داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تو چیزی از شبهای من نمیدونی (3 و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

آنچه خواندیم: مینا پس از مشورت با دکتر در صدد این بود تا با کمک گرفتن از دوستش یلدا، کسری را تحریک کرده تا کسری بتواند نیروی جنسی اش را کنترل کند و بیشتر با آن آشنا شود اما کسری که دچار نوعی شرم و خجالت است عکس العمل مثبتی نسبت به یلدا نشان نداد و حتی نسبت به آرزو همبازیه قدیمیش نیز دیگر آن اشتیاق کودکی را نشان نداد و از دوری کردن آرزو نسبت به خودش نیز استقبال کرد چون فکر می کند یک همراه و یاور به نام مینا دارد…

قسمت پایانی *

_ میشه لطفاً کمتر سیگار بکشی؟
_ نع ! میشه لظفاً اینقدر گیر ندی.
مینا دوباره دود سیگار را به درونش کشید و با عصبانیت بر روی لبه تخت نشست و نیمه باقیمانده سیگارش را درون زیر سیگاری روی پاتختی فشرد تا خاموش شود. حسین پیش دستی را که در دستش بود به مینا داد و لیوان آب را هم کنار زیر سیگاری گذاشت. روی لبه تخت کنار مینا نشست. لحظه ای به موهایش خیره شد. با انگشتانش آنها را از روی چشمانش کنار زد و گفت: مرسی. اینقدر هم مسکن نخور.
مینا همانطور که به قرص درون پیش دستی نگاه می کرد گفت: نمیشه. نمیتونم.
سپس قرص را برداشت و همراه آب خورد. حسین دستش را دور بازوان مینا گرفت و به سمت خودش مایل کرد. از زیر آستینِ تاپ سفیدِ مینا، بازوانش را میمالید. مینا عصبی بود و حسین این را می دانست.
_ غصه نخور. درست میشه. این چیزا تو زندگی هر پسری اتفاق می افته. مهم اینه که بتونه باهاش کنار بیاد.
مینا سرش را چرخاند و به لبهای حسین خیره شد. گاهی با خودش فکر می کرد حسین کجای زندگی اوست. بیشتر شبیه یک حامی بود. اما چرا. چرا باید حسین را درگیر مشکلاتش می کرد. چشمانش متین بود. دلش نمی خواست زندگی حسین را بهم بریزد.حسین در دفتر مهندسی بزرگ پدرش مشغول بود و دغدغه ها و روزمره گیهای خاص خودش را داشت. دلیلی نداشت او را که هنوز هیچ تعهدی به مینا ندارد درگیر مشکلات زندگی اش می کرد.
_ چیه؟ تا حالا آدم ندیدی؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟
_ حسین…
_ جان حسین؟
_ یه وقتایی از خودم می پرسم تو واقعی هستی یا دوربین مخفی هستی که اینقدر خوبی؟
_ فک کنم دوربین مخفی ام. نگاه کن یکی ام اونجا گذاشتم.
با دستشش به کنج سقف اتاقش اشاره کرد.
_ جدی می گی؟!!
_ آره. که اگه نذاری بیام خواستگاریت فیلمتو به مامانت نشون بدم.
_ پشمک…
این را گفت و به روی حسین خم شد و با تمام احساسش لبهای حسین را به کام گرفت.
امممممممممممممم
حسین هم دستش را دور کمر مینا قفل کرد و او را به خودش فشرد. مینا دستش را لای موهای حسین فرو برد و با زبانش دور لبهای عشقش را میلیسید.
اااامممممم…
حسین کمر مینا را میمالید. لحظه ای بعد دستش را به زیر تاپ برد تا گرمی دستانش به پوست مینا برسد و باعث آرامش او شود. تاپش را تا گردن مینا بالا برد. مینا برای اینکه کار حسین راحت تر باشد برخاست و زیر شکم حسین نشست دستانش را بالا برد و با کمک حسین تاپش را درآورد وقتی تاپ از جلوی چشمانش کنار رفت تصویر نامفهومی را جای حسین دید. لحظه ای پلک زد و دوباره نگاه کرد. حسین بود.

کسری مداد را چرخاند تا قوس زیبای گونه های دخترک را بکشد…

حسین دستش را بلند کرد و روی گونه ی مینا کشید و گفت: چیزی شده؟
_ نه… نه… خوبم.
حسین همانطور که گونه ی مینا را نوازش میکرد دستش را پشت گردن مینا برد صورتش را به سمت خودش خم کرد تا دوباره لبهایش را ببوسد. با اشتیاق لب بالایی مینا را بین لبانش می گرفت و با دست کمر مینا را محکم فشار میداد. ناخنش را روی کمر مینا می کشید و هر بار که تکرار میکرد و از پایین کمر مینا ناخنهایش را تا زیر بند سوتین بنفشش می کشید مینا تکانی می خورد و ناله خفیفی از لبانش خارج میشد و بین لبهای حسین جاری می گشت.

مداد را اینبار با ظرافت خاصی روی کاغذ حرکت داد تا چین کوچک لب بالای دختر را به همان زیبایی و کوچکی که هست بکشد…

حسین بوسه های ریز روی لب و گونه مینا می گذاشت. میدانست که مینا با بوسه هایش آرام میشود. پس از سمت گونه به طرف پیشانی اش رفت. برای مدتی لبش را روی پیشانی مینا نگه داشت. وقتی با صدای ماااااچ محکمی لبش از پیشانی مینا جدا شد، مینا صورتش را بلند کرد و دوباره به حسین خیره شد. پلک زد تا بتواند بهتر او را ببیند…

قطره ای اشک از انتهای چشمانش رها شد و گوشه کاغذ را خیس کرد. دوباره مداد را روی کاغذ به حرکت درآورد…

حسین آرام دستش را از روی شلوار جین آبی مینا برد و کون مینا را محکم گرفت. مینا تکانی خورد و دوباره ذهنش متمرکز حسین شد.فشار دستان حسین را دوست داشت. صورتش را کنار سر حسین روی شانه اش گذاشت و حسین هم لای کون او را دست می کشید. مینا بیشر خودش را تکان میداد و جابجا می کرد. حرکت کیر نیم خیز شده حسین بین پاهایش خوشایند بود. او را گرمتر می کرد. او را دورتر می کرد… مدتها بود که عشقبازی با حسین صرفا راهی برای عشق ورزی و لذت نبود. مینا احساس می کرد بودن با حسین و قرار گرفتن در آغوش او برای مدتی او را از مشکلاتش و دنیای اطرافش دور می کند. حتی یک نخ سیگاری که در خانه حسین می کشید لذت بخش تر از یک پاکت در اتاق خودش بود. حسین هم این را می دانست. میدانست که مسکن دردهای میناست. اعتراضی نمی کرد و از اینکه میتوانست مینا را آرام کند خوشحال بود. اما می دانست مینا امروز بیقرار است. از حرکاتش می فهمید که با روزهای قبل فرق دارد. حسین دستانش را به سختی به زیر شلوارجین برد و شرت نخی مینا را چنگ زد. مینا هم شروع به لیسیدن گوش حسین کرد. همانطور که حرکت دستان حسین را روی کونش حس میکرد آرام زیر لب و در گوش حسین می گفت: امممم بمال… بمالونمممممم حسینم… و حسین محکمتر چنگ میزد و مینا بیشتر خودش را به حسین می چسباند و سرش را به سمت حسین خم می کرد…

صورتش را خم کرد و دوباره به چیزی که کشیده بود نگاه کرد. همانطور که دخترک همیشه نگاهش می کرد. با سری که به سمت چپ بدنش خم شده و صبح به صبح کنار تختش می ایستاد و او را بیدار می کرد. با همان تاپ سفید که برجستگی سینه هایش را به سان زیباترین برآمدگی دنیا می نمود…

مینا دوباره بلند شد و زیر شکم حسین جایی روی کیرش نشست و با لبخند شیطنت آمیزی که تحویل حسین داد دستانش را به پشت کمرش برد و سوتینش را باز کرد و به کنار تخت انداخت. حسین هم که لبخند رضایت به لب داشت دستش را به سمت سینه های خوش فرم مینا آورد که مینا بلافاصله با دست به پشت دست حسین زد و با همان شیطنت گفت: آی… تنبل نباش پشمک. دهنتو بیار
حسین هم که انگار خودش می دانست کمی زیر مینا جابجا شد تا بنشیند و مینا هم روی پاهایش بود. مینا کمی به عقب خم شد تا سینه هایش بالاتر بیاید و حسین صورتش را خم کرد و نوک قهوه ای سینه مینا را به دهانش گرفت و میک میزد. مینا نفسهای بلند می کشید و سر حسین را به سمت خودش فشار میداد و با این کار حسین با لذت بیشتر سینه های مینا را به نوبت میک می زد و می لیسید. مینا موهایش را که در امتداد سرش به عقب رها شده بودند تکان میداد تا سینه هایش هم بلرزند و به ترتیب در دهان حسین قرار بگیرند…

موهای دختر را در امتداد دو سمت شانه اش کشید و با حرکت موج دار قلم به آنها گرما بخشید. نگاهی به طرحی که زد انداخت. کارش تمام شده بود. هدفون را از سرش برداشت. باید طرح را به اتاق مینا ببرد و بعد در حمام دستش را که بواسطه مداد سیاه شده بود بشوید…

حسین زبانش را بین سینه های مینا می کشید و تا روی نافش می رسید. درون نافش چرخی می زد و با ناله های مینا دوباره به سمت بالا و سینه ها حرکت می کرد. مینا که دستانش را بر روی پاهای حسین ستون کرده بود لحظه ای بی اختیار از حرکت ایستاد و به حسین خیره شد. گویی که دمای بدنش تغییر کرده باشد حسین متوجه این حرکت شد و به مینا نگاه کرد:
_ مطمئنی خوبی؟
_ آره. آره…
_ میخوای بذاریم واسه بعد؟
_ نه… نه… خوبم… بغلم کن.
حسین دستانش را دور مینا گرفت و او را در خودش پنهان کرد که صدای نامفهومی به گوش رسید. لحظه ای بعد مینا بی درنگ خودش را از آغوش حسین رها کرد و گفت: موبایلمه…
از تخت پایین رفت و در پذیرایی از درون کیفش گوشی اش را برداشت. به اتاق آمد و با اشاره هیییس به حسین گفت: مامانمه.
حسین سری تکان داد . مینا جواب داد: سلام
_ سلام. کجایی؟
_ بیرونم مامان. چیزی شده؟
_ نه. سمنگانی زنگ زد باید برم تا شرکت. مهندسه اومده، سر ساختمونه. دوتا از نقشه هارو میخوان. تو اگه میتونی زود برگرد خونه. کسری تنهاست.
_ باشه مامان. مراقب باش.
_ یادت نره ها.
مینا گوشی را قطع کرد و به حسین چشم دوخت.
_ چی شده؟
_ باید برم.
حسین از تخت برخاست و آرام مینا را که ایستاده بود در آغوش گرفت. بین موهایش را بوسید و گفت: خوبی؟
مینا حواسش به پایین بین پاهایش و به شرت خیس شده اش رفت. نمناکی ای که به سرانجام نرسیده بود و میدانست که اذیتش خواهد کرد اما گفت: خوبم. مرسی عزیزم.
چند دقیقه بعد از حسین جدا شد و پشت فرمان به سمت خانه حرکت کرد. دلش پیش حسین بود. دوست داشت بیشتر بماند. حس می کرد به وجود حسین و حمایتهایش نیاز دارد. به یاد نگاههای عمیق و گیرای حسین افتاد و برای لحظه ای لب پایینش را مکید. هنوز داغ بود. پشت چراغ قرمز ایستاده بود. نگاهش معطوف به مردی شد که با عصای سفید عرض خیابان را طی می کرد و پسر جوانی که کوله ای به پشت داشت او را همراهی و کمک می کرد. بی اختیار به یاد کسری افتاد. دوباره درد این روزهای کسری مشغول رژه رفتن در فکرش شد. دردی که سخت درمان میشد. میدانست یک انسان چقدر نیازمند این غریزه است. با یادآوری لحظاتی پیش که در آغوش گرم حسین بود از خودش بیزار شد. احساس می کرد جایی که برادرش توان تجربه خیلی از لذتهای انسانی را ندارد چرا او باید این کارها را انجام میداد. نوعی عذاب وجدان گرفته بود. میدانست که هر انسانی لیاقت زندگی کردن دارد و او هم از این قاعده مستثنی نبود اما کنارش در خانه پسری بود که هنوز توان تشخیص خیلی از این لذتها را نداشت…
با صدای بوق خودروی پشت سرش به خودش آمد. فوراً اشکهایش را پاک کرد و بر روی پدال گاز فشار آورد. دلش می خواست زودتر به خانه برسد. باید کاری می کرد…
وقتی از آسانسور خارج شد کلید انداخت و در را باز کرد. فضای خانه ساکت بود.
_ کسری… من اومدم گلابی. کجایی؟
پاسخی نشنید. با خود اندیشید که کسری خواب است. راه اتاقش را در پیش گرفت تا لباس و شرتش را عوض کند و بعد به اتاق کسری سر بزند. وقتی وارد اتاقش شد کیف را به روی تخت گذاشت. مانتواش را درآورد و آویزان کرد که کاغذ ایستاده ای کنار آینه نظرش را جلب کرد. با دقت نگاه کرد. تصویر دختری بود که بی شباهت به خودش نبود. موهای افشان و لبخند منحنی گونه. نقاشی را برداشت و با دقت بیشتری نگاه کرد. در پس زمینه چهره دختر طرح خامی بود که مینا چند روز پیش به کسری داده بود تا سرگرم باشد. کسری نیز تمثیلی از چهره ی مینا را برایش نقاشی کرده بود و در اتاقش گذاشت تا او را سورپرایز کند.
_ عاششششششقتم گلابی…
بعد گوشه پایین کاغذ را که کسری اسمش را نوشته بود بوسید و کاغذ را به همان شکل به آینه تکیه داد. با خود اندیشید که قابی برای نقاشی تهیه کند تا همیشه در اتاقش باشد. در فکر قاب بود که روی میز اینبار نظرش به کاغذ تا شده ای جلب شد. بازش کرد. در نگاه اول مشخص بود که کسری با خط دست و پا شکسته اش چیزهایی نوشته. کاغذ را به دست گرفت و روی چهارپایه میز توالت نشست و مشغول خواندن شد:
” مرا ببخش بی بی بی من

آخرین بار که دست چپم رو برات تکون دادم کنار در ایستاده بودی و بهم چشمک زدی که خوب تمرین کنم. بعد بابا حرکت کرد و ما رفتیم. رفتیم. رفتیم و دیگه هیچوقت برنگشتیم. چیزی که از بابا موند شد یه خاطره و چیزی که از من موند شد دردسر. دردسری برای تو و مامان. وقتی چشم باز کردم تو کنار تختم بودی چه تو بیمارستان چه تو اتاقم. تو بودی. عطر تو. عطر مینا. اتاق من پره از عطر تو. عطر تابستون. فصل تولد تو. اتاق من پر از مدال و عینک شنا و تقدیر نامه. اما وسط اونا اتاق من پره از دریا. دریا خود میناست. میگن فرشته ها فقط تو بهشتن. اما فرشته ی من همینجا بود. کنارم. می دونم که چه روزهای سختی رو برای برگردوندن من به زندگی گذروندین. من هم همه اون سختیها رو تحمل کردم فقط به این خاطر که می دیدم سختی بزرگتر رو تو و مامان تحمل می کنید و اون چیزی نبود جز تحمل من. پس سعی کردم رو پاهام وایسم و از مشکلاتتون کم کنم. تا اینکه تب تندی به جونم افتاد. چیزی که شبیهشو هیچوقت تو هیچ سنی تو هیچ مسابقه ای و تو هیچ کمایی تجربه نکرده بودم. زلزله ای بود. احساس کردم خراب شدم. آوار شدم و ریختم. تموم چیزی که تو و مامان ساختید رو دارم خراب می کنم. نمی دونم این حس بلوغ لعنتی دیگه چیه که داره نگاهم به فرشته زندگیمو عوض می کنه. کاش هیچوقت عطرت در من نمی پیچید. شرمنده ام. نگاه کردنم به تو رنگ دیگه ای گرفته. سیاه. زیاد که نگات می کنم از خودم متنفر میشم. میخوام نباشم. میخوام از خجالت بمیرم. چه برادری هستم که به خواهرم چشم بدوزم و تنم مور مور شه. بخدا هنوزم نمی دونم برای چی اینجوری می شم و اصلا چه اتفاقی داره واسم می افته. اما میدونم هر چی هست زیر سر همین اتفاقاییه که شبها تو خواب و فکرم میگذره و میدونم که دست من نیست. بدون که هیچوقت نمی ذارم جز حس پاک برادری حس دیگه ای بهت داشته باشم مینا…

مرا ببخش اگر رفیق و یار نبودم مرا ببخش اگرکه ماندگار نبودم
مرا ببخش اگرکه دریاوار نبودم ببخش اگر که خانه نگهدار نبودم”

کسری. با نهایت درد 4/6/93 3:28

مینا بی اختیار به ساعت اتاقش نگاه کرد. از 5 گذشته بود. ایستاد. پاهایش می لرزید. افتاد. فاصله بین اتاقش تا اتاق کسری را با برخورد به در و دیوار گذراند. در را باز کرد. کسی در اتاق نبود. کسری را صدا زد. جوابی نشنید. دوباره صدا زد. کمی مکث کرد و متوجه شد که اصلاً صدایی از حنجره اش خارج نمی شود که کسری را صدا بزند. گلویش خشک شده بود. به سمت دستشویی رفت و بعد آشپزخانه. خبری از کسری نبود. در اتاق مادرش را باز کرد. آنجا هم نبود. در حمام را باز کرد. واکر آنجا بود. قلبش از حرکت ایستاد. به سختی دستش را دراز کرد و دری که حمام را از رختکن جدا می کرد هل داد تا باز شود…
با دیدن سیلاب خون که وارد چاه میشد چشمانش سیاهی رفت زانوانش شل شد و افتاد. تن بی جان کسری غرق در خون بود. جریان خون از بین پاهایش بود. کیرش غرق خون شده بود. کسری آلت خودش را بریده بود. مینا جیغ کشید. طوریکه تمام ساختمان لرزید. اما بواقع این خود مینا بود که لرزید و از هوش رفت و هیچوقت صدایی از حنجره اش خارج نشد.

پایان

دکتر-13

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها