…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
#11
-آرمان تو… تو اینجا چیکار میکنی؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟!
فکر کنم هنوز باورمون نشده بود که چه فاجعه عظیمی رخ داده. یه لحظه با خودم گفتم شاید اشتباه گرفتم، شاید امیر همین دور و براست و آرمان برای هواخوری اومده پارک اما اینجا تنها کسی که سوییشرت آبی داشت آرمان بود.
-من…
حرفمو قطع کردم، حالم خراب بود. حتی نمیدونستم باید چی بگم. اونم نمیدونست! فقط دوست داشتم فرار کنم و برم یه جای خلوت، بعد با خودم فکر کنم که الان دقیقا چی شد؟! عقب عقب رفتم و گفتم: من… من باید…
و بدون اینکه جملهم رو تموم کنم بهش پشت کردم و با قدمهای شتاب زده از اونجا دور شدم.
وقتی رسیدم تارا در خونه رو باز کرد. هیجانزده پرسید: چی شد؟ یارو چطور بود؟!
وقتی نگاهش به قیافهام افتاد هیجان جاشو به نگرانی داد و گفت:
-چی شده؟ این چه قیافهای مهدی؟
کنارش زدم و نشستم رو مبل. گفتم:
-هیچی نگو که بدبخت شدیم.
با ترس نشست کنارم و گفت: چرا؟ نکنه پلیس بودن؟
نگاه خیرهای بهش انداختم و گفتم: پلیس؟ نه، آخه پلیس؟
شونه بالا انداخت و جواب داد: آخه من از کجا بدونم؟ تو که چیزی نمیگی.
سرمو با کلافگی تو دستهام گرفتم و گفتم: کاش پلیس بود تارا، کاش پلیس بود. رفتم سر قرار ولی به جای امیر آرمانو دیدم.
یه لحظه هنگ کرد و بعد با صدای بلند گفت:
-آرمان؟
فکر کنم یه لحظه این آرمان رو با برادر کوچیکترش اشتباه گرفت. کلافه گفتم:
-اونو نمیگم بابا، همکارم تو آزمایشگاهو میگم، اون آرمان.
یکی دو بار در خونه هم رو دیده بودند و از دور آشنایی داشتن. هینی کشید و با کف دست کوبید رو صورتش.
-وای. بیچاره شدیم که. اگه… اگه به بقیه بگه چی؟
با شنیدن این حرف چهارستون بدنم لرزید اما سعی کردم نفوس بد نزنم.
-دیوونهای؟ به کی میخواد بگه؟ پای خودشم گیره. چیزی نمیگه فقط، انتظارشو نداشتم. قرار بود غریبه باشه نه اینکه…
هوفی کشیدم و سرمو به بالای مبل تکیه دادم. ریده شده بود به اعصابم. از این به بعد چجوری باید تو روی آرمان نگاه میکردم؟ آرمان چجوری باید تو روی من نگاه میکرد؟ با یادآوری نکتهای محکم به پیشونیم کوبیدم. تارا گفت: باز چی شده؟
-واااای تارا وااای، به فنا رفتیم. آرمان فیلم هامون رو دیده!
تارا چند لحظه ای به من نگاه کرد و گفت: خدا لعنتت کنه. همهاش تقصیر توئه!
-چی؟! باریکلله…الان دیگه همه چی افتاد گردن من آره؟
-بیچاره! رفیق صمیمیت لای پای من رو دیده، من که خودم نشونش ندادم! تو فیلم گرفتی.
صورتم رو بین دستهام گرفتم. عجب بگایی شده بود. خوشبختانه فردا صبح کلاس داشتم و خونه بودم اما پس فردا باید میرفتم آزمایشگاه. اونجا باید چه خاکی به سرم میریختم؟
دمغ و بیحال از جام بلند شدم و رفتم اتاق خواب. اون روز به جز وقتی که مجبور بودم با تارا صحبتی نداشتم. اصلا رمق صحبت کردن نداشتم. صبح با کسلی رفتم دانشگاه و برگشتم خونه. تارا خونه نبود. دوست داشتم فقط یه جا بشینم و مست کنم شاید این اتفاق فراموشم شه اما حیف که نه چیزی داشتم و نه تا به حال خورده بودم! نیم ساعتی گذشت، یه دفعه یاد مریم افتادم. وقتی نمیشد مست کرد، به جاش میشد ارضا شد و یکم آرامش داشت! تو این زمان هیچ علاقهای به تارا و بدنش نداشتم اما به یه بدن متفاوت، چرا که نه؟! بهش پیام دادم و اون باز جنده بودن خودشو ثابت کرد چون 45 دقیقه بعد پشت در بود و تند تند زنگ در رو میزد. در رو باز کردم و گفتم:
-سر آوردی؟
-سلام خوشاخلاق! پارسال دوست امسال آشنا.
-زندگی متأهلیه دیگه! آدم سرش شلوغه.
نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت: جدا؟ این چه طور زندگی متأهلیه که دم به دیقه گذرت به من میفته؟!
-ناراحتی برو.
لبخندی زد و گفت:
-با توجه به خاطرات دفعه پیشمون الان اگه بخوای منو بیرون کنی من نمیرم!
قشنگ تنش میخارید. ریحانه چطور با این بشر دوست شده بود؟
-این دفعهام همینجا؟
اینو گفت و به کاناپه اشاره کرد. یکم مکث کردم و گفتم:
-نه، بریم اتاق خواب.
خودمم نمیدونستم چرا اتاق خواب رو انتخاب کردم. این دفعه مثل سری پیش ناشی نبودم. روی تخت دراز کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. منتطر موندم خود مریم منو به اوج برسونه. لباسهاش رو درآورد و اومد سمتم. دستی به یقهام کشید و همون دست رو روی عضلات سینه م به سمت پایین کشید.
-خوشم میاد، ورزیدهان!
چیزی نگفتم. گفت:
-میخوای عشق بازی کنیم؟
علاقهای به بوسیدنش نداشتم. سری تکون دادم و گفتم:
-فقط کارتو بکن.
قیافهشو کج کرد و ادایی درآورد. شنیدم زیر لب گفت:
-از خداتم باشه!
شلوارم رو که پایین کشید به پاتختی اشاره کردم و گفتم:
-کاندوم یادت نره.
بدون ناراحتی و مخالفت کاندوم رو از کشو درآورد و تو یه حرکت جانانه و حرفهای با دندوناش کاندوم رو روی کیرم کشید. میدونستم کار خیلی سختیه و کلی تمرین میخواد.
-مثل دفعه قبل.
باشهای گفت و این بار خودش انگشتاشو خیس کرد و روی سوراخ عقبش کشید. با ورود کیرم به سوراخ نسبتا تنگ کونش آهی کشیدم و عضلاتم رو شل کردم. این دقیقا چیزی بود که میخواستم! رهایی از فکرهای کشنده حتی برای یک ساعت. همونجور که خودشو بالا پایین میکرد صورتشو آورد سمتم و گفت:
-لبمو ببوس.
از این سبکبازیا و رفتار جلف و زنندهاش بدم میومد. من بهش گفته بودم نمیخوام عشق بازی کنم اما اون انگار نه انگار.
-ببوس دیگه.
با بیمیلی خم شدم و با جای لبش گردنش رو میک زدم. خوشبختانه انگار همونم واسش راضی کننده بود که دیگه چیزی نگفت. درحالی که کمرش رو روی کیرم پیچ و تاب میداد یه دفعه بیاختیار پرسیدم: تا به حال به چند نفر دادی؟
همونطور که از حرکت نفس نفس میزد گفت: کی؟ من؟ دفعه اولمه.
وسط سکس یه دفعه زدهام زیر خنده. دست خودم نبود اما بلند خندیدم! ناراحت شد و خواست از روم بلند شه که محکم کمرش رو گرفتم. به دروغ گفتم: چرا دروغ میگی آخه؟ اونقدر زنم رو از کون گاییدم که بدونم هیچ سوراخ فابریکی انقدر گشاد نیست. خجالت نکش بگو، منو تو که باهم این حرفارو نداریم.
دوباره خواست انکار کنه.
-من نمیدونم منظورت…
عصبی شدم و محکم به سینه اش چنگ زدم. نوک قهوه ای رنگش رو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم.
-واقعا نمیدونی منظورم چیه؟
-آخ کندیش عوضی! آی، ولکن دیگه.
جوابشو ندادم. خودش کم آورد و گفت:
-خیله خب بهت میگم فقط ول کن سینه مو.
ولش کردم. همونجور که دوباره شروع به کمر زدن کرد گفت: اولین بار چند سال پیش با پسر عموم بودم. سکس کامل نداشتیم اما هم رو میمالیدیم. بعد از اون پارسال یه پسره جلو مدرسه هی مزاحمم میشد و سعی داشت توجهمو جلب توجه کنه. نامرد خیلی زبون باز بود. یه هفته بعد تو خونهاش باهم سکس کردیم اما بعد همون بار اول زد زیرش و دیگه پیداش نشد. بعد از اونم با یکی دو نفر دیگه بودم ولی جدی نبود.
میدونستم چرت میگه، قطعا بارها و بارها از پشت سکس داشت که انقدر راحت و بدون درد روم بالا و پایین میشد.
-زنت کجاست؟
با سوالی که پرسید به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-به زن من چیکار داری؟
صورتشو بهم نزدیکتر کرد و گفت: به زنت که کاری ندارم ولی… من عاشق خوابیدن با مردای زن دارم.
ابروهام بالا پرید و گفتم:
-چرا؟ نکنه دوست داری یه زن دیگه بیاد با شوهرت بخوابه؟
انتظار داشتم با این حرف بهش بر بخوره اما پوست کلفت از این حرفها بود. خندید و گفت: اوووو حالا کی میاد منو بگیره!
تو دلم گفتم انقد جنده بازی در میاری معلومه کسی نمیگیرتت!
-بالاخره یکی پیدا میشه، جوش نزن.
دوباره خودشو بهم چسبوند و گفت: مگه اینکه تو رو اغفال کنم زنت و طلاق بدی بیای منو بگیری!
بعد به حرف خودش خندید. پوزخند زدم.یکم تو سکوتی که با صدای نالههامون شکسته میشد سپری شد. یه دفعه پرسیدم: پسره که گفتی از جلوی مدرسه مخت رو زد، اون موقع ریحانه هم بود؟
از سوال غیر منتظرهام گیج شد. از خودم پرسیدم الان که درحال برقراری رابطه جنسی با یه دختر دیگه بودم، چرا پای ریحانه رو کشیدم وسط؟! مریم گفت:
-ریحانه؟ نه، اون موقع هیچکی از کارام خبر نداشت.
-راستشو بگو، ریحانه هم دوست پسر داره؟
خندید و گفت: نه بابا ریحانه دوست پسرش کجا بود. شیطونهها ولی هیچوقت ندیدم از پسرها حرف بزنه. تنها پسری که در موردش صحبت میکنه تویی.
نفس راحتی کشیدم. یه لحظه واقعا نگران شدم نکنه ریحانه هم مثل مریم شده باشه، هرچند قضیه اون عکس نشون میداد ریحانه اونقدر ها هم چشم و گوش بسته نیست. دستم رو به کسش رسوندم و گفتم: تو که انقدر بخشنده ای، چرا از جلو نمیدی؟
سریع گفت: نه، از جلو عمرا! منکه بهت گفتم میخوام واسه شوهرم نگه دارم. تازه اگه خانوادهام بفهمن کارم تمومه!
نمیدونم چم شد، یه دفعه کصخل شدم و از دهنم پرید: شوهرت میدونه زنش داره زیر کیر من ناله میکنه؟
حقیقتش خودم از این حرفی که زدم موندم. انتظار داشتم از این حرفم خوشش نیاد و بزنه به جندهبازی و ناراحت شه اما شاید به خاطر اینکه من بیشتر لذت ببرم یا هر چیز دیگه ای گفت: شوهرم اگه بدونه تو انقدر خوب منو میکنی خودم راضیش میکنم هر شب پیش خودم باشی. اصلا تو میشی شوهر دوم من!
داشتیم در مورد شوهری حرف میزدیم که اصلا وجود نداشت، اما حرف زدن در موردش بی نهایت لذت بخش بود. با دستم بیشتر کسش رو مالیدم و گفتم: حالا شوهرت خبر داره میخوای کیر منو ساک بزنی؟
سریع نکته رو گرفت و چرخید سمتم، کیرم رو گرفت و حینی که کاندوم رو بیرون میکشید گفت: یه کاری میکنم شوهرم واست ساک بزنه! اونقدر خوب میکنی که دوست دارم تا ابد بیام پیشت.
با شنیدن این حرفها با خودم فکر کردم حتما این بشر به جای خونه باباش تو جنده خونه بزرگ شده وگرنه چطور امکان داشت انقدر حرفهای باشه؟ کیرم رو وارد دهنش کرد و ساک زد. با وجود همه ی تعریف هایی که ازم کرده بود اما تا الان هنوز ارضاش نکرده بودم. پوزیشن رو به حالتی که اون خوابیده بود و من بالای سرش بودم عوض کردم. کیرم رو وارد دهنش کردم و خم شدم سمتش. میتونستم برای اولین بار حالت 69 رو امتحان کنم اما دوست نداشتم کسش رو بلیسم. با دست کسش رو به بازی گرفتم. چند دقیقه بعد آهی کشید و دست از ساک زدن کیرم کشید. فهمیدم ارضا شده. با خودم گفتم چقدر بیذوق! دوست داشتم یه جوری ارضا بشه که آبش بپاشه رو تخت اما این صحنه رو فقط تو فیلمهای پورن دیده بودم و حتی تاراهم اینجوری نبود. یکم بعد بیحال و بیرمق کیرم رو وارد دهنش کرد و من به حالت اولم برگشتم. دوست داشتم دوباره اون کاری رو که همیشه دوست داشتم بکنم. گفتم: بذار خودم بکنم. سرتو سفت بگیر.
دو تا دستم رو روی شونههاش گذاشتم و محکم به تخت فشارش دادم. کمرم رو بالا بردم و تو یه حرکت به سمت پایین آوردم. با عقب و جلو کردن تند و بیوقفه کیرم تو دهنش صداهای عجیب و غریبی از دهنش خارج شد اما من بیتوجه ادامه دادم. اونقدر این پوزیشن برام لذت بخش بود که صورت سرخ شده و چشم های وق زده مریم برام اهمیت نداشته باشه. دیدم چشاش پر آب شد و چند قطره اشک رو صورتش جاری شد. همون لحظه تحملش تموم شد و با دست به پام کوبید تا کیرم رو از دهنش در بیارم. تلمبههای آخر رو هم زدم و تا آخرین قطره از آبم رو تو دهنش خالی کردم. بلافاصله که کیرم رو بیرون کشیدم از جاش پرید و دوید سمت توالت. صدای عق زدنای از ته دلش میومد و من چنان خسته شدم که چشمهام رو بستم و از لذت فوق العادهای که چند ثانیه پیش تجربه کردم حس کردم رو ابرام. به چیزی که میخواستم رسیدم هرچند احتمالا با این وحشی بازی که در آوردم مریم دیگه پیش من نمیومد. کمی بعد، با صورت پریشون و داغون دم در ایستاد، نگاهش کردم و منتظر بودم بدترین فحش ها رو بهم بده اما در کمال تعجب خندید و گفت: خیلی بیشعوری!
ابروهام بالا پرید. خداییش از این حرکتش خوشم اومد. از اون دخترایی بود که تو سکس کم نمیذاشت و واقعا خوش به حال شوهرش که انقدر پشت سرش حرف زدیم! از جام بلند شدم و رفتم سمتش. دو نفری لخت و عور رو به روی هم ایستاده بودیم. گفتم: معذرت میخوام. نتونستم خودم رو کنترل کنم.
به کیرم چنگ زد و گفت: معذرت خواهی چرا؟ دفعه پیشم گفتم تو اولین نفری هستی که باهاش سکس کردم و ارضا شدم. الان شد بار دوم که ارضا شدم. در ضمن، یه دور دیگه میخوام!
و فشاری به کیرم وارد کرد. با نگاهی به ساعت گفتم: دیگه دیر شده. نیم ساعت دیگه تارا میاد.
ناراحت شد اما درک کرد و رفت سمت مبل ها. من یه شلوارک از تو کمد در آوردم و پوشیدم، اونم لباس هاش رو پوشید و گفت: باشه. اما منو یادت باشه ها! هر وقت خونه خالی بود…
انگشت شست و کوچیکش رو به گوش و دهنش چسبوند و منظورش رو رسوند. با لبخند سری تکون دادم. بدرقه اش کردم سمت در و لحظه آخر چرخید سمتم. با اینکه سکس داشتیم اما یکبارم هم رو نبوسیدیم. نمیدونم چرا. لباش که خوب بود. کمی تو چشمهاش نگاه کردم، خم شدم سمتش و گونه اش رو بوسیدم.
-برو که الان تارا سر میرسه، اون وقت کارمون تمومه!
با لبخند دستی تکون داد و راه افتاد سمت آسانسور. با رفتنش درو بستم و چرخیدم. تو چند دقیقه تمام آثار جرم رو پاک کردم و با خوش بو کننده بوی شهوت رو از تو خونه روندم و در آخر رفتم حموم. باورم نمیشد انقدر راحت برای دومین بار به زنم خیانت کردم.
دعوای زن و شوهری یه چیز عادی بود و حالا دوباره بین من و تارا اتفاق افتاده بود اما این فقط ظاهر قضیه بود و قهرمون یه پوشش بود تا باهم کمتر رو به رو بشیم. هنوز باهم سرسنگین بودیم و یه جورایی از هم خجالت میکشیدیم اما موضوعی که من درگیرش بودم روز بعد از خوابیدنم با سپیده بود. بالاخره باید با آرمان رو به رو میشدم و بدون شک سخت ترین کاری بود که تو عمرم باید انجام میدادم. صبحش که از خواب بیدار شدم، حتی به فکرم رسید یه سر به مدیریت آزمایشگاه بزنم و درخواست استعفا بدم! آخرش با خودم کلنجار رفتم و گفتم یه طرف قضیه ما و طرف دیگه خود آرمانه، آبروی ما بره آبروی اونم میره! نمیشد به خاطر یه احتمال کاری که حقوقش عالی بود رو ول کنم. بالاخره با فکری درگیر وارد سالن آزمایشگاه شدم. احساس کردم کلی چشم خیره به حرکاتمه. ناخودآگاه با چشم دنبال آرمان گشتم. با صدایی که از پشت سرم اومد چرخیدم و به عقب نگاه کردم. آرمان درست چند متر عقبتر داشت با سیامک یکی دیگه از دوست هامون میخندید و به سمتم میومد. سریع نگاهم رو دزدیدم و قبل از اینکه منو ببینه رفتم سمت جا لباسی تا روپوشم رو تنم کنم. یک لحظه، شاید در حد یک ثانیه این فکر به ذهنم رسید که نکنه داستان بینمون رو داره برای سیامک تعریف میکنه؟ سر جام خشکم زد. حس کردم عرق از تیره کمرم داره شره میکنه به سمت پایین. به چندنفری که تو سالن کار میکردند نگاه کردم و حس کردم اونها هم دارن به من نگاه میکنند و پوزخند میزنن. حس کردم دارم دیوونه میشم. با صورتی عرق کرده سرم رو پایین انداختم و رفتم سمت فریزر تا چندتا نمونه خونی که قرار بود گروهشون رو مشخص کنم بردارم. وقتی نمونه ها رو برداشتم چرخیدم و یه مرتبه نگاهم قفل شد تو نگاه آرمان. قبل از اینکه من کاری کنم خودش سریع سرش رو چرخوند و به یه سمت دیگه نگاه کرد. انگار که اتفاقی نیفتاده برگشتم سر کارم.
ظهر شده بود. با این اتفاقاتی که بین من و اون افتاده بود فکر میکردم تا هفته ها باهم همکلام نمیشیم اما اشتباه میکردم. دقیقا ساعت دوازده و نیم وقتی برای یه لیوان چایی وارد آبدارخونه شدم چشمم به آرمان خورد. یه لحظه خواستم سریع برگردم اما همون لحظه آرمان چرخید و من رو دید. دوباره برگشتم و به روی خودم نیاوردم که داشتم در میرفتم! داشت توی سینک دستهاش رو میشست. جلوی سماور ایستادم و با خودم فکر کردم الان قراره حرفی بزنیم؟ اصلا اگه حرفم زدیم قراره دقیقا چی بگیم بهم؟! حتی فکرشم خجالت آور بود، من داشتم رفیقم رو میآوردم تا زنم رو بکنه!! حالا کنار همون رفیق ایستاده بودم و نمیتونستم نفس بکشم. سکوت سنگینی فضا رو در بر گرفته بود. در حقیقت سکوت نفس گیری بود! چای رو که ریختم دمم رو گذاشتم رو کولم تا از اون فضای مزخرف فرار کنم اما با صدای آرمان سرجام میخکوب شدم.
-میگم… بابت… بابت اون قضیه… متأسفم.
با تعجب برگشتم سمتش. ترجیح میدادم همین جوری موضوع مسکوت میموند اما حالا که خودش شروع کرده بود باید تا تهش میرفتیم.
-راستش… اونی که باید متأسف باشه منم! اصلا نمیدونم باید چی بگم.
تکیه دادم به کابینت ها و نفسم رو آزاد کردم. ادامه دادم: واقعا شانس گندی دارم!
حرفی نزد. دوباره گفتم: بین این همه آدم، يه راست باید طرف مقابلم تو باشی؟ نمیدونی چقدر خجالت کشیدم. باور کن شبش تا صبح نخوابیدم. اصلا من چجوری واستادم دارم حرف میزنم؟
نفهمیدم کی آرمان جلو اومده بود که دستش روی شونهام نشست و گفت: هی پسر لازم نیست انقدر خودت رو اذیت کنی. منم خیلی خجالت کشیدم و راستشو بخوای، زیاد با این اتفاقات غریبه نیستم.
البته که غریبه نبود، اگه بود چرا به عنوان نفر سوم داشت تو یه سایت سکسی فعالیت میکرد؟ اصلا تا حالا رابطه سه نفره رو تجربه کرده بود؟ روم نمیشد بپرسم اما به جاش تیر خلاص رو زدم و سوال اصل کاری که هر روز و هر دقیقه تو ذهنم چرخ میزد پرسیدم: تو… تو که قرار نیست در مورد این اتفاق با بقیه حرف بزنی؟
تو دلم ادامه دادم البته اگه تا الان حرف نزده باشی! آرمان با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ نه! معلومه که نه! دیوونه شدی یا داری شوخی میکنی؟ البته که به کسی نمیگم.
با شک نگاهش کردم. گفت: ببین مهدی جان، درک میکنم چه حسی داری اما بهت قول شرف میدم من مثل بقیه نیستم و هیچکسی به جز خودمون از این قضیه خبر نداره. نمیدونم چطور خیالت رو راحت کنم، تو یه راه حل بگو تا بهت ثابت کنم به حرفم عمل میکنم.
کمی خیالم راحت شد. آرمان لبخند دلگرم کننده بهم زد و دوباره دستی به شونه م کوبید. از آبدارخونه رفت بیرون و منم بعد از چند دقیقه رفتم سر کارم. با این حرفهایی که بهم زدیم انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته بود هرچند به طور قطع مطمئن نبودم. اونقدری با آرمان گشته بودم که بدونم آدم خوبیه اما توقع نداشتم انقدر با شعور و با شخصیت باشه. معمولا آدمای لاشی اینجور مواقع پدر آدمو در میاوردن. نظرم نسبت به آرمان به کل عوض شده بود.
بعد از ظهر بود که صدای نوتیف گوشیم بلند شد. آرمان توی اینستاگرام برام یه پست فرستاده بود. سرمو چرخوندم سمتش، لبخندی زد و به گوشیش اشاره کرد. یه پست آلبومی با چندتا عکس به ظاهر اروتیک بود. اولی یه مدل مطمئنا خارجی بود که با مایوی دو تیکه کنار استخر دراز کشیده بود. عکس بعدی همون دختره بود که اینبار با یه مرد مشغول بوسیدن هم بودند. یکم که دقت کردم برجستگی نوک سینه های دختره از رو سوتین زردش مشخص بود. تو عکس بعدی سوتینی در کار نبود و نوک سینه ها محو شده بود تا اینستاگرام فیلترش نکنه. به ترتیب عکسهای بعدی سکسی تر از قبلی میشدن و مشخص بود دارن باهم سکس میکنن منتهی زاویه دوربین یه جوری بود که آلت تناسلی زن و مرد دیده نمیشد. رسید به عکس آخر که یه نکته عجیب توش بود. مشخص بود این عکس بعد از پایان سکسشون گرفته شده.مرد با اون هیکل روی فرم و بینقص، بی حال افتاده بود رو زن و زن با لبخند دست کسی که داشت عکاسی میکرد رو گرفته بود. انگار اونی که عکس میگرفت دستشو از زیر دوربین دراز کرده بود و دست زنه رو گرفته بود. از شکل دستش مشخص بود اونم مرده. قطعا آرمان از فرستادن این عکس منظور خاصی داشت. نمیدونستم باید چه جوابی بدم. نوشتم:
-چه قدر سکسی.
-دختره خیلی گوشته.
-صد البته.
دیگه جوابی نداد. فکرم درگیر شده بود.
چند روز گذشت. قبلا هم اشاره کردم که به شدت آدم هات و شهوتی بودم. تا یه حدی میتونستم دووم بیارم و رابطه جنسی نداشته باشم، حالا طاقتم از این حد گذشته بود و صبرم سر اومده بود. وارد خونه که شدم تارا مشغول خوندن کتاب بود. بدون حرف رفتم حموم و بعد از یه دوش 10 دقیقهای کنارش نشستم. از اون عکس هایی که آرمان فرستاده بود هنوز داغ بودم! پیجی که عکس ها رو قرار داده بود چک کردم و پر بود از این جور عکس ها. اما دیدن عکس با یه رابطه جنسی داغ خیلی توفیر داشت! دستمو انداختم دور گردن تارا. دیدم که نفسش حبس شد اما به روی خودش نیاورد. یکمی خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و دستمو گذاشتم روی سینه ش. بالاخره صداش به گوشم رسید: نکن دارم درس میخونم.
بدون توجه به عدم تمایلش سینهش رو تو مشتم گرفتم و شروع کردم مالیدن. وقتی تارا دوباره حرف زد صداش کمی لرزش داشت: نوچ، میگم نکن.
سرمو بردم بیخ گوشش و گفتم: یعنی نمیخوای؟
-نه نمیخوام.
-مطمئنی؟
جوابی نداد. معلوم بود که میخواست. چند دقیقه بعد، روی تخت چنان خودم رو بهش میکوبیدم که انگار بار آخری بود که قرار بود باهم سکس داشته باشیم. تارا غرق لذت بود و فقط به ملافه ها چنگ میزد. با دیدن دستش که ملافه رو تو مشتش گرفته بود، سریع دستمو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. زدم رو دوربین و از دستش که هنوز به ملافه ها چنگ میزد فیلم گرفتم. تارا گوشی رو دستم دید و طبق چیزی که حدس میزدم اعتراض نکرد، فقط سرشو دوباره روی تخت گذاشت و با بستن چشمهاش ناله کرد. صدای ناله های تارا و صدای برخورد بدن هامون کامل مشخص میکرد دلیل چنگ زدن ملافه چیه! بالاخره ارضا شدم و آبم رو تا قطرهی آخر تو کسش ریختم. فیلم رو قطع کردم و همزمان که گوشی رو به کناری پرت کردم خودم رو بغل تارا انداختم. با یه سکس دلخوریامون محو شده بود! کمی تو بغلم گرفتمش و گفتم: چند روز پیش با آرمان حرف زدم.
به خاطر حرف ناگهانی که زدم با هُل خودشو ازم جدا کرد و گفت: جدی؟ چی گفت؟ تو چی گفتی؟
-پسر خوبیه، هر چند نمیشه مطمئن بود اما این جور که بوش میومد دهنش چفت و بست داره و قرار نیست به کسی حرفی بزنه. تا الانم که خبری نشده.
-از کجا انقدر مطمئنی؟ اصلا چجوری باهاش حرف زدی؟ خجالت نکشیدی؟!
-نگاه چپکی به انداختم و گفتم: گالن گالن عرق میریختم تو میگی خجالت نکشیدی؟ بالاخره که باید باهاش روبه رو میشدم. انصافا پسر خوبیه. فکر نمیکردم انقدر آقا باشه.
با آرنج به پهلوم کوبید: خبه حالا! چقدرم ازش تعریف میکنی!
لبخند زدم و بغلش کردم. انگار نه انگار که همین دیروز با یه دختر تینیجر تو همین خونه و روی همین تخت بهش خیانت کردم.
دراز کشیده بودم و و داشتم حرکت دراز نشست رو تمرین میکردم. شرشر عرق میریخت از سر و کلهام اما ارزششو داشت. سینهها و سروشونههام به اندازهای که راضی بشم ورزیده شده بودن و حالا نوبت شکمم بود تا یه سیکس پک تر و تمیز روش بکارم!
-تمومی؟
از بالا سر به سمت صدا نگاه کردم. آرمان بود. دوست نداشتم باهاش حرف بزنم اما اون مدام سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه.
-یکم دیگه تمومه.
-باشه، من منتظرم.
سرمو براش تکون دادم و وقتی رفت نفس عمیقی کشیدم. کاش منتظر نمیموند! حس مزخرف خجالت وقتی آرمان دور و برم بود اذیتم میکرد. بیست دقیقه بعد حاضر و آماده از در باشگاه خارج شدم. قفل رو زدم و آرمان تکیهشو از ماشین برداشت. یه ربع گذشته بود که آرمان گفت:
-ساکتی.
به زور لبامو کش دادم و گفتم:
-خستهام.
-خسته نیستی! بحث سر چیز ديگهایه!
-سرچی؟!
-من فکر میکردم باهم کنار اومدیم اما اشتباه میکردم. معلومه هنوز فکرت درگیر اتفاق اون روزه. البته درک میکنم، شاید اگه من به جات بودم واکنشم خیلی بدتر بود اما…بهش فکر نکن مهدی. فکر کن اصلا این اتفاق نیفتاده. منو و تو باهم رفیقای خوبی هستیم، دوست ندارم رابطهمون به مشکل بخوره. اصلا اگه دوست داری من تا آخر عمر سعی میکنم با همسرت رو به رو نشم.
گفتم: بحث این نیست.
-اتفاقا بحث دقیقا همینه! فقط میخوای معرفت خرج کنی و همه چی رو عادی جلوه بدی.
زده بود به هدف. من سعی میکردم همه چی رو جوری جلوه بدم که انگار همه چی اوکیه و انگار دوست صمیمیم مقدسترین قسمت بدن زن من رو ندیده! نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم. آرمان گفت:
-برای این حالت یه درمون معرکه دارم.
-چی؟
-برو به آدرسی که میگم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: چه نقشهای داری؟
-بهت میگم.
نیم ساعت بعد وارد خونهای شدیم که قسم میخورم دیواراش از صدای بلند موزیک میلرزید! فضا تاریک بود اما به خوبی دختر و پسرایی که توی هم میلولیدن رو تشخیص میدادم. دفعه اولم بود که میومدم پارتی. رو به آرمان گفتم:
-آرمان اینجا کدوم گوریه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
-اومدیم مجلس ختم! حاجی پارتیه دیگه سوال میپرسی؟
-باهوش میدونم پارتیه، کصخل من زن دارم!
آرمان برگشت و یه نگاهی بهم انداخت که خفه شدم. انگار اون بهتر از من میدونست دو روز پیش به زنم خیانت کردم و قبل ترش دنبال نفر سوم میگشتم. گفتم:
-خب روانی میذاشتی لااقل یه دوش بگیرم، نمیبینی بو سگ مرده میدم؟
آرمان به سمت مبلهای گوشه خونه حرکت کرد و گفت:
-من و تو تو باشگاه عرق ریختیم اینام تو پیست رقص! بیخیال بشین عشق و حال کن.
سری تکون دادم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهم نشست روی جمعیت و دیگه کنده نشد. چه شاهکصایی بودن اون وسط! تو نگاه اول تعداد دخترا خیلی از پسرا بیشتر بود. همه با لباسهای باز سر و سینه رو انداخته بودن بیرون من اما نگاهم به پاهاشون بود! پاهای سفید و تپلشون بدجوری دلبری میکرد. مونده بودم کدوموشونو دید بزنم. دستی به شونهام خورد. آرمان لیوانی مقابل صورتم گرفته بود. با تعجب نگاهش کردم اما نپرسیدم “این چیه؟!” مشخص بود. مردد به لیوان نگاه کردم و یه ذره ازش نوشیدم.
-مثل آدم بخور آبرومونو بردی!
چشم غرفهای بهش رفتم و همه شو یه جا دادم بالا. مزه زهر میداد. لیوان رو گذاشتم کنار و سرفه کردم. صدای خنده بلند آرمان اومد و گفت:
-میدونستم اینجوری میشه!
گفتم: دهنت سرویس، این چه کوفتی بود؟
-ودکا! البته اصل نیس ولی کیفیتش خوبه نسبتا. یکی دو تا دیگه عین همین بزنی قشنگ روشن میشی!
گفتم:
-عمرا!
صدای پوزخند آرمان رو شنیدم و نیم ساعت بعد، یه دختر سمت چپم بود و یه دختر وسط من و آرمان. هیچ ایدهای نداشتم که اینا چجوری اومدن وسط ما. دستم رو شونه هر دوشون حلقه بود و سرم کمکم داشت گیج میرفت. حال خوشی بود! یه جوری بود که اگه هر اتفاقی میافتاد میگفتم به تخمم و بلند بلند میخندیدم. نگاهمو به سینههای دختره دوختم و بیاختیار گفتم: چه سینههایی.
صداشو از بغل گوشم شنیدم:
-ولی من چیزای قشنگتری دارما.
صورتش خیلی آرایش داشت اما بدنش بد نبود. لیوان رو تا ته نوشیدم و گفتم:
-مشتاقم قشنگیاتو کشف کنم بانو.
دستم کشیده شد و دختره به زور از روی مبل بلندم کرد. لحظه آخر که برگشتم صورت آرمان و اون دختره دیگه توی هم و دست آرمان بین پاهای دختره بود.
-مهدی؟ مهدی پاشو ببینم چه خبره اینجا؟
لای پلکهام رو باز کردم و گیج و منگ به تاریهای دور و برم نگاه کردم. یکم پلک زدم و کمکم همه چیز واضح شد. نگاهمو به تارا دوختم که با لباس های بیرون بالا سرم ایستاده بود و با حیرت به سر و وضعم نگاه میکرد. کمکم مغزم به کار افتاد و اتفاقات دیشب رو یادم اومد. ترسیده دوباره به تارا نگاه کردم، میدونست؟
-این چه وضعیه؟ چرا لخت شدی مهدی؟
تازه به خودم نگاه کردم. تنها لباسم یه شورت بود. این قسمتشو یادم نبود. چی شده بود دیشب؟ لب زدم:
-نمیدونم.
-نمیدونی؟ مگه میشه؟ میدونی دیشب دلم هزار راه رفت؟ کجا بودی تو؟
اوضاع داشت خیط میشد. چه بهونهای میآوردم؟ یکم فکر کردم و گفتم:
-دیشب…دیشب خونه چندتا از دوستام بودم. دوستای پسرما!
گفت:
-مگه تو دوست دخترم داری؟!
سریع گفتم:
-نه به قرآن!
-خیله خب، باشه. حالا توضیح بده.
مردد ادامه دادم:
-هیچی دیگه، نشستیم پای بساط و… دیگه چیزی یادم نمیاد.
-همین؟!
-آره دیگه. چیز دیگهای یادم نیست.
این بهترین بهانه ای بود که میتونستم بیارم، چون تا حدودی حقیقت رو میگفتم و لو نمیرفتم، البته اگه تارا باور میکرد!
-حالا این دوستات کیا هستن که من نمیشناسم؟
-یکی دوتا از آزمایشگان، اتفاق سیامکم بینشون بود! یکی دو نفرم از دانشگاه بودن.
سیامک رو میشناخت. البته فقط اسمشو شنیده بود.
-داری راستشو میگی دیگه؟
گفتم:
-آره به جون ریحا… چیز… یعنی آره به جون خودم.
یکم خیره نگاهم کرد و گفت:
-اوکی. پاشو برو حموم که بو گند میدی!
نفس راحتی کشیدم و رفتم حموم. وقتی بیرون اومدم دیدم تارا چپ چپ نگام میکنه. گفتم:
-چیه باز؟
-لباسات همه اسفراغی بود، پدرم در اومد تا شستمشون.
استفراغ؟! باید به صحبت مفصل با آرمان میکردم. گفتم:
-گفتم زیاد خوردم، حالم بد شد.
-خوبه دیگه، عرق خوری رم باید به صفات کسب شده بعد از ازدواجت اضافه کنم. همه داماد میشن آدم میشن تو داماد میشی تازه راه و چاهو یاد میگیری!
زدم به در سیاه بازی. رفتم نزدیکش و به زور بغلش کردم:
-عشقم؟!
-بچه خر میکنی؟
خندهام گرفت و گفتم:
-دور از جون!
سری به تأسف تکون داد. بهم برخورد، جدی شدم و گفتم:
-من اینجوری خر نمیکنم…
و بلافاصه به زور لبشو بوسیدم. سعی کرد پسم بزنه اما با دست چپ بدنشو قفل کردم و دست دیگهام رو وارد شورتش کردم. به زور نگهش داشتم و بیوقفه بوسیدمش. خیلی نگذشت که دیگه دست از تقلا برداشت. یکم بعد دستمو از شورتش درآوردم. نوک انگشتام از آب کسش لزج شده بود. انگشتامو بردم نزدیک لبش و گفتم:
-اینجوری خر میکنم!
-خدا لعنتت کنه که همیشه جلوت کم میار…
انگشت خیسمو چسبوندم به لبش و حرفشو قطع کردم. تو سکوت خیره نگاهم کرد. انگشتمو رو نرمی لبش فشار دادم، بالاخره وا داد، دهنشو باز کرد و آب کس خودشو لیس زد. تحریک شدم و با صدای لرزون گفتم:
-بمک!
انگار اونم خوشش اومده بود که انگشتمو تندتر مکید. حس زبونش که دور انگشتم حلقه شده بود عالی بود. انگشتمو بیرون کشیدم و با اشاره به محیط آشپزخونه گفتم:
-همینجا؟
جلو اومد و به جلوی شلوارم چنگ زد:
-همینجا.
-دیشب چی شده بود آرمان؟ چرا من لخت بودم؟
چندتا اموجی خنده شد جواب پیامم. دوباره نوشتم:
-مسخره بازی درنیار جواب بده.
-جدی چیزی یادت نمیاد؟
-نه.
یکم منتظر موندم تا پیامش اومد:
-دیشب که زده بودی بالا و خواستی با دختره بری طبقه بالا، وسط راه تگری زدی رو سک و سینه دختره و خودت! بعدم افتادی بیهوش شدی! فقط باید قیافه دختره رو میدیدی. بهت قول میدم اگه به هوش بودی زندهت نمیذاشت! خلاصه اومدم جمعت کردم بردمت خونه خودم تا زنت نفهمه. صبحم برگردوندمت خونه خودتون ولی انقدر گیج بودی که اصلا نفهمیدی دارم چیکار میکنم.
-پس لباسامو تو درآوردی؟
-آره.
-کلید خونه رو از کجا آوردی؟
-از جیب شلوارت دیگه باهوش!
حالا همه چی باهم جور در میاومد. دوباره پیامش اومد.
-امشب باشگاه میای؟
یکم فکر کردم و نوشتم:
-میام.
شب شد بود. کمی با آرمان گرمتر شده بودم و رابطهمون تقریبا شده بود مثل قبل از اون اتفاق. البته همیشه اون سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه. معمولا از وسایل نزدیک به من استفاده میکرد و حین بدنسازی باهام حرف میزد. ساعت 10 شد که خواستیم برگردیم خونههامون. آرمان سوار شد تا سر راه برسونمش. وسط راه ماشین پنچر شد اما یادم اومد زاپاس هم پنچره! با ناراحتی به آرمان گفتم: زاپاسم پنچره. باید تعمیرگاهی چیزی پیدا کنم. تو ماشین بگیر برو که داره دیر میشه.
آرمان ابرو بالا انداخت و گفت: دیوونه شدی؟ کجا برم وقتی تو اینجا گیر کردی؟ صبر کن آدرس بپرسم باهم تایر رو ببریم پنچر گیری کنیم.
اصرار کردم اما اون از حرفش برنگشت. این کارش خیلی برام ارزش داشت. آخرش با بدبختی پنچریش رو گرفتیم و وقتی برگشتیم شده بود ساعت 12. آرمان رو رسوندم و برگشتم سمت خونه. خونه تو سکوت بود و احتمالا تارا خوابیده بود اما به نظرم هنوز زود بود که بخوابه. یک راست رفتم سمت اتاق خواب که درش باز بود. با تعجب به تارا نگاه کردم که گوشی به دست دراز کشیده بود و هنذفری تو گوشش بود. همون اول کاری حس کردم شب شب مچ گیریه! بیچاره برای بار دوم داشت اینجوری سوتی میداد. نور گوشی تو صورتش پخش بود و متوجه چیزی نبود. آروم رفتم جلوتر و متوجه شدم دست راستش توی شلوارشه و تکون میخوره. کمی خودمو خم کردم و قشنگ رفتم پشت سرش. هنوز متوجه من نشده بود. سرمو آوردم بالا تا ببنیم داره چی میبینه. دوباره داشت کامنتها رو میخوند! انگار تارا بیشتر از من به این جریان معتاد شده بود و حالا اون بود که ول کن قضیه نبود. خوب نگاه کردم. نظرت بقیه رو کامل میخوند و در اصل داشت با حرفای بقیه مردها خودارضایی میکرد! اما همه اش این نبود. تب رو عوض کرد و یک راست رفت تو یه سایت پورن که از قبل باز شده بود. انتظار هرچیزی داشتم جز اینکه یه فیلم پورن پلی کنه و نکته عجیبتر اینجا بود؛ لزبین! فیلم رو پلی و حرکت دستش رو تندتر کرد. من اینور حقیقتا فکم افتاده بود. هیچوقت فکر نمیکردم به لز علاقه داشته باشه. دیگه کافی بود، دستمو رو شونه اش گذاشتم و بلافاصله مثل برق گرفته ها از جاش پرید و با چشمهای وق زده نگاهم کرد.
-خوش میگذره؟
هنذفری رو از گوشش در آورد و گفت: او… اومدی؟ چقدر بی سر و صدا! ک… کجا بودی انقدر دیر اومدی؟ هرچی زنگ زدم جواب ندادی.
خجالت میکشید و نگاهشو میدزدید. گفتم:
-اولا گوشیم سایلنت بود، معذرت میخوام اگه نگران شدی. دوما، من بی سر و صدا نیومدم، تو داشتی تو اون دنیا سیر میکردی!
صورتش سرخ تر شد و جوابی نداد. زن حشری من! راستش تو ماتحتم عروسی بود. چون فهمیدم هنوز به سکس سه نفره و رابطه با یه نفر دیگه علاقه داره و فقط سر جریان آرمان همه چی بهم خورده بود. نزدیکش نشستم و دستمو بردم لای پاش. خواست جلوم رو بگیره اما قدرتشو نداشت. خودش قبلا به این اعتراف کرده بود. با حس خیسی لای پاش خنده م گرفت: چه خبره؟؟؟ آبشار راه انداختی؟
باز خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. اونقدر برام خواستنی شد که محکم گرفتمش و لبشو بوسیدم. زیر گوشش گفتم: نمیدونستم به لز علاقه داری.
-ل…لز؟! علاقه ندارم. همینجوری نگاه کردم.
-جون خودت!
-بخدا راست میگم. داشتم تو دنبال فیلم خودمون میگشتم، یکم چرخ زدم و چشمم خورد به این فیلمه… بازش کردم بعد دیدم تو اومدی.
اون توجیه میکرد و فکر من اینجا بود که جدی جدی زنم دوجنسگراست! تارا میتونست فیلم رو تو همون سایتی که آپلود کرده بودم ببینه، اما حدس میزدم میخواست تو سایت های بیشتری بگرده تا نظرات بیشتری رو هم بخونه! یه حدس بود اما با عقل جور در میومد. شونه هاش رو گرفتم و از پشت جسبوندمش به تخت.
-ببین تارا، من بعد جریان پارک بیخیال فانتزیمون شدم اما اونی که تنش میخاره تویی! چرا رفته بودی تو سایت؟
-چون…
حرفشو کامل کردم:
چون خوشت میاد. اینو پونصد بار از زیر زبونت بیرون کشیدم. درسته؟
زل زد تو چشم هام و سرشو بالا پایین کرد. حشری شده بودم. انقدر تو این مدت کوتاه تابو شکسته بودم که کم کم داشت برام عادی میشد، حالا هم میخواستم یه تابوی دیگه رو هرچند کوچولو بشکنم. دستم رفت سمت لباس هاش و حین در آوردنشون فکر کردم که بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم.
-اگه الان…
مکث کوتاهی کردم و آخرش تابو رو شکستم. برای اولین بار اسم یه مرد دیگه رو آوردم و گفتم:
-اگه الان آرمانم بود، اون موقع چقدر خیس میکردی؟
سکوت کرد. البته طبیعی بود. آرمان دوست من بود نه یه آدم غریبه.
-هوم؟ دوست داشتی یه کیر دیگه به جز کیر من میرفت تو کس خیست؟
زدن این حرف ها واسه خودمم عجیب بود. مخاطب این حرفها زنم بود، ناموسم! اما به طرز عجیبی شهوت انگیز بود. تو این مدت لباس های خودمو در آورده بودم. خودم رو بین پاهاش تنظيم کردم و کیرمو فرو کردم تو کسش.
-بگو دیگه؟ چرا ساکتی؟ آرمان که خوش قیافه ست. عکس کیرشم که دیدی چقدر کلفته. دوست نداشتی جلوی شوهرت میرفتی زیر اون؟
بالاخره آهی کشید. میدونستم طول میکشه اما آخرش اعتراف میکنه. ادامه دادم: فکرشو بکن، من بالا سرتم و داری کیر منو ساک میزنی، آرمان اون صورت قشنگشو گذاشته بین پاهات و…
ناله ای سر داد با دست منو به خودش نزدیک کرد. خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم وا داده بود. زیر گوشش گفتم: بگو دیگه… بگو دوست داری.
-دوست دارم.
جونی گفتم و به لپ کونش چنگ زدم. ادامه دادم: بگو چیو دوست داری؟ به زبون بیار.
-دوست دارم زیر یه نفر دیگه باشم. یکی غیر از تو… اصلا دوست دارم به همه بدم.
با شهوت کمرمو عقب بردم و محکم به بین پاهاش کوبوندم. نگاهی به گوشی تارا انداختم و گفتم:
-نظرت چیه یه فیلم دیگه بگیریم؟
-آره… آره… فیلم بگیر به همه نشون بده. بذار همه ببینن چه طور منو میکنی. دلم میخواد همه منو ببینن.
چند دقیقه بعد، همزمان که داشتم تو کسش تلمبه میزدم، با فلاش روشن مشغول فیلم گرفتن بودم اما تفاوت اینبار با دفعات قبل این بود که حرف میزدیم، اونم نه حرفهای معمولی!
-بکن… بکن… زنتو بکن… جر بده کسمو… اووووف… یه کیر دیگه هم میخوام.
-جنده خودمی.
-آره! آره من جنده توام… جنده شوهرمم.
هیچوقت ندیده بودم تارا انقدر توی سکس بی ادب بشه. تلمبه های آخر رو هم زدم. کیرمو کشیدم بیرون و آبمو روی شکم و سینه هاش ریختم. یکی از فانتزیهای دیگهام این بود یه روز آبمو رو صورتش خالی کنم اما تارا خوشش نمیومد، منم بیخیالش شدم. فیلم رو قطع کردم. مثل دفعه قبل کنار هم دراز کشیدیم و فیلم رو آپلود کردم.
-الان یعنی آرمانم این فیلمو میبینه؟
همون ثانیه اول که به ذهنم رسید فیلم بگیریم یادم بود که آرمان هم فیلم رو میبینه و درحقیقت همین باعث شد در نهايت این تصمیم رو عملی کنم.
بهش نگاه کردم و گفتم: آره… اونم میبینه… خجالت میکشی؟
تارا خودشو بهم چسبوند و گفت: معلومه که خجالت میکشم! مگه میشه خجالت نکشید؟
فیلم که آپلود شد یه دفعه تصمیمی که چند وقتی بود داشتم بهش فکر میکردم به زبون آوردم: سعی میکنم آرمان رو راضی کنم.
-برای چی؟
جوری نگاهش کردم که از حرفش پشیمون شد. خودشم خوب میدونست برای چی، باز سوال میپرسید!
-مطمئنی مهدی؟
-خیلی بهش فکر کردم و… ما باید اینو انجام بدیم. این مثل یه خوره افتاده تو جونمون و تا وقتی انجامش ندیدم ولمون نمیکنه. آرمان پسر خیلی خوبیه. خوش اخلاقه. بهترین آدمی که میشناسم واسه این کار اونه. تنها مشکلش اینه که ما رو میشناسه ولی میشه با اینم کنار اومد.
-چجوری؟
جوابشو ندادم. تا صبح به این فکر کردم که واقعا چجوری؟ اگه تو میونه راه با آرمان به مشکل میخوردیم چی؟ اگه اون انقدر دیوونه میشد که بیخیال آبروی ما و خودش میشد و همه مون رو به فاک میداد چی؟ چون ظهر هم خوابیده بودم خوابم نمیومد. تا صبح هر چند دقیقه یه بار مودم عوض میشد. یه بار به خاطر کاری که قرار بود در آینده با آرمان انجام بدیم هیجان زده میشدم. یه بار فکر به اینکه قرار بود چجوری به مرحله انجامش برسیم باعث میشد احساس دلهره شدیدی کنم. ساعت شش صبح بود و من هنوز بیدار. تارا خواب خواب بود و احتمالا تا ظهر بیدار نمیشد. جدی باید چه غلطی میکردم؟ نمیدونستم.
دو دل بودم. شاید هرکسی جای من بود بیخیال این قضیه میشد و نهایتا دنبال یه نفر دیگه میگشت، اما من یک هفته میشد که تمام فکر ذکرم این بود چجوری قضیه رو با آرمان مطرح کنم. قسمت سخت ماجرا یعنی گرفتن رضایت تارا انجام شده بود. اونم مثل من دوست داشت این اتفاق رو تجربه کنه و احتمالا تو همون یکی دوباری که آرمان رو دیده بود ازش بدش نیومده بود. از این طرف خود آرمان هم تمایلش رو تو لفافه نشون داده بود. هرچند باید از خداشم میبود که با دافی مثل تارا بخوابه، اونم مفت و مجانی! به نظر میومد مشکلی نیست و هر دو طرف راضین اما یه مشکل کوچولو وجود داشت و اونم این بود که نمیتونستم این قضیه رو به راحتی با دوست صمیمیم در میون بذارم، به خصوص بعد از افتضاح اون روز. مثلا میرفتم میگفتم سلام آرمان! امشب بیا خونمون تا زنم باهات سکس کنه؟! اگه غریبه بود طبیعتا حس خجالتی به اون صورت در کار نبود اما همین آشنا بودنش کار رو سخت کرده بود.
تو آزمایشگاه بودم و تو ذهنم واکنشهای آرمان رو بعد گفتن قضیه تصور میکردم. با فکری که به ذهنم رسید گوشی رو برداشتم و نوشتم: میگم بعد کار هستی؟ باهات حرف دارم.
دیگه قضیه زیادی داشت کش پیدا میکرد. باید بالاخره تمومش میکردم. سنگینی نگاه آرمان که چندمتر اون طرف تر بود رو روی خودم حس کردم. پیامش اومد: آره، چه حرفی؟
-عجله نکن. می