داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

داستان دارای محتوای همجنسگرایانه می‌باشد!
اگه دست به کیر وایسادید پیشنهاد نمیشه و لطفا آروم بخونید!
از قسمت ۱ بخونید !

نتایج کنکور که اومد، با استرس زیاد وارد سایت شدم؛ مهدی کنارم وایساده بود و دستش رو گذاشته بود روی شونه‌ام؛ مادرم و مامان‌جون و دایی حامد و زندایی پشت سرم بودن، البته زندایی تو چهار چوب در بود.
در حالی که ریتم نفسام عمیق بود آروم وارد شدم،
بردیا رستمی رتبه «۷۲۵»
فاک رتبه سه رقمی 🤯 اصلا باورم نمیشد !
-مبارک باشه!!
پریدم و مهدی رو تو بغلم چلوندم، از شدت خوشحالی میخواستم توی خودم حلش کنم؛ دلم میخواست بوسش میکردم و میگفتم، بالاخره وقت کافی برای هم داریم؛
ولی نمیشد جلوی بقیه این حرکات رو زد؛ از بغلم کشیدمش بیرون و بعد هم به نوبت مامان و مامان‌جون و دایی و زندایی رو بغل کردم؛
تو پوست خودم نمیگنجیدم، واقعا نتیجه این همه زحمت شد این، عالی بود ، میتونستم بهترین دانشگاه رشته IT بردارم.
ولی… ولی… این همه راه تا دانشگاه های بزرگ بود، این نزدیکی دانشگاه های خفنی نبود، کل هیجاناتم شد استرسِ رفتن از اینجا؛ واقعا نمی‌خواستم برم؛ به همه‌ چیزِ اینجا عادت کرده بودم؛ به شرایط اینجا ، به دوستامون، به مادرم، از همه مهم تر؛ مهدی !؛ من به مهدی عادت کرده بودم.
اون روز خودمو خوب جلوه دادم تا کسی چیزی از استرس و ناراحتی من نفهمه.
تا شروع ترم ها وقت زیاد داشتم؛ میتونستم حسابی با مهدی وقت بگذرونیم و عشق و حال کنیم؛
به اجبار مامان داشتم میرفتم بعد از ۴ و خورده ای سال بابام رو ببینم؛ منم بعد از چند ساعت خایه های دایی رو مالیدن و منت زندایی رو کشیدن، راضی شون کردم مهدی رو هم با خودم ببرم.
ظهر یه جوجه دور هم زدیم و بعدش دایی رفت از مغازه خودمون، به مناسبت رتبه خوبم شیرینی گرفت؛
بعد از ظهر من و مهدی یه توک پا رفتیم سمت شیرینی فروشی؛ اون نزدیکی یه کافه بود که یکی دوباره با هم رفته بودیم. وارد کافه شدیم و حدود یک ساعت اونجا بودیم و با هم حرف می‌زدیم؛
از کافه اومدیم بیرون و دوتا بستنی گرفتیم و راهی خونه شدیم؛ تو مسیر درمورد خیلی چیزا حرف زدیم ولی حواسم بود که صحبت مون به دانشگاه رفتن من نکشه. نمی‌خواستم به این زودی چیزی بگم و نگرانش کنم.
دم دمای شب آماده شدیم و یه ساک بستیم و رفتیم رسیدیم ترمینال؛ من و مهدی با دایی خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم؛ انقدر آخر لحظه ای بلیط گرفتیم که جای من روی یه صندلی تکی بود و مهدی کنار یه خانوم مسنی نشسته بود. با یکم کصلیسی خانومه رو راضی کردم جاشو عوض کنه با من تا برم پیش مهدی؛ دستش رو توی دستم گرفتم و با یه بوسه از گونه اش، خوابیدیم.
وقتی رسیدیم حس کردم شهرِ بچگی هام یه خورده عوض شده، البته عادی بود خب! ۴ و خورده ای سال نبودم!
+داداشیم! کجا دوست داری بریم ؟
-مگه قرار نبود بریم پیش بابات ؟
+نه! می‌خوام اول یکم عشق و حال کنیم اینجا! اونم دوتایی
-خب من که نمیدونم اینجا چیا داره، هرجا دوست داشتی بریم.
یه ماشین گرفتم سمت یکی از پارک آبی های تهران، تاحالا نه خودم رفته بودم نه مهدی. البته فکر کنم مهدی وقتی بچه تر بود با باباش رفته بود.

{{ یادم نیست قید کرده باشم پس الان میگم، مهدی قبل از اینکه با باباش بیان اونجا پیش مادربزرگم(مامان‌جون) تو یکی از بالاشهر های اگه اشتباه نکنم تهران بودن و وضع مالی شونم خوب بوده و هست}}

وارد محوطه که شدیم اول رفتیم مایو و اینا بخریم؛ چون تو برنامه مون نبود، با خودمون نیاورده بودیم.
دو تا مون یه رنگ برداشتیم ، آبیِ تیره.
بعد از اون وارد شدیم و رفتیم رخت کن، لباس هاش رو که عوض کرد دلم براش رفت،
بدن سفید و براقش با مایوی آبی که رنگ مورد علاقه ام بود؛ تصویر قشنگی رو ایجاد کرده بود.
یواشکی، طوری که کسی نبینه یه بوس ریز روی کتفش زدم و وارد آب شدیم، چند تا حرکت یواشکی زیر آب زدیم و تو یکی از سرسره ها که با تیوپ و دونفری سوار میشدن، از هم لب گرفتیم؛ خلاصه به اندازه کافی عشق و حال کردیم. و این استرسِ مخفی بودن کارامون، لذتش رو چند برابر کرده بود.
تا بعد از ظهر اونجا بودیم، دیگه تقریبا ۲ بود؛ یه رستوران شیک همون اطراف بود که ناهار مون رو اونجا سرو کردیم.
بعد ناهار یکم توی فضای سبز کنار رستوران راه رفتیم و صحبت کردیم تا غذامون هم هضم بشه.
یه لحظه با خودم گفتم چرا ما نمیتونیم دست همو بگیریم ؟ چرا باید همجنسگرایی حکمش اعدام باشه ؟ مگه عشق ما شاخ و دم داره ؟ تموم این افکار حالم رو خراب میکرد.
چه زوج هایی که بخاطر حکومت مسخره و قوانینش نمیتونن با هم باشن؛
-تو فکری ! نمیخوای بریم پیش بابات ؟
+برام سواله چرا تو بیشتر از من ذوق رفتن داری 😐
-نه من فقط خواستم یاد آوری کنم .
با خنده گفتم :
+آره فقط یادآوری … اونم ۴ بار .
اونم خندش گرفت.
در حالی که فکر میکردم الان همچی عالیه و دیدن بابام این حس عالی رو تکمیل می‌کنه، یه ماشین گرفتم تا جلو مغازه قبلی مون؛
خدارو شکر هنوز همونجا بود مغازه، قنادیِ رستمی.
وارد مغازه شدم، یه خانوم نسبتا پیر و یه پسر زمختِ تقریبا ۱۷ ساله توی مغازه بودن.
با تعجب پرسیدم شما دیگه کی هستید ؟
-به شما مربوط میشه ؟
+یعنی چی ؟ آقای رستمی کجاست ؟
-بابا ؟ بیا اینجا یکی کارت داره.
برای یه لحظه تهِ دلم خالی شد … یه حس وحشتناکی داشتم؛
مثل ترک شدن!.
به خودم اومدم و شروع کردم به اصطلاحا فشار خوردن!
بابا ؟؟؟؟ بابا و کیر خر یعنی چی بابا، این سگ دیگه کدوم خریه؟!.
من فقط دعا میکردم بابام مغازه رو جابه‌جا کرده باشه و یکی دیگه بابایِ مد نظر این پسرِ زمخت باشه؛
ولی بابای خودم بود، برای یه لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد؛ احساس کردم واقعا ترک شدم!
یکم با تعجب منو نگاه کرد؛ حق داشت نشناسه، یه بچه ۱۵ ساله داده بود یه ۱۹ و خورده‌ای ساله گرفته بود
خودم رو جمع و جور کردم بغض نکنم، درواقع احساس خشمی که توی دلم بود بهم قول میداد تا بغض نکنم.
+آره خودمم؛ بردیام!
-بردیا ؟ تو کی اومدی؟ ؛ دلم برات تنگ شده بود.
اعصابم واقعا خورد بود؛ اصلا اینقدر منو تحویل گرفت که رودل کردم!!
+تو کنکور سه رقمی شدم، اومدم شیرینی بدم، از شیرینی های مغازه چندتا بردار برای خودت بخور. آره ارواح عمت، تو این چهار سال یه زنگ نزدی حتی ببینی اصلا زنده رسیدم یا تو راه اتوبوس چپ کرد. اشتباه کردم اومدم. خداحافظ!
-نه صبر کن لطفا؛ باهات حرف دارم
+بفرما ؟؟
-یه لحظه بیا بیرون،
+می‌شنوم !
-توقع داشتی این همه سال تنهایی بکشم ؟
+درمورد چی حرف میزنی ؟ فک می‌کنی برای من مهمه که با یه جنده‌ که بچه اش هم سن منه ازدواج کنی؟ مهم نیست برو به کارت برس؛ ** دردِ من چیزِ دیگه‌ایه! **
-باشه حق میدم بهت ولی …،
+به چی حق میدی؟؟ حتی به من نگفتی طلاق گرفتی، اصلا چرا گرفتید ؟
-ببخشید، باید میگفتم، حداقل الان یه داداش ۴ ساله داری. یادته همیشه دلت میخواست داداش داشته باشی ؟
+بابا ؟ -بله ؟
+به تخمم! ، اوکی ؟ من الان مهدی رو دارم ، برام داداش بود این همه سال، انتظار نداشتم تنهایی بکشی، ولی انتظار داشتم یه زنگ بهم بزنی یا بیای دیدنم.
-یعنی چی درست صحبت کن، مهدی کیه ؟
+پسر داییم ،.
-تو اصلا دایی داری ؟
+داشتم و دارم، ولی به شما مربوط نمیشه ، برو به خانواده ات برس.
-به خدا نمیذارم بری، باید حداقل یه روز بمونی !
+منِ عزیز دور دونه ات؛ که از بچگی تو این قنادی بودم رو فرستادی رفتم؛ یه زنگ هم نزدی هیچوقت، الان واقعا توقع داری اون کیر خر رو تحمل کنم که جای من گذاشتی؟ توقع داری بمونم ؟
-تورو فرستادم تا پیش مادرت باشی. در ضمن اون جای تو نیست، هر موقع بیای قدمت رو چشممه؛ ولی حداقل امشب رو بمون.
+حیف که امشب اتوبوس به اونجا نیست وگرنه یه دقیقه هم نمیموندم.

{{ولی خدایی دقت کردید چجوری بحث رو عوض کرد🥲 ؟}}

دست مهدی رو گرفتم و رفتیم پارک؛ از چیزی که اتفاق افتاد خیلی کلافه شدم و حالم گرفته شد. مهدی متوجه این حالم شده بود و سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه و جویای حالم باشه؛ ولی من نمی‌خواستم ناراحتی هامو با اون شریک بشم یا حتی بد تر، از روی اعصاب خوردی، همه رو سر اون خالی کنم.
روی یکی از صندلی های پارک نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن، البته من بیشتر گوش میدادم، حس و حال حرف زدن نداشتم؛
-بردیا؛ چی حالت رو خوب میکنه؟ نمیتونم اینجوری ببنیمت.
سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم؛ چشم هاش باهام حرف میزد و مشخص بود که حرفاش از ته دلشه؛‌
یه لحظه به خودم اومدم؛ چرا اینجوری میکردم؟ نباید همه چیز رو قاطی میکردم باهم؛ یه نفس عمیق کشیدم و با لبخند گفتم :
+تو مهدی ، تو حالم رو خوب میکنی!
لبخندی که روی لبش نشست، یه تنه باعث شد تموم دردام یادم بره … بی محبتی بابام یادم بره …
دستش رو محکم توی دستم فشردم و به چشماش زل زدم…
ترکیب رنگ های قهوه ای روشن و قهوه ای تیره، منظره‌ی بی‌نظیری رو به وجود آورده بود.
هربار که پلک میزد، مژه های نسبتا بلند و پرپشت ش بالا و پایین میشد و مثل توی فیلما، یه صحنه‌ی آهسته رو به وجود می‌آورد. دلم میخواست تا ابد به منظره‌ی بی نقصی که جلوی چشمام بود خیره بشم. دوست نداشتم ازش حتی یه لحظه چشم بردارم . کهکشان چشماش، پر از ستاره هایی بود که میدرخشید …
لبخند روی لب های سرخش منظره رو چندین برابر زیباتر می کرد و چال روی گونه‌اش که همیشه خنده‌اش رو همراهی میکرد؛ منظره‌ی بی نقص روبه‌روم رو تکمیل میکرد.
دستش روی فشار دادم و با انگشت شستم پوست دستش رو مالیدم.
-تا ابد میخوای به من زل بزنی ؟
+اگه راه داشت آره !.
خنده اش گرفت؛ برای یه لحظه بیخیال دنیا، محکم کشیدمش توی بغلم و گونه اش رو بوس کردم. توی بغل من میخندید و من فقط از این حس لذت می‌بردم.
حس بی نظیری که باعث شد برای مدتی یادم بره پدرم منو ترک کرده و ازدواج کرده!. البته من دیگه تو این سن نباید برام مهم باشه.
مهدی سرش رو گذاشت روی شونه ام؛ دستم رو دور کمرش حلقه کردم و بی خیالِ دنیا، به پرنده های روی درخت خیره شدم. چند دقیقه ای به همین صورت تو حال هوای خودمون بودیم که به خواست مهدی بلند شدیم تا قدم بزنیم.
توی مسیر دوتا قهوه هم گرفتم تا همینجوری که قدم می‌زنیم؛ قهوه هم بخوریم و شارژ بشیم!
درمورد خیلی چیزا حرف زدیم؛ بعضی از خاطراتمون رو مرور کردیم و منم کمی جرأت به خرج دادم و بالاخره قضیه رفتنم برای دانشگاه رو مطرح کردم:
+مهدیم؛ باید در مورد یه موضوعی حرف بزنیم!
-چیزی شده ؟ نگرانم کردی چرا اینجوری میگی ؟
+اطراف خونه مون دانشگاهی نیست و من باید برای رفتن به یه دانشگاه خوب از خونه دور بشم؛
-منظورت چیه از خونه دور بشم؟ یعنی دیگه ندارمت ؟
+نمیدونم، منم به اندازه تو نمیخوام از پیشت برم!
یه دفعه صداش عوض شد و بغض کرد
-بردیا من نمی‌خوام از پیشم بری! .
بدون اهمیت به شرایط مکانی و زمانی؛ توی بغل خودم فشردمش و گفتم :
+بهت قول میدم که تو رو هم ببرم، واقع بین باش، دایی وقتی ببینه انقدر به هم وابسته هستیم رضایت میده !
چیزی نگفت و فقط محکم تر به من چسبید.
منم توی بغل خودم فشردمش و آرومش کردم…
صورتش رو آورد بالا تا من رو نگاه کنه؛
چشمای خیسش باعث شد منم بغض کنم؛ خیلی به خودم فشار آوردم که توی پارک نزنم زیر گریه.
اومدم حرف بزنم ولی صدام لرزید :
مهد…یم؛ بهت قول دادم ؛ تنها نمیزارمت !
آروم خم شدم و پیشونی شو بوس کردم و با دستم اشک هاشو پاک کردم.
+عشق منیا! مگه میشه آدم عشقش رو ول کنه!
این حرفم من رو یاد حرفِ ۶ سال پیشِ پدرم انداخت ؛
× بردیا تو عشق منیا !
اگه عشقت بودم چرا منو ول کردی ؟ مگه پسرت نبودم؟ یدونه پسر که بیشتر نداشتی !
بزور بغض توی گلوم رو قورت دادم .
من نباید مثل پدرم میشدم؛ نباید عشقم رو ول کنم! نه من قول دادم، قول دادم!!
حالمون که بهتر شد راه افتادیم و دوباره شروع کردیم به قدم زدن؛
یه دفعه یکی از پشت دستش رو زد به شونم و من رو صدا کرد؛
× بردیا خان !
برگشتم تا ببینم کیه؛ همون پسرِ زمخت توی شیرینی فروشی بود؛ یا به عبارتی ، پسر خونده‌ی بابام .
× اسم من سجاده؛ فکر کنم یادت بیاد منو
+آره یادمه ، امرت ؟
بابا گفت بیام دنبالت؛ گفت امشب بیاید خونه‌ی ما.
+دستش درد نکنه، مزاحم نمیشیم .
× گفت بدون شما برنگردم خونه .
+هنوزم همونجای قبلی هستید ؟
× آره .
+خودم میام ؛ تو برو .
خداحافظی کرد و رفت؛
من و مهدی هم یکم دیگه چرخیدیم و شب رفتیم خونه‌ی بابام؛ هرچند دلم نمی‌خواست بهش بگم بابا ولی خب نمیتونستم، آدمی نبودم که بتونم فراموش کنم.
بابام برای کنکور و رتبه خوبم کباب گرفته بود و مثلا میخواست جبران کنه؛ ولی یه فضای خشک و بی روحی توی خونه حاکم بود. کسی چیزی نمی‌گفت و نگاه های همه سنگین بود.
در کل خودم میدونستم دلیلش حضور ماست ولی خب دیگه اصرار های پدرم بود.
بعد از شام تشکر کردیم و یه گوشه خونه کز کردیم تا موقع خواب برسه …
آخر شب بابام گفت بریم توی اتاق سجاد بخوابیم؛ توی تموم اون مدت من مهدی رو تنها نذاشتم، به جز برای چند دقیقه که رفتم دستشوییِ قبل از خواب.
وقتی برگشتم همه چیز عادی به نظر می‌رسید ولی توی چشمای مهدی یه استرس عجیبی دیده میشد.
با این حال به روی خودم نیاوردم و آماده شدم برای خواب.
کیفم رو کنارم گذاشتم و همونجا روی زمین خوابیدم، جای مهدی هم کنار خودم پهن کردم ولی وقتی از دستشویی اومد خودش جاش رو عوض کرد و رفت یکم اون طرف تر.
از این حرکتش تعجب کردم ولی گذاشتم به حساب اینکه نمی‌خواد جلو یه غریبه بغلش کنم و کنارم باشه.
نیم ساعتی که گذشت ؛ وقتی مطمئن شدم مهدی خوابیده منم چشمام رو روی هم گذاشتم و آماده‌ی خواب شدم.
همیشه عادت داشتم قبل از خواب اتفاقات هر روز رو کمی مرور کنم تا خوابم ببره.

با مرور اتفاقات روز خوابم برد. البته خستگی هم بی تاثیر نبود توی خوابوندن من ولی خب طبق عادت با فکر کردن خوابیدم.
توی خواب، خودم رو دیدم که برای دانشگاه رفتم توی یه شهر خیلی دور تر از خونه ام ولی مهدی پیشم نیست .
توی خواب، رفتم جلوی آینه و مهدی رو دیدم که گریه میکرد؛
-تو بهم قول داده بودی! دیدی مثل پدرتی!.
اینه رو شکستم، من مثل پدرم نبودم، من بدقول نبودم، من مهدی رو دوست داشتم و حاضر بودم بخاطرش قید خیلی چیزا رو بزنم.
من برخلاف پدرم، عشقم رو ترک نمی‌کردم … چون .
چون … قول داده بودم !.
انقدر توی خواب حرص خوردم که از خواب پریدم؛ اتاق خیلی تاریک بود و چیزی نمیدیدم؛
یکم به صدا گوش دادم که باعث شد به خودم بیام .
چند ثانیه بعد چشمام به تاریکی عادت کرد و اتاق رو میدیدم.
چشمم خورد به منبع صدا؛
مهدی بود ؛ اون صدای مهدی ؛ بغض کرده بود و نفس نفس میزد.
چیزی که میدیدم اصلا منطقی نبود !
مهدی رو به من؛ به دیوار چسبیده بود و سجاد جوری که پشتش به من بود چسبیده بود به مهدی …
داشت مهدی رو دستمالی میکرد .
اعصابم بهم ریخت و بدون فکر کردن داد زدم :
+چه غلطی میکنی؟؟
سجاد از جاش پرید و هول شد و دست و پاش رو گم کرد.
مهدی هم بغضش ترکید و با صدای کم شروع کرد به گریه کردن.
اصلا مغزم پردازش نمی کرد چیزی رو که داشتم میدیدم؛
نمیتونستم زود قضاوت کنم، ولی از طرفی هم نمی تونستم بیکار بشینم؛
+گفتم چه غلطی میکنی؟ اینجا چه خبره ؟
× آروم باش چیزی نیست!
از جام بلند شدم تا با سجاد دعوا کنم، ولی گوشیش رو در آورد و یه عکس به من نشون داد:
× اگه به من دست بزنی اینو پخش میکنم!
چشمام رو چند بار به هم فشردم تا بتونم چیزی که روبه‌رومه رو درست ببینم.
عکس از اون موقعی بود که مهدی توی بغل من گریه میکرد و من داشتم پیشونی‌اش رو میبوسیدم.
+اینو پخش می‌کنی ؟
× آره، نیا نزدیک .
حقا که مغز توی سر نداشت، اون لحظه فقط یه کلمه اومد روی زبونم :
+کصخل !
گوشیش رو گرفتم و پرت کردم روی تخت. یه کشیده زیر گوشش خوابوندم که صداش توی خونه پیچید .
مهدی رو بلند کردم و با عصبانیت به چشماش نگاه کردم؛
همون نگاه براش کافی بود؛ دلم نمیومد بزنمش.
کیفم رو برداشتم و دست مهدی رو گرفتم تا از خونه بریم بیرون. همون لحظه بابام و زنش از راه رسیدن و جلوی ما سبز شدن.
زنش تا سجاد رو در حال گریه دید شروع کرد به جیغ و داد کردن و فحش دادن؛ در حدی که برگی برام نمونده بود؛
به عمق سلیطه بودنش پی بردم !!
بابام رو پس زدم و بدون کلامی حرف زدن از خونه خارج شدم.
نصف شبی مغزم قد نمی داد و بدون هیچ برنامه ای راهی پارک شدم.
مهدی هم با بغض و گریه های آروم پشت سرم راه میومد.
کیفم رو انداختم و خودم رو پرت کردم روی چمن ها.
حالم بد بود، بد نبود، کیری بود .
بغض و خشم، من رو توی دوراهی گذاشته بودن.
ولی خشم یه مرحله جلوتر بود و باعث شده بود ابروهام توی هم گره بخوره.
-بر…دیا !
شروع کرد به گریه کردن؛ تو مواقع عادی تحمل ناراحتی شو نداشتم چه برسه به گریه .
ولی خشم باعث شده بود گریه هاش برام مهم نباشه؛
+نمیخوام باهات حرف بزنم!
دوباره گریه هاش شدید شد.
-بــر … دیــا !
چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم.
+بگو
-باو…ر کن، تق…صیر من … نبود.
دوباره نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
+چرا بیدارم نکردی اگه تقصیر تو نبود؟
-بهت میگم، آروم باش .
من مهدی رو دوست داشتم، دیدن اون صحنه برام مثل شکنجه بود. نمیتونستم انقدر راحت ازش بگذرم، ولی از طرفی اگه واقعا تقصیر مهدی نبوده باشه چی؟
من باید به حرفش گوش میکردم ؛ بهش فرصت میدادم تا خودش و حرفش رو ثابت کنه.
چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم تر شدم؛ چشمام رو بستم و سرم رو گذاشتم روی چمن ها .
+آرومم؛ و همینطور منتظر.
گریه اش قطع شد ولی هنوز هق هق میکرد. پاهاش رو جمع کرده بود و سرش رو انداخته بود بین زانو هاش و به چمن ها خیره شده بود.
حتی اگه چیزی که اتفاق افتاده بود، همونی بود که من ازش میترسیدم؛ ولی بازم باید مهدی رو تا خونه می‌بردم؛ چون با من اومده بود و من مسئولیتش رو قبول کرده بودم.
خودم رو جمع و جور کردم، چند وقت دیگه باید وارد جامعه می شدم و این کار هرچند درد داشت برام ولی رفتارم غیر منطقی بود.
چند تا نفس عمیقِ دیگه هم کشیدم تا مغزم آروم شد.
دستم رو روی کمر مهدی کشیدم و گفتم :
+گریه نکن، آرومم، بهم بگو چی شد .
مهدی سرش رو آورد بالا و با چشمای خیس به من زل زد؛
وقتی دید واقعا آرومم خودش رو پرت کرد توی بغل من و شروع کرد گریه کردن؛
من هنوز نمیدونستم اتفاقی که افتاده بود چی بود؛
خودم رو آماده کردم که اگه چیزی که نباید رو شنیدم، مهدی رو از وسط نصف نکنم و سالم تحویل داییم بدم.
چون قول داده بودم!
لعنتی بازم یاد اون لحظه افتادم؛ چقدر قول میدم من!
من به مهدی قول داده بودم!
بخاطر قولمم که شده مهدی رو بغل کردم و آرومش کردم؛
سرش رو گذاشت روی پام و وقتی گریه اش تموم شد، باهاش حرف زدم؛ اونم با بغض و صدایی لرزون شروع کرد به حرف زدن.
-برد…یا؛ اون مجبورم کرد! به خدا کاری نکردم؛ من تقصیری نداشتم.
دوباره خواست گریه کنه که دستم رو کشیدم روی دستش و گفتم:
+باشه ، آروم باش ؛ گریه نکن .
+چجوری مجبورت کرد؟ مگه من پیشت نبودم؟ چرا بیدارم نکردی ؟
-اون چند دقیقه که مارو توی اتاق تنها گذاشتی از توی گوشیش یه عکس نشون داد و گفت اگه صدام در بیاد یا به تو چیزی بگم عکس رو پخش می‌کنه! گفت نخوابم تا هر موقع تو خوابت برد هر کاری گفت براش انجام بدم.
اعصابم به هم ریخت، چون از مهدی سوء استفاده کرد، چون منم قضاوتش کردم؛
+نگو که اون عکس همونی بود که بغل من بودی و پیشونیت رو بوسیده بودم!
بغضش غلیظ تر شد و گفت :
-چرا همون بود ! ترسیدم کسی اون عکس رو ببینه و دیگه تورو نداشته باشم! ترسیدم به دست بابام برسه و اجازه نده پیش تو بمونم.
کلمات آخرش رو با گریه می‌گفت و زیاد واضح نبود.
بلندش کردم و تو بغل خودم فشردمش؛
+آروم باش مهدی؛ من بهت قول دادم؛ ببخشید که انقدر زود قضاوت کردم؛ دیده اون صحنه برام درد داشت.
-تو منو ببخش که از ترس از دست دادنت بهت نگفتم. باور کن من نمیخواستم کاری کنم؛ من فقط ترسیدم بردیا !
حرفاش رو باور میکردم چون بهش اعتماد داشتم ولی نمیتونستم جوری رفتار کنم که انگار چیزی نشده؛
قلبم شکسته بود؛ از اینکه مهدی به کیر یکی دیگه دست بزنه. از اینکه یه حرومزاده مهدی رو انگشت کنه.
با این حال خوابی که دیدم باعث شد بیدار شم، وگرنه معلوم نبود کار به کجا میرسه! حتی فکر کردن بهش هم حالم رو خراب میکرد!
با نهایت کلافگی و خستگی، از جام بلند شدم و یه اسنپ به نزدیک ترین هتلی که میتونستم، گرفتم.
کیفم رو برداشتم و نشستم جلو، نمی‌خواستم پیش مهدی بشینم؛ هرچند مقصر نبود ولی باید تنبیه میشد .
نصف شبی کارای هتل رو کردم و یه اتاق رزرو کردم.
خسته و کوفته کیفم رو گذاشتم توی کمد و بعد از عوض کردن لباس هام روی تخت ولو شدم؛
وقتی مهدی اومد روی تخت، خودم رو ازش دور تر کردم و فاصله گرفتم؛
دوباره صداش گرفته شد :
-بغلم نمیکنی مثلِ هرشب ؟
یه کلمه گفتم نه و پشتم رو کردم بهش و خوابیدم.
از این حجم بی توجهی خودمم ناراحت شدم ولی نمی‌خواستم انقدر زود بیخیال همه چیز بشم؛

صبح که از خواب بیدار شدم خودش رو مچاله کرده بود از سرمای صبح؛ ملحفه رو روش کشیدم و رد شدم.
یه دفعه زد زیر گریه:
-بردیا منو ببخش ! از دیشب نخوابیدم؛ تو رو خدا باهام اینجوری نکن.
عذاب وجدان گرفتم و دلم کباب شد براش!
چرا داشتم عشقم رو اذیت میکردم ؟ اون تقصیری نداشت بردیا ! ازش سوءاستفاده شده بود!
اشک گوشه چشمم جمع شد.
عذاب وجدان، روحم رو گروگان گرفت و بغض گلوم رو محاصره کرد .
برگشتم روی تخت و مهدی رو بغل کردم؛ من آروم اشک میریختم و مهدی توی بغلم گریه میکرد؛
-توروخدا ولم نکن بردیا ! نمیتونم تحمل کنم!
مهدی از خستگی توی بغلم، با گریه خوابید؛ ولی عذاب وجدان من رو ول نکرد؛
من مهدی رو اذیت کردم و میدونستم که کارما یقه مو میگیره!
چشمام رو گذاشتم روی هم و خوابیدم.

چند ساعت بعد از خواب بیدار شدیم. و بعد از تحویل دادن اتاق تصمیم گرفتیم که برگردیم؛
ولی قبلش؛ من یه کارِ ناتموم داشتم! اونم توی قنادی رستمی.
با عجله وارد شدم و با پدرم رو به رو شدم؛
+اون حرومزاده کجاست ؟
-درست صحبت کن! دیشب چرا در رفتی؟
+درمورد دیشب اومدم اتفاقا .
سجاد وارد مغازه شد و وقتی من رو دید، سینی شیرینی ها از دستش افتاد .
یه نیشخند روی لبم نشست و چنان محکم زدم توی تخمای سجاد که فکر کنم باید میرفت تغییر جنسیت بده !
اعصابم آروم شد! آروم تر از قبل.
پدرم از پشت ویترین اومد به سمت سجاد.
با گفتن یه جمله‌ی ناب از مغازه رفتم بیرون ؛
+آخ چه بد شد؛ من باید برم؛ تو مسائل پدر پسری تون دخالت نمیکنم!
مهدی تموم این مدت عین مجسمه؛ بیرون مغازه داشت به من نگاه میکرد.
دست مهدی رو گرفتم و عین سکانس های فیلم، راهی ترمینال شدم؛
تو کل مسیر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد؛ هرچند قبلش مهدی رو تو بغلم خوابونده بودم ولی بازم ته دلم قهر بودیم!
وقتی برگشتیم خونه مون؛ توی روستا، مادرم با تعجب پرسید :
-پس چرا انقدر زود برگشتی ؟
+یکم داستان داشتیم؛
بعدم شروع کردم به خندیدن .
مهدی هم خیلی سرد و خشک، بدون نگاه کردن به من رفت توی خونه .
من و مادرم توی حیاط نشستیم و شروع به صحبت کردیم؛
-بردیا چی شد ؟
+بابا ازدواج کرده بود و یه پسر همسن من داشت. یه سری داستان هم پیش اومد؛
-متاسفم! اگه میدونستم نمیذاشتم بری؛
+من برام مهم نیست اینا اصلا، من فقط سر یه موضوع دلم شکست؛
-سر چه موضوعی مامان ؟
+** وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود! **
+انتظار نداشتم بابا بیخیال من بشه و یکی دیگه رو کنار خودش بزاره؛
مامانم حالش گرفته شد و چیزی نگفت.
منم از جام بلند شدم تا برگردم توی اتاقم؛
چشمم خورد به میزم؛ اولین روزی که اومدم اینجا!
خاطراتم اومد جلو چشمم! اینجا اولین صحبتم رو با مهدی داشتم.
به پشت سرم و به تخت نگاه کردم؛ اینجا اولین سکسمون رو داشتیم …
اشک توی چشمام حلقه زد.
به یاد اولین روزی که دیدمش، شروع کردم به ور رفتن با وسایل روی میز؛
-بردیا …
سرم رو برگردوندم، خودش بود، توی چهارچوب در.
از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش توی اتاق.
در اتاق رو بستم و پریدم توی بغلش…
محکم به خودم میفشردمش و اون فقط با بغض، اشک میریخت.
-منو می‌بخشی بردیا ؟ باور کن …
انگشتم رو گذاشتم روی لبش :
+هیشش! نمی‌خواد چیزی بگی. میبخشمت!
همون‌جوری که توی بغلم فشارش میدادم، یه بوس روی گردنش زدم و ازش خواستم تا آماده بشه بریم بیرون.
برای خلاص شدن از اون حال و هوای سمی؛ نیاز داشتم تا یکم وقت بگذرونیم با مهدی.
تو این فاصله که مهدی آماده میشد؛ از سوپر مارکت یه سری خوراکی گرفتم که وقتی رفتیم بالای کوه بخوریم.
برگشتم و با مهدی راه افتادیم سمت کوهی که پاتوق همیشه مون بود؛ یه کوه سبز با کلی درخت که دوتایی می‌رفتیم اونجا و چرخ می‌زدیم.
چهل دقیقه ای پیاده تا بالای کوه راه بود؛ برای اولین بار میخواستیم تا خودِ شب اونجا بمونیم.
توی مسیر حرف نزدیم که مبادا حواسمون پرت بشه و بیوفتیم.
وقتی رسیدیم خورشید هنوز غروب نکرده بود و منظره‌ی بی نظیرِ روبه‌رومون به خوبی دیده میشد.
یه زیر انداز پهن کردیم و نشستیم؛
-مطمئن شم که ازم دلخور نیستی ؟
+مطمئن نشو! ازت دلخورم ولی دوست دارم.
-حرفام رو باور نکردی ؟
+چرا عزیزم! بهت اعتماد دارم.
-پس چرا ؟
+چون صحنه ای که دیدم همه‌اش جلو چشممه و نمیتونم به راحتی فراموش کنم.
بحث رو عوض کردم؛ چون قرار بود حال هوامون عوض بشه نه اینکه دوباره تکرار کنیم.
حرف زدیم؛ خندیدیم؛ خوراکی خوردیم و غروب آفتاب رو تماشا کردیم؛ به ستاره ها خیره شدیم.
البته مهدی فقط یه آسمون رو میتونست ببینه؛
ولی من دوتا آسمون رو میدیدم. یکی آسمون روستا که بالا سرم بود؛ یکی چشمای مهدی که روبه‌روم بود .
هوا تقریبا تاریک شده بود و خیالم راحت بود کسی از پایین به این بالا دید نداره.
مهدی رو کشیدم سمت خودم و لبهام رو گذاشتم روی لباش.
دلم برای این طعم تنگ شده بود.
دستم رو از زیر تیشرتش بردم داخل و روی پوستش کشیدم …
دلم حتی برای این پوست نرم هم تنگ شده بود.
یه دفعه یاد موهاش افتادم؛ دستم رو رسوندم به موهاش و شروع کردم به نوازش کردن موهای لختش.
برخورد موهاش با انگشت هام روحم رو نوازش میکرد.
من حتی دلم برای این مو ها هم تنگ شده بود .
آروم تیشرتش رو در آوردم و خوابوندمش روی زیرانداز.
کنارش نشستم و به آرنج دست راستم تکیه کردم.
کف دست راستم رو گذاشتم زیر سرش و روش خیمه زدم.
باز تابِ آسمون اول توی آسمون دوم باشکوه بود؛ یه منظره‌ی غیر قابل توصیف و بی‌ نظیر!
لب پایینش رو گذاشتم بین دندونام و آروم فشار دادم.
یه آخ ریزی گفت که واسم لذت بخش بود؛ بعد شروع کردم به مک زدن و حرکت دادن زبونم روی لبش .
دست چپم رو گذاشتم روی کیرش و شروع کردم به مالیدن.
هی خودش رو جمع میکرد و دستش رو روی دست من میکشید.
زبونش رو توی دهنم گذاشتم و شروع کردم به آروم آروم مک زدن…
شهد نابش با مزه چیپس قاطی شده بود و یه مزه جالبی پیدا کرده بود که باعث میشد اشتهای من رو برای بیشتر مکیدن زبونش بیشتر کنه.
برخورد موهاش با دستم ! صدای نفس کشیدن هاش!
مزه دهنش و لبش ! بازی کردن با کیرش !
از همه طرف بهم حس خوب منتقل میشد؛
روی ابرا بودم ! بد جوری هم روی ابرا بودم .
این حس خوب فقط یه چیز کم داشت !
چشماش رو کم داشت، چشماش رو بسته بود .
لب هاشو رو ول کردم و گفتم :
+چشم هاتو باز کن!
-چرا ؟
+می‌خوام توی کهکشان چشمات گم شم !
حسم تکمیل شد … دیگه رو ابرا نبودم؛ تو فضا بودم!.
توی همون حالت مهدی رو به شکم خوابوندم و پای چپم رو انداختم اون طرف بدنش و نشستم روی کمرش .
خودم رو خم کردم و شروع کردم به مکیدن گردن و کتفش .
بد جوری بهم حال میداد.
پوستش وقتی که خیس میشد براق میشد؛ منم شروع کردم به آروم آروم مکیدن و لیس زدن پوستش از بالا تا پایین تا حسابی براق بشه و زیر نور بدرخشه.
اونم فقط خودش رو شل و سفت میکرد و هر از گاهی آه های انجمن کیر تو کس میکشید؛
رسما دیوونه شده بودم و بدون توقف بدنش رو لیس میزدم.
وقتی به خودم اومدم پشتش حسابی خیس شده بود.
همون طور که روش نشسته بودم با جفت دستم شروع کردم به ماساژ دادن کمرش؛
رطوبت و خیسیِ ناشی از لیس زدن من باعث میشد پوست دستم روی پوست کمرش به راحتی حرکت کنه.
انگشت های شستم رو روی کمرش، با فشار زیاد جابه جا میکردم و با کف دستم از بالا تا پایین ماساژ میدادم.
انقدری این کار رو انجام دادم که دیگه پوستش خیس نبود.
یه دفعه با نهایت کلافگی از روش بلند شدم و نشستم کنارش.
-چیشد؟
+ضد حال خوردم ! نه کاندوم داریم نه ژل .
-خب دهن که داریم !
+نه! پاشو بریم خونه ادامه بدیم !
-ولی الان رو ابرا بودیم حسش میپره .
+پاشو بهونه نیار
با کیری که داشت شلوار رو پاره میکرد بلند شدم و آشغال ها و زیرانداز رو جمع کردم و راه افتادیم
-چرا از اونجا میری ؟
+زود تر میرسیم !
-شیبش زیاده خطرناک تره !
+اشکال نداره، قبلا هم رفتیم بیا .
-گوشیت پیشته؟
+نه چطور؟
-چراغ قوه هم که نداریم
+بیا نور ماه افتاده دیده میشه
-این بالا روشنه، اونجا درخت داره دیده نمیشه !
+بیا دیگه اه
راه افتادیم به سمت پایین؛ آروم می‌رفتیم چون هم زیاد با مسیر آشنا نبودیم هم زیاد دید نداشتیم.
توی مسیر چند باری سر خوردیم و چند قدمی پایینتر افتادیم ولی خداروشکر چیزی نشد.
من جلو میرفتم و مهدی آروم پشت سر من میومد و پاش رو روی جای پای من میزاشت .
تقریبا بیشتر مسیر رو رفته بودیم و چیزی نمونده بود برسیم؛ حدود ۱۰ تا ۱۵ متر جلو تر شیب کم میشد و بعدش دیگه می‌رسیدیم به خونه؛ که مهدی سُر خورد و افتاد روی من.
اون لحظه انگار برای من اسلوموشن شد؛ مهدی رو پرت کردم سمت یه درخت که نیوفته پایین ولی خودم پرت شدم و حدود ۱۰ متر پایین تر؛ با سر رفتم توی درخت.
وقتی خوردم به درخت بیهوش شدم و سرم شکست.
خوشبختانه مهدی خودش رو رسونده بود خونه، و داییم من رو برد بیمارستان.
وقتی از خواب بلند شدم یکی گفت باید دنبالش برم و منم رسیدم به تو؛ کل داستان همین بود که ازم خواستی برات تعریف کنم!
*منو میشناسی ؟
+باید بشناسم ؟
• اینجا عالمِ کُماست ، منم مسئول رسیدگی هستم، از زندگی همه خبر دارم اما اگه لیاقت زندگی دوباره رو داشته باشید برتون میگردونم .
+کل داستان من همین بود، میتونم برگردم ؟
یه لبخند زد و با یه چشم به هم زدن من، تو بیمارستان بودم.

نفر بعدی بیاد .
-سلام
سلام، داستانت رو می‌خوام
برام تعریف میکنی ؟
[این جمله اول داستان بود (پارت ۱)]

سخنی با خواننده گرامی :
این داستان بر اساس یه واقعیت بود. بجز قسمت مربوط به کما، چون وقتی از کما اومدم بیرون چیزی یادم نبود از وقتی که بیهوش بودم . حدود ۱ ماه شایدم کمتر بیشتر توی کما بودم.
و مهم تر از همه اینه که : سرم ۱۰ تا بخیه خورد. از بالای پیشونیم تا جلوی سرم.
وقتی به هوش اومدم؛ اولین کسی رو که دیدم مهدی بود؛.
اون صحنه هیچوقت از یادم نمیره ، انقدر مهدی ذوق کرد که نمیدونست بخنده یا گریه کنه !
به گفته‌ی مهدی ، تموم اون مدتی که تو کما بودم بالا سرم بود و منتظر به هوش اومدن من بود.
دکتر هم گفت خداروشکر ضربه؛ آسیبی به مغز نزد ولی باعث شد برای مدتی برم کُما.
ادامه داستان؛ اینکه رفتم دانشگاه چیشد و اینا رو دیگه نمیگم و اصطلاحا داستان رو باز میزارم.
اکانت قبلیم توی انجمن کیر تو کس بسته شد و معلوم نیست که بازم فعالیت کنم یا نه! ولی خب وقتی دیدم که انقدر علاقه دارید به داستانم، گفتم حداقل این رو تموم کنم.
اینکه آخر داستان ضد حال بود و کمی غیر قابل باور و علمی تخیلی بود شرمنده؛ ولی واقعی بود؛ تک تک کلمات و جملات!
امیدوارم لذت برده باشید و واقعا دوست دارم نظراتتون رو بدونم.
انتقاد پذیرم و اگه اکانت جدیدی ساختم جوابتون رو میدم حتما!
و نکته مهم :
من اسم داستان رو این نوشتم تا ذهن شما رو درگیر کنم! همه‌ی شما فکر می‌کردید که جمله‌ی (وقتی برگشتم یکی دیگه جای من بود) درمورد مهدیه که خیانت می‌کنه به من؛ ولی درواقع موضوع اصلی فارغ از این بود و از قبل برنامه ریزی شده بود که ذهن شمارو اینجوری هدایت کنه .
من تو کل این ۵ قسمت به تک تک انتقاد هاتون عمل کردم:
سبکم رو کمی عوض کردم
جزییات بیشتر اضافه کردم
و همینطور : ته داستان کسی رو نکُشتم (البته اگه خودم مرده بودم که الان اینو نمیخونید، مهدی هم که نمیشد کشت)
موفق و موید باشید ❤️🌿

نوشته: H.M

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها