داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

مسیح (۲ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

خب دوست داری تو تیرماه کجا بریم ؟ شنیدم ترکیه خیلی قشنگه این موقع سال آره اونجا کشور اسلامیه و توریستی هم هست باشه میبرمت اونجا . تقویم رو برداشتم و نگاهی کردم: 8 تیر خوبه ؟ مسیح نگاهی به تقویم کرد : آره فکر کنم برای یه هفته باید کارها رو بسپارم دست بقیه . پس 7 روز بیشتر وقت نداریم ها امروز آخر خرداده . 9 ماه از زندگی ما میگذشت . مسیح مهربان بود و با گذشت بخشنده و دست و دلباز من و خانواده منو خیلی دوست داشت هرچی بهش می گفتم نه نمیگفت مثل همین مسافرتی که میخواد منو ببره ولی…ولی … زندگی جنسی ما تقریبا تعطیل شده الان بیشتر از 2 ماهه که هم آغوشی نداشتیم این ماه آخر چند بار از زور فشار جنسی گریه کردم . وقتی مسیح رو میدیدم بیشتر بغضم می گرفت آخه چرا یه همچین مردی از نظر جنسی باید تعطیل باشه قد بلند هیکل ورزشکاری اخلاق خوب قیافه خوب، مقوی هر چی بود داده بودم ولی افاقه نمی کرد . دیدم یه مسافرت خارج بریم بد نیست و تو روحیه من تاثیر خوب میذاره . همه چی داشتم ولی گاهی باز غصه میخوردم . روز آخر قبل از سفر اومدم تو باغچه یه قدمی زدم . همه گرفته بودند و سبز سبز بودند گلها رنگ به رنگ همه چی قشنگ هوا عالی ولی باز خوشحال نبودم . نفس عمیقی کشیدم : آخه دختر چه مرگته تو ؟ چی میخوای از زندگیت که نداری؟ نگاهی به بالای دوتا چنار حیاط مون کردم بر بلندترین شاخه اش دوتا قمری لونه داشتند. از رفت وآمد هاشون حدس زدم که باید جوجه تو لونه داشته باشند دل منم جوجه خواست اگه از مسیح حامله می شدم شاید دیگه هیچ وقت از کمبود زندگی جنسی باهاش دچار مشکل نمی شدم . تو هواپیما که بودیم موضوع رو بهش گفتم . ولی مسیح گفت : عزیزم تو که الان سنی نداری 19 سالته تازه من هم الان بچه دار بشیم دیگه از کار و زندگی میافتم . تازه این شرکتم رو تاسیس کردم تو دبی تو جریانی که باید هی برم و بیام . نمیتونم اونوقت پیش تو و بچمون باشم صبر کن یه چند سالی بگذره بعد مثلا فکر کنم تا 3 سال دیگه خوب باشه . چشمام غمگین شد . نگاهم کرد و یواشکی دستمو ماچ کرد : عزیزم اینقدر زود از من و زندگی با من خسته شدی؟
این حرفش و لحنش چشمامو بارونی کرد: نه عزیزم تو عزیز دل منی تو مایه حیات منی فقط همون موضوع مسیح دست من رو رها کرد : ای بابا واقعا که تعجب میکنم یعنی به رابطه اینقدر مهمه که بیایی و به خاطرش زندگیت و تلخ کنی بهت چند بار هم گفتم که اینها عادیه زن و شوهر اول که به هم میرسند برای هم تازگی دارند ولی بعد دیگه عادی میشه مگه توشک داری که من تورو دوستت دارم ؟ هان؟ سرمو به نشونه نفی انداختم بالا . دوباره دستمو گرفتو بوسید در همین حین خلبان اعلام کرد که وارد آسمان ترکیه شدیم و همین رو به انگلیسی دوباره گفت لبخند زدم : مسیح دارم واقعا میرم خارج ها مسیح خنده اش گرفت : دارم میرم نه تو الان تو خارج هستی ! و هر دو بلند خندیدیم مسافرها نگاهمون کردند .
………………………………………………………….
سفر یک هفته ای به ترکیه مثل 7 ساعت گذشت و نفهمیدم که کی دوباره اومدم توی خونه خودم؟ 3 روز استانبول و 4 روز آنتالیا برنامه تورمون بود . دیدنیهای استانبول مخصوصا مسجد ایا صوفیا بی نظیر بودند و ساحل دریای آنتالیا و رودخانه وحشی که تو برنامه مون بود منو مسحور خودش کرده بود . دیدن زنهای بیکینی پوشیده کنار ساحل برای من خیلی عجیب بود ولی مسیح خیلی عادی برخورد میکرد بهم میگفت که اینقدر از این صحنه ها تو انگلیس که بوده دیده براش عادیه . اون تو برایتون انگلیس بوده که شهر ساحلیه اونجاست ظاهرا .
راستی عزیزم چرا از زن انگلیسیت جدا شدی؟ این اولین باری بود که ازش می پرسیدم البته خودش روز اول یه چیزهایی رو گفته بود راجع به اختلاف فرهنگی ولی حالا دوباره دلم خواست ازش بشنوم . مسیح آهی کشید : میدونی من احساساتی هستم و زود دل به دختری دادم که تو کافه جلوی دانشگاهمون کار میکرد . غافل از این که من و اون مال دو دنیای متفاوتیم . مثلا شب اولی که فهمیدم دختر نیست کلی شوکه شدم ولی برای اون عادی بود دوستای پسرشو چند بار اورده بود خونه ما و جلوی چشم من باهاشون لاس می زد . و….
سکوتی کرد و به دریا خیره شد . دیگه نمیتونستم تحمل کنم و از هم جدا شدیم یه سالی با هم زندگی میکردیم البته . دیگه حاجیمون هم هی اصرار کرد که تو که درست تموم شده بیا و به من کمک کن من هم برگشتم . نگاهی به چشمهای من کرد و ادامه داد : بعد توی فرشته نصیبم شدی من که دیگه از خدا هیچ چیزی نمی خوام چون بهترین چیزی رو که میتونست بهم داده اونم تویی خوشگلکم . حالا نشسته بودم توی خونه . ماه پیش سالگرد ازدواجمون بود برام جشن سالگرد رو گرفت و همه خانواده هامون رو هم دعوت کرد . شب خوبی بود اون شب ولی …ولی … اون مشکل ما حل نمی شد که نمی شد مسئله این بود که شوهر من نمی خواست قبول که که این موضوع هم قابل حله و باید بره دکتر . سرمو با خیلی چیزها سرگرم میکردم تا فشار جنسی ام رو کنترل کنم ولی گاهی از دستم در میرفت و بدبخت ترین زن دنیا اون موقع من بودم . روی تختم می افتادم و زار زار گریه میکردم چند بار تا مرز خود ارضایی رفتم . ولی بی فایده بود هیچ چیزی جای یه مرد رو برای من پر نمیکرد یه روزی از یکی شنیدم که دکتر فرامرزی توی میرداماد تخصص این چیزها رو داره و روانشناسه . وقتی گرفتم و خودم تنهایی رفتم پیشش تا بهم بگه که چی کار میتونم بکنم دلم میخواست این راه بهم جواب بده دیگه داشتم از درون له و لورده میشدم . مدتی بود یه خنده از ته دل کسی از من نشنیده بود . از آسانسور مطب که خارج شدم تابلوی دکتر خودنمایی میکرد . چادرمو دور خودم بیشتر پیچیدم تا کمتر دیده بشم . منشی نشسته بود و با دیدن من و هیبتم یه اخمی کرد ولی وقتی اسممو گفتم و وقتمو نشونش دادم لبخندی زد و اشاره کرد که تا 15 دقیقه دیگه میتونم برم تو .نشستم روی مبل راحتی که اونجا بود و یه مجله رو برداشتم به خوندن تو مطالب حسابی غرق بودم . دستور آشپزی بود و طرز تهیه کرم کیک شکلاتی که صدایی از کنار گوشم گفت : تو آشپزیت که همیشه خوب بوده اینا رو دیگه چرا میخونی؟ سرمو برگردوندم ببین کیه این؟ وای خدا جون چی دارم میبینم پویا تو 5 سانتی صورتم دیدم که داشت به من لبخند میزد …………
وحشتزده خودمو کشیدم عقب و مجله از دستم افتاد روی زمین چشمهام از تعجب و وحشت و ترس و دیگه نمیدونم چی گرد شده بود پویا عقب رفت و تکیه داد به صندلیش و گفت : چیه بابا چته؟ نگاهی به اطرافم انداختم به جز منشی توی اتاق کس دیگری نبود . متوجه کار احمقانه ام شدم و خودمو جمع و جور کردم .خودمو مرتب کردم و نشستم سر جام. پویا از همونجا گفت : خانوم کمالی این خانوم و من از دوستان قدیمی خانوادگی هستیم . منشیه که معلوم بود کمالیه .لبخندی زد و پرونده هایی رو به دستش گرفت رفت توی اتاق دکتر و من و پویا تنها موندیم .
پویا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت : شنیدم به سلامتی رفتی سر خونه زندگی
نفسی کشیدمو گفتم: بله
گفت : خب تبریک میگم . از زندگیت راضی هستی ؟
گفتم : بله که راضیم . چطور؟
گفت : نه بابا دلیلی خاصی که نداشت . همینطوری گفتم .
سکوتی بین ما افتاد . بعد گفت : چرا اومدی دکتر ؟ بلا به دور
جوابشو ندادم . میترسیدم که کاری کنم که از من عصبانی بشه و آبرومو ببره . خیلی از این لحظه تو زندگیم می ترسیدم که یکی از اینها رو ببینم و حالا برام اتفاق افتاده بود من من کردم : برای مشکل یکی از دوستام اومدم مشاوره بگیرم .
گفت : آهان
و باز سکوتی بین ما افتاد . معلوم نبود این منشیه هم اونجا چی کار می کرد و نمی اومد بیرون که در همین حال اومد بیرون و به من اشاره کرد که برم تو . من هم از خدا خواسته بدو بدو رفتم تو دکتر یه مرد مو سفید محترمی بود . موضوع مسیح رو بهش گفتم . نیم ساعتی باهام حرف زد و ترغیبم کرد که مسیح رو راضی کنم که به اون سر بزنه . بهم گفته بود که مشکل شوهرت قابل حله فقط باید تو جنبه روانی قضیه باهاش کار کنم و یه سری دارو ها رو مصرف کنه .چهره نگران منو که میدید خندیده بود و گفته بود : خانوم کوچولو غصه نخور من از اینها بی بخار ترش و مداوا کردم . کمی خوشحال شده بودم . امیدوار بودم میام بیرون پویا نباشه که نبود . خوشحال شدم و از ساختمون میخواستم خارج شم که پویا صدام کرد : صدف وایستا کارت دارم
تنم لرزید برگشتم نگاهش کردم: بله
یه چیزی ازت میخوام نه نیار
چی ؟
رضا حالش خیلی بده رسما دیوونه شده و همش اسم تورو میاره
خب؟
شاید زیاد عمر نکنه بیا بریم ببینش گناه داره جوون به این سالمی اینجوری شده .
رومو کردم اونطرف و سوار تاکسی شدم و از اونجا دور شدم ولی حرفهای پویا منو به فکر فرو برده بود .
تو همین افکار بودم تا بالاخره رسیدم خونه . وقتی از تاکسی پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و داخل شدم مسیح را دیدم که داره به گلها آب میده اومد جلو و گفت : خسته نباشی زیبای زیبایان کجا بودی؟
رفتم جلو و سرمو گذاشتم روی سینه اش و چشمهامو بستم . مسیح شیلنگ آب را رها کرد و منو در آغوش خودش فشرد و بعد از مدتی سکوت گفت : چیه؟ چیزی شده عروسکم؟
دستشو گرفتم و به سمت داخل خونه هدایتش کردم . نشوندمش روی مبل و خودم هم نشستم روی پاش دستمو انداختم گردنش و بوسیدمش .
مسیح خندید : باز چه نقشه ای برای من کشیدی دم بریده ؟
گفتم : مسیح جان من ازت یه چیزی بخوام نه نمیگی ؟
مسیح قیافه جدی به خودش گرفت و گفت: حالا تو بگو ببینم چی هست ؟
گفتم : مسیح جونم لوس نشو . فقط بهم قول بده باشه؟
مسیح من را از روی پاش هل داد پایین و بهم خیره شد و گفت : خب باشه . حالا بگو ببینم . بگو دیگه کشتی منو
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم : من امروز رفته بودم پیش یک دکتر
مسیح هول شد و گفت : دکتر ؟ چرا چیزیت شده؟
گفتم : نه بابا اجازه بدی میگم دکترش روانشناس و متخصص امور جنسی بود و من باهاش صحبت کردم دکتر خیلی خوب و حاذقیه و بهم گفته که میتونه مشکل تو رو حل کنه و ….
حرفم نیمه کاره مونده چون متوجه شدم که مسیح با نگاه خصم آلودی خیره شده به من . حرفهامو قورت دادم مسیح پاشد و یهو داد زد و من ناخودآگاه تکون سختی خوردم :
داد زد : فکر کردی من مریضم ؟ فکر کردی من مردی ندارم؟ خجالت نمی کشی؟ این چه فکرهاییه ؟ آخه چند بار باید این موضوع رو تو اون کله پوکت فرو کنم؟ با با جون من سالم سالمم هر وقت هم بخوام میتونم هرکسی رو بخوام بکنم چه تورو چه هر کس دیگه رو
ایستادم و دستمو انداختم دور گردنشو صورتمو چسبوندم به صورتش و نوازشش کردم .
گفتم آخه عزیزم چرا اینجوری برخورد میکنی؟ من که حرف بدی نمیزدم . خوب تو نمیتونی هم آغوشی موفقی داشته باشی چرا ناراحت میشی ؟ که مسیح دست منو از دور گردنش باز کرد و هلم داد عقب هیکل مسیح خیلی از من بزرگتر بود و با یه دست اون پرت شدم عقب و پام گرفت به پایه مبل و خوردم زمین خیلی دردم گرفت و اشک توی چشمهام جمع شد . مسیح با خشونت نگاهم کرد . در را باز کرد رفت بیرون پشت سرش هم محکم در را به هم کوبید . انتظار این رفتار را از مسیح نداشتم و بغضم گرفت و زار زار گریه کردم . هفته بعد رفتم دوباره پیش دکتر . قبلش وقت گرفته بودم تو هفته گذشته با هم قهر قهر بودیم و حتی دو شب مسیح نیومد خونه هر چی هم به موبایلش زنگ میزدم قطع میکرد وقتی هم اومد جواب حرفهامو نداد و رفت و گرفت خوابید . خانم کمالی منشی دکتر بهم گفت که برای دکتر کاری پیش اومده که یک ساعت دیگه میاد اگه بخوام میتونم بشینم و منتظرش باشم . چاره ای نبود نشستم و سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمهامو بستم بعد از چند دقیقه که گذشت صدای پویا پیچید توی گوشم : به به صدف خانوم ما خوش اومدی . باز هم این ورا؟
چشممو بازکردم و نگاهش کردم :
آروم گفت : چیه تعجب کردی؟ من فهمیده بودم قراره بیایی اینجا من هم اومدم .
چشمهامو بستمو گفتم : از کجا فهمیدی؟
گفت : من آشنای همین خانوم کمالیم دیگه اون بهم گفت مشکل تو رو هم میدونم الان .
جوابشو ندادم .
ادامه داد : ببین صدف رضا حالش خیلی بده بیا ببینش گناه داره طفلی
با چشمهای بسته گفتم : حالا تو چرا اینقدر جوش رضا رو میزنی ؟
گفت : خب رفیقم بود . فکر کردی من نامردم ؟ میدونی اون همش اسم تورو میاره و بهم گفتند خیلی کابوس داره خیلی . شاید اگه تو رو ببینه و ببخشیش حتی ظاهری باشه . بهتر شه .میایی؟
گفتم : کی؟
گفت : همین حالا می تونیم بریم وقت ملاقات تا پنجه . میریم و برمیگردیم نزدیکم هست .
دل دل کردم و پاشدم با پویا از در مطب اومدیم بیرون .
گفت وایستا بریم ماشینمو بیارم.
گفتم : نه من با ماشین تو نمیام تو خودت بیا و من با تاکسی .
چیزی نگفت و نیم ساعت بعد رسیدیم در آسایشگاه . از دیدن قیافه رضا میترسیدم ولی دیگه اومده بودم . با پویا از در اتاقش که رفتیم تو کسی رو روی تخت دیدم که آشنا نبود ولی خود رضا بود موهای سرش کلا سفید شده بود و قیافه زرد و رنجوری داشت اتاق خالی بود برگشت و نگاهش روی ما ثابت موند فکر کردم که منو نشناخته چون برگردوند صورتشو و دوباره به پنجره نگاه کرد .
پویا گفت : رضا ببین کی اینجاست . صدفیه همون که صداش میکردی ها
پاهام میلرزید گرفتم نشستم روی یک صندلی برگشت نگاهم کرد و یهو داد بلندی زد … زد توی سر خودش از ترس از جا پاشدم . پرستارا دویدند تو و به زور گرفتنش و بهش یه آمپول زدند بعد از مدتی آروم شد و روی تختش خوابش برد نگاهی به پویا کردم . دستشو به سمتم دراز کرد دست پویا رو گرفتم و اون هدایتم کرد بیرون اشک از چشمهام سرازیر شده بود و به هق هق افتاده بودم دیدن وضعیت اون برام خیلی ناراحت کننده بود . وقتی متوجه خودم شدم که دیدم کنار پویا تو ماشینشم .
هق هق کنان گفتم : پویا جان منو پیاده کن همین جاها خودم میرم .
پویا گفت : نه بابا صبر کن این جوری بری خونه که شوهرت شک میکنه بهت .
دوباره سرمو گذاشتم روی داشبورد نمیدونم چرا از دیدن رضا تو اون وضعیت اینقدر ناراحت شده بودم من که دلم نمیخواست سر به تنش باشه پس چرا؟ برای این دل نازکی خودم دلیلی نداشتم ولی حالم دگرگون شده بود وقتی سرم را بلند کردم و دیدم که توی یک پارکینگیم با بی حالی گفتم : اینجا کجاست؟ پویا دستمو گرفت و از ماشین پیاده کرد. و گفت : بیا بشین یه دقیقه برات یه شربتی چیزی بیارم بخور و آبی به صورتت بزن و بعد که سرحال شدی برو ببخش نباید تو رو میاوردم و با دست زد تو پیشونیش همش من مقصرم ببخش بی اختیار از در آپارتمانش رفتم تو و روی یک مبل نشستم . پویا رفت و برام یه لیوان آب خنک آورد دستمو گرفت و بلندکرد عزیزم پاشو برو آب به صورتت بزن رفتم توی دستشویی و آب زدم خنک شدم و حالم کمی جا اومد وقتی اومدم بیرون و پویا رو دیدم تازه متوجه وضعیت مسخره ای که توش اومده بودم شدم .
گفتم : پویا من میرم مرسی
پویا از جا پاشد و دستمو گرفت توی دستش و نوازش کرد و نشوند روی همون مبل پیش خودش .
گفت: صدف جون دلم برات یه ذره شده بود یه ذره و نوازششو بیشتر کرد توی مبل فرو رفتمو بی حس تر از قبل شدم حس شهوت بهم هجوم آورد و عطر بدن پویا هم داشت منو از خود بی خود میکرد نمیدونم چرا بی اختیار شده بودم؟ چادرمو از سرم در آورد و انداخت پشت مبل . روسریم رو هم در آورد . خجالت کشیدم ولی تمنای تنم بیشتر از خجالتم بود . اون موقع بود که دستمو انداختم دور گردن پویا و توی چشمهاش نگاه کردم . ضربان قلبم به حدی بلند شده بود که خودم هم اونو می شنیدم و خون به صورتم دویده بود
انگشتهای دستمو کردم توی موهای سرش و نوازششون کردم . موهای بلندی داشت پویا وانگشتام کاملا توی موهاش فرو می رفت . دستهای پویا رو پشت کمرم احساس کردم که داره با فشارش بلندم میکنه که بشینم روی پاهاش . این کا رو کردم . دستاشو آروم آورد بالا و بالاتر تا رسید به خط سوتینم کمی اونجا موند و باز هم اومد بالاتر تا روی گردنم . بازوهاش از زیر بغلم رد شده بودند و ممه هام بیشتر و بیشتر فشرده میشدند .خلسه بودم . یه تکون ناگهانی بهم داد و کمی از روی پاش بلندم کرد و مانتومو از زیر کونم در آورد و دوباره نشوندم روی پاهاش . منو به خودش فشار داد . بیشتر و بیشتر . بیشتر و بیشتر . دلم میخواست که این فشار هیچ وقت تموم نشه . امنیت خاصی داشت آغوش پویا . یک دفعه فشارشو برداشت از روی من . سرمو آوردم عقب و نگاهش کردم . دستاشو از پشت گردنم آورد جلو و دکمه بالای مانتومو باز کرد . دکمه بعدی رو هم . و دکمه بعدی رو . سینه ام از شدت هیجان به شدت بالا پایین میرفت . دکمه هام یکی پس از دیگری باز می شدند و هیجان من هم یکی پس دیگری اضافه میشد . عطری که از پویا به مشامم میرسید مستم میکرد . سرمو کردم دوباره توی گردنش و عطرشو بوییدم . وقتی تمام دکمه هام باز شد . دستشو آورد بالا و از روی شونه هام مانتو را عقب زد. زیر مانتو تاپ پوشیده بودم .تاپی آبی . که برجستگی ممه هام توش مشخص بود . با دست چپش کمرم رو گرفت و با دست راستش مانتو رو از تنم خارج کرد . و سرشو کرد توی گردنم و شروع به بوسیدنم کرد. ضعف رفت تنم و ناله ای ناخودآگاه از دهانم خارج شد . بازوهام رو دور شانه های پویا انداختم و با تمام قدرت فشارشون دادم . پویا آخی گفت و سرشو با فشار بیشتری داخل گردنم فرو کرد. لبهاش مثل بزغاله که چرا کنه روی گردنم در رفت وآمد بود . یواش یواش لبهاشو روی ممه هام حس کردم و نگاهش کردم .بالای تاپ رو زده بود کنار و به ممه م راه پیدا کرده بود .سرشو توی دستام گرفتم و به پستونهام بیشتر فشار دادم . یهو دستشو خیلی سریع آورد زیر تاپ و کشید بالا و لحظه ای بعد من لخت بودم . نفهمیدم چه جوری سوتینم رو هم در آورده . حشرم خیلی بالاتر زد و بلند شدم و پویا رو هل دادم که طاق باز افتاد روی مبل و گفت : اوهوی میخوای چیکار کنی؟ نکنه میخوای منو بکشی؟
و خندید . جوابشو ندادم و پیرهنشو دادم بالا و از تنش در آوردم و خودمو انداختم روش . پویا منو برگردوند و نوک ممه منو کرد توی دهنش و به شدت کشید . آهم در اومد و گفتم : چته؟ کندی نوک ممه مو . پویا جواب نداد و با اون یکی دستش هم این ممه منو گرفت و نوازش داد . چشمهامو بستم و خودمو رها کردم . دستهای پویا به داخل شلوارم رسیده بود وداشتند که شورتم رو لمس می کردند .شلوار را هم کشید پایین .له له میزدم که کی میخواد منو بکنه . آب کسم راه افتاده بود . حشری حشری بودم . شلوارم رو کاملا از پام بیرون کشید و از روی شورت شروع به لیسیدن کسم کرد . پاهامو باز باز کردم . با زبونش میکشید به بالای کسم و با دندونهاش شورتمو کشید پایین . وقتی شورتم در اومد و کسم کامل تو معرض دید قرار گرفت کیرشو خودش در آورد و گرفت توی دستش . شق شق بود و سرش به سرخی می زد . پاهامو باز تر کردم . له له میزدم .کیرشو آورد دم کسم و میخواست بکنه تو که توقف کرد .
از جا پاشد : صبر کن یه دقیقه. کاندوم ندارم باید برم از تو اتاق بیارم یه چن لحظه
و دوید توی اتاق .کف سالن دراز کشیده بودم و دستمو گذاشته بودم زیر سرم و با پاهای باز به سقف نگاه میکردم . هیجان من داشت فروکش می کرد . نگاهم رو به جاهای دیگه اتاق انداختم . بعد کف سالن و لباسهامو دیدم و به چادرم که اون طرف مبل روی زمین افتاده بود . ناگهان چیزی مثل خنجر قلبم رو از هم درید . وای وای وای بر من . چه غلطی دارم میکنم ؟
پاشدم نشستم . این چه غلطیه ؟ دارم خیانت میکنم . دارم به شوهرم خیانت میکنم . ای لعنت بر من . سریع و تند از جا بلند شدم . هنوز سرو صدای پویا رو توی اتاقش می شنیدم که دنبال کاندوم همه جارو به هم می ریخت . ای خاک بر سرت کنن صدف ای ابله ای الاغ ای لعنتی ای لعنت به تو . تو باید بمیری نه این که زنده باشی .شورتم رو پیدا کردم و پوشیدم و تند تند بقیه چیزها رو هم تنم کردم.مانتو رو پوشیدم و چادرم رو هم انداختم روی سرم .نگاهی به در اتاق کردم و در آپارتمان رو باز کردم که برم بیرون که صدای پویا رو شنیدم : کجا؟ برگشتم .با این که حال و روز خوبی نداشتم اون موقع ولی از دیدن سرو شکل پویا خنده ام گرفت . پویا کیر به دست ایستاده بود و سعی داشت کاندوم رو بکشه سر کیرش که منو دیده بود و نیمه کاره کارش مونده بود .با دهن باز هم داشت به من نگاه میکرد . ایستادم .
گفتم : ببین پویا ما کار درستی نمی کردیم . تو نباید از ضعف من سواستفاده می کردی .
پویا همونجا نشست روی زمین . لخت بودن پویا و پوشیده بودن من قدرتی به من بخشید و اعتماد به نفسی داشتم …
ادامه دادم : من شوهر دارم . شوهرم هم خیلی دوست دارم. درسته که منو ارضا نکرده مدتیه ولی من نباید در حقش خیانت کنم و همونجوری که نمی خوام اونم این کار رو بکنه . تا حالاشم زیاده روی کردم .خیلی ولی دیگه ادامه نباید بدم . باید برم .ازت هم می خوام که دیگه دنبالم نیایی . باشه ؟ و رومو برگردوندم که برم صدا کرد : صدف یه دقیقه وایسا
برگشتم نگاهش کردم . از جا پاشد و اومد جلو عقب رفتم و خوردم به در .عقب تر نمیتونستم برم . خم شد و دستمو گرفت و بوسید و رها کرد و گفت : من واقعا ازت عذر میخوام .حق با توست . من داشتم سو استفاده میکردم .منو ببخش . خوشبخته که اونی که شوهر تو ست . برو موفق باشی و خوشبخت . در رو باز کردم و از اونجا اومدم بیرون . تا سر خیابون دویدم . هم میخواستم گریه کنم و هم بخندم . هم ناراحت بودم از چیزی که اتفاق افتاده بود و هم خوشحال بودم از چیزی که نذاشتم اتفاق بیفته . یه تاکسی گرفتم : آقا یوسف آباد برو فقط زود . 1 ساعت بعد توی خونه بودم . ساعت ساعتی بود که مسیح می اومد خونه . خجالت زده بودم ولی احساس غرور هم هم میکردم .متناقض بود همه چی . انتظارم دیگه زیاد طول نکشید . و مسیح وارد خانه شد در حالی که دسته گلی توی دستش بود . چیزی نگفت و فقط به هم نگاه کردیم .
مسیح من من کرد : صدف…صدف من … منو ببخش
بغضی که توی گلوم بود باز شد و بلند بلند گریه کردم . دویدم و خودمو انداختم توی بغل مسیح مسیح عزیزم مسیح خوبم . از گریه من مسیح هم گریه اش گرفت . سرمو توی سینه اش کردم .
زار زدم : مسیح مسیح من منو ببخش .
مسیح هم گفت : نه تو منو ببخش . تو حق داشتی . من اذیتت کردم . غرور ابلهانه مردانگی .هر چی تو بگی تصمیمم رو گرفتم . میام بریم دکتر میخوام خوب شم .
سرمو از سینه اش جدا کردم و خیره به چشمهاش موندم. لبهامون ناخودآگاه به هم رسید و مثل آفتابی بود که به برف کدورتها بتابه تمام کدورت هامون آب شد و از بین رفت .

از اون موضوع چندسالی گذشته . و زندگی ما خوب و خوبتر شد . رفت وآمد مسیح به مطب دکتر ثمره نیکویی داشته . ظاهرا بیشتر مشکل مسیح تو اجتنابش از هماغوشی تصورات گناه آلودی بوده که تو نوجوانی داشته که به طور ناخودآگاه تاثیر منفی میذاشته که دکتر با روانکاوی اون گره رو بازش کرده . از اون به بعد حالا این منم که از دست این مسیح ناقلا آسایش ندارم. عین شیر آبی که مدتها بسته بود و حالا با شدت فوران میکنه . میخواد تمام اون مدت رو جبران کنه انگار به طوری که گاهی من از دستش در میرم . جوری منو ارضا میکنه و به آرامش میرسونه که هیچ وقت این آسایش و آرامش رو نداشتم .
واقعا حالا میتونم بگم که شوهر من سکسی ترین شوهر تمام عالمه
پایان

نوشته: صدف

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها