داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

ماجراهای من و اون (۱)

سلام دوستان اسمم رضاست و ۳۰ سالمه این قضیه ای که میخوام بگم داستان زندگیمه که بد جوری توش گیر کردم اینو تعریف نمیکنم که کسی بخواد لذت ببره یا نه یا اینکه کسی باورش بشه یا نه یه جورایی میخوام با تعریف کردنش خودمو خالی کنم و اگرم کسی راهکاری داشت بهم بگم بچه ها من دوساله که درگیر این داستانم من تو یک روستا زندگی میکنم و یه همسایه ای داریم که شیش سال اومدن چسب خونه ای ما که خونه ای پدرشیون بوده خونه ساختن و خودشون خونشون تهرانه دو هفته ای یه بار میان چند روز تعطیلات اینجا و بعضی وقتا میشه حتی تو تابستون یه ماه هم تو روستا می‌مونن بگذریم اینا از وقتی که اومدن با ما خیلی صمیمی شدن و رفت آمد های خانوادگی داریم این همسایمون یه دختر داره که سه سال از من کوچیکتره و یازده ساله ازدواج کرده و دوتا بچه هم داره یعنی تقریبا از ۱۵ سالگی نامزد شده و تو ۱۶ ازدواج کرده خلاصه این دختره که اسمشو میزارم مینا البته بگم اسم خودمم مستعاره مینا خیلی نازه قده ۱۷۰ استیل خوب و سبزه با یه چال رو گونه بسیار خوشگل و تو دل برو و خیلی هم شوخ تو همین رفت آمد های خونوادگی من کم کم بهش وابسته شدم خیلی بدجور جوری که وقتی از روستا میرفت تهران تا بگرده روز شماری میکردم با شوهرش هم دوست بودم بچها امیدوارم سرزنشم نکنید چون من از اول چشمم به دنبال مینا نبود کمکم اینجوری دلبسته شدم هر وقت میومدن یا ما میرفتیم خونه ای اونا یا اونا میومدن چه وقتایی که شوهرش بود چه وقتایی که نبود اسم شوهرشم میزارم علی میرفتیم خونه اونا قلیون می‌کشیدیم عرق میخوردیم اونا میومدن اما مینا وقتایی که وقتایی ک تنها میومد خیلی با من گرم می‌گرفت میومد خونمون جلو درمون می‌نشست باهم حرف میزدیم یا نمیدونم شاید اون منظوری نداشت من همچین برداشتی میکردم هر غذایی ک درست می‌کرد واس منم می‌آورد یا مثلا وقتایی که مادرش روستا بود به مادرش زنگ میزد و با منو مادرمم حرف می‌زد تلفنی خلاصه علاقه ای من به مینا روز به روز بیشتر می‌شد تا وقتی که اینا رفتن تهران و من خیلی دلتنگش بودم از روزی که رفته بود تا دوباره بیاد شمردم بیست روز گذشته بود و من از شدت دلتنگی روز سوم شمارشو از گوشی پدرش برداشتم نمیدونستم چرا و به چه دلیل این شماره ده روز توگوشیم بود و بعد از ده روز از شدت دلتنگی به خودم اجازه دادم که بهش زنگ بزنم گفتم فقط زنگ بزنم صداشو بشنوم و قطع کن چون حرفی واسه گفتن نداشتم از طرفی ترسیدم شمارمو به شوهرش بده و داستان شه گوشی دوستمو گرفتم و باشماره ای اون زنگ زدم بوق اول ن بوق دوم جواب داد با اون صدای قشنگش گفت جانم چیزی نگفتم دوباره گفت الوو و من قطع کردم خلاصه با گوشی دوستم بلاکش کردمو دلتنگیم بیشتر شد با شنیدن صداش بچها من خیلی بهش علاقه مند شده بودم حتی از شدت دل تنگی گریه میکردم تا اینکه بعد از بیست روز مینا با دختراش و با داداش و زن داداشش و پسره داداشش اومدن غروب بود با دیدنش یه حاله عجیبی داشتم خوشحال با یه بغض کوچولو نتونستم دووم بیارم و با شماره‌ی مادرم بهش پیام دادم و نوشتم دلم برات یه ذره شده بود اونم جواب داد که شماره‌ی منو از کجا آوردی دیگه پیام نده و از این حرفا انگار منتظر همچین روزی بود که بعد ها فهمیدم میدونسته که من میخوامش و منتظره بوده یه حرکتی من بزنم بهش گفتم معمولا اینجور وقتا میگن شما ؟ تو از کجا فهمیدی من کیم که بعد گفت شماره ی مادرتو از گوشی مامانم برداشتم و فهمیدم تویی خلاصه اون شب بهم پیام دادیمو همش میگفت پیام نده و من زندگیمو دوس دارم و تو روهم مثل برادر و یه همسایه میدونم سه روز بهش اصرار کردم همین جوابو داد بعدش دیگه بهش پیام ندادم و دیگه باهاش حرف نمی زدم و اصلا جلوش آفتابی نمی‌شدم چون نمیتونستم ببینمو بهش ابراز علاقه نکنم نمیتونسم ببینمو دوسش نداشته باشم سه روز بعد پیام اومد مینا بود واییی خدا پیام داده بود بهم نوشته بود چرا قیافه میگیری چرا فرار میکنی ازم منم گفتم مگه واس تو مهمه اصلا چرا پیام دادی گفت مهم نبود پیام نمی‌دادم من میخوام تو مثله قبل باشی و باهم بگیم بخندیم که فلان … بچها اگه دوست داشتین بهم بگین تا بقیشو تو قسمت دومم بنویسم داستانم طولانیه به اندازه یه دو سال حرف دارم ولی نمیخوام کسی بی میل بخونه داستانمو یا بخواد فوش بده اگه مشتاق ادامش هستین تو کامنت بنویسین تا ادامه بدم …

نوشته: رضا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها