرفتم و لبهای عاشقم رو روی لبهای فراری اون فشردم.داغ و خیس…نرم و عطراگین بود! یکی, سطحی و نرم…دو تا, پشت سر هم کمی قوی تر و طولانی تر…سه تا ,محکمتر و شهوتی تر و…شروع کردم به بوسه باران کردن دهان گرمش, تند تند و نفس گیر. هر بوسه عمیقتر از قبلی بود و دیوانه ترم میکرد.طوریکه زانوهام به لرز افتاده بود.
آناهیتا همچنان خشکش زده بود و من,کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که کارم اشتباه بود.از بی حرکتی و سرمای تنش به شدت وحشت کرده بودم که میان بوسه های وحشیانه م حس کردم لبهاش برای گرفتن لبهام باز شدند و ثانیه ای بعد بوسه ای کوچک به دهانم زد…دوست داشتم از شوق داد بزنم…پس اشتباه نکرده بودم?!..بوسه ای دیگه, مشتاق تر از اولی زد و دستهاش دور کمرم حلقه شد.
همین یک تماس و شروع بوسه از جانب آناهیتا کافی بود تا از خود بی خود بشم.اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم و نمی دونستم باید چکار کنم,گاهی لبهای گلبرگی ش رو به میان دولب میگرفتم و میمکیدم ,گاهی زبانم رو در دهان داغش فرو میکردم و زبان خیسش رو با ولع می لیسیدم و گاهی بی رحمانه دندونام رو بر لبهای سرخش فرو میکردم.انگار اخرین بوسه ام بود و میترسیدم از دستش بدم.احساساتم فوران کرده بود و شهوتی که به سختی در بند نگه داشته بودم ,افسار گسیخته شده بود. برای تعلق یافتن به عشقم دیگه حتی برای لحظه ای کوتاه صبر و تحمل نداشتم. بالاخره وقت وصال فرا رسیده بود هر چند که نه اونجا مکانش بود و نه اون لحظه زمانش!
مست از تماس و بوسیدن اون الهه اغواگر که مدت زیادی حسرتش رو در دل زنده نگه داشته بودم,بوسه رو قطع کردم و سر در گردن عطراگینش فرو بردم و نالیدم: نمی تونم…دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم…منو ببخش…” و با این اخطار مکش دردناکی به گردنش زدم و دست به کمربند لباسش بردم.هر قدر هم شرم آور بود, تجربه عشقبازی نداشتم و تنها با همین تماس و بوسه ی کوتاه ,تحریک شده بودم.
با خزش دهانم بر گردنش, سرش عقب افتاد به ستون تکیه زد و ناله ای خفیف سرداد. از شدت شوق و هیجان به نفس نفس افتاده بودم:همینجا…حاضری که…
جمله ام کامل ادا نشده بود که همهمه ای در بیرون پیچید و وادارم کرد لحظه ای از عشقبازی دست بکشم. دست هام با وحشت روی کمربند لباس آناهیتا که تازه باز کرده بودم موند و خودش سر چرخوند به سمت در تا خوب گوش بده و بفهمه چه اتفاقی افتاده.نفسم بریده بود:چی شده?
آناهیتا هم نفس نفس میزد:نمیدونم.حس کردم کسی صدام زد…یعنی …فهمیدن اینجاییم?
مچ دستهای آناهیتا رو گرفتم و از کمرم جدا کرد:” نمی دونم…باید بریم ممکنه پیدامون کنند و اونوقت…” نگاه ترسانش نشون می داد چقدر نگرانه و حتی می دونست اگر رابطه مون برملا میشد چه عواقب وحشتناکی ممکن بود برای هردو نفرمون ببار بیاد.قدمی به عقب برداشتم.آناهیتا دست به لباسش برد تا تنظیمش کنه: تو همینجا بمون,اون پشت, یه در مخفی بلدم از اونجا یه راست میرم اتاق خودم”
درحالیکه نفس نفس میزدم, دستی به موهای آشفته ام کشیدم و مشغول درست کردن لباسم شدم:باشه ولی… ادامه…
آناهیتا سراسیمه مشغول گره زدن کمربندش بود, سر بلند کرد و به چشمهای مشتاقم نگاه کرد. عشق در چهره ی جذاب و چشم های براقش موج میزد.لبخند خجلی به لب آورد: فرداشب…لب رود دجله…جای همیشگی …”…گفت و خنده دوست داشتنی و شرمگینی کرد که قلبم رو به لرزه انداخت.باورم نمیشد.سرپیش بردم و بعد از گرفتن یک بوسه عمیق و خشن از لبهای گلبرگی ش,روی صورتش زمزمه کردم: کنار رزهای وحشیِ لبِ رود,خدمتت خواهم رسید الهه ی آب…
صداها نزدیک تر شد.آناهیتا با شرم و ترس لب به دندون گرفت , سر به زیر انداخت و درمقابل چشمهای حریص من با عجله به سمت در راهی شد.نمی تونستم حرکت کنم. این بی انصافی بود که در اوج شهوت و هیجان ,تنها رها میشدم.آناهیتا به در رسید چفتش رو باز کرد و قبل از خروج به پشت سرش نگاه کرد. بی درنگ,بوسه ای براش فرستادم و با چشمک شب بعد ,لب رود و رزهای وحشی رو دوباره یاداور شدم.به محض اینکه خارج شد,نفس عمیقی کشیدم و پای ستون آهسته روی دو زانو نشستم. سیر نشده بودم. چطور میتونستم سیر بشم?بعد مدتها بالاخره طعمش رو چشیده بودم ولی هنوز لبهام از بوسیدن لبش سیراب نشده و تنم از تماس گرمش,آروم نشده بود.
هنوز حرفهای نگفته داشتم, هنوز شهوت خالی نشده داشتم.دوباره و دوباره لحظات زیبایی رو که با آناهیتا داشتم بیاد آوردم,دوست داشتم اسمش رو فریاد بزنم و از عشقش لبریز بشم… ولی با صدای دیگه ای از پشت در ,هول کردم و از جا پریدم. باید هر چه سریعتر به مراسم برمی گشتم.

“هیرزاااد …هیرزاااااد?? بیدار شو…
صدای وحشت زده ی پدرم رو گیج و منگ بجا آوردم و خوابالود سرم رو روی متکا چرخوندم. بلافاصله سایه ای جلوم زانو زد و ثانیه ای بعد بازوم به شدت کشیده شد: باید هرچه سریعتر از اینجا بری هیرزاد…بلند شو…”…کجا باید میرفتم ?! بخاطر شرابی که سر شب توی مراسم نوشیده بودم هنوز گیج و منگ بودم که با کشش دست پدرم سرجام نشستم: چی شده? …”…پرسیدم و پلک های پف کرده ام رو بیشتر از هم باز کردم.هنوز لباس جشن تنم بود و حتی خنجر آناهیتا لای کمربندم فرو بود.قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسم ,تونستم نور نارنجی رنگی رو از پشت پرده های پنجره ببینم و بوی تند دود رو حس کنم.ضربان قلبم بی اختیار اوج گرفت: چه خبره?
:-بلند شو هیرزاد.
پدرم اینبار دست بی حس شده ام رو گرفت و منو از زمین بلند کرد.کشش دستش وادارم کرد همراهش به سمت در بدوم. نمی فهمیدم چه در حال وقوعه ولی بمحض ورود به حیاط متوجه شدت و وخامت اوضاع شدم. اوضاعی که هنوز درکش برام سخت بود.تیرهای آتشین آسمون شب رو می دریدن و در حیاط فرود می اومدن.زن و مرد اینطرف و اونطرف میدویدن و صدای جیغ و ناله از هر سمت و سو شنیده میشد. زانوهام لرزید.غرش مردان خشمگین، شیهه اسبهای وحشی و برخورد تیغ های برّنده شمشیرها…خواب بود یا واقعیت ?!
پدرم فرصت نداد بیشتر از این در کابوس دست و پا بزنم,بازوم رو کشید و فریاد زد:بدوو هیرزاد…یه اسب پشت انبار غله آوردم…سوار شو و با آخرین سرعت به سمت تیسفون بتاز !
مات و مبهوت,کشان کشان به طرف انبار غله کشیده شدم. تاریک و مخوف بود ولی همچنان می تونستم صدای فریاد زنان و مردان رو از دور و نزدیک بشنوم.آنقدر شوکه بودم و می ترسیدم که نمی تونستم چیزی بپرسم. سر گیجه و تپش قلب بدی داشتم. عرقِ سرد تنم رو می لرزوند و چشمهام هنوز از خوابی که سیر نشده بود نیمه باز بود.تسلیم دست پدرم هر جا منو میکشید, بدنبالش می رفتم. به حیاط پشتی دویدیم.پدرم مجال ایستادن یا نفس تازه کردن بهم نمی داد. نفس نفس زنان نالیدم :بالاخره اومدن ?
:-آره…بهمون حمله کردن !
از شدت ترس و هیجان و البته دویدن نمی تونستم خوب نفس بکشم, پدرم منو پشت دیوار کشوند و نفس بریده با دستش مسیری رو نشون داد:اسب اونجاست هیرزاد ,برو تیسفون …برو پیش خوره زاد ,برادر رستم و بهش بگو …روزبه کازرونی پسر بدخشان به ایران خیانت کرد…
صدای جیغ و زد و خورد و غرش به نهایت رسیده بود.تیرهای آتش به حیاط مجاور پرتاب میشد و نورشون آسمون رو روشن میکرد.برای لحظه ای تونستم چهره رنگ پریده ی پدرم رو ببینم.لباس خواب بتن داشت. این مطمئناً فقط یک خواب بود! یک خواب که بزودی ازش بیدار میشدم.پدرم مجال نداد بیشتر از اون فکر کنم منو به سمتی هل داد و فریاد زد: یادت نره هیرزاد…اسم روزبه رو بخاطر بسپار…
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم و میشنیدم باور کنم ,حتی اگه واقعیت داشت نمیتونستم پدرم رو تنها میان این مهلکه رها کنم, برگشتم سمتش:میخوام بمونم و همراه شما بجنگم…یکی دیگه رو بفرست…
اینبار مجبور شد با خشونت بیشتری تنه ام رو به عقب هل بده و حتی بلند غرش کنه:کاری که ازت میخوام از جنگیدن مهمتره هیرزاد…پیغاممو به خوره زاد برسون…زودتر برو تا به خانواده ساتراپ برسی !
پس آناهیتا رو هم فراری داده بودن?خیالم تا حدودی راحت شد با اینحال نمی تونستم و نمی خواستم پدرم رو میان متجاوزانی با دین و خدایی جدید,دینی که زبانی جز شمشیر نداشت و خدایی که جز خشونت چیزی بلد نبود,تنها رها کنم.بی اختیار بغض کردم و به بازوش چنگ زدم : بامن بیا…نمیتونم بدون تو برم…
غرشی کرد و با کف دست چنان ضربه ای به سینه م زد که بی اراده قدمی به عقب برداشتم.خیره به چهره ی رنگ پریده ش بودم که با صدایی گرفته از بغض گفت :نمیتونم شهرو رها کنم و با تو بیام…کاریو که ازت خواستم انجام بده, شاید روزی همدیگه رو دیدیم…
برق اشک نشسته توی چشمهاش مثل صاعقه به قلبم اصابت کرد.چاره ای جز رفتن نداشتم.با قدمهای لرزون در امتداد دیوار دویدم و پشتِ انبار غله, که پدرم اشاره کرده بود رسیدم.اسبِ خودم نبود. حتی زین هم نداشت ولی نمی تونستم وقت تلف کنم. با یک حرکت سوارش شدم و افسارش رو چسبیدم.حصار کوتاهی روبروم بود و اونطرفش جاده ی منتهی به جنگل و رود دجله ,برای آخرین بار به پشت سرم نگاهی انداختم .پدرم رفته بود و حسی بهم میگفت این آخرین دیدار من با اون بود…

اسب می تاخت ,لباسم در هوا پرواز می کرد و سرمای بامدادی تا مغز استخوانهام رو می لرزوند.دست هام از چنگ نگه داشتن افسار بی حس شده, جزجز میکرد و کمرم خسته شده بود اما بغض نترکیده در گلو و آتش سوزان در سینه ام, بیشتر از خستگیِ جسمی از نفس انداخته ام بود.نگاه وحشت زده ام بدنبال شخص آشنایی در اطراف می چرخید ولی جز آتش و دود, جز زمینی پر از اجساد و سرهای جدا شده,جز جوی خونهای سرخ که در همه جا روان بود چیزی ندیدم.چقدر از زمانی که با این مردم دور آتش حلقه زده میرقصیدیم گذشته بود ?
سر تپه ی آشنایی رسیدم و افسار رو کشیدم. اسب از نفس افتاده ایستاد.لحظه ای برگشتم و با دیدنِ دژ, که زمانی سمبل قدرت و زیبایی بود و حالا در اون سیاهیِ دود ,چیزی جز یک ویرانه ی تاریک نبود,قلبم آتش گرفت.طوفانی در سر داشتم و فریادی در دل!پدرم,یادگارهای مادرم,سرزمینم و خاطرات کودکی ناخواسته مقابل چشم هام ورق می خوردند و من در مرزِ دیوانگی سعی در منظم و کنترل کردن ذهنم داشتم…قلبم تاب تحمل اینهمه دلهره و نگرانی رو نداشت.به چه گناهی سزاوار این ظلم و ستم بودیم ? این چه خدایی بود که بخاطرش جنگ و خون بپا میشد و مردم معصوم بیگناه کشته میشدن ?
با پشت دست چشمهام رو مالیدم بلکه از شر تاری دیدی که اشکهام بوجود آورده بودند خلاص شم و بتونم اطراف رو با دقتِ بیشتر نظاره کنم که ناگهان در میان هیاهوی دود و شعله های آتش, سواری سفیدپوش رو دیدم که به سرعت به سمت جنگل میتاخت و دو سوار سیاهپوش هم در تعقیبش بودند.چشم هام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم و ناگهان با دیدن و شناختن آناهیتا نفسم برید.باد موهای بلندش رو پریشان میکرد و لباس خواب سفید و حریر ش رو در هوا میرقصوند.مگه فرار نکرده بود?اینجا چیکار میکرد ?وقت تلف نکردم.افسار رو زدم و پاشنه هام رو به پهلوهای اسب کوبیدم. اسب هم مثل من,نفس تازه نکرده دوباره از جا پرید , چهار نعل از تپه سرازیر شد و درنهایت سرعت و با تمام توانی که داشت, همرکاب با اسب آناهیتا قرار گرفت و وارد جنگل مخوف و تاریک شد.
با ورود به جنگل خیالم راحت شد.میتونستیم گوشه ای مخفی بشیم و نفسی تازه کنیم تا برای ادامه ی راه چاره ای بیندیشیم.جنگلی سیاه پیش رو داشتیم و سکوتی مطلق در اطراف.نگاه نگرانی به آناهیتا انداختم و بلند پرسیدم:خانواده ات کجان ?تک و تنها اینجا چیکار میکنی ?من باید پیغام مهم پدرم رو به خوره زاد برادر رستم,به تیسفون برسونم…
نفهمیدم بخاطر سرعت زیاد و صدای باد و سم اسبان سوالم رو نشنید و جواب نداد یا توان حرف زدن نداشت, به هرحال چیزی نگفت و خیره ی روبرو بود.حتی از نیم رخ هم,میتونستم چهره وحشت زده و چشمهای از حدقه در اومده ش رو تشخیص بدم.مثل مسخ شده ها بود.آهسته لب زدم : آنا ?
بناگه سکوت با صدای سم اسبهایی از پشت سر شکست!مکان نداشت به این سرعت پیدامون کرده باشند. با دلهره سربرگردوندم و تنها چیزی که دیدم شعله های مشعل و درفش های سیاه و سوارانی سیاهپوش بود که وحشیانه می تاختن و نزدیک و نزدیک تر میشدند!
این کابوس رو میشناختم.نباید اجازه میدادم ترس بر دلم غلبه کنه.با پا ضربه ای به پهلوی اسب وارد کردم و با فریاد از آناهیتا خواستم به تاخت,پشت سرم بیاد. جنگل تاریکی که ازش عبور میکردیم با نور مشعل سربازانی که در تعقیب ما به اطراف پخش شده بودند قابل روئیت میشد.خاک جنگل بخاطر رطوبت, نرم بود و تاختن اسب از میان شاخه های شکسته و سنگ های ریز و درشتِ زمین ناممکن بود…
به همون سرعت که دور میشدیم تیرهای تیز به سمتمون پرتاب میشد و با دفن شدن بر زمین پشت سر یا فرو رفتن به تنه درختانِ دور و بر شدت خطری که تهدیدمون میکرد رو به نمایش می گذاشتند. نمی تونستم ریسک کنم,لحظه ای سرعت اسبم رو کم کردم تا آناهیتا جلوتر بره و من و با تنم ازش محافظت کنم.خطر در تعقیبمون بود.نه پیش رو!نفس زنان نالیدم :تو برو جلو…
اجازه نمیدادم دست کسی بهش برسه! وقتی به سرعت ازم گذشت,برای احتیاط برگشتم و نگاهی به پشت سر انداختم. برگهای حجیم و زیادِ درختان مانع دیدن و حتی رسیدن نور ماه به داخل جنگل میشد ,چیزی نمی دیدم ولی میتونستم صدای سم اسبهاشون رو بشنوم.نزدیک شده بودن.رو به جلو چرخیدم و ناگهان با دیدن جای خالی آناهیتا ,کل تنم قلب شد و با نگرانی و دلهره تپید.کجا رفته بود?
فقط لحظه ای گمش کردم و بعد با شیهه ی بلندی از سمتِ راست, فهمیدم کجاست. دور زدم و دوباره سرعت گرفتم ولی صدای اسب بجای دور شدن نزدیک و نزدیک تر میشد. ثانیه‌ای بعد اسب آناهیتا رو دیدم که بدون سوارش رم کرده و دور شد.قلبم از ترس ایستاد.چه شده بود?با نگرانی ایستادم و سعی کردم اطراف رو نگاه کنم.نمیتونستم صداش بزنم و جلب توجه کنم ,از طرفی حسابی نگرانش بودم.کمی جلوتر رفتم و ناگهان چیز سفیدی در همون حوالی دیدم.اسبم رو به اون سمت روندم و با نزدیکتر شدن فهمیدم ,تکه ای از لباس حریر آناهیتاس…
صحنه ی دردناکی بود. اون گوهر زیبا نیمه لخت میان بوته های رز وحشی گیر افتاده بود. ساقه های تیغدار کمر و پاها و دستهای مرمرینش رو احاطه کرده, لباسش رو از چند جا دریده و موهای سیاهش رو دسته دسته به بند کشیده بودن.خونِ سرخش برگها و خارها رو آغشته کرده بود و تقلاهای بی فایده اش گلبرگها رو پرپر کرده بود.قلبم با دیدن این صحنه داشت از سینه ام بیرون می پرید.
سراسیمه و بی احتیاط جلو رفتم که بناگه اسبم ایستاد و شیهه کشان شروع به لگد انداختن کرد. نمیفهمیدم چه شده بود ولی اسبم آنقدر وحشی شده بود که نمی تونستم بیشتر از این روش دوام بیارم,بدتر اینکه زین نداشت.
اسب بعد از چند بار جفتک انداختن روی دو پای جلو بلند شد و من با وجود تلاش برای کنترل کردنش، از عقب پایین پرت شدم.افتادنم روی خاک یا چمن یا هر چیزی شبیه اون نبود. روی سطح تیغدار و دردناکی فرود اومدم و سوزش وحشتناکی تنم رو دربرگرفت. این درد رو بیاد داشتم. این ترس حبس شدن میان چیزی که نمی دیدم رو بارها و بارها تجربه کرده بودم…پس بالاخره کابوس هام تعبیر شده بودند? به این تلخی و دردناکی ? سعی کردم بشینم ولی ساقه های خارداری که دور تنم تنیده شده بود مانع حرکتم میشد. گیر کرده بودم و هر حرکتم حتی کوچک، پوستم رو میدرید و زخمیم میکرد. لب میگزیدم تا صدای فریادهای از سر دردم به گوش دشمنان نرسه!
اسبم کرنش کنان تقلا میکرد و سعی میکرد فرار کنه ولی اونم نمی تونست! درد جانکاه بود. هر قدر تقلا میکردم پارگی تنم رو بیشتر حس میکردم, ولی نباید تسلیم میشدم.نور مشعل ها لحظه به لحظه نزدیک تر میشد. باید از این جهنم خلاص میشدم و آناهیتا رو بجایی امن می رسوندم.پس با وجود سوزشی که تمام تنم رو در برگرفته بود شروع کردم به شکستن ساقه ها,همزمان نگاهی به آناهیتا انداختم.
لباسش از هر جهت میان خارها گیر کرده بود و حرکتش رو مشکل میکرد .موهای بلندش هم روی بوته پخش شده به هر ساقه و تیغ گیر کرده بود.خودش رو تکون میداد و سعی می کرد بلند بشه ولی نمیتونست و درعوض ناله ی دردناکی سر میداد.دردش رو با تمام وجود حس میکردم. زجرش کشنده بود.آهسته و با درد لب زدم:تکون نخور …خودم کمکت میکنم…
حتی اگه به قیمت جانم تمام میشد,باید نجاتش میدادم.نمی خواستم به چنگ دشمنانِ دیوانه و وحشی بیفته. پس به حرکت کردن ادامه دادم و سعی کردم از میان بوته ی رز سرخ خارج بشم.کف پاهام براثر برخورد با خار و خاشاک آتش گرفته بود. دستم رو ناامیدانه دراز کردم ولی هیچی نبود جز خار و هیچ حسی نداشتم جز درد و سوزش…
ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد.خنجر آناهیتا…خنجری که سرشب توی مراسم ازش گرفته و لای کمربندم فرو کرده بودم.هیجان زده از تقلا ایستادم و نگاهی به پایین انداختم.همونجا لای کمربندم بود.بی درنگ دستم رو دراز کردم و خنجر رو برداشتم و بدون لحظه‌ای مکث,چپ و راست خنجر رو بر بوته فرود آوردم و ساقه و گلهای رز رو پرپر کردم.هر ساقه که از تنم جدا میشد خراش جدی و قطره ای خون بجا می گذاشت ولی اهمیتی نداشت. امید تازه ای پیدا کرده بودم.
:-تحمل کن آنا…دارم میام سراغت…
درحالیکه از درد بخودم می پیچیدم و نفس نفس میزدم بالاخره با کمک خنجر از چنگ بوته ها رها شدم و به زحمت سرپا ایستادم. نمی تونستم قدم از قدم بردارم. اطراف پر از ساقه های خرد شده ی بوته ی خاردار بود و کف پاهام بعلت ایستادن روی تیغ ها زخمی شده بود. با صدای غرش مردان که از جملاتشون فقط کلمه “الله” رو متوجه میشدم,بی توجه به درد با وحشت از جام کنده شدم و بطرف آناهیتا دویدم:تموم شد…تموم شد…الان از اینجا میریم…
جلوتر رفتم و با دیدن لباس نیمه باز و موهای دریده و پوست خونالودش,بغض به فوریت گلوم رو فشرد. چشم های وحشت زده شدیوانه ترم کرد.این صحنه آتش به جانم زده بود. اون …آناهیتا,الهه آب,بعد پدرم همه زندگیم بود. کسی بود که خواب و خوراک حتی نفس کشیدن رو ازم گرفته بود و حالا در درد و رنج دست و پا میزد. خنجر رو کشیدم و دیوانه وار به جان بوته ی ظالم افتادم.بوته ای که سرشب قرار گذاشته بودیم در کنارش مهرمون رو بهمدیگه پیوند بزنیم…
آناهیتا با سرسختی چونه بالا گرفته بود و با وجود اشک ترس و دردی که به چشمهاش داشت ,خیره به من با صدایی لرزون و گرفته گفت:سر از تنِ پدر و برادرام جدا کردن و به مادرم…
تنم یخ زد و دستم از حرکت ایستاد.بی حس شده نگاهش کردم.چونه اش داشت از شدت بغض و گریه میلرزید: نه یک نفر,نه ده نفر,صدها نفر کشته و بقیه اسیر شدن,هیرزاد…
صدای مردان نزدیک تر شد.حالا میتونستم بوضوح صدای مکالمه و خاروخاشاکی که زیر پاشون می شکست رو بشنوم.بغضم رو فرو دادم و دوباره با خنجر,دیوانه وار به جون ساقه های رز وحشی افتادم و حتی با دست خالی بخشی رو کنار زدم تا راه رو برای خودم باز کنم.اجازه نمیدادم دست کسی به الهه ام برسه!هرطور شده باید فراریش میدادم.بدون لحظه ای توقف به جان ساقه های وحشی افتاده بودم که با صدای آناهیتا بخودم اومدم:هیرزاد ? رسیدن, برو…پیغام پدرتو به تیسفون برسون !
اشک توی چشمام جمع شده بود و دستام می لرزید.می دونستم که دیر شده,حتی اگه موفق میشدم از شر اون ساقه های مزاحم خلاصش کنم,با این تن و بدن زخمی, رمقی برای فرار نداشتیم.با سری پایین بغضم رو به زحمت قورت دادم:هرگز…بدون تو هرگز…
:-خنجر رو بده به من و از مسیر دیگه ای برو…میتونی با سروصدا اونا رو متوجه خودت کنی…
با شنیدن این جمله لحظه ای از حرکت ایستادم و سربلند کردم, نگاهی میان درختان انداختم و با دیدن مشعل هایی که نزدیک شده بود دستپاچه ,خنجر رو به طرف آناهیتا,وسط بوته ها انداختم.لحظه ای تامل میتونست هردومونو به کشتن بده.برای حرف زدن نفسم بالا نمی اومد.اما ایده خوبی بود.نفسی گرفتم و گفتم: من از سمت راست میرم و با سروصدا اونارو میکشونم طرف خودم…تو هم از فرصت استفاده کن و…
:-هیرزاااد…با خیال راحت برو تیسفون…
جمله ام رو نیمه تمام گذاشتم و به آناهیتا که با اون وضعیت اسفناک باز هم مثل یه مروارید میدرخشید نگاه کردم.خنجر توی دستش بود.لبخندی کم جون زد و گفت: اگه روزی به یه تازی برخوردی از جانب من ازش بپرس,چرا سیاه می پوشند?..چرا سر میبرند? …چرا تجاوز میکنند ?چرا آتش میزنن و ویرانه میسازند ? ازش بپرس این خدایی که میگن چرا انقدر وحشی ست?
مات و مبهوت زل زده بودم به چشمهای درشتش که بناگه مقابل نگاه حیرت زده ام دستش رو بالا برد و خنجر رو روی گلوش گذاشت.قصدش رو فهمیدم. لحظه ای دنیا روی سرم آوار شد. نفهمیدم چی شد که بی توجه به ساقه های خار دار هجوم بردم سمتش و از ته حنجره ام داد کشیدم : نهههههههه…
دیر شده بود.لبهای گلبرگی اش رو به خنده ای زیبا تزیین کرد و لب زد: دوستت دارم,آتش زاده…”…گفت و بدون تعلل خنجر رو روی گلوش,عمیق و محکم کشید.
خیره به خونی که از گردنش فوراه میزد,تن زیبایی که به لرز افتاده بود بی حرکت خشکم زد.نفسم برید و تنم خیس عرق شده بود.لب باز کردم چیزی بگم ولی جز آهی شکسته صدایی از گلوم خارج نشد.سرم گیج می رفت.چیزی برای گرفتن و تکیه گاه کردن نداشتم .تنم شکست و دوزانو روی خاروخاشاک فرود اومدم.الهه ام داشت جلوی چشم های اشک آلودم پرپر میزد.
نفس هام بالا نمی اومد و صدای ضربان قلبم انگار که به بزرگی کل بدنم شده به درخت ها میکوبید و انعکاسش بگوشم می رسید.در دنیای متلاطمی که مقابل چشمهام می رقصید سعی کردم به چهره ی زیباش خیره بشم.پلک هاش می پرید.سفیدی چشمهاش نمایان شد,رنگش زرد شده بود ولی هنوز…زیبا بود…
این حقیقت وحشتناک تر از کابوسهام بود.از شوک و ترس و سرما لرزیدم. فکرم کار نمیکرد و قلبم داشت از سینه بیرون میپرید. تازیان رسیده بودن,اما دیگه مهم نبود.اسیر میشدم یا سرم از تن جدا میشد?هیچ اهمیتی نداشت…عشقم…مادرم…پدرم…سرزمینم رو به تاراج برده بودن و من تا ابد از این دین و خدای متجاوز متنفر بودم!

پایان بخش اول (رزهای وحشی)

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها