داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شروع زندگی

این داستان حاوی محتوای همجنسگرایانه میباشد.
ساعتی از بامداد گذشته.روی زمین نشسته و به دسته مبل تکیه داده ام.چشمان خیره به صفحه گوشی که نمیدونم چی نوشته،تلویزیون با صدای کم در حال پخش مستندی در مورد جنگ ویتنامه .صدای تیک تاک ساعت ارامش اتاق را در دست گرفته و منی که افسار افکارم دست خودم نیست.هر کاری میکنم نمیتونم متمرکز شم و به سمت یخچال میرم.ازبین شیشه ها، شیشه گلاب رو برمیدارم و کمی تو لیوان میریزم و سر میکشم. به اتاقم میرم.هوس کردم امشب روی زمین بخوابم. دراز میکشم و به اتفاقات امروز فکر میکنم.
امروز آراز بهم زنگ زد و گفت:« دوتایی بریم اطراف شهر.»
برخلاف همیشه؟ امروز که سه شنبه اس؟چرا دوتایی؟سهند نمیاد؟اینا رو تو ذهنم مرور کردم و گفتم:« باشه».
«پس اماده شو دارم میام»
همه جور فکری از ذهنم عبور کرد. زنگ گوشیم منو به خودم اورد،آراز بود.چه زود رسید.سریع تیشرت و شلوارمو عوض کردم و زدم بیرون.باهم رفتیم به چمن زار همیشگی.جای دنج و ارومی بود.اتش روشن کردیم و چای گذاشتیم.
آراز اومد و روبه روم نشست،گردنش رو کج کرد و با چشمای درشتش بهم زل زد.
«چیه؟ادم ندیدی؟»
خندید و گفت:«چرادیدم ولی الان نمیبینم»
«خب اقا آراز دلیل این برنامه از پیش تعیین نشده چیه؟چرا سهند رو نگفتی بیاد؟»
لبخندی زد و به اتش خیره شد.زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستام رو دورش حصار کردم و منتظر جواب موندم.
«پاشا،اگه یکی بهت بگه عاشقته چیکار میکنی؟»
«خب بستگی داره کی گفته باشه.اگه یکی به تو بگه اسکارلت جوهانسون از تو خوشش اومده و عاشقته میتونی نه بگی؟!»سرشو بلند کرد و تو چشمام خیره شد.یه لحظه از درون خالی شدم.خیلی جدی تر از اون بود که بشه باهاش شوخی کرد.سریع خودمو جمع کردم و گفتم«نمیدونم. خب بستگی داره.چطور؟»
با چشمانی خیره دوباره گفت«خب یکی بهم گفته که بدجوری عاشقته.»
«حالا کیه این بدبخت.»
«من.»
یه لحظه احساس کردم خون تو رگهام خشکید. دستام از هم جدا شدن و زانو هام به زمین خوردن.هرکاری کردم نتوستم کلماتی رو که شنیدم درک کنم.
از جام بلند شدم«من باید برم کار دارم»ابجوش رو روی اتش ریختم و به سمت ماشین رفتم. تمام مسیر رو به اهنگ گوش دادو من سکوت کردم.
بعد از 40 دقیقه سکوت بالاخره رسیدم خونه. بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم. حتی شام هم نخوردم.
به طرف دیگه غلتی میزنم و دست چپم رو زیر سرم میزارم.با خودم میگم:« خب اقا پاشا بفرمایید این هم از اقا آراز، اگه فقط دنبال هوس بازی هاش باشه چی؟ دوباره میگم نه بابا آراز و هوس بازی؟»
اما اگه هوس بازی نباشه چی؟ کمی به آراز فکر میکنم. به قد بلند و بدن لاغرش.به پوست نسبتا سبزه اش. به موهای موج دار سیاهش.
به ته ریش سیاهش. این اولین باری نبود که به آراز در چشم یه خریدار نگاه می کردم ولی سعی میکرد به عشقی که نمیتونم بهش برسم دل ندم.
به طرف دیگه میچرخم و به چند ماه قبل میرم. به روزی که به اصرار من به بابام پیش یه روانپزشک رفتیم و پزشک همجنسگرا بودنم رو تایید کرد. اولین کسانی که بعد از خانوادم فهمیدن آراز و سهند بودن، حالا آراز بهم ابراز علاقه کرده بود.
معادلات رو کنار هم میرازم و به این نتیجه میرسم که احتمالا آراز فقط درگیر یه احساس زودگذره و این نمیتونه یه حس عمیق باشه. بالاخره چشمام سنگین میشن و به خواب میرم. صبح با هزار بدختی از خواب بیدار میشم. بعد از دوش گرفتن بهش زنگ میزنم و درخواست دیدنش رو میکنم.
«بیا خونه ما، امروز مامانم و سِودا تا شب میرن بیرون تا برای عروسی دختر خالم لباس بخرن»
سریع اماده میشم و به سمت خونشون حرکت میکنم.خاله در حال خارج کردن ماشین از پارکینگ بود.بهش سلام کردم.
«سلام پاشا خان.خوش اومدی.ماشین رو بیار پارکینگ.»
درجوابش نه می گم و وارد خونشون میشم. آراز رو صدا میکنم. صداش از اتاقش میاد.به اتاقش حرکت میکنم.پنجره اتاقش به سمت یه بوستان باز میشه. میبنم کنار پنجره نشسته و داره بیرونو نگاه میکنه سلامی میدم و جوابش رو میگرم.
«میگم پاشا این روزا به خیلیا حسودیم میشه.حتی به اون دختر پسر اونور پارک.ببین چه راحت دست عشقشو گرفته دستش و داره از زندگی لذت میبرم.»
با شنیدن این حرفش گر میگیرم. سعی میکنم عادی رفتار کنم. نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم:«ببین آراز جان من از دیشب که چه عرض کنم از لحظه ای که بهم اون حرفا رو زدی دارم در موردش فکر میکنم.نمیدونم من دارم اشتباه میکنم یا تو. به چند ماه قبل هم فکر کردم، نباید به شما گرایشم رو میگفتم ولی به تو وسهند نمیگفتم به کی میگفتم؟دق میکردم.همینجوریش هم بعد از نتیجه ازمایش پدرم خیلی باهام سرسنگین شده انگاری یکی دیگه شده برام. مامانم رو هم نگم برات. اصلا ازت انتظار نداشتم که بخاطر این گرایش منو یه هرزه حساب کنی و با اینکه استریت هستی بهم علاقه نشون بدی…»
بی اختیار اشک از چشمام ریخت پایین با تمام قوا بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:«نمیدونم شاید تو هرزه باشی. فکرمیکنم نباید بیشتر از این با هم دیگه این دوستی صمیمی رو ادامه بدیم. بهتره این چند سالی که اینجام رو بدون دوست صمیمی بگذرونم. این حس تو فقط یه هوس زود گذره،زیاد درگیرش نباش و هر چه سریع تر فراموشش کن.»
پوزخندی میزنه و میگه:«هرزه!!!هوم؟؟؟؟»
با دیدن رگ های روی شقیقش به خودم میام و سریع میگم:«ببخشید،منظوری نداشتم.»
سریع از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و لب تابش رو برداشت. به سمت در برمیگردم تا برم بیرون که باصدای گرفته ای دستور داد بایستم و به سمتش حرکت کنم.دستورش رو اجرا میکنم. میبینم که پوشه خاطرات روزانه اش رو باز میکنه و به سمت پوشه 95 میره و بازش میکنه، بعدا پوشه اردیبهشت رو باز میکنه و از اون پوشه هم فایل 28 رو انتخاب میکنه و وویس رو پخش میکنه.
صدای خودش بود که تاریخ رو اعلام میکرد:امروز از اردوی سه روزه برگشتم تو این مدتی که این حس رو کشف کردم بیشتر به بودنش احساس نیاز میکنم. به هر جا نگاه میکنم میبینمش. چند وقتی هستش که فقط به خاطر اونه که از خواب پا میشم.نمیدونم چرا ولی روش یکم حساس شدم، در راه برگشت دیدم که پاشا داره با بچه ها شوخی دستی میکنه ولی من توانایی این رو نداشتم که ببینم کسی بهش تعرض میکنه،به سختی خودمو کنترل کردم تا عصبانی نشم.نمیدونم تا کی باید این راز رو با خودم به دوش بکشم.از سال قبل که این حس لعنتی درونم پیدا شده روزی نبوده که بهش فکر نکنم.به موهای قهوه ایش،به پوست سفیدش،به چشمای قهوه ایش، به بدن لاغرش، به پاهای کشیدش، به قد و قوارش، به اداهاش، به اطواراش. انگاری خدا اونو برای من افریده.کاش میدونستم حس اون نسبت به من چیه اما رفتارش چیزی رو بروز نمیده. نمیدونم آخرش قراره چه اتفاقی بیفته.
نمیدونم چی شد که گرمی اشکم منو به خودم اورد.بی هیچ دلیلی گریه میکردم.از خودم متنفر بودم که قضاوتش کرده بودم.
«هنوزم فکر میکنی این حس من یه هوس زودگذره؟هنوزم منو یه هرزه فرصت طلب میدونی؟»
به چشمای سیاهش نگاه میکنم و بی هیج حرفی لبمو به لبش میرسونم و چشمامو میبندم.به خودم میام زود چشمامو باز میکنم و میبینم اونم مثل من با چشمای خیس به چشمای من زل زده.عقب میرم و لبخندی میزنم.
«بخاطر قضاوت بی جا ازت معذرت میخوام.»
«اشکالی نداره.پیش میاد.»
به سمت خودم میکشمش و دوباره لبامو به لبش می چسبونم. این دفعه با دستام مو های تازه در اومده روی سینه اش رو از زیر لباسش لمس میکنم و تیشرتشو در میارم. بدن سبزه اش زیر نوری که از پنجره میتابید میدرخشید.اون هم دکمه های پیراهن منو باز میکنه. هردو به سمت تختش میریم. اول من دراز میکشم، آراز هم روی من میخوابه و دوباره ادامه میدیم. این دفعه دستام موهای موج دار سیاهش، ته ریش جدابش و صورت کشیده و استخوانیش رو لمس میکنه اونم تو این مدت فقط صورتمو گرفته. نفس کم میارم و از خودم جداش میکنم. بهش پیشنهاد میدم روز زمین دراز بکشیم. بی هیچ حرفی از روم بلند میشه و به سمت کمدش میره، پتویی بر میداره و روی زمین پهنش میکنه. خودمو بهش میرسونم و دوباره قفل لباش میشم. با اینکه اولین بارمون بود ولی خوب از پسش بر اومدیم.
کم کم دست رو به برامدگی جلوی پاش میرسونم و نوازشش میکنم و دستمو زیر شلوارکش میبرم. زبری مو های تازه اصلاح شدش حال خوشی رو درونم ایجاد میکنه. با تاب دادن دستم لذت بیشتری رو بهش انتقال میدم. سعی می کنم شلوارکشو در بیارم اونم هم کمربند منو باز میکنه و هردو کامل لخت میشیم و شروع به نوازش همدیگه میکنیم. بعد از چند دقیقه خودشو به پایین میرسونه و بعد از نوازش التم اونو وارد دهانش میکنه.دودستی سرشو میگرم و به سمت صورتم میارم دوباره ازش لب میگرم و بهش میگم:«69بشیم.» بی هیچ حرفی برمیگرده و حالا من الت اونو به دست میگرم و وارد دهنم میکنم.کم کم صدا هر دومون از سر لذت بلند میشه. لحظات وصف نا پذیری بود.بعد از چند دقیقه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون بیاد میگم:«داره میاد…»و سرشو عقب میکشم و خالی میشم برای چند لحظه سرخوش از لذت چشمامو میبندم. سریع به خودم میام و شروع به خوردن التش میکنم، چند لحظه بعد آراز سرمو پس میزنه و با فشار روی شکمش خالی میشه.
بلند میشم و برمیگردم به سمت صورتش. لبمو روی لباش میزارم و غرقشون میشم. چند دقیقه ای همو میبوسیم.بلند میشه . دستمال کاغذی میاره، بعد از تمیز کردن من خودش رو هم تمیز میکنه
«پاشا چایی میخوری؟؟»
«اره»
چای رو بعد از چند دقیقه اماده میکنه و میاره. ازم میپرسه:«اگه ماشین زمان داشتی چیکاری میگردی؟میرفتی به گذشته یا آینده؟»
اولین باری نبود که از این سوالا میپرسید تا جا باز کنه برای بحث کردن.مکثی میکنم و میگم:«هیچ کدوم»
«ای بابا تو ذوق نزن یکی رو انتخاب کن.»
«گفتم که هیچ کدوم زمان رو ثابت نگه میداشتم تا زمانی که چای سرد میشد بهت نگاه میکرد و لذت میبردم از این همه زیبایی.»
خندید و بلند شد و به طرفم اومد.چای رو روی میز گذاشتم…
نوشته: (Pasha(Renlly

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها