داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق یا وابستگی؟ (۲ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

گوشی تو دستم بود خواستم جواب بدم صبح توهم بخیر اما زنگ زد برداشتم بدون سلام کردن‌گفت فک کنم هنوز بیدار نشدی
+چرا بیدار شدم
-خب پس اماده ای بیام دنبالت
+اره بیا
-باشه بیس دیقه دیگه جلو در منتظرتم
+حله.
رفتم تو اتاقم همش باخودم میگفتم خدایا یعنی واقعیه یعنی خواب نمیبینم واقعا من دارم بامحسن میرم بیرون خدایا یعنی کسی ک اینهمه سال فکر و ذهنمو مشغول کرده بود الان بامنه ذوقم قابل توصیف نبود قشنگ ترین لباسامو پوشیدم موهامو مرتب کردم ادکلنمو زدم رفتم پایین همین ک از در رفتم بیرون اونم رسید در ماشینو باز کردم تا منو دید گفت اوو چ خوشتیپ کردی تعجب نکردم اینو گفت چون واقعا همیشه خوشتیپ بودم اما اونروز بیشتر بخودم رسیده بودم ولی خب شنیدن این حرف از کسی ک بهش علاقه داشتم خیلی خوشحالم کرد نشستم باهاش دست دادم و رفتیم اخلاق قشنگی ک داشت موقع روبرو شدن باهام لبخند شیرینی رو لباش بود و با ذوق زیادی سلام و احوالپرسی میکرد این باعث میشد بیشتر دلمو ببره،بیرون رفتن دور دور کافه پارک رستوران اینا کارایی بود ک هفته های اول هرروز و هرشب انجامش میدادیم میگم هرروز و هرشب واقعا ما شب و روز باهم بودیم اخرشبم ک برمیگشتیم خونه تا نزدیک صبح چت میکردیم اما شخصییت عجیبی داشت هرچقدر بیشتر میشناختمش انگار کافی نبود و چیز جدیدی داشت ک باید کشفش میکردم اما در توانم نبود اخلاق نرم و مهربونی داشت اما سیاست هم داشت انگار این ادم یه راز بود ک فاش کردنش کار هیچکسی نبود،شب و روز کنارم بود اما همون چنساعتی ک ازش جدا میشدم انگار یه بخش از وجودمم جدا میشد تو همون زمان کمی ک باهاش بودم بشدت بهش علاقمند شده بودم انگار قاطی گوشت و خونم شده بود هیچ چیز و هیچ کسی بجز اون حتی برای یک ثانیه از فکرم رد نمیشد تماما پر شده بودم از اون خیلی وقتا این سوالو از خودم میپرسیدم یعنی ممکنه اونم همینطوری باشه برای من یشب ک از پیش اون داشتم میرفتم خونه تو راه بهش اسمس دادم من چرا تا دو قدم از تو دور میشم جوری دلتنگت میشم انگار ک مدتهاست ندیدمت فورا جواب داد فک کردم فقط من اینطوریم پس خوبه مثل همیم اینحرفش خیلی خوشحالم‌کرد تودلم گفتم خدایا شکرت پس اونم بهم حس داره یروز ک رفته بودیم بیرون شهر رو یه سنگ نشسته بودیم ب بهانه عکس گرفتن دستمو گذاشتم رو شونه ش و چسبیدم بهش وقتی عکسو گرفتیم دلو زدم ب دریا یهویی لپشو بوسیدم اونم اصلا ری اکشن بدی نشون نداد برعکس ذوق کرد تو چشام نگا کرد و لبخند زد گفت این بوس برای چی بود+چون دوسِت دارم-حالا ک اینطوره منم میبوسمت اونم نزدیک شد لپمو بوسید اونلحظه دوتا بال کم داشتم دلم‌میخاست پرواز کنم انقدر حس خوبی داشتم ک میخاستم داد بزنم محسن من عاشقت شدم محسن تو همون کسی هستی ک از بچگی‌ دارم بهت فک میکنم تو شدی کل زندگیِ من خودمو جم و جور کردم باخودم گفتم جوگیر نشو احمق فقط یه بوس بود بلند شدم،گفتم پاشو بریم-کجا+برگردیم داخل شهر
بلند شد سوار شدیم تو راه همش ب اونلحظه ای ک بوسیدمش و بوسیدم فک میکردم رفته بودم تو یه دنیای دیگه باصدای محسن ب خودم اومدم -چراانقدر ساکتی چیزی شده+ن بابا چیزی نشده خوبم
نمیدونم زود بود یا ن اما من واقعا دیگه هیچی از خدا نمیخاستم بجز محسن وقتی پیشش بودم دیگه دلم نمیخاست برگردم خونه اکثر وقتا گوشیو خاموش میکردم چون میگفتم اونی ک میخامش کنارمه هرچی میخاد بشه،بزار بشه و گوشیو خاموش میکردم حس خوشبخت ترین ادم روی زمینو داشتم همیشه تو دلم شکرگذاری میکردم ازینکه محسنو بهم داده شبا وقتی سرمو میزاشتم رو بالشت تا یکی دوساعت ایندمو باهاش تو رویاهام میساختم اون روزایی رو باهاش میدیدم ک زیر یه سقف زندگی میکنیم صبحا با بوس از خواب بیدارش میکنم وقتی لباس میپوشه خودم دکمه های پیرهنشو میبندم خودم موهاشو مرتب میکنم موقع غذا خوردن خودم براش لقمه درست میکنم گاهی وقتا انقدر غرق این رویاها میشدم ک کلا از دنیای واقعی دور میشدم
هرروزی ک میگذشت برام عزیزتر میشد وقتی باهاش روبرو میشدم واقعا دیگه بجز اون هیچکس و هیچ چیزیو نمیتونستم ببینم تمام تمرکز و حواس و نگاهم فقط رو اون بود وقتی برام لبخند میزد انگار بهم انرژی و حس خوب تزریق میکردن سراسر وجودمو ارامش میگرفت گاهی وقتا حتی باورم نمیشد چطور وجود یه ادم انقدر میتونه زندگی رو برام قشنگ تر کرده باشه حتی رو رفتارم تاثیر مثبت گذاشته بود خانوادمم متوجه شده بودن چقدر مهربونتر و خوش برخوردتر شده بودم تقریبا ۸ماهی ب همین روال رفاقتمون ادامه داشت ک یهو بخودم اومدم دیگه اون یاسین سابق نیستم دیگه فقط با دیدن و حرف زدن و لبخند زدنش و بیرون رفتن اون حس خوبو نمیگرفتم و کافی نبود برام حسم بهش عوض شده بود اما ن اینکه کم شده باشه بلکه عمیق تر شده بود فهمیدم عاشقش شدم دیگه وقتی میرفتم پیشش نمیتونستم بهش لبخند بزنم نمیتونستم باهاش گرم برخورد کنم نمیتونستم دستمو بزارم رو شونه ش نمیتونستم دیگه از سرشوخیم ک شده ببوسمش نمیتونستم حتی چن کلمه باهاش صحبت کنم اون احساس میکرد سرد شدم باهاش و شاید از رفاقت باهاش خسته شدم اما واقعییت این بود من با ذره ذره ی وجودم دلم میخاست وقتی میبینمش بغلش کنم و هیچ‌حرفی نزنم‌ساعت ها روبروم بشینه و فقط نگاش کنم دلم‌میخاست از کنارم‌جم‌نخوره برام حرف بزنه و من فقط ب صدای قشنگش گوش بدم دلم‌میخاست همه ی اینارو براش ب زبون بیارم و بهش بگم اما نمیتونستم وقتی میخاستم زبون باز کنم حس خفگی داشتم اون ازین رفتارای غیرطبیعیم خسته شده بود میگفت مشکلت چیه چرا عوض شدی وقتی تو اینجوری ناراحتی منم بهم میریزم مگه رفیقت نیستم بهم بگو چ مشکلی داری اما من براش قسم میخوردم ک هیچ مشکلی ندارم و چیزیم نیست نمیدونستم باید چیکار کنم ب یکی نیاز داشتم ک باهاش حرف بزنم بهم بگه چیکارکنم اما هیچکسو نداشتم انگار تو باتلاق گیر کرده بودم داشتم دست و پا میزدم اما هیچکس نبود نجاتم بده روزا و شبا باخودم کلنجار میرفتم ک باید حسمو بهش بگم اما از طرفی میگفتم اگ بگم و اون این حسو نداشته باشه حتما از چشمش میوفتم ترس از دست دادنش خیلی اذیتم میکرد چون دیگه مث سابق بهم زنگ نمیزد پیام نمیداد و نمیومد دنبالم یروز بهش پیام دادم چرا دیگه مث قبل نیستی پیام نمیدی و نمیریم بیرون گفت واقعیت تو ادم خودخواهی هستی و منم از ادمای خودخواه خوشم نمیاد گفتم یعنی دیگه برات ارزشی ندارم گفت ارزش داری اینو گفتم ک خودتو اصلاح کنی من مشکلی باهات ندارم خودت عوض شدی یکبار دیگه پیاماشو خوندم مات و مبهوت شده بودم قلبم تند تند میزد باورم نمیشد داشت اینو بهم میگفت میگفتم منکه اصلا خودخواه نیستم من فقط عاشقش شدم و نمیتونم ب زبون بیارم دستمو گاز گرفتم چون دلم میخاست انقدر داد بزنم تا قلب و روحم‌دربیاد دلم‌میخاست بمیرم اما روحم درنمیومد
هرچی میگذشت اون دیگه انگار کلا کنارم گذاشته بود ن زنگ میزد ن پیام هیچی،نمیتونستم باور کنم انگار داشتم خواب میدیدم چطور ادمی ک چندین ماه شب و روز کنارم بود الان روزهاست سراغمو نگرفته چطور تونست تبدیل ب ی غریبه بشه روزای زیادی حس وحشتناکی داشتم انگار همه اعضای خانوادمو از دست داده بودم اروم و قرار نداشتم انگار دستوپاهامو با طناب بسته بودن میخاستم غذا بخورم انگار سنگ‌گذاشته بودن تو گلوم و پایین نمیرفت حتی تپش قلب و نفس کشیدنم نرمال نبود از عالم و ادم متنفر شده بودم هیچ چیزی حتی برای یک ثانیه خوشحالم نمیکرد تبدیل شده بودم ب ی ادم گوشه گیر یا ب خودکشی فک میکردم یا ارزوی مرگ میکردم وقتی بیرون میدیدمش روشو ازم برمیگردوند و منو نادیده میگرفت اونلحظه انگار روحم از بدنم خارج میشد انگار یه سنگ چن صد کیلویی میبستن ب پاهام نمیتونستم قدم بردارم شبا تا صبح تو اتاقم گریه میکردم همش باخدا حرف میزدم چرااینطور شد هزاران بار ازش میپرسیدم اگ قرار بود بیاد و اینجوری نابود بشم چرا گذاشتی بیاد چرا نزاشتی حسم بهش مث قبل از رفیق شدنمون بمونه چرااینکارو کردی چرا خدایااا چراااا مگه من چ گناهی کردم دل کیو شکستم حق کیو خوردم ب کی ظلم کردم ب تاوان کدوم گناهم چراااا
ب خدا میگفتم‌طورخدا قرانو میگرفتم دستم التماسش میکردم میگفتم خدایا طورخداا بخاطر این قران جونمو بگیر
۲سال بیشتر حال و روزم همینقدر داغون بود
کم کم با نبودنش کنار اومدم و داشتم ب نبودنش عادت میکردم اما حسم بهش همچنان عمیق بود و با ذره ذره وجودم دوسش داشتم
بعدها باهاش اشتی کردم اما دیگه مث قبل نبودیم خیلی کم همدیگرو میدیدیم یشب تصمیم گرفتم حس واقعیمو بهش بگم گوشیمو برداشتم و همه حرفای دلمو زدم
(محسن من واقعیتش از همون اول یه حسی فراتر از حس رفیق بهت داشتم واضحتر بگم عاشقت شدم دلم میخاد بقیه روزای زندگیمو باتو زندگی کنم زیر یه سقف باشیم و هرروز و هردیقه جلو چشمم باشی و فقط مال من باشی)
در جوابم نوشت میفهمم چی‌میگی کمابیش منم دلم همینو میخاد اما میدونی ک من دارم صاحب یه بچه میشم بیخیال همسرمم بشم بیخیال بچم نمیتونم بشم توهم بخاطر من ایندتو خراب نکن من و تو فقط باید رفیق باشیم ن بیشتر ن کمتر
جوابش منطقی بود اما من یکبار دیگر قلبم شکست و رویاهام نابود شد
پ.ن:تو اون دوسالی ک قهربودیم اون ازدواج‌کرد هرچن ازدواجش ب خواست خودش نبود و ب خواست باباش بود ولی الان صاحب یه بچه ی دو ساله هم هست
ما همچنان رفیق هستیم اما ن ب اون صمیمییت و دیدارهای قبلی
حسی ک بهش دارم یذره کم نشده همچنان از ته دلم دوسش دارم
گاهی تو خلوتم ب یادش اهنگ گوش میدم‌و چن قطره اشک بیصدا از چشمام میاد اما دیگه مث قبل گوشه‌گیر نیستم شبا‌تا صبح اشک‌نمیریزم دائما بیقرار نیستم و خیلی کم بهم‌میریزم
ولی انگار هیچوقت نمیتونم برگردم ب ادمی ک تو گذشته بودم هرچقدر سعی میکنم نمیتونم خوشحال باشم یه ادم سرد و بی روح شدم انگار فقط جسمم ازم مونده و دارم این زندگی رو ب اجبار ادامه میدم
هنوزم نفهمیدم چرا خدا باهام اینکارو کرد؟!
اگ قرار نبود مال من بشه چرا از بچگی جذبش شدم؟!
یا چرا وقتی بزرگ شدیم مارو گذاشت سرراه هم؟!
هیچوقت نفهمیدم چ حکمتی تو‌‌کارش بود؟!
دوستان عزیز داستانمو خیلی کوتاه‌کردم ریز ب ریز اتفاقات رو بیان نکردم چون یاداوری خاطرات باعث تازه شدن زخمام میشد امیدوارم ک منو ببخشید هدفم از بیان‌کردنش فقط این بود برا اون دوستانی ک تو روابط عاطفیشون شکست خوردن بدونن تنها نیستن‌و من ب نوبه ی خودم حس میکنم ضربه روحی ک من خوردم شاید بدتر از این نباشه ولی طاقت اوردم و امیدوارم هیچکس هیچوقت عشق و وابستگی یکطرفه رو تجربه نکنه:)
از ته قلبم برا همه تون ارزو میکنم حال دلتون همیشه خوب باشه و در کنار کسی باشید ک بهتون ارامش میده^^🤍🌈

نوشته: Demiboy

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها