داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

علیرضا (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

هشدار: با یک داستان 13700 کلمه ای مواجه هستید! (چون طبق قوانین سایت، انتشار داستان بیشتر از 5 قسمت مجاز نیست.)
قسمت بعدی با نام “آتش زیر خاکستر”، بعد از اتمام مجموعه دیگر، یعنی بعد از مجموعه راهروها(5 و پایانی) منتشر میشود.
ممنونم که تا اینجا با من بودید.

سرم رو گرفتم. این چه وضعیه… من اینجام… هومن هم اینجاست… توی خونه باراد و در فاصله یک متریش… کسی کنارم نشست، سرم رو بالا آوردم. خب! فاصله یک متریمون شد 10 سانت!
بدون لبخند، در پوکر فیس ترین حالت ممکن داشت من رو نگاه میکرد! دلم میخواست سرش رو بشکنم! از کنارش بلند شدم و روی مبل دیگه ای نشستم و دوباره صورتم رو گرفتم. هومن… عزیزم… چجور…ی…
دوباره اومد کنارم نشست! دستام رو از صورتم برداشتم.
+چی میخواین؟
باراد: تو اینجا چی میخوای؟
+هومن رو!
باراد: پاشو از اینجا برو بیرون. مگه هومن مال توئه؟
+مگه دارین در مورد خط کش حرف میزنین؟ هومن یه آدمه و در حال حاضر من بهش نزدیک ترم تا شما!

لبخند محوی زد: هومن با گالری قرارداد داره، تو نداری. پس تو حق نداری اینجا باشی چون گالری و اعضاش بهش نزدیک ترن!
+قرارداد هومن، یه قرارداد موقت 6 ماهه اس!
باراد: و الآن هم توی همون قرارداد موقت 6 ماهه هستیم. پس هومن میتونه اینجا باشه ولی تو حق نداری اینجا باشی!
+کی میگه؟
باراد: من!

به هومن نگاه کردم. تا خواستم جواب باراد رو بدم دکتر به سمتمون برگشت: تب داره، تا صبح این دو تا سرم رو هم باید بگیره. زخماش به شدت مستعد عفونته.
باراد بلند شد و به طرف دکتر رفت و باهاش حرف زد و کم کم از اتاق بردش بیرون. به پرستار نگاه کردم و بلند شدم به طرف هومن رفتم.
+کی به هوش میاد؟
پرستار با بی تفاوتی هرچه تمام تر گفت: یکی دو ساعت دیگه.
باراد با دکتر برگشت توی اتاق و دکتر یه سرنگ از توی کیفش درآورد و یه مایع بی رنگ رو توی سرم هومن تزریق کرد و بعد با پرستار بیرون رفت. با هومن تنها شدم. به چهرش نگاه کردم، دیگه رنگش زرد نبود. دستمو توی موهاش کشیدم. خم شدم لبش رو بوسیدم.

-تو اینجا چه غلطی میکنی؟

به طرف صدا برگشتم. فرهود بود.
از این یکی بیشتر از همشون بدم میاد! لوس، نُنُر، سرخود معطل! یه جوری باراد و زانیار ناز این عنو میکشن که انگار شاهزادس! جوابشو ندادم و به طرف هومن برگشتم. یهو زد پس گردنم! کثافت! بلند شدم ایستادم.

نسناس.
فرهود: ممنونم.
+ها؟

نفهمید؟ تشکر میکنه فحشش دادم؟ عجب خریه!
خندم گرفت!

فرهود: چرا میخندی؟ نکنه فحش دادی؟
باراد اومد توی اتاق: فرهود؟ عزیزم چرا نخوابیدی؟
فرهود: باراد ناس ناس یعنی چی؟

دست خودم نبود! خندم شدیدتر شد! خنگ!
باراد: چی؟
فرهود: ناس ناس.
باراد: ناس ناس چیه دیگه؟ علیرضا؟ تو چرا میخندی؟
فرهود: علیرضا بهم گفت ناس ناس. تشکر کردم ولی داره میخنده! فحش داد؟
اصلاً جو برام عوض شد! به خدا که اگه هومن الآن بیدار بود خودشم از خنده میترکید! یادم باشه بعداً براش بگم!

باراد: چی بهش گفتی؟
+نسناس. (خندم شدیدتر شد) تازه تشکر هم کرد. خواهش میکنم، قابلی نداشت!
باراد عصبانی شد: تو گوه خوردی! بار آخرت باشه به فرهود توهین میکنی! عذرخواهی کن!
فرهود: یعنی چی خب؟
لحن عصبانیش ملایم شد: عزیزم حرف قشنگی نیست، (دوباره عصبانی شد) علیرضا مگه کری؟ نکنه میخوای از اینجا پرتت کنم بیرون؟

به زحمت جلوی خندم رو گرفتم: ببخشید.
باراد: بار آخرت باشه علیرضا. فرهود؟ عزیزم چرا زانی رو تنها گذاشتی؟
فرهود: خوابش برد.
باراد سرش رو تکون داد: خب تو چرا نخوابیدی؟
فرهود: اومدم ببینم هومن چطوره.
باراد: بد نیست. برو پیش زانیار. منم الآن میام.
فرهود از اتاق بیرون رفت، باراد بازوم رو گرفت: بار آخرت باشه به فرهود توهین میکنی. وگرنه جوری میزنمت صدا سگ بدی. فهمیدی؟
بازوم رو از دستش کشیدم: ازتون نمیترسم. بلایی که سر هومن آوردین کافی نیست؟
باراد: از اینجا برو بیرون. دیگه هم این طرفا پیدات نشه.
+نمیرم. میخوام پیش هومن بمونم.
باراد: یعنی امشب رو اینجا بمونی؟
+بله.

باراد در اتاق رو بست و منو به سمت مبل هل داد.
باراد: عوض یه شب اقامتت چی میدی؟
+حق السکوت.
باراد: چی؟
+میمونم وگرنه زنگ میزنم به حامیش تو پرورشگاه.
یه دستی زدم. شماره حامیش رو نداشتم ولی باراد که نمیدونست!
چهره باراد عوض شد، انگار تازه منو جدی گرفت: باریکلا! زرنگ شدی! گمشو بیرون بهت میگم!
+باشه.
رفتم طرف در که دوباره بازوم رو گرفت: اگر به حامی هومن زنگ بزنی و یا اگر هر کسی متوجه اتفاقی که برای هومن افتاده بشه، قراردادش رو با گالری فسخ میکنم.
+خب فسخ کن. حداقل جونش در آسایشه!
باراد: مطمئنی هومن هم همین رو میخواد؟ از اینکه تو داری به جاش تصمیم میگیری خوشحال میشه؟

خب… راستش جواب این سوال رو نمیدونم! هومن بهم گفته بود که انقدر موندن توی گالری براش مهم بوده که حاضر شده اون شب بذاره باراد بکنتش… نکنه حالا من این کار رو بکنم و هومن جدی جدی گالری رو از دست بده؟ پرستاره گفت یکی دو ساعت دیگه به هوش میادپس بهتره صبر کنم…

+پس بذارین بمونم.
باراد: چیشد؟ شجاع شده بودی که!
+آقا باراد… تو رو خدا… من واقعاً میخوام پیشش بمونم. اگر برم تا صبح دیوونه میشم.
تو چشمام زل زد. چشماش رو باریک کرد و بازوم رو فشار داد. آخ دردم گرفت عوضی!

باراد: اگر فقط یک بار دیگه، بشنوم یا ببینم به فرهود توهینی کردی یا ناراحتش کردی یا اصلاً یه نگاه چپ بهش انداختی، پوستت رو میکنم علیرضا. فهمیدی؟
+بله. میشه بازوم رو ول کنین؟ دردم میاد!

بازوم رو ول کرد: شام خوردی؟
+نه. گرسنم نیست.
باراد: من هست. بیا بریم یه چیزی بخوریم و بعد برگرد پیش هومن بمون.
+گرسنم نیستا!
دستمو کشید و بیرون برد.
+میگم گرسنم نیست!
باراد: به نظرت چی بخوریم؟

اصلاً نمیفهمه! توی آشپزخونه پشت میز نشستم. ناخود آگاه به سالن و مبلی که اون شب روش برای باراد داگی شده بودم نگاه کردم. قلبم تیر کشید… چی به سر خودم آوردم؟ اگـ…
باراد دست انداخت صورتم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: فراموشش کن.
سرم رو از دستش درآوردم و پایین انداختم.
باراد: کیک داریم و شیر.
+خوبه.

قرار بود امشب برای هومن کیک تولدش رو درست کنم و با خودش با هم بخوریم. حالا یه بشقاب کیک جلومه و روبه رومم باراد نشسته!
باراد: خوبی؟
+باشم؟
باراد: ببین… من واقعاً بابت خاطره بدی که ازم توی ذهنته متاسفم.
+در مورد هومن چی؟
باراد: من نمیدونستم. زانیار خودشم الآن پشیمونه، دیدی که… دکتر بهش آرام بخش زد.
+میخواین با هومن چیکار کنین؟
باراد: هرکار خودش بگه. (مکث کرد) چرا بهم نگاه نمیکنی؟
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم گفتم: باید هومن رو میبردیم بیمارستان.
باراد: نمیشد.
+آره خب… اگر میبردیم فقط میتونستیم بگیم تو باغ وحش، تو قفس سگ گیر کرده بوده!
خندید: عزیزم توی باغ وحش، سگ نگه نمیدارن!
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم و خندیدم: خب پس چطوره اینجا رو بهشون معرفی کنیم؟
همونطور که هنوز حالت خنده روی صورتش بود، شروع به تکون دادن سرش کرد. خیلی خوشتیپه، خیلی خوشگله، خیلی خوشگله، خیلی خوشگله، بازم خیلی خوشگله ولی… خیلی خیلی حرومزادس!

باراد: اون شب من رو پیچوندی و نیومدی!
+یکی از معدود دفعاتی بود که بهترین کار رو کردم.
باراد: یعنی قبول داری من رو پیچوندی؟
+بله کاملاً!
باراد: شجاع شدی علیرضا!
همونطور که از روی صندلیم بلند میشدم گفتم: به لطف هومن.
و به سمت اتاق هومن رفتم. کنار تختش نشستم. دستش رو گرفتم، روی بازوش رد بریدگی بود، خونریزی داشت، یه گاز استریل از روی میز برداشتم و بهش بتادین زدم و روی زخمش کشیدم.
صدای باراد از پشت سرم اومد: زحمت نکش، چیزیش نیست!
+برید بیرون.
باراد: بله؟
+آآآآآآآآآآممم… منظورم اینه که خب… به هر حال باید استراحت کنید! پس برید دیگه!
باراد، کیک و شیری که نخورده بودم رو برام آورده بود توی اتاق، روی میز کنارم گذاشت و روی صندلی رو به روییم، دقیقا اون سمت تخت هومن نشست.

باراد: ممنون که به فکرمی. تو کجا می خوابی؟
+من خوابم نمیاد.
باراد: میخوای بیای اتاق من؟
+نه!
باراد: چرا داد میزنی!
+من هیچ وقت پیش شما نمیام.

از روی صندلیش بلند شد: میای. بالش و پتو اضافه تو کمد هست.
و خوشبختانه بیرون رفت!

به هومن نگاه می کردم. تمام بدنش پر از خط بریدگی بود. کثافتا با کاتر بریدنش… آخه کاتر؟ دستش رو بوسیدم، همون دستی که صورتم رو امروز صبح نوازش کرد… سرم رو به پشتتی صندلی تکیه دادم.

از خواب پریدم. دست هومن هنوز توی دستم بود. دوباره همون کابوس لعنتی…
من و باراد، توی یه اتاق، تلمبه های باراد و خندیدنش تو صورتم: دیدی بالاخره اومدی!
همیشه با همین کابوس از خواب میپرم. نه! امکان نداره باراد دیگه توی من تلمبه بزنه. این احتمالاً به خاطر مکالمه سر شبمون بوده. نزدیکای صبح بود. هومن هنوز به هوش نیومده بود. خبری از پرستار و دکتر، توی اتاق نبود. بلند شدم کنار پنجره اتاق ایستادم و به فضای بیرون استودیو نگاه کردم. گرگ و میش دم صبح و یک سکوت مطلق.

به فرید پیام دادم که همه چیز مرتبه و طرفای هشت و اینا بود که هر سه تاشون عین عزرائیل وارد اتاق شدن، این فرهود چرا انقدر دور و بر هومن میپلکه؟ زانیار صورتش ورم کرده دکمه های پیراهنش رو درست نبسته… بهم نگاه پر نفرتی انداخت و دوباره به هومن خیره شد. فرهود دستش رو روی پیشونی هومن کشید.
فرهود: خیلی تب داره.

یهو هومن تکون خورد و به هذیون افتاد؛ سراغ دوچرخش رو میگرفت! زانیار به گریه افتاده بود و صورت هومن رو نوازش میکرد.
هومن دوباره به هوش اومد. دوباره هذیون… این دفعه به زانیار میگفت بیا قایم موشک بازی کنیم.
یاوری و دکتر با هم رسیدن، یاوری جوری با بُهت به هومن نگاه میکرد که با وجود بدبینی ای که بهش داشتم مطمئن شدم، بی خبره!

تا عصر اون روز اتفاقات عجیب و غریب پشت سر هم میفتاد. به هومن دستگاه اکسیژن و سوند و … بود که وصل میکردن، دو تا پرستار که معلوم بود خیلی به کارشون واردن مدام دورش میگشتن. دکتری که بهش سر زده بود فامیلش حشمتی بود و تونستم چند کلمه باهاش حرف بزنم، البته باراد عین رادار بهمون زل زده بود!

+آقای دکتر، امروز به هوش میاد؟
حشمتی: به هوش بیاد؟ حداقل تا ده روز آینده بیهوشه.
+مگه چش شده که ده روز بیهوش باشه؟
باراد: عزیزم علیرضا، دکتر نهایت تلاششون رو میکنن.

عزیزم و مرگ. هی به من میگه عزیزم!
+آقای دکتر، پرستاری که دیشب بالای سرش بود، میگفت تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد.

یهو سکوت شد!
باراد: خودت داری میگی پرستار! ایشون دکترن!
+یعنی برای چهار تا بریدگی تا 10 روز به هوش نمیاد؟
حشمتی: من نگفتم ده روز. باید درست به حرفم گوش می کردی!
+پس چی؟
حشمتی: من گفتم “حداقل” ده روز!

سر شب به خونه برگشتم تا یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم و پیش هومن برگردم. توی اتاقم بودم که مادرم صدام زد: علیرضا؟

به برگه های توی دستم نگاه می کردم. مادرم با گریه برام توضیح میداد و مرتب خدا رو شکر می کرد.
-میدونستم… من هر روز به درگاه خدا دعا می کردم تا اون محسن بی شرف رو رسوا کنه…
+مامان! تو فوقش بتونی با این برگه ها محسن رو دادگاهی کنی! ولی برگردوندن شرکت و خونه کجای این قضیه اس؟
گریه مامانم شدیدتر شد: خدا… علیرضا خدا… خدا وقتی بخواد یه چیزی رو به آدم بده درست میده!
+یعنی چی؟
-وکیل آقای یاوری قرار شده وکالت ما رو به عهده بگیره. بهم گفتن اینا تموم مدارک نیستن… اینا رو بهمون دادن که حُسن نیتشون رو بهمون ثابت کنن!
داد زدم: کدوم حُسن نیت مامان؟
-آقای یاوری گفت چون قراره تو به گالری چهره نو ملحق بشی، نمی تونه ببینه که حقی از تو یا خانوادت ضایع شده… برای همینم داره این کارا رو میکنه… الهی خدا براش خوب بخواد.
+آقای یاوری بهت زنگ زده؟
-چرا داد میزنی؟ مگه من کرم؟ بله زنگ زد. در مورد تو و اینکه قراره باهاشون همکاری کنی هم حرف زد.
+من هرگز به اون گالری ملحق نمیشم!
گریه مامانم قطع شد: چرا؟ عقلت کمه؟ بده مشهور شی؟ بده کار و بار مشخصی گیرت بیاد؟
+مامان تو متوجه نیستی! اونا میخوان از من سوءاستفاده کنن!
-چه سوءاستفاده ای؟ مگه دختر 14 ساله ای که بخوان بگیرن، دخترونگیت رو بردارن؟

برگه ها رو روی میز گذاشتم.
+مامان. اگر شرط پیگیری این قضیه قرارداد بستن من با گالریه، این قضیه منتفیه!
-نخیر! خدا بهشون خیر بده! گفتن از فردا صبح دنبال کارا میفتن… اصلاً هم شرطی برای من نذاشتن! فقط گفتن با وکیل هماهنگ بشم. بماند که من نمیذارم فرصت به این خوبی رو از دست بدی!
+باشه. هماهنگ شو. ولی این رو بدون، که من هیچ قراردادی با اون گالری نمیبندم.

از خونه بیرون اومدم. سرم درد گرفته بود. چند تا نفس عمیق کشیدم. باید محکم باشم. باید به خودم مسلط بشم… تا وقتی هومن به هوش بیاد…
به استودیو برگشتم. میخواستم شب پیش هومن بمونم.
دم در اتاق هومن که رسیدم، صدای خیلی آرومی از پشت سرم گفت: علیرضا؟
برگشتم.
فرهود بود.
+بله؟
-بیا اینجا نرو توی اتاق.
+چرا؟
-زانیار توی اتاقه. مزاحم نشو!
+مزاحم که اسم هفت جد و آبادته!
-اسم جد من “چو جیان زو” هست. ولی چرا یهو اسم جد من رو پرسیدی؟

فقط خدا میدونه چجوری خندم رو کنترل کردم! البته مادامی که یاد تهدید و حالت نگاه باراد میفتادم، زیادم کار سختی به نظر نمیومد!

+آآآآآآا…خب فکر کردم باید از خانواده اصیلی باشی.
-درست فکر کردی. خاندان چو توی یوآن قدیم، از پایه گذاران تجارت ابریشم بودن.

و از قضای روزگار یه حرومزاده توشون پیدا شده که الآن به پست من خورده! سرم رو تکون دادم و پشت در ایستادم.
صدای حرفای زانیار میومد. داشت با گریه از هومن عذرخواهی میکرد.
زانیار: به خدا وقتی بیدار بشی، برات یه جشن تولد میگیرم که توی تاریخ بنویسن… من اشتباه کردم، تو منو میبخشی… چون تو مهربونی! چرا بهم گفتی “یادت نره دوستت دارم؟” حق نداشتی اینو بگی…

در اتاق رو کامل باز کردم و رفتم داخل. پشتش به من بود، روی صندلی دیشب من نشسته بود.
زانیار: فرهود؟ عزیزم گفتم که الآن میام!
+ولی جدی جدی یه تولد براش گرفتی که قطعاً توی تاریخ مینویسن!

بلند شد ایستاد و به سمتم برگشت، چشماش اصلاً پیدا نبود! صورتش به شدت متورم بود.
تا اومد جوابم رو بده، فرهود دوباره یکی زد پس کلم! تا بهش نگاه کردم ابروهاش رو بالا انداخت: بهت گفتم بیرون بمون و مزاحم زانیار نشو.
زانیار به طرف هومن برگشت و صورتش رو بوسید و به سمت من و فرهود اومد. لنگ میزد و دستش روی شکمش بود، درست نمیتونست راه بره. جلوی من که رسید ایستاد و توی صورتم نگاه کرد. روی صورتش، زیر گونش کبود بود و گردن و پیشونیش هم خراش داشت. لباش خشک و ترک ترک شده بود و قرمزی چشماش حتی من رو هم ترسوند! با صدای خفه ای بهم گفت:
زانیار: نوبت تو هم میشه. تو هم اشتباه خواهی کرد.

فرهود دستش رو کشید و از اتاق بیرونش برد. به هومن نگاه کردم. دلشوره بدی داشتم. من باید چیکار کنم؟
فردا صبحش اولین کاری که کردم به مطب دکتر روانشناسم زنگ زدم. نیاز به مشورت داشتم.
+سلام خانم جمشیدی، خوبین؟
-ممنونم. شما؟
+من کاویان هستم. برای امروز حتماً باید آقای دکتر رو ببینم.
-آقای دکتر امروز اصلاً وقت ندارن. برای پس فردا صبح ساعت 10:30 اینجا باشید.

قطع کردم. عجیبه… دکتر به منشیش گفته بود همیشه هر وقت من تماس میگیرم بهم نوبت بده… با اینکه شماره موبایل خودشم داشتم بهش پیام ندادم. حالا فوقش پسفردا میرم.

اتفاقات پشت سر هم من رو سورپرایز میکردن. پسفرداش که رفتم مطب دکتر نبود! منشیش گفت رفته مسافرت چون یه همایش علمی رو باید حتماً شرکت میکرده! به گوشیش پیام دادم و گفتم احتیاج به مشورت دارم و باید باهاش صحبت کنم. پیام ارسال شد و تیکش هم خورد ولی جوابی نگرفتم. تماس گرفتم، خاموش بود.
روزی نبود که نرمال طی بشه… هر روز کنار هومن بودم. اغلب مواقع که سراغ هومن میرفتم، زانیار توی اتاق بود. راستش با اینکه از زانیار خوشم نمومد دلم براش میسوخت. بد وضعی داشت. من فکر میکردم که فقط خودمم که انقدر گریه ای و احساساتیم! زانیار کلاً همش در حال گریه بود و البته فرهود عین برج مراقبتش بود! اغلب، وقتی متوجه من میشد یا کلاً نگاهم نمیکرد یا اگرم میکرد با نفرت عجیبی بهم خیره میشد. بالاخره یه بار تونستم باهاش راحت حرف بزنم. یادمه رفتم توی اتاق و دوباره پشتش به من بود. داشت با هومن حرف میزد و به شدت گریه میکرد!

زانیار: هومن؟ ببین من نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم… بهت گفته بودم که تهش تربیت شده بارادم… من اون شب باراد بودم، به سبک باراد به خیال خودم باهات تسویه حساب میکردم. ولی بازم تو حق نداشتی به من بگی “یادت نره دوستت دارم!” چرا اینو گفتی؟
دستمالش تموم شده بود. از روی میز، دستمال رو برداشتم و جلوی صورتش گرفتم. با نفرت توی نگاهش بهم خیره شد و دستمال رو گرفت.
روی صندلی روبه روش نشستم: شاید برات عجیب به نظر بیاد. ولی واقعاً متاسفم که چنین سوءتفاهمی برات به وجود اومده بوده…
با صدای گرفته ای بهم گفت: هم سوءتفاهم بود هم نبود. نباید با تو وارد رابطه میشد.
+پس باید چیکار میکرد؟ من یادمه دقیقاً همین رو بهش گفتم. گفتم هومن، چون میخوای زانیار رو فراموش کنی با من وارد رابطه شدی؟
سرش رو بالا آورد و با چشمای متعجبی نگاهم کرد. خبری از نفرت نبود، بُهت کامل!
زانیار: خب؟ هومن چی جواب داد؟
+هومن گفت نه! گفت هنوزم ته قلبش دوستت داره و خودت گفتی باراد رو ترجیح میدی و اگر با تو در ارتباط بود، هرگز با من شروعی نداشت.

زانیار محکم به صندلیش تکیه داد و چندبار پشت سر هم سریع پلک زد. از روی صندلیش بلند شد. حالش بد شده بود، دستش رو به دیوار گرفت و داشت از اتاق بیرون میرفت که فرهود اومد داخل.
فرهود: عزیزم زانی؟ چیشده؟ (تازه متوجه من شد و به سمتم برگشت) تو اینجا چه گهی میخوری؟ مگه نگفتم وقتی زانیار داخله نیا؟

بعدم با زانیار بیرون رفت. اون روز دیگه زانیار رو ندیدم ولی یکی دو ساعت بعدش فرهود دنبال پرستار اومد و گفت حال زانیار خوب نیست، پرستاره رفت و بعد از چند دقیقه برگشت، یه سرم و یه سرنگ با خودش برد.
روزها تا چه حد میتونن کش بیان… هر روز در بیخبری و نگاه کردن به صورت مهربون هومن میگذشت ولی اصلاً نرمال نمیگذشت! توی همین وضعیت قاراشمیش، متوجه شدم باراد با ساغر روی هم ریخته! ساغر جوری با ذوق از باراد و مهربونیاش حرف میزد که دهن من باز میموند!
یکی دو روز بعدش رئیس آموزشگاه عذرم رو خواست! بهونش هم عدم رضایت شاگردا بود! گوه خورد! تک تکشون بهم زنگ زدن، چه خودشون چه پدر و مادرشون! میگفتن براشون معلم دیگه ای گذاشتن! میخواستم برم ارشاد و دهنش رو سرویس کنم، ولی در واقع رئیس آموزشگاه خیلی به گردنم حق داشت… 3 سال بود که بابام ورشکست شده بود و این مرد به من اجازه تمرین و کار توی آموزشگاه رو داده بود. از طرف دیگه راستش… من منتظر بیدار شدن هومن بودم… اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم…
اوضاع توی خونه که دیگه فوق افتضاح بود! مامانم روی ابرا بود، دهن محسن رو داشت سرویس میکرد، پدری از محسن درآوره بود که شنیدم محسن شبونه از مرز فرار کرده ترکیه! بابام بعد از فهمیدن ماجرا، با پای خودش رفته بود کلینیک ترک اعتیاد، خودش رو بستری کرده بود، ساغر همچنان روی مخ من رژه میرفت و از باراد میگفت!

ساغر: داداشی مگه آرزوی تو خوشبختی من نیست؟
+دقیقاً به همین خاطر میگم از باراد دوری کن.
ساغر: باراد میگه تو از دستش ناراحتی چون قبلاً که با هم دوست بودین تو رو ناراحت کرده!
+من رو ناراحت نکرده، من رو نابود کرده!
ساغر: علی… خره خب هرچی هست مال گذشتس… من عاشق باراد شدم، تو رو خدا باهاش دوست شو!
+گوش کن ساغر… این راهی که داری میری اشتباه محضه… باراد، اون کسی که تو فکر میکنی نیست…
ساغر: نه! علی من نمیدونم تو چرا از باراد ناراحت شدی ولی بنده خدا دیگه باید چیکار کنه تا پشیمونیش رو به تو ثابت کنه؟ خونه و شرکت که داره برمیگرده دستمون، پیشنهاد قرارداد بستن با یه جای توپی مثل گالری رو که بهت دادن، با منم که جز مهربونی حرف نمیزنه… خب دیگه خیلی ناسپاسی!

برام اس ام اس اومد.
خب! اینم از این! به سلامتی! آقای صالحیان بود، رئیس رستورانی که توش نوازندگی میکردم.
“سلام علی جان، ما تصمیم گرفتیم پیانو سنتی رو با پیانو کلاسیک جایگزین کنیم. از اونجایی که شما نوازنده کلاسیک هستی، متاسفیم که نمیتونیم بیش از این باهات همکاری داشته باشیم. حقوق این ماهت رو به صورت کامل برات واریز میکنم. از امشب لازم نیست دیگه بیای. موفق باشی. ”
اون از دیروز و اخراج از آموزشگاه و اینم از امروز! بنده الآن یک بیکار محسوب میشم! بیکاری که حتی نمیتونه توی خونه بمونه! از دست ساغر راحت میشدم مامان میومد سراغم! فقط اسم باراد و گالری چهره نو و آقای یاوری بود که توی خونمون میومد. کلافه شدم.

رفتم گالری که با خود آقای یاوری حرف بزنم. توی راه به یک چیز بیشتر از همه فکر میکردم. عجیب بود که هیچکس از پرورشگاه سراغ هومن رو نگرفته بود. من هیچ وقت از هومن نپرسیده بودم اسم پرورشگاهش چی بوده و از طرف دیگه میترسیدم که خودم پیگیر بشم… میترسیدم که وضع هومن لو بره و باراد تهدیدش رو عملی کنه و قرارداد هومن رو به هم بزنه… اون وقت تمام تلاشای هومن به باد میره، باید برگرده پرورشگاه و یا بره سربازی… ولی چرا حامیش هیچ سراغی ازش نگرفته بود؟؟

رسیدم به گالری خراب شدشون! بیرونش عکس هر سه تاشون کنار هم بود، وای که سه تا دیو چقدر قشنگ و دوستانه میتونن به نظر بیان! سه تا وحشی به تمام معنا! رفتم داخل و تا فامیلیم رو به منشیش گفتم، جوری جلوی پام ایستاد که به خدا ترسیدم! چرا احترام نظامی میذاری؟!! خب مثل آدم پاشو بایست!

+سلام آقای یاوری.
از پشت میزش بلند شد و اومد طرفم: به به! ببین کی اومده اینجا! بفرما، بشین.
در رو باز کرد: خانوم دو تا نسکافه برامون بیار.

روی مبل نشستم. روبه روم نشست.
-خب، پس بالاخره اومدی به ما سر بزنی!
+آقای یاوری. چرا این کارا رو دارین میکنین؟
-کدوم کارا؟
+اون از وضع هومن، اون از وضع شرکت پدری من، اون از وضع باراد و ساغر!
-فکر کردم برای وضعیت کارت اومدی اینجا. صالحیان بهم گفت چیکار کرده… میخوای باهاش حرف بزنم برگردی اونجا سر کارت؟
+نه. نیازی نیست. کار دیگری پیدا میکنم.
-آخه شنیدم از تدریست توی آموزشگاه هم راضی نبودن که دیروز عذرت رو خواستن.
+به خدا میدونستم که اون هم زیر سر شما بوده!
-نه زیر سر من که نبوده، ولی خب من باید حواسم به افرادی که توی استودیو تردد میکنن باشه، چه خودشون چه کار و بارشون و چه خانواده هاشون!

تقریباً یک ساعت باهاش حرف زدم. قشنگ، آب تو هاون میکوبیدم! البته بعدش مطمئن شدم که باراد حرومزاده نیست! چرا؟ چون الآن با یاوری هم کلام شدم! کل حرفش رو در لفافه زد! منظورشم این بود که یا قرارداد میبندی یا اوضاع بدتر هم میشه! پیشنویس قرارداد رو نشونم داد. فقط اجازه دستشویی رفتنم با خودم بود! بقیش دیگه دست باراد میفتاد! از گالری که بیرون رفتم دیگه فقط یک مقصد داشتم. اتاق هومن…

خواب بود… آروم! اصلاً انگار نه انگار که وضع از چه قراره…
خیلی احساس تنهایی میکردم. باراد جدی جدی داشت منو نابود میکرد. توی این شرایط هیچکسی نبود که بتونم باهاش کوچکترین مشورتی بکنم… نه هومن… نه دکترم که معلوم نیست چرا هرچقدر بهش زنگ میزنم یا اشغال میکنه، یا گوشیش رو خاموش میکنه.
دست هومن رو گرفتم و بوسیدم. حتی الآن که خواب بود بازم از حرف زدن باهاش احساس آرامش میگرفتم.

هومن؟ عزیزم الآن چه وقت خوابیدنه… بیدار شو… من به کمکت احتیاج دارم. تو نیستی، باراد داره من رو نابود میکنه… با ساغر رو هم ریخته، از طرف دیگه آقای یاوری مدارک پولشویی های اون یارو که باعث ورشکستگی بابام شد رو به مامانم داده… مامانم اصلاً دیگه حتی من رو نمیبینه چه برسه بخواد بهم گوش بده… ساغر داره بهم التماس میکنه با گالری قرارداد ببندم تا بتونه به باراد نزدیک تر بشه… هومن؟ عزیزم؟ ببین، من میخواستم برات دریاچه قو رو بزنم، آهنگ خودمون رو… ببین… هومن برات تمرین کرده بودم… ببین چقدر قشنگ میزنم. هومن… من تنهام…

صدای باراد از پشت سرم اومد: علیرضا؟
علیرضا و درد! علیرضا و مرض، علیرضا و مرگ! چی از جون من میخوای آخه!
+از من دور شو.
باراد:بیا حرف بزنیم.

حرف؟ مگه حرفیم مونده؟ دیگه چه بلایی مونده که سرم بیاری؟

نمیخوام باهاتون حرف بزنم.
باراد:چرا داری گریه میکنی؟ مگه بده که دارین شرکت بابات رو پس میگیرین؟

هرچی تو دلم بود بهش گفتم. از اخراج شدنم از آموزشگاه و رستوران،هومن، ساغر، قرارداد.
همش از نظر باراد احمقانه بود! هومن همیشه به پیانو زدن من توی رستوران لایک میداد و شبایی که من نوازندگی داشتم تا از روی صندلی پیانو بلند نمیشدم از جاش تکون نمیخورد، بهم لایک میداد، تشویق میکرد… ولی از نظر باراد نوازندگی تو رستوران یه کار بی کلاس بود!

پیشونی هومن رو بوسیدم و چرخیدم از اتاق بیرون برم که بازوم رو گرفت و به زور بغلم کرد. اَه! زورگوی بیشعور! حرف میزد و خودش رو با هومن مقایسه میکرد!
+هومن رو با خودتون مقایسه نکنید. فرقتون مثل طلا میمونه با آهن.

ولم کرد و محکم توی گوشم زد. بعد تازه خودشم با هومن مقایسه میکنه!
+لعنت به اون شبی که از نزدیک دیدمتون… آقا باراد شما خیلی بد ذاتین.

یقم رو گرفت و محکم هولم داد کف زمین اتاق و خودش رو روم انداخت. دستش رو روی دهنم گذاشت.
از چشماش بیزارم چون به طرز احمقانه ای… مهم نیست…
لباش رو که روی لبم گذاشت از ته قلبم گازش گرفتم! دردش اومد چون چشماش رو فشار داد و لبام رو ول کرد و از روم پایین رفت. آی جیگرم حال اومد!

باراد: دوستت دارم احمق.

من ندارم.
باراد : کدومش رو برات ردیف کنم؟ رستوران یا آموزشگاه؟
از روی زمین بلند شدم: ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان! من هرگز اینجا و پیش شما نمیام.
باراد: میای.

شب جایی رو نداشتم که برم. داشتما! خونه خودمون، خونه افشین، خوابگاه دانشگاه پیش همکلاسیا ولی… هیچ جا رو نداشتم. بدون هومن، هیچی ندارم! هومن؟ کاش بیدار بشی.
یه آرامبخش خوردم و یه بوس روی لب هومن زدم، شب به خیری دم گوشش گفتم و روی مبل اتاقش دراز کشیدم.
به لطف آرامبخش سریع خوابم گرفت. دستی توی موهام و روی صورتم کشیده شد. چشمام رو باز کردم، باراده! میخواست با هم حرف بزنیم. به هومن نگاه کردم. آروم خواب بود.
دستمو گرفت و برد به سمت پله هایی که به طبقه پایین میرفتن… یا خدا… خِفتم نکنه بلایی سرم بیاره! در رو که باز کرد دیدم یه سوئیت خیلی بزرگ مبله با همه وسایل یه خونه کامله.
باراد:اینجا رو برای تو و هومن آماده کردم.

بله؟ برای من و هومن؟ این چرا انقدر مطمئنه که من و هومن قراره بیایم اینجا؟
+من اینجا نمیام. نمیخوام پیش شما باشم.

حس خوبی از اونجا بودن نداشتم. کنار باراد، ترس عجیبی به وجودم مینشست. انگار قلبم میومد توی دهنم! چرخیدم برم بیرون که یهو بغلم کرد، نه! نه! من نمیخوام قفسه سینت رو لمس کنم… من از بوی قفسه سینت حسی رو میگیرم که عواقب وحشتناکی برام داره… درد، خون، تحقیر…
ولم نمیکرد!
باراد: علیرضا لطفا چند لحظه توی بغلم بمون.

نمیخوام! باراد نمیدونه… خودم که میدونم چقدر وقتی بغلم میکنه حسی رو پیدا میکنم که نباید پیدا کنم! بعد از چند لحظه از تو بغلش جدام کرد: عزیزم، به گالری ملحق شو و با هومن بیا اینجا.
چجوری یه پسر میتونه تا این اندازه خوشگل باشه؟ انگار صدتا عمل زیبایی کرده! همه چیز صورتش سر جاشه، با چشمای آبی درشتش، با اون مردمک های شفاف بهم زل زده بود…
افکارم رو جمع کردم. صورتم رو از دستاش بیرون کشیدم و خیلی واضح بهش گفتم منتظر به هوش اومدن هومن میمونم. چرا نَگَم؟ اگه زانیار تونسته خیلی واضح به هومن بگه انتخابش باراده، چرا من نگم؟ یعنی من از زانیار هم کمترم؟
باراد: من باید چیکار کنم که بفهمی بستن قرارداد به نفعته؟
+دروغ میگین. میخوام برگردم پیش هومن.

سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت و برد پشت میز آشپزخونه نشوند. چقدر آشپزخونه شیکیه! منو یاد آشپزخونه خودمون توی پونک انداخت. یادش به خیر!
توی همین فکرا بودم که روی صندلی کناریم نشست. دو تا پیک و شیشه مشروب رو روی میز گذاشت.

+من رو بیدار کردین که باهاتون مشروب بخورم؟

پیشنهاد داد که در ازای اینکه باهاش مشروب بخورم به سوالام در مورد هومن جواب بده. پیشنهاد بدی نیست! حالا دو سه تا پیک منو نمیکشه… عوضش میفهمم هومن چشه…
پیکم رو پر کرد و جلوم گذاشت.

باراد: بفرما. بیا با هم، این موضوع رو حل کنیم. قسم میخورم راستش رو بهت بگم.
پیک رو بالا رفتم، اصلاً حالم بد شد! بوی تند الکلش بهم فهموند درصدش بالاست. ولی… طعمش انگار برام آشناست… روی شیشه مشروب نگاه کردم. “جانی واکر”

به اون شب نحس پرت شدم… یادم اومد که زانیار وقتی آبمیوه آورد به باراد گفت “باراد یه کم جانی واکر توی آبمیوه ها ریختم.”
این دقیقاً همون طعمه… به باراد نگاه کردم، لبخند آرومی روی صورتش بود. چند تا تیکه از موهاش روی پیشونیش افتاده بود. نه! ولش کن! هومن… عزیزم هومن…

+با هومن چیکار کردین؟
باراد: مداواش کردیم.

مداوای چی؟ مگه 4 تا بریدگی مداوای خاصی میخواد؟؟ پیک دوم رو ریخت و خودش رفت بالا، نمیتونم ادامه بدم… این طعم منو یاد اون شب میندازه… ولی به خاطر هومن باید بخورم. پیک رو خوردم. سرم شروع به گیج رفتن کرد.

+دروغه. برای چندتا بریدگی یه نفر 4 روز بیهوش میمونه؟
باراد: نه، نمیمونه! پس باید بیهوشش کرد.

بفرما! نگفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست؟ بیهوشش کردن… پیکم رو دوباره پر کرد و جلوم گذاشت. البته که میخورم! تا همینجاشم خوب فهمیدم کجا چه خبره.
خوردم ولی سرگیجم بدتر شد. نکنه مست بشم؟ چرا برای خودش هیچ اتفاقی نمیفته؟ یهو ضربه آرومی به صورتم خورد، دیدم پیک خالی خودش رو داره تکون میده و پیک من پر شده روی میزه.
نخند… لبخند نزن… بهم نگاه نکن… لمسم نکن…
پیک رو برداشتم و خوردم. چرا خوردی بیشعور؟ آخه تو که داری مست میشی برای چی گند میزنی؟ وای! باید از اینجا برم. الآن تقریباً نیمه مستم. باید خودم رو برسونم اتاق هومن، لااقل اونجا دیگه کاریم نداره. البته امیدوارم!

باراد: خوبی؟

از روی صندلی بلند شدم. باید از باراد دور بشم. دستم رو به اوپن گرفتم و تعادلم رو حفظ کردم. آشغالا هومن رو بیهوش کردن، حتماً توی این مشروب هم چیزی ریخته بود که منم اینطوری شدم…

+میدونسـ…تم… بیهوشش کردیــــ…ن.

دستم رو گرفت. این کِی از سر جاش بلند شد؟ بهش نگاه کردم، وای چرا انقدر صورتش بهم نزدیکه؟
باراد: تو چرا انقدر سریع مست شدی؟
+چند درصد الکل داشت؟
باراد: همش 43 درصد! تو دارویی چیزی مصرف میکنی که اینجوری سریع مست شدی؟

43 درصد!!! وااای… من دقیقاً سر شب یکی از آرامبخشایی که دکتر بهم داده بود رو خورده بودم که بتونم بخوابم! چشمام رو بستم و داشتم سعی میکردم خودم رو کنترل کنم که نرمی لبی رو روی لبم احساس کردم. توهم بوده. ولش کن… الآن هومن مهمه.

چرا… بیهوشه؟
باراد: چون من میخوام باشه.
+خب چرا؟
باراد: به خاطر تو!

دوباره نرمی یک لب رو حس کردم، چشمام رو باز کردم، صورت باراد، در یک سانتی متری منه! توهم نیست! این باراده که داره من رو میبوسه! خودم رو عقب کشیدم، نزدیک بود بخورم زمین، باراد محکم کمرم رو گرفت. هومن… کجایی… فهمیدم که بیهوشت کردن… از اولم حدسش رو زده بودم، الآن فهمیدم درسته…
+میخوام برم… پیش هومن…
فقط احساس کردم سر و کمرم روی زمینه، چرا روی زمین دراز کشیدم؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم، باراد… چرا انقدر صورتت بهم نزدیکه؟

+چرا؟ هومن که خوابه.
+آشغال.
خندید: چرا فحش میدی؟
+میرم پیش پلیس.
خندید: اون وقت میفهمن مرفین تو خونِش بوده… یه کمم توی خونه و اتاقش بذاریم دیگه حل حله!
علیرضا: نامردا…

چشمام رو بستم. کثافتا… اینجوری که هومن میفته زندان! یعنی از پرورشگاه اومده بیرون که بیفته زندان؟ سرم رو بلند کرد و دوباره لبش روی لبم نشست. چشمام رو باز کردم، ازم جدا شد، نه… تو رو خدا لبخند نزن! اون شب هم همینطور بود… سرم رو بین بازوهات گرفتی و بهم خندیدی و میبوسیدی… نکنه الآن زمان به عقب برگشته؟ نکنه اصلاً هومنی وجود نداره و همش خواب بوده؟ نکنه تازه سر شبه و من تازه توی بغل بارادم؟

باراد… ولم کن.
خندید، گردنم رو نوازش میکرد. من دارم باز از پایین بهش نگاه میکنم… دروغه… این، اون شب نیست! اون شب تموم شده… من چک بابا رو گرفتم. تموم شده…

+از… جونم… چی میخوای؟
دوباره لبخند، دوباره لبی به لبم نشست. سرم رو از بین بازوهاش درآورد و آروم گذاشت زمین. دیدی علیرضا؟ تموم شد. فقط چهارتا بوس بود. صبر کن، چرا داره دکمه شلوارم رو باز میکنه؟ نه… تو رو خدا سکس نه… تو هومن نیستی… من نمیخوام باهات باشم… گریم گرفت…

+نه…نکن.
باراد: باور کن با هیچکس به اندازه من بهت خوش نمیگذره!

دستش دور کیرم پیچید، هُرم نفسش توی مشامم و لبخندش توی صورتم…
تمام جونم رو جمع کردم و خودم رو بالا کشیدم و سعی کردم دستش رو پس بزنم، از پهلو روم خم شد و وزنش رو روم انداخت، هومن؟ اگه تو بودی چیکار میکردی؟ من فهمیدم بیهوشت کردن… خود باراد گفت… هومن الآن که خوابی، چه خوابی میبینی؟ کاش بیدار شی و سر من رو دوباره عین کلاسور بزنی زیر بغلت!

+نکن… هومن کجایی؟
باراد: هومن خوابیده… تا وقتی تو قرارداد نبندی به هوش نمیاد!

چشمام رو بستم. باراد رفت. خواب بود.
رفت.
چشمام رو باز کردم، دیدی! باراد رفت! خواب بود. وای چرا شلوار و شورتمم تا روی زانوهامه؟ سرم گیج میره، حالت تهوع دارم. میخوام بخوابم، خوابی که توش من باشم و هومن…
به زحمت روی زانوم بلند شدم.
صدای نحسی از نزدیکم صدا زد: کجا؟

باراده؟
باراده!
هولم داد، دوباره افتادم زمین، میخواستم بلند شم نمیذاشت… صورتش رو بهم نزدیک کرد و دوباره سرم رو بین بازوهاش گرفت… خواستم داد بزنم ولی تا دهنم رو باز کردم همون طعم مشروب رو توی دهنم حس کردم. محکم لباش رو روی لبام گذاشت، زبونش رو روی زبونم حس کردم.
چیزی روی کیرم ریخت و شروع به مالیدن کیرم کرد.
شروع شد… قصه همون شبه… علیرضا… دیدی تموم نشده؟ سرم بین بازوهای باراده و داره کیرم رو میماله…
باراد: علیرضا… هومن کیه؟ بیا پیش خودم! با من بهت خیلی خوش میگذره!
گریه امونم رو برید: برو گمـ…شو… ولم کن…

نه… چرا تحریک میشی علیرضای احمق؟ این باراده… این همونه که میخواد دوباره شکنجت کنه، این همون باراده که هومن رو بیهوش کرده… این همون باراده که افتاده به جون ساغر… وای ساغر…
لبام رو میبوسید، صورتم رو چرخوند و گرمای دهنش روی گوشم نشست…آهم دراومد! دیگه شق کردم! یهو گوشم رو ول کرد و دوباره لباش و زبونش قابل لمس ترین حس وجودم شد…
کیرم رو ول کرد و لبهام رو میبوسید، آروم زبونش رو توی دهنم میچرخوند و بیرون میکشید و لبم رو میخورد.
یهو از لبام جدا شد و بازوهاش رو دورم حلقه کرد. دنیا واقعی تر از هروقت دیگری شد… بوی قفسه سینش توی مشامم پیچید… چشمام رو باز کردم، به پهلو کنارم خوابیده بود و با چشمای آبی قشنگش بهم نگاه میکرد… واقعیه؟ دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم و بهش نزدیک تر شدم. خودشه… واقعیه…
دوباره منو تابوند و یه چیزی روی کیرم ریخت و تند و محکم شروع به مالیدنش کرد، لباش روی لبام بود، دوباره برگشتم به همون شب… اصلاً همون شبه، شکی نیست… زبونش رو که توی دهنم حس کردم، مک زدم… همونطور که روم خم بود دو طرف صورتش رو گرفتم. صورت نرم، بدون زبری ریش و لطیف… و بوسیدمش…
نمیدونم چقدر گذشت ولی جونم سر کیرم جمع شد، لبای باراد رو مک زدم و آبی که ازم بیرون پاشید کمرم رو خالی کرد…
چشمام رو باز کردم. باراد و لبخندش…
چی میشد اگر از اول باهام خوب میبودی؟ راستی… تو اصلاً خوب بودن رو بلدی؟ چه بلایی داری سر من میاری؟ امروز عین یه آشغال از توی آموزشگاه پرتم کردن بیرون… دیروز از رستوران…
الآن کدوم شبه؟ برگشتیم به همون شب؟ همون جا گیر کردیم؟ چرا اذیتای تو تمومی نداره؟
+باراد…
+جانم؟

هیچ وقت نمی بخشمت…
خندید: چرا؟

خاک بر سر من کنن که هر وقت به باراد میرسم گریه میکنم… ولی نمیدونم چیکار کنم! هیچ خبری از دکتر روانشناسم نیست… اون همیشه بهم بهترین راه حل ها رو میداد، آخه مسافرت چه وقته؟ بیشعور لااقل تلفنت رو جواب بده! هومن… تو چرا خوابیدی؟ من باید چیکار کنم؟ باراد با ساغر کاری نداره مگه نه؟

+ساغر…
باراد: قرارداد نبندی، هممون میکنیمش… به جای تو…

کار داره… باراد، من میدونم چه اتفاقی برای ساغر قراره بیفته و نمیتونم بهش بگم… من حتی نمیخوام برم خونه، وقتی میرم ساغر التماس میکنه که با گالری قرارداد ببندم… از مهربونیای تو برام میگه و من نمیتونم بگم دروغه… راستی… باراد، مهربونیات دروغه مگه نه؟

باراد: رستوران چیه… آموزشگاه چیه… بیا اینجا… بیا پیش من… برای من پیانو بزن.

پیانو بزنم؟ قصه من و هومن از سونات مهتاب بتهوون شروع شد… من میزدم اون لایک میداد. بعد دیدن فیلم “پرنده آتشین” دیگه فقط چایکوفسکی بود، من و هومن…
بوی بدن باراد توی مشامم پیچید. میخوام بخوابم… هومن، من فهمیدم که بیهوشت کردن، باراد خودش گفت…

دوباره تویی؟ الآن که باهام مهربون بودی… چرا داری توی من تلمبه میزنی؟ من نمیخوام زیر تو بخوابم، نمیخوام درون خودم حست کنم… باراد من اینجا نمیام…
خندید: دیدی بالاخره اومدی؟

بیدار شدم. صبرکن ببینم! من کجام؟ این قفسه سینــــــــــ…باراد؟
هولش دادم عقب و بلند شدم. یهو تکون خورد و بیدار شد.

+یا خدا… من اینجا چیکار میکنم؟ باهام کاری کردی؟

چشماش رو میمالید و صورتش تازه داشت حالت بیداری به خودش می گرفت. وایسا! چرا لخته؟ نکنه منم لختم؟ پتو رو کنار زدم، خب! شلوارم که پامه! سوراخم رو جمع کردم، خب اونم درد نداره! وایی!! چرا داره میخنده؟ علیرضا بدو! فقط بدو که در بریم!

در اتاق هومن رو باز کردم و رفتم تو.
+سلام. به هوش نیومده خانم؟
پرستار: نه. ولی خوشبختانه عفونتش خیلی بهتر شده.

پتوش رو کنار زدم. به جای زخم ها نگاه کردم. صورتش و ابروهای کشیده مشکیش… ناخودآگاه یاد اون روزی که قلقلکش میدادم افتادم. یاد خنده هاش، چشماش که ازشون اشک اومده بود! پیشونیش رو بوسیدم و در گوشش گفتم: هومن؟ دوستت دارم!

از استودیو بیرون اومدم. خیلی جاها بود که میتونستم برم ولی نمیتونستم!
خونه که هیچ! ساغر، حرف زدن مداومش از باراد، مامان (البته اگر خونه باشه!) و حرف زدن مداومش از من و خریتم در قرارداد نبستن با گالری!
مطب دکتر روانشناسم هم که هیچ! اصلاً معلوم نیست کدوم گوریه!
آموزشگاه و رستوران هم که هیچ! چون از جفتشون اخراج شدم!
دانشگاه هم که اصلاً گور باباش!

بام تهران… میرم بام اونجا… از اون بالا به هومن نگاه میکنم…

ظهر برگشتم پیش هومن. بازم خواب بود… پرستارش توی اتاق نبود. دستش رو گرفتم. گریم گرفت…
+هومن؟ نمیخوای بیدار شی؟ ببین من یه چیزایی فهمیدم… دیشب باراد بهم گفت خودش تو رو بیهوش کرده! ببین! پس تو مریض نیستی! تو رو بیهوش کردن! پس میتونی بیدار شی!

دستش رو بوسیدم و کَفِش رو روی صورتم گذاشتم. کف دستش رو روی صورتم میکشیدم و میبوسیدم. یهو “هوم” خفه ای گفت!
روش خم شدم.

+هومن؟

معجزه اتفاق افتاد. لای یکی از چشماش رو خیلی باریک باز کرد. صدام رو پایین آوردم و پشت سرم رو نگاه کردم. هیچکس نبود.
+هومن؟ منم علیرضا…
-عــ…لیـــ…رضا…
+جونم؟ عزیزم… من اینجام…
-بــــــــــــــــــُ…رو.
+چی؟

کلماتی رو تکرار میکرد. نمیفهمیدم چون صداش خیلی ضعیف بود. گوشم رو به دهنش چسبوندم!
+عزیزم چی میگی؟
-هـــــ…مه چـــــــــ…یـــــــز…
+همه چیز؟ همه چیز درست میشه… میدونم… تو فقط خوب شو! هومن، باراد بیهوشت کرده… خودش بهم گفت…

دوباره لای یکی از چشماش رو یه کم باز کرد و دوباره بست و ابروهاشو یه کم به هم فشار داد… دوباره خفیف حرف زد…

+چی عزیزم؟ چیه؟

گوشم رو به دهنش چسبوندم. هرم نفس ضعیفش بهم میخورد.
-بـــــ…رزگـــــ…ر…
+برزگر؟ برزگر کیه؟

گـــــــــــ…وشی… ســــــــــــ…فــــ…یدم…
+گوشی سفید؟

منظورش چیه؟ آهاااااااااا !! گوشی سفیدش رو میگه… یه گوشی موبایل ق

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها