داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

سیمین دختری که شوهر زنم شد (۵ پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

دوستان بخاطر منفی بافی یه عده عقده ای که وابسته به این رژیم هستن نمی خواستم ادامه بدم ولی با حمایت‌ها و انرژی مثبت شما این داستان رو به پایان رساندم امیدوارم لذت ببرید

یک هفته گذشت ولی خبری از سیمین نبود لیلا گفت سیمین حتی به بانک هم نمیاد و غیبت میکنه به همراه لیلا به آدرسش رفتیم کسی اونجا نبود حتی صاحبخانه هم اطلاعی نداشت . یکی از همسایه ها گفت که اسباب کشی کرده و رفته . هر کسی یه چیزی میگفت یکی می گفت به شهرش برگشته یکی می گفت به خارج از کشور رفته بعضی ها هم اصلا نمی شناختنش. من و لیلا چند روز همه جا رو گشتیم حتی به بیمارستان‌ها و حتی به پزشکی قانونی هم رفتیم
سیمین کسی رو تو این شهر نداشت .
آدرسی که لیلا از پرونده همکارش از طریق سرپرستی بانک پیدا کرده بود ما به شهر سیمین رفتیم و پدر مادرش رو پیدا کردیم و سراغ سیمین رو از اونا گرفتیم ولی اونا هم اطلاعی نداشتن . در کل براشون سیمین مهم نبود و دوست نداشتن در مورد سیمین چیزی بشنوند
ما برگشتیم شهر و از پایانه های مسافری و فروش بلیط هم استعلام گرفتیم ولی چیزی دستگیرمون نشد
هرچی به در زدیم همه بسته بود من یواش یواش فراموشش کردم ولی لیلا علاقه خیلی زیادی به سیمین داشت هر روز پیگیرش بود مدام از طریق دوستاش و مجازی و … دنبالش بود واین موضوع حسابی پکرش کرده بود.
لیلا نامید نمی شد و هر روز مصمم تر از روز دیگه پیگیر سیمین بود و روی خلق و خوی لیلا تاثیر زیادی گذاشته بود کمتر غذا می خورد کمتر حرف می‌زد و همش بهونه می گرفت.
لیلا بیشتر اوقاتش به نگاه کردن به با عکسهایی که با سیمین گرفته بود می گذاشت و با دیدن عکسهای سیمین گریه می کرد . لیلا واقعا افسرده شده بود حتی چند بار تو بانک موجودی صندوق هم کم آورد .
تا اینکه یه روز از اداره برمیگشتم که دیدم کنار اجاق گاز ایستاده و آشپزی میکنه انقدر تو فکر بود که غذا سوخته بود ولی متوجه نشد.
اجاق گاز رو خاموش کردم حتی متوجه حضور من نشده بود بهش گفتم: لیلا تو چت شده دیگه از فکرش بیا بیرون
لیلا با کف دستش پیشونیش رو گرفت و گفت: نمی تونم از فکرش در بیام شاید اون به من تو کمک داشته باشه شاید دزیدنش؟
گفتم: اولا ما مشخصاتش رو به پلیس دادیم دیگه چکار می تونیم بکنیم در ثانی چرا باید بدزدن نه با کسی دشمنی داره نه پول یا سرمایه ای داره؟ چرا بدزدنش؟
از دستش گرفتم و رفتیم روی مبل نشستیم لیلا با یه اخمی به من گفت: نکنه کار خودته یه چیزی گفتی که کلا گذاشته رفته
دستشو فشار دادم و گفتم: لیلا من چیزی بهش نگفتم خودت دیدی که ،می خواستم به جمعمون اضافش کنم با هم زندگی کنیم اینو بخاطر تو می خواستم انجام بدم چون می دیدم که چقدر عاشقشی
لیلا زانوهاش رو تو دو دستش بغل کرد و سرش رو روی زانو گذاشت و گریه کرد.
دستمو رو موهاش کشیدم و گفتم: چرا اینقدر دوستش داری لیلا ؟
یه بغض کرد و گفت: اون خواهرم بود خواهر ناتنی ام
.
.
.
.
.
.
.

گفتم؛ چییییی؟ چطور ممکنه چی میگی غیر ممکنه.
لیلا به من که دهنم از تعجب باز مونده بود نگاه کرد و گفت: شنیدی که خواهر ناتنی ام
گفتم : تعریف کن ببینم دارم شاخ در میارم
سیمین گفت: وقتی بچه بودم مادرم همیشه از برادر ناتنی که داشتم به من می گفت که تو زمان جنگ از دست داده بود
یعنی وقتی یک سالش بود تو مهاجرت گمش کرده بود و من اون زمان دو سالم بود.
آخه ما تو دزفول زندگی می کردیم من و وحید از پدر مادرهای متفاوت بودیم که مادرم وقتی با پدرم ازدواج کرده بود پدرم یه پسر از خانم اولش داشت و مادرم هم یه دختر از از شوهر قبلی داشت که من بودم
گفتم: خب ادامه بده
لیلا گفت: پدر مادرم که سه سال از ازدواجشون می گذشت جنگ شده بود واسه همین حین فرار وحید رو گم کرده بودن
گفتم: آخه سیمین گفت که تنها پسر یه خانواده بوده؟
لیلا گفت: آره چون اون رو یه زن و شوهر دیگه دزفولی پیداش کرده بودن و بزرگش کرده بودن.
گفتم: پس شما چطور همدیگه رو پیدا کردید
لیلا از روی مبل بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و قابلمه ای که غذاش سوخته بود رو تو آشغال ریخت
و گفت: من فامیلی شو از مادر مرحومم پرسیده بودم از روی نام پدر و فامیلی پیداش کردم.
گفتم: خب چطوری پیداش کردی چرا منو تو این مدت مطلع نکردی
لیلا پارچ آب رو از یخچال در آورد و تو لیوان خالی کرد و نوشید و گفت:
از اسم و فامیلی که مادر مرحومم گفته بود از ثبت و احوال استعلام گرفتم که فهمیدم تحویل یه خانواده شده در واقع پدر وحید که ناپدری من بود وحید رو با شناسنامه اش به یه بهزیستی داده بود تا ازش نگهداری کنن و چون نمی خواسته از زندگی گذشته اش چیزی داشته باشه
گفتم: خب چطور مادر مرحومت فهمیده که بچه رو گم نکرده و تحویل پرورشگاه داده
لیلا گفت: ناپدریم یه روز به مادرم گفته که می خواسته از گذشته خاطره ای نداشته باشه اینکار رو کرده و دروغ گفته که گمش کرده واسه همین دنبال وحید نرفته بود.
لیلا دوباره برگشت روی مبل نشست و گفت: آدرسی که از بهزیستی گرفتم رفتم خونه پدر مادر جدید وحید و جریان رو به اونا گفتم و اوناهم موضوع وحید رو که قبلا اسمش امیر بوده و بعدا تغییر جنسیت شده بود رو به من تعریف کردن.
گفتم: چرا در مورد سیمین به من چیزی نگفتی ؟
لیلا گفت: سیمین خودشم از گذشته اش خبری نداره اونایی که برای ما تعریف کرد همون هایی بود که می دونست سیمین از پدر اصلی خودش خبری نداره.
گفتم پدر اصلی سیمین کیه؟
گفت: اسکندر مطلبی همون پدر فرزین مطلبی که استادش بود
دستم رو رو موهام کشیدم گفتم: یعنی فرزین داداش سیمین بوده!؟
لیلا گفت : آره وقتی مادرم فوت می کنه پدر ناتنیم میره فرانسه زندگی می کنه و ازدواج می کنه اونجا هم صاحب پسری میشه به نام فرزین که از قضا وقتی میاد ایران استاد سیمین میشه
گفتم: از کجا فهمیدی داداشش فرزینه
لیلا گفت: از روی کپی شناسنامه که تو ثبت احوال بود فهمیدم که پدر وحید مطلبی همون اسکندر مطلبی نوشته بود و از ثبت احوال استعلام گرفتم دیدم پسری به نام فرزین داره
گفتم: چرا اون روز همه اینایی که میدونی به سیمین نگفتی
لیلا گفت: خب چطور می تونستم بگم که با داداشش سکس کرده و می خواسته باهاش ازدواج کنه ؟ تو بودی میگفتی
گفتم: واقعا اتفاقهای عجیبه تو خانواده مطلبی شکل گرفته غیر باوره که سیمین خواهر ناتنی تو بود و فرزین هم داداش سیمین . واقعا عجیبه دنیا خیلی کوچیکه
اونشب من همش به اون قضایا فکر می کردم حتی تا صبح خوابم نبرد
چند ماه گذشت و ما از پیدا کردن سیمین کلا نا امید شدیم. تو این مدت هم لیلا حامله شده بود و این موضع باعث شده بود لیلا هم دیگه از فکر سیمین بیرون بیاد .لیلا فارغ شد ما صاحب دختری شدیم که اسمش رو سیمین گذاشتم به یاد سیمین
دو سال هم گذشت ولی مثل اینکه کسی به نام سیمین وجود نداشت یا اینکه خاطره یا خواب بود

یه روز من و لیلا جهت خرید به بازار می رفتیم از خونه داشتیم بیرون می اومدیم که یه آقا و خانمی جلو در ما رسیدن و به طرف ما اومدن
هر دو عینک آفتابی رو چشمشون بود خانمه چادری بود و اون آقا کت شلوار خاکستری و یک کروات قرمز بسته بود و ریش سبیل خوش ترکیبی داشت هردو قد کوتاه و لاغر بودن .
وقتی به نزدیکی ما رسیدن آقا دستش رو به علامت دست دادن به سمت من دراز کرد و منم دست دادم
گفت: آقا بهنام حال شما خوبید؟
منم دست دادم و گفتم: ممنون شما خوبید؟
در حالی که دستم رو فشار میداد گفت: نشناختی؟
گفتم: بجا نیاوردم قربان
عینکشو بالا برد و روی پیشونی قرار داد یه کم دقت کردم قیافش آشنا به نظر می رسید خیلی آشنا خصوصا چشمهای سبز و درشتش
گفت: منم سیمین دیگه ؟
لیلا گفت: برو بابا سیمین این شکلی نبود
گفت: لیلا منم
سیمین خالکوبی که رو دستش داشت نشون ما داد لیلا فورا شناخت ولی من باور نمی کردم
لیلا برگشت با دقت نگاه کرد و با بغض گفت: کجا بودی دیوونه مردم از نگرانی و شروع به گریه کرد. به خونه دعوتشون کردیم و داخل شدیم هزار یک سوال تو ذهنم بود ولی از چشم و ابرو و لب و دماغش فهمیدم اونه ولی با این قیافه برام عجیب بود.
تا رسیدیم خونه رو مبل نشستیم لیلا از سیمین با اون چهره خجالت می کشید خصوصا که یه خانم چادری همراهش بود.
گفتم: خب چه خبر مردم از کنجکاوی بگو تو این مدت کجا بودی؟
گفت: وقتی شما به من پیشنهاد دادید تو صداقتتون لحظه ای شک نکردم ولی اون زندگی نبود که من می خواستم واسه همین آنروز من بدون خداحافظی از شما رفتم
لیلا گفت: کجا رفتی؟
گفت: رفتم تهران و سفارت آلمان وضعیت خودم رو گفتم و درخواست ویزا دادم که بعد از شش ماه و یادگیری زبان آلمانی به کشور آلمان رفتم .
و اونجا با یه دکتر مشاوره گرفتم و مشاورها به من گفتن که به تغییر جنسیت به مردانگی برای من هم راحتتره و هم بهتره
واسه همین من اونجا عمل پلاستیکی انجام دادم و سینه هام رو برداشتم و با تزریق هورمون ها مردانه به این شکلی که می بیند بعد از چند ماه برگشتم.
البته یادم رفت بهتون معرفی کنم زینب خانم بنده هستن که به شما تعریفش رو کرده بودم
ما ناخودآگاه سرمون به طرف زینب برگشت لیلا گفت: تبریک میگم زینب خانم سیمین تعریف شما رو یه بار کرده بود
زینب هم به لبخندی زد و گفت: لیلا خانم امیر هم تعریف شما رو به من کرده بود
دوباره به سمت امیر رو برگردوندیم و با تعجب همزمان گفتیم: امیررررر؟
امیر خنده ای کرد و گفت: آره امیر سیمین دیگه مرد
لیلا هم گفت: سیمین نمرده اسم دخترم رو سیمین گذاشتم
امیر با تعجب به دخترم سیمین نگاه کرد و بغلش کرد و بوسید حس عجیبی داشت قیافه زنونه که تازه مو در می‌آورد مرد ۳۴ ساله که قیافه پسر نوجوان ۱۷ ساله داشت . بگذریم
اون روز ما به اصرار امیر و زینب رو برای شام نگه داشتیم . آروم تو گوش لیلا گفتم : نمی خوای اونایی رو که میدونی به امیر بگی؟ بالاخره تو آبجی ناتنیش هستی
لیلا گفت : نه نمی گم اینطوری بهتره نبش قبر دیگه مرده رو زنده نمی کنه
گفتم: چه حسی بهش داری؟
جواب نداد و سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت ولی هنوز با تعجب به امیر یا همون سیمین یا همون وحید برادر ناتنی نگاه می کرد .
بعد از شام کلی با هم صحبت کردیم که فهمیدیم امیر یه آموزشکده زبان آلمانی دایر کرده و خانمش زینب هم خانه دار بود .لیلا گفت: زینب رو چطور پیدا کردی ؟
امیر گفت: بعد از برگشتن به ایران همه گزینه ها رو در نظر گرفتم تنها و بهترین کسی که مثل من تنها بود زینب بود که شوهرش رو از دست داده بود با آدرسی که قبلا ازش داشتم به خواستگاریش رفتم اونم مثل شما اول منو نمی شناخت وقتی شناخت به من جواب داد.
لیلا که پیش زینب نشسته بود دست زینب رو گرفت و گفت: خیلی خوشحالم که هردو سر و سامان گرفتید.
زینب هم یه لبخند قشنگی به لیلا زد و گفت: مرسی عزیزم میدونم که شما و امیر قبلا همکار و دوستهای صمیمی با هم بودید الان میتونم تصور کنم که چطور فکر می کنید ،چون منم قبلا با سیمین دوست بودم که الان امیر شده فکر می کردم
همه خندیدیم . من و لیلا اون شب نگذاشتیم زینب و امیر به هتل برن چون از شهر دیگه ای اومده بودن و به اصرار ما اون شب پیش ما خوابیدن.
لیلا و من تو هال و پذیرایی روی زمین لحاف و تشک انداختیم که امیر به پیشنهاد زینب نگذاشتن ما تنها بخوابیم زینب گفت: چرا پیش هم نخوابیم ؟
ما اولش یه کم دو دل شدیم ولی با اصرار زینب هر چهار تایی رفتیم اتاق خواب و دخترم سیمین رو هم که خوابیده بود تو اتاقش گذاشتیم .
اون شب هوا خیلی گرم بود پنجره ها رو باز کردم ولی فایده نداشت به پیشنهاد زینب همه با لباس زیر خوابیدیم لیلا و زینب وسط بودن و من و امیر کنار خانمهامون خوابیده بودیم جا تنگ بود واسه همین کلا به هم چسبیده بودم.
من همش تو فکر این بودم که الان اون سینه های سیمین قبلی که شده امیر الان چی شکلی شده هرچند امیر رکابی پوشیده بود ولی هنوز تو بدنش آثاری از مو وجود نداشت فقط سینه هاش کوچیک شده بود. با تعجب نگاش می کردم . ذهن منو خیلی زود خوند و گفت: من گرمم شده با اجازه شما من زیر پیراهنم هم در میارم.بلند شد روی تخت نشست و عشوه خاصی پیراهنش رو روبروی من درآورد .نور قرمز چراغ خواب
به بدن سفید و نحیفش می تابید همون عادت زنانه هنوز تو وجودش بود فقط ریش و سبیلش یه کم بهش مردانه میداد.برعکس من که بدنم پر از موهای زائد و مردانه بود. امیر گفت آقا بهنام شما هم اگه گرمتون هست زیر پیراهن رو در بیارید تو این جمع غریبه نداریم.
وقتی من پیراهن رو در می‌آوردم زینب دزدکی از گوشه چشمش به بدن من نگاه می کرد . ولی از لیلا که پیشش خوابیده بود حساب می برد.
لیلا به سمت من چرخید و فیس تو فیس ما لب تو لب شدیم همین کار رو اونا هم کردن و امیر گردن زینب رو می خورد که باعث شده بود صدای آه و ناله زینب بیشتر به گوش برسه . معلوم بود که زینب واقعا داغ و هات بود.
وقتی امیر لاله گوش زینب رو می خورد یه چشمک قشنگی به من زد که میخواست بگه که زینب پایه هست. وقتی امیر به من نگاه میکرد هنوز حالت نگاه زنانه تو چشمش بود یعنی دو جنسه بودنش هنوز تو اخلاقش و رفتارش وجود داشت به قول قدیمیا آوا خواهری داشت .
وقتی من و لیلا لب تو لب بودیم لیلا تو گوشم گفت: خیلی خوشحالم که خواهرم سیمین پیشمه .
سرمو کردم پشت گوشش گفتم: می خوای بری پیش اون . با بالا پایین کردن سرش تایید کرد.
امیر هم تو گوش زینب یه چیزی گفت اونم آروم گفت باشه
لیلا و زینب جاشون رو عوض کردن . تا لیلا پیش امیر رسید عین آهن ربا به هم جذب شدن و چسبیدن . و همدیگه رو بغل کردن درست مثل مادر و بچه ای که سالها همدیگه رو ندیده بودن و اصلا به ما توجه نمی کردن . من و زینب از هم خجالت می کشیدیم چون اصلا آشنایی به هم نداشتیم ولی من نگاه شهوت آلود زینب رو به خودم حس می کردم ما هم به پهلو شدیم و رو در رو به هم نگاه کردیم.
زینب چشمشو بست صورتشو به طرفم آورد منم لباشو تو دهنم حس کردم.
زینب استرس داشت و نفسهای تندی می کشید دستم رو به باسنش بردم نرم و لطیف بود پوست بدنش از لیلا لطیف تر و نرم تر بود در واقع تنوع متضادی با لیلا داشت لبهای باریک چشمهای کشیده و زیبا به چهره استخوانی میشه گفت صورتش مینیاتوری بود ولی صورت لیلا گوشتی و گرد.
دوتا عاشق معشوق که به هم رسیده بودن داشتن عشق بازی می کردن و تو دنیای خودشون بودن و من و زینب هم داشتیم یواش یواش خجالت رو کنار می گذاشتیم و دستامون به اندام جنسی کشیده می شد.
و لمس می کردیم . صدای مکش لب لیلا فهمیدم که داره به امیر ساک می زنه همون کیری که من دیده بودم چنان کیر امیر رو میک میزد انگار فقط تنها کیر تو این دنیا همین یکیه.
منم زینب رو به پشت خوابوندم روی زینب دراز کشیدم شروع کردم به لیس و لب زدن به گردن زینب.
یه آدکلن محشری به گردنش زده بود که تو عمرم همچین بوی خوشی رو حس نکرده بودم.
یک دست پشت گردنش بود و با یه دستم هم کس کوچیک و نرمش رو می مالیدم زینب با دستش موهای سینم فقط بازی می کرد با یه دست دیگش دور قطر کیرم رو محکم چسبیده بود .
تو گوشم آروم گفت: امیر اینو خیلی تعریف کرده بود میخوام ببینم همینطوریه؟گفتم: امتحان کن منم دوست دارم این زرد آلوی خوشمزه رو بخورم
برعکس خوابیدیم اون اومد بالا و کصش رو گذاشت تو دهنم و رفت طرف کیرم. اولش زیرش رو لیس زد و بعد شروع کرد به ساک زدن .وقتی زبونم رو تو چوچولش می کردم اونم با شدت بیشتری کیرم رو میک می زد و صدای مممم بلندی می‌کرد.
وقتی دیدم امیر و لیلا دارن حالت داگی سکس می کنن ما هم به همون صورت استایل گرفتیم .
زینب کون کوچکتری نسبت به لیلا داشت ولی در عوض گرد و خوش فرم بود تا کیرم دادم تو کس زینب یه آه بلندی زد و شروع کردم به تلمبه زدن.امیر هم کمر زینب رو گرفته بود و تند تند براش تلمبه میزد لیلا هم فقط قربون صدقش می رفت .
ما چند مدل پوزیشن انجام دادیم . پاهای زینب رو شونم بود و من تلمبه های سنگینی تو کصش می زدم که زینب ارضا شد . تو گوشم گفت همشو بریز توش حامله کن . من و امیر می‌خواییم بچه دار بشیم
تا اینو گفت آبم با شدت اومد و من تو کص زینب ارضا شدم کیرم رو با کصش می چلوند نمی خواست یه قطره هم از دست بده.
امیر و لیلا هم ارضا شدن و تو بغل هم خوابیدن
ما هم همدیگه رو بغل کردیم و خوابیدیم
فردا بعد از صبحانه اونا از ما خداحافظی کردن و برای همیشه از ما جدا شدن هنگام خداحافظی امیر گفت این آخرین باریه که ما همدیگه رو می بینیم و امیدوارم که هممون خوشبخت بشیم.
تو خونه همدیگه رو بغل کردیم و همه دو به دو لب تو لب شدیم جالب اینجا بود که امیر هم منو به طرفش کشید و با اونم لب تو لب شدم . بغلم کرد و تو گوشم گفت تا آخر عمر فراموشت نمی کنم و دوستت دارم.

پایان

نوشته: جمشید. ب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها