داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

شروع مسیر توفانی (۱)

سلام به همه
نیما هستم ۳۰ سالمه
۱۰ ساله تو سایت انجمن کیر تو کس میچرخم اما خوب هیچوقت خودم اقدام به نوشتن داستان نکردم
اما سنگینی بار یه سری اتفاقات هلم داد به سمت نوشتن داستان تا شاید یه ذره ذهنم خالی شه از این ماجراها پیشاپیش از داشتن غلط املایی و انشایی عذر میخوام

سال ۹۳ عقد کردم تو اوج جوونی با دختری که واقعا دوستش داشتم جفتمون دانشجو بودیم و من ۱ سال تا لیسانس داشتم و سمانه ۳ سال , روزهای آرومی سپری می کردم تا سال ۹۵ که رفتم سربازی، من همیشه کار میکردم و از سال ۹۳ با یکی از رفیقام یه مغازه راه انداختیم و گذران زندگی میکردیم اما سربازی باعث شد که نتونم مغازه باشم و رفیقم ناراضی بود ازین شرایط منم وقتی دیدم تحت فشاره سهم مغازم رو فروختم و بیکار شدم بعد سربازیم!
یکی از دوستان نزدیکم که مدیر یک شرکت پخش بزرگ بود یه کار بهم پیشنهاد داد که بیام و مدیر فروشش بشم ، چون میدونست من روابط عمومی بالایی دارم و سالها فروشندگی کردم و بازاریابی رو کامل بلدم رشته دانشگاهیمم هم کاملا مرتبط بود با بازاریابی واسه همین بهش جواب مثبت دادم و مشغول شدم، تو چند روز اول با تمام همکارا اشنا شدم و همه تقریبا از من خوششون اومده بود و منم از جو راضی بودم ۲۰ تا بازاریاب زیر نظرم بودن و روزانه باهم ارتباط داشتیم ،تا اینکه ۲ تا از بازاریابها بنا به دلایل شخصی قطع همکاری کردن و ما به نیروی جدید نیاز داشتیم
من انتخاب نیرو رو سپردم به همون رفیقم که خودش مدیر شرکت بود و هیچ نظری ندادم،
بعد از چند روز رفیقم گفت که دونفر رو انتخاب کرده یه پسر و یه دختر جوون و راه انداختنشون دیگه با منه
منم تو جلسه ای که هر روز صبح با بازاریابها داشتم معرفیشون کردم
کارها داشت طبق روال پیش میرفت که یه روز تو دفتر لیلا و محسن که همون دونفر جدید تیممون بودن صداشون بالاگرفت و شروع کردن باهم بلند بلند دعوا کردن
رفتم تو اتاقی که صدا میومد تا ببینم اوضاع از چه قراره وقتی وارد شدم به احترام من سکوت کردن و منم ازشون خواستم دلیل بحثشون رو توضیح بدن که محسن گفت چیز خاصی نیست ولی لیلا خانم گفت اتفاقا چیز خاصی هست و من و ایشون دوست دختر و دوست پسر هستیم و باهم سر چیزای مسخره ای که اقا محسن بهشون توجه میکنه بحثمون شده
لیلا یه دختر فوق‌العاده زیبا بود با قدی نسبتا بلند چشمهای درشت و اندامی کاملا فیت که با مانتو رسمی هم میشد به همه چیز تمام بودنش پی برد محسنم یه پسر خوشتیپ بود و خوش چهره بود که واقعا پسر با اخلاقی بود
گفتم اینجا درست نیست باهم بحث کنید که یهو لیلا پرید تو حرفم و گفت اقا نیما ایشون منو روانی کرده و هرکس با من یه سلام و علیک گرم میکنه باید ساعتها به این اقا جواب پس بدم و فکر میکنه کل عالم تو نخ منَن!
محسن سکوت کرده بود و منم نمیدونستم چی بگم بهشون گفتم از اول باید مارو در جریان دوستی تون قرار میدادین ،اما خوب ازونجایی که بچه های مستعدی هستین حیفه با این چیزا کارتون رو تو خطر بندازین
از اون روز رابطه این دونفر بامن خیلی صمیمی شد و هر مساله ای داشتن بهم میگفتن و منم سعی داشتم مسیر کارشون رو براشون هموار کنم
اما بعد از چند روز محسن دیگه پیداش نشد و هرچقدر زنگ زدم بهش جوابمو نداد
از لیلا پرسیدم و گفت باهاش بهم زدم و اونم گفته دیگه سر کار نمیام و منم بهش گفتم به درک
از اون روزی که محسن نیومد دیگه سره کار تقریبا ۹ تا پسری که بین بازاریابهام داشتم یواش یواش همشون رفتن تو نخ لیلا ،لیلا واقعا همه چیز تمام بود به معنای واقعی
اما خودش حوصله کسی رو نداشت و بیشتر اوقاتی که بیرون ویزیتی نداشت تو دفتر یه گوشه به کاراش رسیدگی میکزد و اگر حرفی داشت فقط با من میزد
دیگه نیروی جدیدی اضافه نکردیم و ۹ تا پسر و ۱۰ تا دختر مجموعه بازاریابهام بودن و با همشون تو عرض ۲ ماه جوری صمیمی شده بودم که بهشون میگفتن بمیر میمردن
تو این ۲ ماه فشار کارشون رو کم کرده بودم با برنامه ریزی دقیق و پورسانتاشون رو افزایش داده بودم و همه با جون و دل کار میکردن و جو دفتر هم عالی بود چون من خودم ادم شوخی بودم و همیشه با بچه ها شوخی داشتم و کلی باهم میخندیدیم ،یه روز لیلا اول صبح با چشمهای قرمز که مشخص بود شب رو درست نخوابیده اومد پیشم و گفت اگه میشه تنها باهم صحبت کنیم،رفتیم تو بالکن دفتر و گفتم در خدمتم ،گفتم هیچکس رو ندارم که مشکلم رو بهش بگم و فقط به شما اعتماد دارم و ازتون کمک میخوام گفتم در خدمتم،لیلا گفت شوهر خواهرم چند وقته با حرفاش و رفتارش داره اذیتم میکنه و بهم پیشنهاد داده و پیام های عاشقانه برام میفرسته و منم نمیتونم نه به خواهرم بگم و نه به بابا مامانم چون همه چیز از هم میپاشه و زندگی خواهرم خراب میشه و اینقدر روم فشار اورده این ماجرا که قید کار کردن رو هم میخوام بزنم چون روحیه ای برام نمونده،یهش گفتم اروم باش من یه راهی برات پیدا میکنم
تا ظهر فکر کردم و یه راه به ذهنم رسید و لیلا رو صدا کردم و بهش گفتم با رضا شوهر خواهرت برا عصر تو یه کافه قرار بذار و منم باهاش برم سره قرار ،گفت چی تو سرته گفتم نترس فقط قرار رو ست کن، اومدم خونه و به خانمم گفتم عصر کار دارم تا اخر شب و دیر میام
رفتم رسیدم کافه دیدم لیلا رسیده و نشسته تا منو دید بلند شد و یه لبخند زد کاملا نگاهمون به هم قفل شد چند ثانیه چون با ظاهری غیر از سره کارمون همو دیدیم و جفتمون به خودمون رسیدگی کرده بودیم و واقعا تغییر کرده بودیم
لیلا یه فرشته تمام عیار بود و به معنای واقعی هوش رو از سر هر مردی حتی تو نگاه اول میبرد،اما خوب من واقعا قصدم به دست اوردن و نزدیک شدن به لیلا نبود،از اخلاق و شخصیتش تو کار خوشم میومد و دوست نداشتم که سره یه مساله مسخره از دستش بدم
نشستم کنارش و باهم دست دادیم و منتظر رضا شوهر خواهرش موندیم
گفت برنامت چیه
گفتم برنامه فقط یه چیزه
من و تو عاشق همیم و من الان دوست پسرتم یه برق عجیب تو چشماش افتاد و یه خنده زیبا رو صورتش نقش بست با کمی خجالت
گفت فکر خوبیه ،اما رضا پرروتر از این حرفاست
گفتم نترس
رضا رسید و تا منو کنار لیلا دید دو دل شد که بیاد بشینه یا نه که من بلند گفتم اقا رضا خوش اومدین بفرمایین
همه برگشتن به ما نگاه کردن و رضا هم تو عمل انجام شده اومد نشست
باهاش سلام کردم و با توجه به اطلاعاتی که لیلا بهم داده بود شمشیرم رو براش از رو بسته بودم از همون اولش رفتم سر اصل مطلب
ببین اقا رضا من جریان تو و لیلا رو میدونم و میدونی که اگه جایی مطرح بشه زندگیت و هرچی داری از دست میدی و ازونجایی که من و لیلا باهم برنامه ازدواج داریم محترمانه بهت پیشنهاد میکنم دست از سر لیلا برداری وگرنه اتفاقات خوبی نمیوفته و بیشترین ضربه رو خودت میخوری
رضا نمیدونست چی بگه کاملا شوکه بود که لیلا گفت رضا به جون مامان اگر فقط یکبار دیگه بهم پیله کنی زندگیت رو جهنم میکنم، رضا کاملا مبهوت اتحاد و جدیت ما شده بود و حرفی برای گفتن نداشت ،لیلا دستم رو گرفته بود تو دستش و کاملا دستش یخ زده بود،صندلیم رو بهش نزدیک کردم بدنم چسبید بهش لیلا برگشت نگام کرد و جلوی رضا بهش گفتم تا ابد کنارتم عزیزم
بعد از این جمله بدون اینکه رضا یک کلمه حرف بزنه بلند شد و از کافه زد بیرون
وقتی رفت بیرون یه نگاه به لیلا کردم و یه چشمک با لبخند زدم و گفتم مأموریت انجام شد
لیلا یه نفس عمیق کشید و گفت نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
گفتم قابلی نداشت اصلا
یه کافی باهم زدیم و تا خونش رسوندمش و موقع خداحافظی بهم گفت اشکال نداره بغلتون کنم و ازتون تشکر کنم منم گفتم چه ایرادی داره
موقع بغل کردن یه جوری سفت بغلم کرد و یه بوس اروم از گردنم کرد و منم پیشونیش رو بوسیدم و بهش گفتم فردا میبینمت دختر خوب
تو راه جای بوس لیلا رو گردنم عین نبض میزد، تحریک شده بودم ،اما خوب اصلا حتی تصویرسازی داشتن لیلا رو هم نمیکردم چون زنم رو دوست داشتم،رسیدم خونه پریدم همسرم رو بغل کردم و بوسیدمو میخواستم فشاری که روم بود رو ازاد کنم که خانمم گفت نیما اصلا حسش نیست و بیخیال شو امشب
کلی تو پرم خورد اما عادت داشتم به این اخلاقای سمانه میل جنسیمون خیلی باهم اختلاف داشت و من توان روزی چند بار سکس هم داشتم اما اون چند روزی یه بار هم رو مخش بود
فرداش رفتم سره کار که دیدم لیلا زودتر از من اومده و یه ارایش سبک اما قشنگ انجام داده و سرحال بهم سلام کرد و صبح به خیر گفت منم جوابش دادم و کاملا عادی و مثل همیشه رفتم تو دفترم
رئیسم زنگ زد که همون رفیقم باشه ،گفت حاجی یه دفتر تو گلستان شهر گنبد کاووس راه انداخته شرکت برای اموزش بازاریابها نیاز دارن بهت و پول خوبی هم بهت میدن و کلی هم من تعریفت رو دادم و ازین حرفا
منم گفتم مشکلی نیست ولی چند روز باید بمونم گفت ۲۰ روز تا کامل راه بیوفتن
گفت بلیط میگیرم برات که گفتم نه نیاز نیست با ماشین خودم میرم ،از شهر ما تا گلستان ۱۵۰۰ کیلومتر راهه و منم که عاشق جاده ،تو جاده وقت فکر کردن داشتم همیشه
خلاصه زدیم به جاده و رسیدم بعد از ۲ روز
کلی مارو تحویل گرفتن و من ساکن شدم تو یه سوییت تو خوده شرکت پخش، شرکت یه ساختمون ۳ طبقه بود که سوییت من تو پارکینگش بود
از فردا صبحش شروع به اموزش کردم ۱۲ تا بازاریاب بود ۸ تا اقا و ۴ تا خانم
یه جلسه ۳ ساعته صبح و یه جلسه ۳ ساعته عصر
کلی تو جلسات باهاشون شوخی میکردم و اونا هم کلی با من حال کرده بودن
یکهفته اموزش تموم شد و قرار شد بچه ها برن تو میدون ببینیم چند مرده حلاجن
چند روز گذشت از شروع کار شرکت که یه روز یکی از خانمها که عاطفه اسمش بود اومد پیشم و گفت من یه مشکل بزرگ دارم که امکان داره دیگه نتونم بیام سر کار و به فکر یه جایگزین باشید برام
بهش گفتم مشکلت چیه گفت شوهرم
باهاش ۳ ساله ازدواج کردم و مشکل دارم و حتی ۱ ساله از هم جدا زندگی میکنیم یه ادم متعصب نفهمه که زندگی رو به کامم تلخ کرده و الانم که فهمیده اینجا مشغول شدم پیام و زنگ میزنه تهدیدم میکنه و اونروز منو تو یه هایپر مارکت دید که دارم ویزیت میکنم و اومد همه چیز رو به هم ریخت و داد و بیداد راه انداخت و ابروم رو برد
گفتم خودت دوست داری برگردی باهاش زندگی کنی؟گفت اصلللللا امکان نداره حتی ۱ روز هم نمیتونم
گفتم شماره همسرت رو بهم بده
ترسید گفت شر میشه گفتم نترس بده شمارش رو
شمارش رو گرفتم و بهش زنگ زدم و گفتم یه مطلب مهم راجع به همسرتون میخوام باهات در میون بذارم
گفت شما کی باشی گفتم به نفعته بیای بشنوی
عصر باهاش قرار گذاشتم تو یه پارک و اومد
بهش گفتم چقدر زنت رو دوست داری گفت به شما ربطی نداره
گفتم من میتونم کمکت کنم فقط درست با من حرف بزن
گفت دوسش دارم ولی از رفتاراش خوشم نمیاد
دوست ندارم کار کنه و مهمونی بره
شوهرش یه مرد خوش چهره بود ولی خوب بزرگ شده روستا بود و نمیتونست ازادیه عاطفه رو تحمل کنه
کلی باهم حرف زدیم و بهش گفتم تغییر کن
عاطفه نمیتونه شبیه خواسته های تو بشه
اگر تغییر نکنی از دستش میدی
گفت من همینم که هستم و اونه که باید سر به راه بشه
دیدم نرود میخ اهنین در سنگ
گفتم از من گفتن بود
با این اخلاقت نمیتونی یه دختر به روز رو کنار خودت داشته باشی اونم عاطفه که خودت میدونی هیچی کم نداره
(عاطفه یه دختر با پوست سفید یه صورت بی نقص و اندامی خوش فرم بود)
گفت بالاخره رام میشه و مجبوره برگرده سر خونه زندگیش
یه نیشخند زدم و ازش جدا شدم
تا شب داشتم فکر میکردم که کار درست چیه ؟! حق با کیه ؟!کی داره درست میگه؟!اما خوب جواب درست درمونی نداشتم براش
صبح اول وقت عاطفه تا رسید به دفتر اومد نشست پیش منو گفت خووووب چه خبر زود تعریف کن چیشد
یه نگاه بهش کردم گفتم این ادم فقط دنبال عوض کردن توئه و راه دیگه ای رو نمیخواد بره
یه اهی کشید و گفت ۳ ساله به خونوادم همینو میگم اما اونا به جای حمایت از من طرف اونو میگیرن
گفتم درست میشه صبر داشته باش
با یه صورت داغون رفت که به کاراش برسه و منم داشتم به این فکر میکردم که من این وسط چی میخوام اصلا به من چه
ظهر شد رفتم تو سوییت که ناهار بخورم که صدای داد و بیداد باعث شد ناهار و بیخیال شم و خودم رو برسونم به دفتر تو طبقه دوم
رسیدم دیدم ۳ تا از بچه ها شوهر عاطفه رو گرفتن داشت میگفت میکشمت و عاطفه هم بدون مقنعه رو یه صندلی نشسته بود و داشت گریه میکرد و موهاشم کاملا پریشون بود معلوم بود اومد تو دفتر کتکش زده،،شوهره می‌گفت اومدم ببرمت و یه مانیتور هم کف زمین افتاده بود
سره نهار دفتر خالی بود اکثرا و فقط چنتا از پسرا مونده بودن
درجا زنگ زدم پلیس
پلیس کمتر از ۳ دقیقه رسید
اومدم تو به شوهر عاطفه گفتم از دستش دادی برا همیشه
پلیس رسید و گفت چه خبره که جریان رو برا پلیس تعریف کردم و پلیس هم دستبند زد و شوهر عاطفه رو برد به دلیل خسارتی که به دفتر زده بود
زنگ زدم با رئیس شرکت هماهنگ کردم و رفتم کلانتری یه شکایتنامه تنظیم کردم و بردنش بازداشتگاه موقت
برگشتم دفتر و خیلی ناراحت بودم ،گفتم خانم فلانی کجاست گفتن تو اتاقه
عاطفه رو دیدم که تو اتاق تنها نشسته و داره اروم اروم با خودش حرف میزنه و گریه میکنه
یه صندلی اوردم و پیشش نشستم تا متوجه حضور من شد خودش رو یه مقدار جمع و جور کرد و اشکاش رو پاک کرد و از من بخاطر این اتفاق عذرخواهی کرد
گفتم چقدر دوست داری از شرش خلاص بشی ؟ گفت هیچ امیدی ندارم ،طلاقم نمیده
گفتم فردا صبح برا مهریه و نفقه اقدام کن
گفت میترسم گفتم تنها راهته
منم فردا صبح میرم شکایتم رو پس میگیرم که ازاد شه
گفتم یه وکیل بگیر پولشم مصاعده از شرکت بگیر
قبول کرد و فرداش رفتم رضایت دادم و ازادش کردن و عاطفه هم با هزار ترس و لرز بعد از چند روز کلنجار با خودش رفت پیش وکیل و اقداماتش رو شروع کرد
از حضور من ۱۶ روز گذشته بود که صبح روز هفدهم شماره لیلا رو روی گوشیم دیدم ،
به بههههه یادی از ما کردید،چه عجب بالاخره یکی یاد ما افتاد ، گفت شرمندم نکن من هی میگفتم زود میای دیگه زنگ نزدم و باهم خوش بش کردیم و اخرش گفت نیما جان گفتم بله گفت جات خیلی خالیه زود برگرد همه دلتنگتیم،گفتم همه دلتنگن یا نظر شخصیتو گفتی؟ زدم زیر خنده گفت خیلی نامردی حالا گیریم که نظر شخصیم باشه اشکالش کجاست؟ گفتم هیچی میتونستی خیلی قشنگ بگی دلم برات تنگ شده ، یهو داد زد دلم برات تنگ شدهههههههه
گفتم باااشه بابا اشتباه کردم و کلی خندیدیم و تلفن قطع شد
داشتم به لیلا فکر میکردم که یهو شماره عاطفه افتاد رو گوشیم و با هیجان گفت کارش تمومه تا هفته بعد مشخص میشه که باید مهربه رو کی بده، مهریه رو را باید پرداخت کنه به همراه نفقه ۳ سال ، تا چند روز دیگه هم باید بره دادگاه کارش رو به یه وکیل کاردست سپرده بود وگرنه پروسه مهریه باید بیشتر طول میکشید
گفتم همه چی داره درست میشه
گفت همش بخاطر حضور تو بود
گفتم من کاری نکردم فقط خواستم زندگی کنی
گفت شب میشه ببینمت گفتم اره چرا که نه
غروب رفتم دنبالش خونه پدریش و از دور که میومد بیشتر متوجه شدم شوهر احمقش به علاوه نفهم بودنش کور هم هست ، عاطفه واقعا بی نظیر بود،یه شلوار جین روشن پوشیده بود و یه پیراهن استین بلند مردونه که ارتفاع پیراهن تا بالای کونش بود و یه شال سفید و یه کیف دستی سفید و خوشگل
منم یه ست رسمی مشکی زده بودم
اومد نشست تو ماشین نگام کرد گفت چه تیپ رسمی زدی میگفتی منم رسمی بپوشم
گفتم شما رسمی و غیر رسمیتون فرقی باهم نداره جفتش اقایون رو فلج میکنه
زد زیر خنده و گفت من همیشه تیپ کژوال(اسپرت) میزنم و زیاد با تیپ رسمی حال نمیکنم بیشتر لباسام پسرونست گفتم ورزش میکنی؟ گفت من بازیکن حرفه ای هندبال بودم اما خوب ازدواج…
دیدم بحث رفت این سمت گفتم ولش کن بابا حالا کجا بریم گفت بریم سمت مینودشت تنگه چهل چای اونجا یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم مینودشت تا گنبد ۲۰ دقیقه راه بود عجب بهشتی بود
رفتیم و یه رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم و خوردیم و شروع به صحبت کردن کردیم ،از حرفهای معمولی که فاصله گرفتیم عاطفه گفت میخوام یه چیزی بهت بگم اما یا بعدش هیچوقت همو نمیبینیم یا اونچیزی که میخوام میشه
گفتم اونچیزی که میخوای چیه اونوقت؟گفت نیما از روزی که اومدی زندگیم یه جوره دیگه شده ،همه چیز رنگی شده،امیدوار شدم و احساس میکنم یکیو دارم که بتونم روش حساب کنم ،بهش گفتم عاطفه میدونی که من متاهلم
گفت اره میدونم اما نمیتونستم بهت نگم چون احساس میکنم عاشقت شدم ،فقط میخوام داشته باشمت و هیچی دیگه برام مهم نیست ،خشکم زده بود فکر میکردم یه بیرون رفتن عادیه و یکم از این حال و هوا در میاد اما خوب همه چیز سخت شده بود ،گفتم از من بهتر برای تو صف میکشن عاطفه جان ،کیس مناسب تو زیاده
من کیس مناسبی برای تو نیستم با اینکه تو همه چی تمومی
روی یه تخت نشسته بودیم که دورش رو پلاستیک کشیده بودن و چیز زیادی پیدا نبود از بیرون،داشتم توضیح میدادم که به این دلیل و اون دلیل نمیشه و ازین حرفا که یهو پرید روم و منو خوابوند کف تخت و لبای داغشو گذاشت رو لبام و با حرص و ولع هرچه تمام تر شروع به خوردن کرد ،نفسم بند اومده بود و متوجه شهوت وصف ناشدنی عاطفه تو چشمای خمارش شده بودم،به زور لبم رو از لبش جدا کردم و تو همون حالتی که اون روی من نشسته بود من رو کمر کف تخت دراز کشده بودم ازش پرسیدم عاطفه داری چیکار میکنی؟!گفت من میخوامت و برای داشتنت همه کار میکنم
گفتم زده به سرت روم بلند شو الان یکی میاد داستان میشه گفت هرکی میخواد بیاد ،دیدم بد رد داده،گفتم پاشو بریم تو ماشین،بلند شدیم رفتیم تو ماشین ،گفتم عاطفه میدونی داری چیکار میکنی؟گفت چرا هرکس هرکیو میخواد اون طرف نمیخوادش و اونم یکی دیگه رو میخواد؟؟؟؟
من تورو میخوام برامم مهم نیست متاهلی فقط میخوام مال تو باشم و خودم رو دست هیچکس دیگه نمیدم مگر اینکه تو پسم بزنی ،اونموقعست که به اولین نفری که رسیدم میگم بیا منو بکن،گفتم چرا اینطوری رد دادی؟گفت تحت فشارم میفهمی ؟؟ ۲ ساله سکس نداشتم،فقط خودارضایی کردم
از روزی که دیدمت هروقت باهام حرف میزنی خیس میشم
من توان بودن با یه ادم عوضی دیگه رو ندارم
منو پس نزن
نمیدونستم چیکار کنم
رو خودمم فشار زیاد بود شاید نزدیک ۲ ماه بود که خودمم سکس نداشتم قبل ازینکه که بیام شهرستان سمانه هم طبق معمول با بی تفاوتی میگرفت میخوابید و از سکس خیلی وقت بود خبری نبود
گفتم الان چیکار کنم اروم شی
گفت امشب مال من باش
گفتم سوییت که نمیشه رفت چون ساختمون دوربین داره کجا بریم ،گفت خونه دوستم خالیه رفتن تهران و کلید رو داده به من، بعدم با خوشحالی یه بوسه طولانی از لبام کرد و منم هنوز شوک بودم
رسیدیم و رفتیم تو خونه گفت من میرم سرویس و میام هنوز مردد بودم و حتی زد به سرم که تا توی دستشوییه من بزنم به چاک اما خوب یه چیزی بهم میگفت بمون لازمت داره شاید بعدش تونستی کمکش کنی راهشو پیدا کنه
تو همین فکرا بودم که یهو اومد بیرون و گفت چطوری دلت میاد منو پس بزنی یه نگاه کردم دیدم یه شورت و سوتین ست مشکی تنشه و بدن سفیدش داشت چشمام رو کور میکرد هنگ کرده بودم اومد نزدیک و رو پام نشست و تو چشمام زل زد و گفت هنوزم میخوای پسم بزنی ،همون لحظه همه چیو فراموش کردم و لبام رو گذاشتم رو لباشو وحشیانه شروع به خوردنشون کردم،یه دستم رو بردم زیر سوتینشو سینس که سایزش نه بزرگ بود و نه کوچیک رو شروع کردم به چنگ زدن،نفسش بند اومده بود بغلش کردم نشوندمش رو مبل سرم و بردم وسط پاش از رو شرت شروع کردم به بوسیدن کسش نفس گرمم که میخورد به کسش موهام رو چنگ میزد شرتش رو دروردم و شروع کردم به لیسدین و خوردن چوچولش و دوتا از انگشتام کردم تو کس داغش،هنوز به ۱ دقیقه نرسیده بود که شروع به جیغ کشیدن کرد و با لرزشهای خیلی شدید ارضا شد خودم داشتم میترکیدم شلوار و شرتم رو باهم دروردم و همونجار رو مبل کیرم که دیگه دلشت منفجر میشد رو با یه حرکت سریع کردم تو کسش و شروع کردم به خوردن سینش ،داشت دیوونه میشد و میگفت مامان مردم، مامان نیما گایید منو،آیییییییی، پارم کن نیما،کیرت چه کلفته دارم جررر میخورم آییییییی،منم با فشار میکردمش با دستش با چوچچولش بازی میکرد که گفت دارم ارضا میشم گفتم نوش جونت و بازم با چنگ انداختن پشت کمرم و لرزش شدید ارضا شد و منم اروم اروم تلمبه میزدم یهو چشای خمارش رو باز کرد و چشممون گره خورد بهم، گفتم منم دارم میام گفت بریز تو ،گفتم مطمئنی گفت اره قرص میخورم
منم بعد از چنتا تا تلمبه با فشار زیاد ابمو تو کسش خالی کردم و عاطفه گفت آییییییی سوختم چه داغ بوووووود و روش ولو شدم،شروع کرد سر و گردنم رو بوسای ریز کردن ،بعد از چند دقیقه بلند شدم گفتم من به یه دوش نیاز دارم گفت بدون من ؟!گفتم بهو دیدی تو حمومم کار دستت دادما،گفت ای جووون کار دستم بده تو فقط،زدم زیر خنده و گفتم بیا
ادامه دارد…

نوشته: Icepartner

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها