…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
+ولی من متأهلم؛ خانواده دارم. دلت الکی منتظره.
-اولا که دل این حرفا حالیش نیست، دله. به قول اون آهنگه “احساس اسمش روشه چون منطق نداره”. بعدم دل من با خاطرهی همین امشب میتونه یه عمر خوش باشه. تو بهش توجه نکن، کاری رو بکن که درسته.
دیگه چیزی نگفتم؛ منتظر چایی هم نموندم. پا شدم بغلش کردم و بوسیدمش، و از خونهش زدم بیرون. تو گوگل شعری که خونده بود رو سرچ کردم و توی تمام مسیر بهش گوش کردم: «احساس اسمش روشه…» رفتم خونه یه دوش گرفتم و سریع خودمو رسوندم خونهی برادر زنم. اون شب رو با یه سری دروغ که چرا دیر رسیدم به مهمونی تموم کردم، و به زنم هم فقط گفتم که متاسفم و بعدا سر فرصت توضیح میدم. اونم با اینکه مشخصا خیلی از دستم ناراحت بود، قبول کرد و با یه حالت نیمچه قهری اون شب گذشت. فرداش که جمعه بود، خونه بودیم تو همون جو نیمه سنگین و حرفی دیگه نشد. شبش به فرهاد پیام دادم که چند روزی نمیتونم بیام، حواست به همه چی باشه. بعد به سپیده پیام دادم که چند روزی نیستم چون نیاز به خلوت دارم، ولی تو برو و کارت رو بکن و به هیچی هم فکر نکن. بعدم یه بهانهای جور کردم توی خونه و با اولین پرواز خودمو رسوندم کیش. یه اتاق ساحلی گرفتم و چند روز فقط فکر کردم به خودم، همسرم، سپیده و زندگیم.
چند بار با خودم گفتم سپیده رو تمومش میکنم و میچسبم به زندگیم؛ از شرکت اخراجش میکنم و خلاص؛ ولی واقعیت این بود که سپیده آروم آروم جایی تو دلم پیدا کرده بود که توان نداشتم یه دفعه خالیش کنم. در نهایت تصمیم گرفتم سپیده باشه ولی در حد یه کارمند؛ تصمیمی که البته اشتباه بود. وقتی برگشتم تهران، یه توضیحات گنگی از یه سری مشکلات به زنم دادم، و قول دادم که تموم شده و جبران میکنم. روز اول که رفتم شرکت، سپیده رو آوردم توی اتاق و بهش گفتم که من مشکلی ندارم که اینجا باشی، حتی دوست دارم که باشی؛ ولی فقط در همین حد. سپیده قبول کرد، ظاهرا…
زندگیم برای حدود 3 ماه به حالت خوبی رسیده بود: رابطهم با زنم رو بهتر کردم و یه سفر کوتاه هم رفتیم. چند تا مهمونی هم دادیم یا رفتیم و جلوی همه بهتر از همیشه بودیم. سپیده هم توی شرکت بود و هر از گاهی یه گپی با هم میزدیم. گاهی دلبریهای کوچولویی میکرد یا تو یه فرصتی یه صحبتای صمیمیای میکرد، ولی به نظرم کاملا اوکی بود همه چی و تحت کنترل. تا اینکه یه روز گفت که با یه پسری آشنا شده که به نظر پسر خوبیه؛ بهش تبریک گفتم و براش آرزو کردم که این همون نیمهی گمشدهش باشه، ولی…
حس مزخرف و عجیبی داشتم. ته دلم عمیقا میخواستم که سپیده با کسی نباشه. وقتی از خودم میپرسیدم که چرا؟ جوابی نداشتم ولی همین بود که بود. پسره 1-2 بار اومد دم شرکت دنبال سپیده، به نظر معمولی میومد. حدود یه ماه فکرم درگیر بود؛ اینستاش رو مدام چک میکردم ولی اثری از پسره نبود. شاید الکی داستان سر هم کرده بود که ببینه حسودی میکنم یا نه؛ شاید… ولی اگه جدی بود چی؟ اصن اگه جدی نبود چی؟ آخر آخرش چی؟ غرق در افکار اینطوری بودم ولی تو ظاهر مثل همیشه؛ تا اینکه باز یه چهارشنبه رسید که داستانی داشت…
سپیده از صبح تو خودش بود و منم لحظه به لحظه پیگیرش. وسطای روز آوردمش تو دفتر خودم و سر صحبت رو باز کردم. اونم گفت که با اینکه براش سخت بوده، با پسره به هم زده چون اونی نبوده که میخواسته. یکم تعریف کرد و وسطاش دیگه زد زیر گریه. ازش خواستم که زودتر بره خونه، و اونم رفت. ولی دلم یه جوری بود. میدونستم که نباید، ولی دلم به تمام اتفاقات زندگی سپیده واکنش داشت: چه دوست شدنش چه بههم زدنش. این بود که بهش زنگ زدم و گفتم که اگه تنهاست و دوست داره، برم پیشش، و اونم استقبال کرد. زودتر از همیشه از شرکت زدم بیرون، دو تا پیتزا خریدم و سریع خودمو رسوندم خونهی سپیده. تا بولینگ، حدود 3 ساعت وقت داشتم. دلم کنترل رو از عقلم گرفت و شد همهکاره، و رفتم زنگ آیفون رو زدم.
رفتم بالا، پیتزاها رو دادم بهش و گفتم دیدم که ناهار نخوردی، حتماً گرسنهای. تشکر کرد و رفت پیشدستی بیاره و کچاپ. یه بلیز آستین بلند پوشیده بود با یه شلوارک مشکی چسبون خیلی کوتاه؛ طوری که گاهی کاملاً میرفت زیر بلیز و انگار چیزی پاش نبود. رفتیم تو پذیرایی نشستیم مشغول پیتزا خوردن، بهش گفتم حرف بزن خالی شی. سپیده هم شروع کرد یخورده جزییات گفتن. میگفت پسر خوبیه و دلش رو شکونده ولی چارهای هم نداشته چون دوسش نداشته. وسط تعریف کردنش بود که یهو مکث طولانیای کرد… سرشو انداخت پایین، و خیلی آروم گفت: «دل من اونو نمیخواست، چون دقیقا میدونست کی رو میخواد…» با اینکه خیلی آروم گفت، ولی حرفش رو کامل متوجه شدم. سپیده اینو گفت و پا شد که بره، ولی ناخودآگاه بهش گفتم وایسا، و رفتم بغلش کردم. چند لحظه نوازشش کردم. بعد شروع کردم به حرف زدن: «ببین میفهمم…» حرفم رو تا همینجا گفته بودم که لبای سپیده اومد روی لبام و بوسهی عاشقانهی طولانیای ازم گرفت. شاید 20-30 ثانیه طول کشید، بعد لباش رو جدا کرد و گفت: «ترو خدا برو اگه مال من نیستی، اگه …» نفهمیدم چرا، ولی این دفعه من حرفش رو با بوسیدنش نصفه گذاشتم. لبم رو جدا کردم ازش و آروم در گوشش گفتم: «چه کردیم با زندگیمون، سپیده؟» و دوباره لباش رو بوسیدم. خیلی طول نکشید که روی تخت نشسته بودیم مشغول بوسه، در حالی که سپیده بلیزش رو درآورده بود و منم از بالاتنه لخت شده بودم.
چند دقیقه که همو بوسیدیم، خودش سوتینش رو باز کرد و سرم رو هدایت کرد سمت سینهی سمت راستیش: «ببین میاد بیرون ایشون یا باز خجالت میکشه ازت». یاد تمام لحظات فوقالعادهی سکسمون افتادم و شروع کردم. با دندون نوک سینهش رو آوردم بیرون، اون یکی هم که بیرون بود از اول و داشتم با انگشتام باهاش بازی میکردم. سپیده شروع کرد با موهای سینهی من بازی کردن، بعد نوک انگشتاش رو با آب دهن من خیس کرد و شروع کرد سینههای من رو مالیدن. پا شدم شلوار و شورتم رو درآوردم ولی سپیده همونطوری با شلوارک چسبون مشکیش نشسته بود رو تخت. رونای سفیدش داشت دیوونهم میکرد، اینه که تا کامل لخت شدم، حمله کردم سمت روناش و شروع کردم به چنگ زدن و گاز گرفتنشون. بعدم کش شلوارک و شورتش رو گرفتم و با هم کشیدمشون پایین. کصش مثل سری قبل تمیز تمیز بود، شروع کردم به مالیدنش. سپیده گفت: «این دفعه بیشتر میخوری برام؟ خیلی دوست دارم.» واقعا کصلیسی رو دوست نداشتم، ولی خوردن اون کصی که سفیدی و نرمیش نشون میداد با تیغ تمیز نشده، اونقدرا هم بد نبود. سپیده رو خوابوندم رو تخت، سرمو گذاشتم لای پاش و شروع کردم به لیسیدن. چوچولاش رو طوری میخوردم که داشت پرواز میکرد. یخورده چندش بود برام ولی زبونم رو هم بردم تو کصش و تا جایی که میشد فرو کردم. دیگه اوکی شده بودم و ولکن کصلیسی نبودم. سپیده رو ابرا بود، گفتم حالشو کامل کنم. دو تا انگشتم رو کردم تو کصش و یخورده عقب جلو کردم تا نقطهی حساسش رو پیدا کنم. یه تکون که خورد فهمیدم خودشه، و شروع کردم به مالیدن اونجا. چند لحظه ادامه دادم؛ چشماش رو بسته بود و مچ من رو محکم گرفته بود، تا اینکه یهو گفت آخیییی خداااا و دستم خیس شد.
پرید دستمال آورد دستم رو تمیز کرد، و شروع کرد به بوسیدن سر تا پام. کیرم رو گرفته بود و میگفت نوبت منه. مثل دفعهی قبل طوری پوزیشن گرفته بود که اون ساک میزد و منم کص و کونش رو میمالیدم. خوب ساک میزد و حالی به حالی شده بودم، دیگه نمیدونستم چی کار کنم؛ یهو همونطوری که دستم لای پاش بود، گرفتم کامل چرخوندمش تا کصش بیاد روی صورتم، و همزمان با ساک زدن سپیده، منم مشغول کصلیسی دوباره شدم. نمیدونم عصبی بودن بود یا چی، ولی کاری که همیشه برام چندش بود رو با ولع خاصی انجام میدادم. بعد مدتها داشتم 69 میرفتم، اونم در حالی که آب سپیده اومده بود و کصش خیس بود ولی اصلا اهمیت نمیدادم. دستم رو دور رونای پاش انداخته بودم و لپهای کونش رو از هم بازتر میکردم تا بهتر بتونم بلیسم. سپیده دیگه خیلی آروم ساک میزد؛ انگار کارهای من حسابی حالیبهحالیش کره بود. بعد چند دقیقه همونطوری که تو 69 بالا بود، خودشو کشوند کنار من و چهار دست و پا موند و گفت: «پاشو مثه سگ بکن.»
سریع رفتم پشتش، کیرمو یخورده بالا و پایین کردم و با تمام قدرت فشار دادم تو کصش. با دستام کمرش رو به پایین فشار میدادم تا قلمبگی کونش بیشتر تو چشمم باشه. با قدرت تمام عقب جلو میکردم خودم رو و میکردم. احساس کردم نزدیک ارضا شدنمه، با فشار بیشتر سپیده رو دمر خوابوندم رو تخت، کیرم رو کشیدم بیرون و بالای کمرش نگه داشتم، و چند ثانیه بعد آبم پاشید رو کمرش. دستمال آوردم تمیز کردم جفتمون رو، و ولو شدم رو تخت. سپیده دو تا دستاش رو گذاشته بود زیر سرش و همونطور که دمر خوابیده بود، با لبخند نگام میکرد. منم دستم رو خیلی آروم از روی برجستگی کونش میکشیدم تا بالای کمرش و برمیگشتم. بیخیالتر از سری اول بودم و با اینکه فکرم میرفت سمت زنم و بچههام، خیلی آروم همونجا دراز کشیده بودم. تو همون حالت، سوالی که خیلی وقت بود تو سرم بود و هر بار به دلیلی فرصت پرسیدنش رو نداشتم، پرسیدم:
+سپیده، چرا پیش بقیه خانوادهت نیستی؟ چرا نرفتی استانبول؟ چرا ترجیح دادی که بمونی؟
-بابام با ترکیه کار میکرد و زیاد میرفتیم اونجا؛ حدود 8 سال پیش بود که بابا یه مشکل امنیتی پیدا کرد و خواست که از ایران بره؛ دیگه قرار شد کلا بریم ترکیه. من تازه با یه پسر آشنا شده بودم به اسم آرمان… برای بار اول عاشق شده بودم؛ چند ماهی که باهاش بودم بهترین روزهای زندگیم بود. یه روز بهش گفتم اگه ازدواج کنیم تو هم میتونی با ما بیای ترکیه، همونجا زندگیمون رو شروع میکنیم؛ آرمان ولی قبول نکرد. من تنها رفتم و چند ماهی موندم تا کارهای اقامتم درست شه و بعدم زود برگشتم. تنها هدفم این بود که آرمان رو راضی کنم که با هم بریم. حدود 4 ماه گذشت ولی نتونستم آرمان رو راضی کنم؛ این شد که دیگه تصمیم گرفتم بمونم ایران. ازدواج نکردیم ولی تقریبا با هم زندگی میکردیم؛ هم خونهی ما خالی بود هم آرمان خودش یه خونه داشت؛ هفتهای 4-5 روز پیش هم بودیم. حدود 1 سال با هم بودیم و همه چیز خوب بود؛ تا اینکه یهو آرمان بعد از یه مسیج «ببخشید؛ مجبورم» غیبش زد. نزدیک یک ماه ازش بیخبر بودم، تا اینکه بالاخره یکی از دوستاش بهم گفت که داستان چیه: سرطان آرمان که فکر میکردن درمان شده، برگشته… خلاصهش کنم: آرمان 5 ماه بعد تسلیم شد، و منم با خرابترین حال روحی رفتم استانبول پیش خانوادهم؛ ولی اونجا یه تغییر بزرگ کرده بود: خانواده و به خصوص مادرم از اینکه از اول باهاشون نمونده بودم ازم ناراحت بودن. رفتارهای عجیبی که توی عمرم ندیده بودم ازشون همراه با حال روحی بد من، باعث شد دو ماه هم دووم نیارم و برگردم تهران. برادرم 2 بار اومد که منو برگردونه ولی قبول نکردم، و بعد چند وقت، انگار به دوری از هم عادت کردیم…
داستان سپیده باعث شد برای چند لحظه کلا فراموش کنم کجام و وضعیت چطوریه؛ حرفاش که تموم شد ناخودآگاه دوباره افتادیم روی هم به لب گرفتن و باز یه کوچولو ور رفتن با هم. انقدر اونجا موندم که حتی به بولینگ هم نرسیدم اون روز، و دیگه مستقیم رفتم خونه. زن من آدم زرنگی بود، ولی شاید به احترام 15 سال زندگی مشترکمون، دوست نداشت دنبال کشف حقیقت باشه، البته تا اون روز. نمیدونم شاید دیگه من خیلی دستکم گرفتمش که بدون تلاش خاصی برای سر هم کردن دروغ، بعد از چند ساعت با یه دختر دیگه بودن رفتم پیشش. اون شب هیچی بهم نگفت و با یه حالت نیمهقهر تموم شد، ولی بعدا فهمیدم از فرداش افتاده به گرفتن آمارم، و خیلی زود به کمک «فایند فرند» گوشی و فرهاد و کارآگاهبازیهای خودش، داستانم رو فهمیده. البته فرهاد بعدها گفت روحشم خبر نداشته آمار گرفتنای همسرم برای چی بوده، و مطمئنم که راست میگفت… به هر حال، در حالی که از سمت زنم حسابی تحت نظر بودم، تو نزدیکترین حالت به سپیده بودم و غیر از گپهای تو شرکت و چتهای شبانه، هفتهای 1-2 بار هم میرفتم خونهش. خودم رو هم اینطور گول میزدم که این شیطونی دیر یا زود از سرم میفته و بهتر از قبل با تمام وجود برمیگردم به زندگی خودم.
اوضاع حدود 2 ماه اینطوری بود تا اینکه شد عید نوروز. علیرغم اصرار زیاد من، همسرم با سفر خارج مخالفت کرد و قرار شد چند خانوادهای با اقوامش بریم شمال. تقریبا تمام عید رو اونجا بودیم و اوضاع هم خیلی خوب به نظر میومد. تا اینکه شب آخر قبل خواب، همسرم آروم در گوشم گفت: «فردا من با برادرم برمیگردم تهران و میرم خونهش تا وقتی که کارهای طلاق تموم نشده هم برنمیگردم، مگه وقتایی که شما قصد داری پیش سپیده جون بمونی؛ اون وقتا بهم بگو تا بیام خونهم. قصد کندن ازت رو هم ندارم، یه زندگیای با هم ساختیم، اونقدری که حقم هستش رو میگیرم و البته بچههام رو. هر مخالفتی داشته باشی، بیآبروی دو عالم میکنمت…»
زنم دیگه هرگز حاضر نشد باهام حرف بزنه؛ فقط یه بار پیام داد: «چند وقت قبل اینکه من بفهمم باهاش بودی؟». گاهی کاملا بهش حق میدادم، گاهی هم میگفتم هر اشتباهی یه تاوانی داره، ولی این تاوان برای اشتباه من خیلی زیاده. هر چی بود بیفایده بود؛ شاید اینکه نه یک بار و دو بار بلکه بارها رفتم پیش سپیده، راه برگشت رو بسته بود؛ شاید وقتی میدونست دارم بهش دروغ میگم و من با خوشخیالی دروغم رو آب و تاب میدادم تا باورپذیرتر بشه، فهمید که هیچ حرمتی بینمون نمونده، شایدم یه حرفی از یکی از چتهای من و سپیده، اونقدری شکونده بودش که دیگه قابل ترمیم نبود. هر چی که بود، زندگیم از بین رفت. پروسهی طلاق به سریعترین حالت ممکن پیش رفت چون همسرم اصلا توی تصمیمش شک نداشت، و منم کاری ازم برنمیومد.
الان حدود 4 ماهه که جدا شدیم. سپیده بعد این داستان به خواست من از شرکت رفت، و دیگه هم ندیدمش. کلی تلاش کردم و الان مطمئنم هیچ کاری نمیتونم بکنم که همسرم راضی شه برگرده. یاد سپیده که میفتم، یه دلم میگه اون باعث همهی بدبختیهاته، یه دلمم میگه شاید اون همهی چیزیه که برات مونده. فعلا تصمیمم اینه که هرگز نبینمش؛ هر چند از عملیشدن این تصمیم خیلی مطمئن نیستم. با زندگیم چه کردم؟… شاید میپرسید چرا تو تمام این داستان، اسم همه رو گفتم به جز همسرم… آخه… اسم همسرم هم سپیده بود.
پایان
نوشته: هو لی هات وت