داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

من باختم یا اون؟ نمیدونم…

داستان جنبه سکسی ندارد.دردودل بزرگترین اسیب زندگیمه.حوصله نداشتی نخون.
الان 30سالمه و این قضیه برای 14سال پیش زمانی که16سالم بود و تحصیل میکردم.از مدرسه اومدم…طبق اصرار بچه ها گیر دادن بریم استخر راه افتادم به سمت خونه ناهار خوردم و لباس مخصوص و عینک برداشتم و پیاده رفتم به سمت خونه همکلاسیم که بریم برای استخر…وقتی رسیدم همکلاسیم گفت داداشم زنگ زدم بهش گفته استخر تعطیله به دلیل تعمیرات گفتم فداسرت قسمت نبود
برگشتم به سمت خونه که پیامی اومد که ای کاش نمیومد
(سلام خوبید وقتتون بخیر)
جوابشو ندادم چون اون موقع مزاحمت دخترای محل برام زیاد بود و این پیام هم مثل پیامای دیگه خیلی برام جذابیت نداشت و بعد از ده دقیقه پیام دوم اومد
(میشه جوابمو بدید لطف بزرگی در حقم میکنید)
این دو پیام شد ملکه ذهن من
+شما
-سمیه 16ساله و شما چی
+شماره منو از کجا اوردید
-شما اول بگید اسمتونو و سنتونو
+امیرعلی 16سال
-خوشبختم از اشنایی با شما
+مرسی منم همینطور.کجا ساکنی؟
-اسلامشهر و شما
+شهرک ولیعصر
-خوبه نزدیکیم به هم
+خب که چی.مثلا دور بودیم مگه فرق داشت
-عه چقدر خشک بازی درمیاری
اسمسامون زیاد تر و زیادتر شد و بعد سه هفته بدون هیچ دلیلی از من فاصله گرفت رفت…برام اهمیت نداشت چون تا اون 16 سالگی با هیچکس دوست نبودم و برام حس خوب یا بد بودنش جا نیوفته بود اما خب مزاحمتای دخترای کوچه و محل اینقدر زیاد بود که گاهی لذتم میبردم…رو تخت دراز کشیده بودم بدون هیچ دلیلی فکر سمیه افتادم…گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم خودشه گفتم بله گفت پیام میدم بخون گفتم باشه
+توشماره منو دادی به کسی
-من نه برا چی
+مزاحمم شدن چندنفر گفتم شاید کار توئه
-نه بابا من ازاین کارا نمیکنم
+اوکی پس bye bye bye bye bye bye bye bye…

یعنی چی
یعنی بای خدافظ
-باش خدافظ

یکم پکر شدم اما خب چه میشد کرد نمیتونستم چیزی بهش بگم
فردای اون روز پیام داد بازم و رابطه ما استارت خورد
26ابان1387استارت خورد و در 15خرداد1393پایان یافت
نم نم علایقمون به هم ببشتر شد و زمانی که از مدرسه میومدم میدوییدم زود برسم تا باهاش پیام بازی کنم چون گوشی بردن ممنوع بود.بعضی وقتا از شدت پیام دادن زیاد دکمه های گوشیم کنده میشد.راجب همه چی حرف زده بودیم چیزی نمونده بود که نگیم
بعد از شش ماه اولین قرار رو گذاشتیم
وقتی رسیدم و دیدمش اصلا باورم نمیشد خودش باشه
قد نرمال
وزن نرمال
فیس عاااالی وقتی باهاش دست دادم اصلا یه جوری شدم
رفتیم یه کافه که میشناخت چون من محلشونو بلد نبودم.به مناسبت ماه گردمون چندتا رمان عاشقی نوشته بود برام و یه هدیه خیلی ناقابل که وقتی دیدمشون ذوق مرگ شدم.کلی نگاش کردم به چشاش به ابروهاش و عین یه عاشق ضعیف داشتم میپرستیدمش…اما سرنوشت چیز دیگه ای برام رقم زده بود.
بعد از یه ساعت صحبت و‌خوردن دوتا ابمیوه راهی برگشت به خونه شدیم و خدافظی کردیم…
وقتی داشتم میرسیدم پیام داد منو تو مناسب هم نیستیم…تمام دنیا رو سرم خراب شد.اخه چرا؟چرا باید اینو بگه؟
با کلی التماس و خواهش که وابستت شدم برگرشت به رابطه و تا یک سال ادامه داشت اما خدایی دیگه اذیتم نکرد و موند به پام…
بعد از یک سال شدنمون همو دیدیم و شد دومین قرارمون در عرض یک سال.رفتیم تو یه کوچه ده دقیقه همو دیدیم و سریعا از هم خدافظی کردیم…سال دوم رابطمون اینقدر عاشق هم شده بودیم که وقتی پیامشو دیر جواب میدادم زنگ میزد گریه میکرد و حتی یه روز جوابشو اصلا ندادم 187 بار باهام تماس گرفت و 96تا پیام فحش برام داد که خیانت کارم…اما خب لذت داشت که ببینی یکی برات له له میزنه یک غرور کاذب بهمو گرفت و این روالو ادامه دادم…اونقدر بهش علاقه من شدم که اسمشو رو همه جا مینوشتم…دفتر کتاب موبایل میز کامپیوتر رو باک موتورم و هرجایی که میتونستم…حتی اسمشو رو بازوی راستم تاتو کردم چون واقعا میپرستیدمش…تو پیامامون خیلی سکس پیامی و تلفنی میکردیم اما اصلا شرایط حضوریشو نداشتیم و به حضوریشم فکر نمیکردیم تا شب ازدواج…قضیه ما سال دوم هم تموم شد با کلی حرفای عاشقانه هر روزه و‌مکالمه های طولانی چندساعته که دیگه صداش شده بود زنگ گوش من…سال دوم وقتی تموم شد همو ندیدیم و ما در عرض دوسال فقط دوقرار داشتیم…سال سوم رابطمون شروع شد و ما هر لحظه تشنه تر از قبل بودیم برای هم جوری که پشت تلفن همو قورت میدادیم…و اصلا وقتی برای بیرون و‌درس و اینا نداشتیم…اما وقتی به خودم اومدم دیدم تایم خدمت و ارسال دفترچست…به درس علاقه ای نداشتم تا اینکه پیام داد
امیر؟
جانم؟
تو میخای بری خدمت؟
نه برای چی؟
اخه میگن پسرا 18سالشون تموم شه باید برن.
گفتم نه خیالت راحت من نمیرم

هیچ علاقه ای به درس نداشتم اما نمره هام عالی بود تا اینکه به خاطر سمیه مجبور شدم درسمو قوی تر کنم برم دانشگاه تا نرم خدمت.وقتی به ثبت نام دانشگاه رسیدمو وارد دانشگاه شدم تاااااازه دیدم جهان چه دافایی داره و ما ندیدیم اما بازم هیچکدوم به خوشگلی و‌خوش اندامی سمیه نمیرسیدن…نم نم سال سوم رابطمونم تموم شد و ما باز همو ندیدیم…و دو سال تمام فقط با پیامک و زنگ 24ساعته در ارتباط بودیم…شرایط بیرون اومدن سمیرا میتونم بگم در حد صفر بود.اما چون واقعا عاشقش بودم هیچی نگفتم و تو این سه سال هیچ خیانتی نکردم…وارد دهه نود شدیم…سال چهارم رابطمون شروع شد که خاله اش به اسم نگار تازه فهمید ما دوستیم و یه قرار ترتیب داد منو دوستم باماشین رفتیم دوستم با خاله اش و منو سمیه عقب بودیم…نیم ساعت فقط ب چشاش خیره شدم ودستشو گرفتم…بعد نیم ساعت سکوتمون با حرف خاله اش شکست که اوووووی کبوترا حرف بزنید باید بریم سمیه مامانت شک میکنه…ما فقط تا تونستیم خندیدیم و صدای خنده همو کردیم ملکه ذهنمون و کلی حرفای عاشقانه و کمی سرشو گذاشت رو سینم و بعد از نیم ساعت دور دور رفتن…وقتی رسیدیم محل سامان دوستم حدودا26سالش بود چون من بر اساس تجربه سخت کاری و قدوهیکل درشت نسبت ب سنم با بالاتر از خودم‌دوست میشدم…سامان گفت الحق عجب تیکه ایه امیر از دست بدی خری…گفتم ازدواجی هستیم جاکش ببند دهنتو ننه خرابو خندیدیم…سال چهارم رابطمون شروع شده بود و ما فقط سه بار همو دیده بودیم…بعد از گذشت شش ماه که راجب بچه هامون ک اسمشو چی بزاریم و من چ شغلی برم و چ پوزیشنایی سکس کنیم رسیدیم به یه دعوای جزئی…اما خب کار همیشگیمون بود…صبح دعوا بود شب تو سکس کردن بودیم…بدون هم نمیتونستیم جفتمونم میدونستیم…بعد از این شش ماه یهو دیدم تلفن جواب نمیده روز اول ب راحتی گذشت چون گفتم عادیه قهره اما متاسفانه به روز چهاردهم رسیدیم و سمیه تلفن منو جواب نداد و پیامام هم همینطور…به خودم اومدم دیدم کف اتاق میوفتم هرشب گریه میکنم…غذا نمیخورم…باشگاه نمیرم…دانشگاه نمیرم…و کاملا روزگارم سیاه شده بود که چرا سمیه جوابمو نمیده…هیچ ادرسی هم ازش نداشتم تا برم در خونش یا دانشگاش…خلاصه که بعد از دوهفته زجر فراوان تلفنمو جواب داد و من مردمو زنده شدم…گفتم هیچ معلومه کدوم گورستونی بودی من دیونه شدم
سمیه.من بدتر دیونه شدم اما چاره نبود
من.چرا چاره نبود چیشده بود مگه
سمیه.ازت دلخور شدم باید ب خودم زمان میدادم فکر کنم ببینم کجای رابطه ایم
من.خوبه دهن من گایده شده تاتوبفهمی کجای رابطه ای
سمیه.ببخشید به این نتیجه رسیدم زندگی من بدون تو‌رنگو بویی نداره
من باشه ولی جون سوگند (خواهرش) دیگه نکن اینکارو
سمیه.چشم تمام زندگی من

رابطه ما وقتی سال چهارمش رو تموم کرد ما سه بار دیده بودیم همو کلااااااا…اما بهو شرایط دیدن سمیه تغیر کرد و میتونست هر هفته بیاد وقتی ازش پرسیدم گفت مامان بابام ب خاطر دانشگام روشن فکر تر شدن و میتونم بپیچونم…اما وقتی دیدمش خیلی فرق کرده بود…بدنش سکسی تر شده بود…صورتش جذاب تر از قبل…خلاصه من ب خاطر کارام نمیتونستم بیشتر برم دیدنش ماهی دوماهی یه بار میرفتم و سال پنجم و ششم تموم شد…شاید براتون سوال شه چرا نرفتم خواستگاریش قضیه رو تموم کنم؟ایا کسی از خانواده من خبر داشت؟ایا تواین شش سال ما همو بوسیدیم؟
خب باید بگم که نرفتم خواستگاریش چون بابام میگفت برو خدمت بیا بعد میگیرمش برات
خانواده من و کل فامیل من سمیه رو میدونستن
ما همو نبوسیدیم هیچوقت تا سال ششم که اخرین سال رابطمون بود

سال ششم بود دیدم سمیه دوباره رفته تو اون فاز دوهفته ای ک نبود و منو اذیت کرد اما هرچی میگفتم‌ چته گوش نمیداد و نمیگفت
یه روز اینقدر سمج شدم ک میخام باهات حرف بزنم که میگفت نمیتونم بابام هست
اونقدر گیر دادم دادم که پیام داد:
امیرعلی بسه دیگه نمیکشم تمومش کنیم من متاهلم…
حالت من دقیقا شد این مدلی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.!!!
داشتم ناهار میخوردم قاشق غذا تو دهنم بود که پیامو خوندم و همون لحظه قفل کردم و نتونستم قاشق رو در بیارم…بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و دوباره پیامو خوندم هی خوندم هی خوندم…گفتم این چرتوپرتا چیه میگی بس کن بابا بازی جدیده
زنگ زد جیغ میزد گریه میکرد امیرعلییییییییییی دیگه نمیکشممممممم دیگه نمیتونم نقش بازی کنم برااااااات
من دوساله متاهل شدم و دارم بچه دار میشم دیگه تحمل ندارم به خاطر حالو روزت دروغ بگم و تظاهر کنم هیچی عوض نشده امیرعلیییییییییییی
من قفل قفل شدم…گفتم دروغه…یه شماره داد گفت شوهرمه به نام حسام…از همه چی ما باخبره…چتامون زنگات دیدنات روزی ک اومد خواستگاریم گفتم بهش با یکی چهارساله تورابطم دوسش دارم اما گوشش بدهکار نشد گفت من کنار میام تا فراموشش کنی الان دوساله گذشته پس چرا نمیتونم فراموشت کنم…همینجوری گوش میکردم و خیره بودم به اسفالت زمین جلوم و اصلا چیزی نمیفهمیدم…گفت امیرعلی دوهفته نبودم چون تو دوهفته بساط عقد و عروسی رو انجام دادن…تازه فهمیدم اون دوهفته کجا بوده که جوابمو‌نداده…بعد از نیم ساعت مکالمه گریه دار از طرف اون و شنیدن منه قفلی و سکوت شده…گفتم کاری نداری؟گفت توروخدا بلایی سرخودت نیار
یه نیش خند زدمو قطع کردم…تمام دنیا رو سرم خراب شد…تمام باورام…ارزوهام…6سال عمرم به فنا رفت…اعتمادی که داشتم به هرکسی…هیچی نمیفهمیدم اون لحظه…نشستم زمین وسط خیابون و همینطور فکر میکردم به روز اول پیامش تا حرف اخری که شنیدم ازش…من قربانی شدم تو اون رابطه…چون وقتی این قضیه رو فهمیدم نه راه پس داشتم نه پیش…فقط باید میکشیدم کنار…خودمو دلمو برمیداشتم و میرفتم…و به شش سال رابطه تو 16.17 قرار ختم میشد فکر میکردم…به شش سال رابطه بدون حتی بوس…بدون سکس…بدون هیچ مسافرتی و تفریحی…هیچوقت نفهمیدم کجای رابطه کم گذاشتم براش…اما یادمه بهم گفت این ازدواج زوری بود و من نخاستمش…به شوهرش شب زنگ زدم دیدم درسته تمام حرفاش حقیقته…گفت چون خیلی سمیه رو دوس‌داشتم اجازه دادم باهات کنار بیاد تابه زتدگیم برگرده…شدم یه بره بدبخت که فقط گوش میکردم به حرفاشون و من هیچ راه انتخابی جز رفتن و تموم کردن خودم‌ نداشتم…وقتی اون روز همه‌چی تموم شد یه پیام اخر دادم به سمیه و نوشتم…خوشبخت بودنت ارزومه اما از خدا طلب خوشبختی کن خدانگهدارت میوه دست نیافتنی من…پیام اخر…شکوندن سیم کارت…هق هق کردن تا یک سال وقتی اسمشو خاطرش یادم میومد…پوشیدن لباسای سیاه و تاریک…گوش کردن موزیکای سعید اس جی که غم دنیارو برام روشن میکرد…وقتی اردیبهشت 94 اومد دیگه رفتم خدمت چون علاقه ای به ادامه درس نداشتم چون انگیزه ای نبود چون هدفی نبود…ابان 95 ترخیص شدم از بندرعباس و هیچ مرخصی نیومدم و وقتی اومدم تهران دیگه امیرعلی سابق نبودم…عوض شدم…تغیر کردم…فشار خدمت و فشار غم بزرگ شش سالم منو عوضی کرد…بی اعتماد به همه…شک کردن به همه…باور نداشتن علاقه دیگران…از ابان 95تامرداد401 نزدیک 6 سال میگذره…اما تو این شش سال اندازه ششصد سال دوس دختر داشتم…هیچوقت نموندم ادامه بدم با کسی…کردمو رفتم.کردمو رفتم.شدم یه لاشی…شدم هرزه…شدم یه ادم بی احساس و دروغگو…شدم یه ادم زخم خورده…و الان که دارم اینو مینویسم…یه ساله که به خاطر کارای سمیه دارم برای خودم گاهی شعر و رمان مینویسم…سمیه بزرگترین خیانت و دروغ و نامردی رو در حق من کرد…شش سال زندگی من از عموجانی هم بدتر شد…اما دیگه خودم‌خسته شدم…وا دادم…کم اوردم…کنار زدم از هرچی جنس مونث…حالا من موندمو یه دنیایی که یه سمیه یا بهتره بگم سمیرا میدونید چرا؟چون اسمشو بهم دروغ گفته بود و وقتی با شوهرش حرف زدم تازه اسم واقعیشو فهمیدم… پس این دنیا یه سمیرا به من بدهکاره…پایان

حالا من باختم یا اون؟

Tel:Amirali021021

نوشته: ققنوس مهربان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها