داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

اون بچه ام بود

توجه:این داستان دارای مطالب تابو هست و مناسبه همه رده سنی نیست

سروصدا ، جیغ و داد و صداهایی که اصلاً نمی شنیدم… اصلاً نمی فهمیدم دستام دست خودم هست یا نه، خون جلو چشمام رو گرفته بود…فقط میخواستم به این کابوسی که باورش برام سخت بود پایان بدم آره میخواستم تمومش کنم میخواستم هر سه تاشون رو بکشم، چاقو روی گردن محمد گذاشتم…ولی اون بچم بود. هفت سالم بود. برعکس همه‌ی همکلاسی هام و دوستام، مامانم همیشه من رو حمام می‌برد. نسبت به بقیه من زودتر فرق زن و مرد رو فهمیده بودم دلیلش واضحه همیشه مامان برای اینکه لباسش خیس نشه لباسش رو در می آورد، بعضی موقع ها که شرتش رو هم در می آورد و من چیز مامان رو می‌دیدم حتی دلم میخواست بهش دست بزنم یا ببینم چطور جیش میکنن. از موقعی که یادم میاد بدن زن ها برام جذاب بود البته من جز مامان و خاله و عمه هام جنس مونث دیگری دور و اطرافم نبود و فقط مامان بود که در دسترس بود. یازده سالم بود که تازه با مسائل جنسی آشنا شده بودم و همش مشغول بازی با دودولم بودم. کم کم از دوستام شنیدم که درباره جق صحبت می کنند من هم کنجکاو شدم و شروع به پرس و جو از یکی از بچه های کلاس که نسبت به بقیه اطلاعات بیشتری داشت شدم و فهمیدم چی هست و چیکار باید کرد. اولین جقم رو آخرای یازده سالگی زدم خیلی حس خوبی داشت اوایل ولی کم کم برام روتین و کم رنگ شد من نیاز داشتم به رفع حس تنوع طلبی و نیاز جنسی، هیچکس نبود نه نه صبر کن مامان رو یادم رفته بود تازه انگار چشمام داشت میدید چه مامان زیبایی دارم، سفید با مو های رنگ کرده و زرد، سینه های بزرگ و چشمای سبز. صبح تا شب کارم شده بود دید زدن مامان و شب تا صبح به یادش تو رختخواب یا حمام جق زدن البته شانس داشتم با وجود مذهبی بودن مامان و بابا ولی توی خونه راحت می گشتن. سن دوازده تا سیزده سالگی برام سخت بود، افت تحصیلی داشتم مغزم از کار افتاده بود حشریتم و حسم نسبت به مامان بیشتر میشد که بابام به دادم رسید، چون خیلی مذهبی بود من رو وادار به نماز خوندن میکرد، کم کم با مسائل اسلام و از اینا آشنا شدم همین باعث شد تا من افسرده بشم و دربه در دنبال کمک از این و اون بشم اول سراغ معلم دینیم که اتفاقا آخوند هم بود رفتم که چند تا دعا و از اینا تجویز کرد که دست به همچین کاری نزن و خجالت بکش و غیره البته منم اوایل خیلی جدی گرفته بودم ولی وقتی دیدم فایده‌‌ی نداره گرفتمش به کیرم و دوباره روزی از نو، صبح تا شب دید زدن مامان و شب تا صبح جق زدن. سن سیزده سالگی بدتر از دوازده سالگی بود، بابا و مامان خیلی رو تک فرزندشون حساس شده بودن و با قانون ها مسخرشون مثلاً تا ساعت نه شب باید خونه باشم، با فلانی و فلانی نباید دوست باشم و از اینا، باهاشون دعوا کردم، رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم روی خودم ، همینا باعث شده بود من از جامعه طرد بشم، منزوی و گوشه گیری بشم. عقده، افسردگی،منزوی بودن و انحراف جنسی من رو یک هیولا ساخته بود، هیولایی تشنه ، تشنه ی سکس ، تشنه ی سکس با مامان! برگه رو گذاشتم جلوم روی میز و شروع کردم به نوشتن. این شروع داستان بود. خودم رو توی آینه دیدم من دیگه محمد نبودم. دو رو شده بودم جلو مامان و بابا بچه درسخوان و زرنگ که همه ی امتحانش رو بیست گرفته و در خلوت یک هیولا که دوست داره با مامانش سکس کنه و هر روز در حال نقشه کشیدن که این رو عملی کنه. پانزده سالم بود که نقل مکان کردیم به یک شهر دیگه اونجا یک خونه ویلایی بزرگ داشتیم با اتاق های بزرگ فقط تنها مشکلی داشت من شبها خوابم نمی برد چون هر شب یک گربه ماده میومد روی دیوار خونه ما شروع میکرد به میو میو کردن. شانزده سالم بود و همه چیز تحت کنترل من بود آره بچه درس خون و نماز خون و از این کسشعرا حال مامان و بابا کاملا به من اعتماد داشتن با هرکس میخواستم دوست بودم تا هر وقت میخواستم بیرون بودم و هر کاری میخواستم میکردم ولی کافی نبود من مامان رو میخواستم!

ساعت شش عصر:

برنامه و همه چیز آماده بود، امروز بابا تا آخر شب هم نمیاد خونه
+مامان من میرم بیرون
-به سلامت پسرم، زود برگردید
+باشه
رفتم بیرون تا از یکی از دوستام قرص خواب ازش بگیرم، حدود ساعت نه بود که برگشتم خونه.
-محمد مامان برام یه لیوان آب میاری
+چشم مامان
و داخل لیوان قرص خواب انداختم و تمام
مامان مثل اینکه سرش گیجه و باید بره بخوابه
-محمد، من خیلی سرم گیجه میرم بخوابم تو خودت شام بخور
+باشه مامان، شب بخیر
شور و اشتیاق عجیبی داشتم ، رفتم سمت اتاقش درو باز کردم، استرس داشتم
+مامان مامان
جواب نداد، استرسم بیشتر شد بالاخره به خواستم رسیدم آره تموم شد نه تازه شروع شده، شلوار و شرتم رو در آوردم پاهای مامان رو نوازش کردم تا رسیدم به شرتش هنوز زوده، دستم رو بردم سمت سینه هاش شروع کردم به مالیدن و زبانم رو گذاشتم روی لاله گوشش کم کم اومدم پایین تر شروع به خوردن گردنش کردم لعنتی بیشتر از این طاقت ندارم شلوار و شورتش با هم در آوردم کیرم رو با کصش تنظیم کردم و محکم فرو کردم تو، آههه چه داغه و تنگ لعنتی خیلی خوبه بیشتر از اونی که فکر می کردم شروع کردم به تلمبه زدن به نه تا تلمبه هم نرسید تا آبم اومد، آههه دهنم خشک شد این کس لعنتی تمام وجودم رو کشید بیرون کیرم رو از تو کس مامان در آوردم یه نگاه به مامان کردم
+وای چه گهی خوردم!!! من با مامان سکس کردم و ریختم توش!!! وای اگر بفهمه چی حتما می فهمه بدبخت شدم به گاه رفتم!!! خدایا کمکم کن حالا چیکار کنم.
شلوارش و شرتش رو پاش کردم و از اتاق خارج شدم، ساعت ده بود که بابا اومد پشمام ریخت فکر نمی کردم اینقدر زود بیاد، از اتاقم خارج نشدم تا صبح بیدار بودم. فردا صبحش خیلی سعی کردم عادی برخورد کنم تا انگار چیزی هم نشده البته مامان هم خیلی عادی بود نمی دونم چرا شاید فکر می کرد بابا باهاش سکس کرده یا هرچیزی.بعد چند روز عذاب وجدان جاش رو به شهوت داد و این هیولای درونم بود که دوباره بیدار شده و من رو برده ی خودش کرده بود. بار دوم ، سوم ، چهارم ، کم کم برام عادی شده بود، مامان هم فهمیده بود تازه مثل اینکه خوشش می اومد و بعضی وقتا خودش رو میزد به خوابی!!! بابا شک کرده بود و من احمق تر از این بودم که بفهمم، یک شب مثل تمام شب ها که داشتم با مامان سکس میکردم ، بابا که مثلاً رفته بود ماموریت ، در اتاق رو باز کرد با بابا چشم تو چشم شدم و مامان هم چشماش رو باز کرد ، تمام نگاها به من ختم شد، هیچ خوشحالی در نگاهاشون نبود، خشم ، نفرت ، کینه…صداهایی که اصلاً نمی شنیدم… اصلاً نمی شناختمشون… خون جلو چشمای بابا رو گرفته بود…فقط میخواستم این کابوسی که باورش برام سخت بود تموم شه…بابا رفت تو آشپزخونه و چاقو رو برداشت و اومد سمتم نشست رو شکمم و چاقو رو روی گردنم گذاشت… دست از نوشتن برداشتم، خیلی خستم بود، باید می‌خوابیدم چند شب بود که خواب درست نداشتم ولی مگر این گربه ها می گذاشتن!؟ مثل اینکه تازه امشب برنامه دارن!!! پنجره اتاقم رو باز کردم کلتی که بابام بهم داد رو برداشتم رو به سمت گربه ی نر که در حال سکس با گربه ماده بود گرفتم و بنگ گربه نر که سه متر به هوا پرت شده بود و از شدت درد با ناله کردن خودش رو به در خونه رسوند و مُرد، گربه ماده که از تعجب سر جای خودش میخکوب شده بود بعد از چند دقیقه سمت همون گربه مُرده رفته و شروع به تکون دادنش کرد مثل اینکه فکر می کرد اون فقط خوابیده…

نوشته: XzeroX

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها