داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شروع وحشتناک دوستی ما

سلام اسم من مهرداد.17 سالمه.داستانی که براتون نوشتم مربوط میشه به ماه پیش که از یه شروع وحشتناک اغاز میشه،به یه پایان خوش…!

صبح بود باصدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.بعد خوردن صبحانه راهی مدرسه.شنبه بود ماهم مثل همیشه حوصله مدرسه نداشتیم.سر ایستگاه تاکسی های ازادگان بودم[خونه ما کرج] که بعد10دقیقه تاکسی اومد.خالی بود ولی من از قصد عقب نشستم.چون رانندش از اون کنِه هابود،هر کی کنارش میشست تالحظه رسیدن مُخشو میخورد.منم که مسیر هر روزم بود عقب نشستم.بعد چند دقیقه دختری با یونی فورم مدرسه اومد عقب نشست پیش من.هنوز در نبسته بود که روبه راننده گفت:آقا حرکت کنید من اون 2نفر حساب میکنم.رانندهم که تو کونش عروسی شد حرکت کرد.اون روز یه امتحان خیلی سخت داشتم ولی من تا 4صبح پای پی ای3 بودم داشتم بازی میکردم.درد رد نشدن قسمت سخت بازی از یه طرف و سختی تقلب امتحان امروز از طرف دیگه.داشتم بازی تو ذهنم مرور میکردم که یه چیز سنگین رو شونه هام حس کردم.سریع برگشتم دیدم سر دختره روشونه هامه.با صدای زجر الود چشمای بسته گفت:حالم بده …قرص خوردم…تا اینو گفت بیهوش شد.منم باصدای بلند داد زدم حاجی بدبخت شدیم جَوون مردم از حال رفت حاجیم که دوباره حرف منو تکرار کرد رنگش پرید سریع یک دو پر کرد ما رو رسوند بیمارستان.توراه چند باری مغنعه دختره کشیدم تند تند میگفتم خانوم؟خانوم؟جون مادرت بلند شو…به لاخره رسیدیم .بدو بدو رفت تو بیمارستان که دکتر بیاره منم سریع از ماشین پیاده شدم.دو به شک بودم که بلندش کنم بیارم بیرون یانه؟که انقدر طول کشید تا بچه های بیمارستان اومدند منم یه نفس راحت کشیدم.دیدم راننده داره میره بلند داد زدم حاجی کجا؟اونم با حالت مسخره گفت زنم حالش بده دارم میرم خونه…ببخشید.از جیبش خودکار دراورد شمارش کف دستم نوشت رفت.تا رفت نگاه به شماره کردم دیدم 6رقمیه.تو دلم گفتم کیرم دهنت ترسو دیگه عقب ماشینتم نمیشینم.شاید حق داشت چون همه جوره بوی دردسر میداد.منم بیخیال شدم رفتم تو بیمارستان.از اون اقا که تو پذیرش بود پرسیدم مریض ما کجا رفت؟طبقه 2برو بهت میگن.منم از پله ها اروم رفتم بالا پاهام نمیکشید برم ولی دلم هم نمیذاشت برگردم اخرش دلم پیروز شد رسیدم تو اتاق دختره که دیدم واقعا اوضاع خرابه.چند تا دکتر پرستار دورشن یک جا دلم فرو ریخت نمیدونم چرا ولی این دفعه دلم راضی بود فرار کنم ویه حسی میگفت ببین چی میشه.من انقدر دوبه شک بودم که فرار نکردم وایسادم.یه گوشه اتاق رو صندلی نشستم که پرستار اومد ازم پرسید چه نسبتی باهاش داری؟منم که میخواستم توضیح بدم که هیچی. دوباره پرسید چیکارش کردی به این روز افتاده؟سریع گفتم، میگفت که قرص خورده نمیدونم چی بود.پرستارم مثل برق رفت تو اتاق به دکتره گفت همراهش میگه قرص خورده.دکترم سریع به پرستاره گفت باید معدشو شستشو بدید همون دکتره داشت حرف میزد رو به من گفت قرص چی خورده؟منم باصدای لرزون اروم گفتم نمیدونم.خیلی خوب بروبشین تا خانوم … بیاد ببینم چی میگی.دوباره نشستم رو صندلی راه رو که پرستاره صدام زد منم رفتم پیشش.فرم بهم داد گفت کامل پرش کن.منم فرم پرکردم اون قسمت مشخصات بیمار،نسبت با بیمار خالی گذاشتم بهش تحویل دادم.نگاهی به فرم کرد نگاهی به ما بعد با حالتی که چین بین ابرواش افتاده بود گفت نمیدونی چه نسبتی باهاش داری؟منم که منتظر این جمله بودم گفتم: هیچی تو تاکسی بود اون رانندم شاهدش من چه میدونم این کیه.البته همیه اینارو با صدای اروم میگفتم.یه ذره صدامو بلند کردم گفتم من حتی اسم اینم نمیدونم عجب گیری کردیما…پرستارم یه زره مکث کرد گفت پسر خوب یه جسد نیمه جون اوردی اینجا طلب کارم هستی من از کجا بدونم چی راست،یه نگاهی به فرم کرد گفت اقا مهرداد واسه من مسعولیت داره.منم پریدم وسط حرفش گفتم لازم نکرده دلتون واسه من بسوزه به اسم کوچیک صدا کنید بگین من الان باید چیکار کنم؟رو به پرستار بقل دستش کرد گفت زنگ بزن پلیس همه چی معلوم میشه…منم داد زدم پلیس!پلیس واسه چی؟گفت مگه به خودت شک داری؟نه…نه معلوم که نه اصلا زنگ بزنین بهتره این جوری حداقل از شر شما خلاص میشم من که به خودم شک ندارم.گفت مطمئنی؟اره انقدر مطمئن که تا اخرش وایمیسم.یه لبخند زد گفت حتی انقدر مطمئنی که اون کیف صورتیم مال تو؟یه نگاه به دستم کردم دیدم هنوز کیف دختره دستم اصلا نفهمیدم این کی برداشتم نه این مال من نیست.گفت خوب بگرد ببین توش چیه.سریع زیپشو باز کردم خداروشکر موبایلشو پیدا کردم.باورش برای خودم سخته چه برسه به شما که واقعا تو اون شرایت نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین اِین این بچه های الکی خوش رفتم تاگوشی بدم به پرستاره که دیدم نیست برای همین از همکارش که موقع صحبت کردن کنار مابود پرسیدم نیستند؟الان میاد.چند قدمی تو راهرو زدم که به لاخره اومد منم گوشی بهش نشون دادم گفتم این تو کیفش بود.اونم به صورت خیلی جدّی گفت زنگ بزن پدر مادرش بیان.رفتم تو مخاطباش،مخاطب زیادی نداشت شماره مادرش گرفتم بعد 3تا بوق برداشت.سلام کردم باحالت ناله عصبانی باهم گفتم دخترتون حالش بده اوردمش بیمارستان تروبه خداسریع خودتون برسونید.که نذاشت حرفم تموم بشه سریع گفت به باباش زنگ بزن…نه نه اونم برنمیداره زنگ بزن الناز همسایمون سریع میاد تلفن قطع کرد صدای بوق اشقال تو کل مغذم پیچید.متحیّر از برخورد مادر دختره که چرا… که چرا قطع کرد…یک ان به خودم اومدم به خودم گفتم حالا چیکار کنم…که پرستاره اومد تو اتاق گفت چیشد؟ منم گفتم مادرش بود قطع کرد.پشتم بهش بود صورتم رو به پنجره که از پشت اومد نزدیکتر گفت میدونی چه قرصی خورده؟منم هیچی نگفتم گفت ترامادون اونم با دوز بالا. منم برگشتم بهش گفتم چی ؟؟؟گفت چی نداره میخواسته خودکشی کنه.اینو که گفت یک ان بغض گلوم گرفت صورتم قرمز شد صدام گرفت دیگه واقعا فکرم به هیچی نمیرسید.پرستارم که حال مارو دید گفت نگران نباش کمکت میکنم از این ماجرا خلاص شی.لحظه های خیلی بدی بود هم دیگه کاملا فهمیده بودم بدبخت شدم،هم دلم به خاطر دختره میسوخت.که اومدم به پرستاره بگم حالش خوب میشه که حالش گفتم بغضم ترکید زار زار گریه کردم پرستارم گفت ا ا ا مرد گنده نگاش کن… ببین چیکار میکنه… حالا مگه چیشده چند ساعت دیگه به هوش میاد خوب خوب میشه،اشکاتو پاک کن که یه صدای اومد،یه پرستار دیگه بود که رو به همین پرستار مهربونه گفت پریسا مریض تخت 12حالش بده برو ببین چیشده .گفت من الان میام گرییه نکنیا بعدش رفت.منم کنار تخت همون دختره رو یه صندلی نشستم دستام گذاشتم رو تخت سرم گذاشتم رو دستام دوباره گریه کردم وای که چه حس بدی بود حسی که همراه باتپش قلب شدید همراه بود.من بدبخت نمیدونم چه گناهی کرده بودم که گیر ادم خودکشی کرده افتادم.اییین این ادمای بدشانش که موقع بازیای انلاین گیر یه ادم عقده ای میوفته مثل سگ میبازن…ولی این دختره که کنارم بود نه توهّم بود نه بازی،باید باهاش کنار میومدم.چند ساعت توهمون وضعیت بودم حوصله نفس کشیدن هم نداشتم که پرستاره اومد دستشو روموهام گذاشت گفت چه قدر به حرفم گوش کردی گریه نکردی.پاشو که داره به هوش میاد.منم سریع خودم جم جورکردم از روصندلی بلند شدم.حدوداً نیم ساعتی گذشت به هوش اومد اروم اروم چشماش باز کرد اون موقع پرستاره با یک دکتر بالاسرش بودن. دکترم بعد یه کم معاینه کردن چند تا سوال پرسیدن از دختره رو به پرستاره گفت تا پس فردا حالش خوب میشه مرخص.پرستارم گفت دیدی چیزی نشده بعد بادکتره رفت بیرون.اشک توچشمام جم شد ولی این دفعه از خوشحالی بود دختره که حالا اسمشو میدونستم سرش رو به پلو خوابیده بود رو به پنجره.منم گفتم بذار تو حال خودش باشه خواستم برم بیرون که صدای دل نشینی بلند شد گفت چرا منو نجات دادی؟من که انتظار این جمله رو نداشتم گفتم چی…؟چرا نداره تو، تو تاکسی بودی پیش من که از حال رفتی… بیا خوبی کن.اونم صورتش به طرف من برگردوند ولی هیچی نگفت.نگاه مظلومش دل هر ادمی میلرزوند.بیخیال رفتن شدم اومدم کنارش نشستم.بزرگ ترین سوال تو ذهنم که چرا اون قرص خورده ازش پرسیدم.با معطّلی گفت چرا میخوای بدونی؟اومدم جواب بدم که پریسا همون پرستاره اومد تو اتاق گفت به به پسر احساسی ما چه خانجمن سکسی کیر تو کس کرده… شما چطوری نازنین خانوم…منم خجالت کشیدم سرم انداختم پایین.تازه یادم اومد که مادر نازنین چی گفته،ببخشید گفتم از اتاق زدم بیرون سریع باگوشی نازنین زنگ زدم به همسایشون اونم سریع خودش رسوند.سراسیمه وارد اتاق شد من از جام بلند شدم همسایشون همه جوره خوشگل بود… لحظه اول طوری نگاش کردم بدبخت ترسید منم سریع نگامو پیچوندم به دم دستگاه تو اتاق بعد اهوال پرسی من رفتم بیرون چون فکر کردم شاید حرف خصوصی داشته باشن.در اتاق بستم داشتم تو راهرو قدم میزدم که انگار برق از کللم پرید وای انگار پریسا 180 درجه عوض شده بود ولی نه اینطور نبود من از صبح تا الان هواسم بهش نبود.یه زن 27یا 28 یا شایدم 26یا 25 من چه میدونم چند سالش بود همین دورورابود… با رپوش سفید موی رنگ شده کنار زده .که تازه من فهمیدم اومدم بیمارستان خصوصی.سینه های نسبتا بزرگ عینک بدون فرم که چهرش واقعا زیبا بود ولی به پای النازهمسایه نازنین نمیرسید.همین دختره که چند دقیقه پیش رفت تو.یه نیم ساعتی پشت در بودم دیگه داشت ساعت 3میشد موقع رفتن ما به خونه.در زدم رفتم تو اتاق نازنین که دیدم خوابیده.به الناز گفتم من باید برم دیگه دیرم شده.النازم رو صندلی نشسته بود پاهاشو انداخته بود روهم که معلوم بود رونای بزرگی داره.باصدای اروم که دل هر بچه رو میلرزونه گفت اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلای سر نازنین میومد پرستاره همه چی بهم گفت…نازنین بچه طلاق واقعا از نظر عاطفی بد پیش پدرش زندگی میکنه ماهم همسایشون حواست باشه که فکر بدنکنی.راستی بازم ممنون فقط به پدر مادر نازنین نگیا منم نیش خندی زدم گفتم خیالت راحت فقط به مادرش گفتم اونم مارو مثل سگ پس زد…راستی نازنین دوستی فامیلی نداره که همسایش به زحمت نیوفته؟لبخندی زد گفت نه اگه خیلی ناراحتی تو پیشش بمون،چون پسر خوبی هستی بهت میگم،به خاطر اخلاقش هیشکی دورورش نمیاد.موبایل نازنین پس دادم خدافظی کردم.داشتم میرفتم که دیدم زشته ازپرستاره تشکر نکنم رفتم پیشش ازش به خاطر راهنمایاش،دلداریش تشکر کردم.اونم گفت داشتی سکته میزدی دلم نیومد ولت کنم از این موردای اینجا زیاده…راستی همیشه زود میزنی زیر گریه؟منم باحالت اخم تو ابروهام، گفتم مثل اینکه شماهم بدتون نیومد،حالا بگذریم میخواستم تشکر کنم که کردم.اونم سریع خودشو جم جور کرد گفت خوش اومدی.منم که دیدم ناراحت شده عقب عقب رفتم گفتم پریسا خانوم تا اخر عُمرَم به خاطر شما هم که شده این بیمارستان میام …بای.لحظه نگاش کردم دیدم خوشش اومده لبخند زد اخماشو توهم کرد زیر لب یه چیزی گفت که من نفهمیدم.از بیمارستان اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم که تا ته ریه هام رفت هوای عالی بود دیگه از تپش قلب خبری نبود.از اون سردردیم که به خاطر هوای بیمارستان بود داشت کم میشد.اروم اروم قدم زنان از بیمارستان زدم بیرون نگاه به دورورم کردم نفهمیدم کجام دربس گرفتم رفتم خونه.

انقدر خسته بودم که بدون ناهار تا8شب خوابیدم بلند شدم یه ذره بازی کردم … حوصله خانواده نداشتم شام تو اتاقم خوردم ساعت10خوابیدم تمام طول شب به فکر نازنین بودم.فکرم همش درگیر پدر مادر نازنین بو که از هم جدا شدند.نازنین بچه طلاق بود کاریشم نمیشد کرد از نگاه، رفطاراش میشد فهمید بچه افسردهیه.البته یه نیم فکریم به الناز کردم…جیگری که اگه تو فشن تی وی میرفت الان باید باپارازیت تو ماهواره میدیدمش.اون شب هر جوری بود سرکردم صبح روز بعدشم مدرسه نرفتم چون اینقدر فکر خیال داشتم که اگه میرفتم مدرسه هیچی نمیفهمیدم.اون روزم رفتم درمانگاه 7000به اون دکتر چاقال دادم که گواهی پزشکی واسه 2روز قیبتم بنویسه .روزبعدش رفتم مدرسه همش به فکر نازنین بودم.از مدرسه اومدم خونه دیدم یه پیام دارم.لباسم عوض کردم پیام خوندم توش فقط نوشته بود سلام.شمارش قریبه بود.راستشو بخواید حس کنجکاویم گل کرد به همون که پیام داده بود زنگ زدم بعد2تا بوق برداشت اوه ه مای گاد… نازنین بود پشت خط از صداش که گفت سلام فهمیدم.تمام موهای بدنم سیخ شد دوباره قلبم شروع به تند تند زدن کرد هیچی نگفتم دوباره گفت پشت خطی هنوز مهرداد؟منم باصدای اروم گفتم نا… نازنین توای؟شماره من از کجا اوردی؟اونم گفت چه عجب صدای شمارو شنیدیم،از اون برگه ناقصی که تو بیمارستان پرکردی برداشتم یعنی من از پرستاره خواستم بهم بده اونم شمارتو داد.نذاشت حرف بزنم سریع گفت بازم ممنون که منو رسوندی بیمارستان منم گفتم قابلی نداشت.خواستم ازش بپورسم که چرا اون قرص خورده…اخه نیست ما تا حالا زیاد فرد خودکشی کرده ندیدیم. که این شارژ عوضی تموم شد تماس قطع شد .تووووووووف به این شانس که یه پیامی اومد که نوشته بود پس چی شد؟سریع باگوشی بابام از اینترنت شارژ گرفتم[اون روز پدرم مرخصی گرفته بود] پیامک زدم ببخشید شارژم تموم شده بود از بیمارستان کی مرخص شدی؟الان حالت خوبه…اونم جواب داد امروز صبح الانم فقط سرم درد میکنه یه کم طب دارم.از اینکه حالش خوب بود خیلی خوش حال بودم.جواب دادم خوش حال شدم روبه راهی هنوز،حالت خوب میشه نگران نباش.جواب داد مرسی که به فکر من هستی قرصام خواب اوره خیلی خوابم میاد بای.منم نوشتم خواب من ببینی بای.خیلی خوشحال بودم که نازنین حالش خوبه یعنی میشه گفت واقعا خوش حال بودم.شب شد ساعت11میخواستم بخوابم که یه پیامی اومد بیداری؟شماره نازنین بود.مثل سگ خوابم میومد ولی جوابشو دادم اره هنوز بیداری؟ گفت همین نیم ساعت پیش بیدار شدم حوصله ای اس ام اس بازی داری؟منم که واقعا خوابم میومد گفتم اره حالا از کجا شروع کنیم؟جواب داد مگه میخوای چیکار کنی که اینجوری میگی.منم خندم گرفت راست میگفت این چه طرز نوشتنه تا صبح اس ام اس بازی کردیم از هردری گفتیم تقریبا دیگه از همه چی هم باخبر بودیم.نازنین تنها بچه یه خانواده خرپول که مادرش به خاطر بلند پروازیاش از پدرش جدا شده بود.النازم تنها دوستش بود که20سالش بود.الناز یه دختر دانشجو خیلی شوخ تب بود که نازنین خیلی دوست داشت به خاطر اخلاق تیپ ظاهریش خیلی تودل برو بود همه اینارو نازنین گفت.اون شب کلی اس ام اس بازی کردیم یه جورای میخواستم حال هوای نازنین عوض شه.ساعت3خوابیدم.روز ها میگذشت تمام وقت من پیامک زدن به نازنین بود.به لاخره کاملا خوب شد میتونست بیرون بیاد.5شنبه ساعت5 باهاش قرار گذاشتم تو پارک ملت.قبول کرد منم خیلی خوشحال شدم.ما5شنبه مدرسه نداریم.صبح رفتم حمام ناهار زدم بعد2ساعت خواب بیدار شدم ساعت3:30بود، موهای من همیشه کوتاه ولی طوری حالتش میدم که وقتی موهام خابیده کسی باورش نمیشه که این چی بود.از زمانی که یادم میومد موهام بابام فشن میکرد از یه زمان به بعد دیگه خودم جوری که فقط تو استرخ موهام هیچ حالتی نداره دیگه واسه مدرسم هر روز یه مدلی میدادم …شلوار مشکییم که رگه های به رنگ نسکافه داشت پوشیدم یه تیشرت سفید که عکس جلوش 3تا پسر بچه به شکل کارتون داشت به تن کردم.بافتمو که تازه امسال خریده بودم رنگش سفید بود طرح یقش نیکون،تنگ بود به تن کردم.بگذریم اینارو گفتم که فکرنکنین نازنین از من سر البته یه ذره یا شایدم خیلی سره یا مساویم یا شایدم عمرا من سر باشم یه چیز تو همین مایه ها…رفتم سر قرار منتظر شدم تا به لاخره اومد.وای که چه قدر خوشگل شده بود شلوارابی پالتو مشکی شال صورتی به سرش بود با صورتی بدون ارایش. چه قدرهم صورتی بهش میومد.اومد جلو دست دادیم نشستیم رونیمکت پارک. نازنین واقعا دختر تاپی بود تمام لباساش مارک داربود.صداش خیلی دوست داشتنی،به دل میشست.جوری که ادم دوست داشت فقط واسش حرف بزنه… شروع کردیم به صحبت کردن انگار20سال بود همدیگرو ندیده بودیم.نازنین هم سن من بود ولی رشتش ریاضی بود من تجربی.سوالی که برای بار صدم پرسیده بودم،بازم پرسیدم.بهش گفتم توکه همه چی داری،خدارو شکر خیلیم خوشگلی…روخشکلی تاکید کردم،تازه چشمای سبزتم زیبایتو دو چندان میکنه خلاصه کلی مقدمه سازی کردم گفتم چرا خودکشی کردی؟اونم سرخ شد اشک تو چشمای سبزش جم شد گفت واقعا چرا میخوای بدونی؟گفتم همینجوری اصلا ولش کن.نمیدونم چرا هر وقت این سوال میپرسیدم از خودم بدم میومد دوست داشتم سریع حرفم پس بگیرم…اومد نزدیک دستاش گذاشت رو دستم وای چه قدر بدنش داغ بود تو اون هوای سرد.نفساش نامیزون شده بود گفت این حرفای که بهت میزنم رازای منه به هیشکی نگو منم به نشونه تایید دستاش فشار دادم…گفت من از مادرم هیچ خیری ندیدم اون پارسال از پدرم جداشد بعد6ماه ازدواج کرد ولی پدرم وفادار موند الانم تنهاس.اون موقع که مادرم بود هیچ خیری به ما نرسید.منم دیگه از همه چی خسته شده بودم تنها لحظات خوبم تو این یکسال باالناز بود.الناز که میشناسی…النازم الان دانشجو میخواد…ولی نمیتونه زیاد بامن باشه،منم به قصد مردن باهزار بد بختی اون قرصارو جور کردم خوردم.انقدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چرا قرص صبح خوردم شاید یه دلیلشم بی احتیاتی خودم بود من از این جراتا نداشتم برای اینکه راحت بمیرم 4تاباهم خوردم. هم پشیمون بودم هم نه وقتی یاد زجرهای که کشیده بودم میوفتادم.یاد شبای تنها…یا موقعی های که دوست داشتم با یکی دل سیر حرف بزنم…قصه خوردن از اینکه مادر من چرا… میخواستم یکی دیگه بخورم ولی وقتی یاد الناز بابام میوفتادم پشیمون …دیگه دیر شده بود منم قرص خورده بودم میخواستم برم دکتر ولی بیخیال شدم منتطر مرگ.انگار دلش خیلی پر بود،وقتی حرفاش تموم شد یه اهی کشید گفت الان به جز تو فقط الناز میدونه.منم که بقض گلوم گرفته بود فقط چند دقیقه بهش ذول زدم گفتم پس چرا مدرسه رفتی؟یه ذره اشکاش پاک کرد خندید گفت نمیدونم شاید اثر قرص داشت شروع میشد منم داشتم عقلم از دست میدادم.دیدم دیگه داره گریه هاش به فریادی میکشه سرش گذاشتم رو سینه هام بادستم اشکاش از گونه هاش پاک کردم گفتم مهم اینه که الان تو زنده ای…زندگی سخت بگیری سخت میشه اسونم بگیری مسخره پس ایین من الناز به شوخی بگذرون تا راحت تربشه…تازه دختر خوب ادم تا به بن بست میخوره خدکشی نمیکنه!حرفام داشت ارومش میکرد خیلی اروم دیگه انگار حالش خوب شده بود نگرانی نداشت سرشو از شونه هام برداشت گفت: توهم خیلی خوب دل داری میدیا مهرداد.یه لحظه که به خودمون اومدیم دیدیم انگار خیلی بیخیال شده بودیم که تو پارک همدیگرو بقل کردیم،با ترس دورومو نگاه کردم دیدم به جز یه پیرمرد پیرزن هیشکی تو پارک نیست باهم زدیم زیر خنده واقعا اگه یه ماموری،اشناای نازنین تو بقل من میدید چیکار میکردم.باهم بلند شدیم قدم زدیم تو راه بستنی گرفتم باهم خوردیم تو اون هوای سرد میچسبید.تا دم خونشون همراهیش کردم ازش خدافظی کردم اونم گفت بعد این همه درد،سختی امروز بهم خیلی خوش گذشت واقعا ازت ممنونم که واسه من وقت گذاشتی…رفتم جلوتر دستاش گرفتم گفتم از این به بعد من تو یه دوست واقعیم،دوستاای که همیشه باهمیم منم همیشه دوست دارم. سریع پرید تو بقلم گفت عاشقتم مهرداد.چند دقیقه تو بقلم بود بعدش رفت.

دوست دختر یه واژه بی معنی واسه من.تاقبل از نازنین من چندتای دوست دختر داشتم بیشتر در حدّ خوابوندن کل دوستام بود.راستشو بخواین من اصلا تو مود این چیزا نبودم الانم نیستم.هردفعه مخ زنی می کردم و هر بار که موفق میشدم شماره دوستام میدادم همیشم بهم میگفتن تو دیوانه ای مهرداد…راست میگفتن واقعا من دیوانه بودم…از هیچ دختری بدم نمیاد ولی روی خوش هم نشون نمیدم…امّا نازنین یه چیز دیگست نه به خاطر تیپ ظاهریش که واقعا شاهکاره و نه به خاطر پول داریش شاید به خاطر شروع جالب دوستی ما که فقط من اون روز میخواستم برم مدرسه که گیر این افتاده بودم…البته تا باشه از این گیرا!!!..روز ها میگذشت من نازنین واقعا به هم وابسته شده بودیم.جوری که اگه یک روز همدیگرو نمیدیدیم یا به هم زنگ نمیزدیم میمردیم.تمام این وابستگیا به خاطر شروع خیلی جالب رابطمون بود البته رابطه ای که دوطرف بود خیلی خیلی عاشقانه…تمام وقت ما تو پارک میگذشت هر وقت میرفتیم اون دو تافسیلم اونجا بودن،چند باریم سینما،کافی شاپ هم رفتیم ولی چون فقط دوست داشتیم حرف بزنیم بیشتر تو پارک بودیم.منم دیگه حوصله بازی،درس،خانواده نداشتم فقط دلم میخواست بانازنین بودم درسام داشت اوفت میکرد ولی مهم نبود.از کورس تموم کردن بازیای بزرگم که بین دوستام داشتم هم عقب افتاده بودم. مهم این بود که نازنین داشت از لاک افسردیگی خارج میشد منم داشتم حس عاشق شدن تجربه میکردم…وسطای هفته بود مادرم گفت 5شنبه میره خونه ی خواهرش.منم بابی اعتناای گفتم به من چه سلام برسون،ولی خوشحال بودم چون من از خونه خالی نهایت استفاده میکردم.راستش بخواید فقط بازی سکسی میکردم،قلیون 10ساله بابام کش میرفتم چاقش میکردم میکشیدم…قلیونه بد چیزیه هرکی مییاد خونه ما اول دل سیر میکشه بعد سلام علیک میکنه… خیلی حال میکردم خلاصه سَرَکیَم به ماهواره میزدم چند تا شو،رقص،شو لباس میدیدم…نمیدونم چرا ولی دلم میخواست نازنین پیشم باشه.بهش با اسرارگفتم اونم قبول کرد قبول که نمیشه گفت از ته دل خوش حال شد. به لاخره 5شنبه شد من ساعت 8صبح بیدار شدم.بعد صبحانه رفتم دوش گرفتم اتاقم تمیز کردم ساعت داشت کم کم 10میشد فکرکردم چیکار کنم که به نازنین جونم خوش بگذره دیدم یه بطری مشروب دارم[فقط نپرسد از کجا اوردم چون حوصله ندارم به گم چطوری از پسرعموم پیچوندم]گذاشتمش تو کابینت اشپزخونه اومدم تو اتاق گفتم راهت ترین کار فیلم دیدنه.بد تیچر اماده کردم گذاشتم تو سیستم.فیلم شاهکاریه حتما ببینیدش خیلی خیلی سکسیه ولی به جز یک صحنه هیچی نزدیکی نداره ولی واقعا قشنگه ماجرای یه معلم سکسیه که به شاگرداش خیلی سخت میگیره.خوراک حال هوای من نازنین بود…ساعت10شد زنگ اف اف به صدا دراومد.دیدم نازنین.

.کلید زدم اومد بالا.پشت در قایم شدم تااومد تو دستم گذاشتم روچشماش با پا در بستم. داد میزد داری چیکار میکنی…این چه کاریه؟اوردمش تو اتاق دستم برداشتم بلند گفتم به اتاق من خوش اومدی…لبخندی زد گفت چه اتاق قشنگی…من تو اتاقم کیسه بکس دارم یه مشت نصف نیمه بهش زد گفت پس مادرت کو؟منم خندیدم گفتم بهش عشقم داره میاد برو بیرون…خوب معلوم دیگه رفته مهمونی.رو تخت نشست شال پالتوش دراورد. اون روز یه شلوار ابی یخی تنگ با پالتو مشکی شال یاسی که چند طرح اسکلت مشکی رو شالش داشت پوشیده بود.نازنین هرچی میپوشید بهش میومد براهمین زیاد احل خودنمای نیست.موقع که داشت پالتوش از تنش درمیورد من تو اتاق نبودم ولی وقتی برگشتم…جوووون نازنین این لباس چه قدر بهت میاد…نازنین یه تیشرت استین سه،ربع صورتی تنگ تنگ که یک سری موجودات به رنگ ابی اونجاپرسه میزدن پوشیده بود.یه جوری میشه گفت رنگ شکلای روی تیشرتش با رنگ شلوارش ست بود…گفت مرسی این گونی که تو پوشیدیم بهت میاد.اخه اون روز من یه شلوار لی تنگ با قسمت های پاره یه دوبند مشکی پوشیده بودم.بهش گفتم:این مدلش پارَس.نازنینم یه لبخند زد گفت شوخی کردم خیلیم لباست قشنگه.تازه من چشم گوشم نسبت به نازنین باز شده بود از این همه زیبای سرمست شدم با اینکه کلی باهم بودیم ولی نازنین تاحالا بالباس خونه ندیده بودم انتظار این بدن زیبا نداشتم.نشست روتخت یه دفعه داد زد وای خدا اینو ببین چه قدر نازه.چشمش یه توپ شیشه ای گرفته بود که توش ماکت برج میلاد بود،وقتی قلش یا تکونش میدادی برف میومد.یه چند باری تکونش داد من که دیدم خوشش اومده بهش گفتم واسه خودت من نمیخوامش.اونم سریع گذاشت سرجاش گفت نمیخواد من خودم نیویورکش دارم.من که تو دلم گفتم معلومه اگه نداشتی چیکار میکردی.راستش بخوایین اون یادگاری دایم بود که بهم داده بود براهمین دوسش داشتم.نشست روتخت گفت مشروبا بایه لیوان بیار.منم سریع بهش گفتم چرا یک لیوان مگه تو نمیخوری؟نازنیینم گفت اون لیوان واسه خودم گفتم تومشروب واسه چیته.منم گفتم اصلا از کجا معلوم که تو این خونه مشروب باشه؟؟؟که دوباره گفت باشه اگه نداری یک لیوان اب بیار تشنمه.منم بایه حالت عصبانی خیلی جدی گفتم اب خونمون قطع اب نداریم.که نگاهشو انداخت به من اخم کرد اومد به سمتم گفت جرات داری یک بار دیگه حرفتو تکرار کن…منم از این حالت نازنین خیلی خوشم اومده بود و هم خندم گرفته بود بهش گفتم:دیدم سرشوخی باز کردی منم گفتم شوخی کنم…اب اومد اینم صداش…برگشت رفت رو تخت نشست منم بد تیچر پلی کردم.جریان فیلم واسش گفتم اونم خوشش اومد.مشروب [وودکا]با2تالیوان اوردم نشستم کنارش 2تالیوان پرکردم.اولین پیک باهم رفتیم بالا،دومی خودم رفتم ولی اون هیچ جا نرفت،اونم یه نیم پیک دیگه بیشتر نخورد.نمیخواستیم مست بشیم فقط به سرف همین که یه حالی بهمون دست بده خوردیم.سیستم من روبه روری تختمه براهمین رفتم عقب تکیه دادم دست چب باز کردم گفتم بیا عقب بشین کمرت درد میگیره.نگاهش از فیلم برداشت به من نگاه کرد گفت توهم چه قدر به فکر منی مهرداد.به لاخره باناز اشوه اومد نشست کنارم منم چسبیدم بهش.اخ که چه بدن نرمی داشت دستام روبازوهای نرمش گذاشتم …فیلم رسید به دقیقه20اون صحنه اومد.البته صحنه که نمیشه گفت معلم میخواد سینه هاشو بزگ کنه براهمین دکتره یه نمونه بهش نشون میده یه زن جیگر بدون سوتین میاد جلو دوربین معلم به سینه هاش دست میییزنه.من که دیدم نازنین خوشش اومده گفتم من عاشق بوسه زدن به اون سینه هام که نازنین باارنج زد به پهلوم گفت هوووی!!! قرار نبود تحریک شی بی ادب!!!منم خندیدم گفتم اخه خیلی بزرگه…ببخشید دیگه تکرار نمیشه.یه حالتی تو التم احساس کردم نه به خاطر فیلم به خاطر بدن نازنین از این که بازوهاش این پنبه نرم بود دیدم داره راست میشه دستم از بدنش برداشتم بیخیال چسبیدن شدم چون اصلا دوست نداشتم از این که نازنین احساس کنه به خاطر لذت های خودم اوردمش خونه…!البته نازنین با اون لباسا دیدن چه بخوام چه نخوام این حس زیبای شهوت بهم دست میداد ولی باید کنترلش میکردم که به خاطر سکس رابطه بین من نازنین بهم نخوره. فیلم باهم دیدیم رفتیم تو پذیرای منم ماهواره روشن کردم شروع کردیم شو دیدن.البته تو پذیرای هم من طوری رو مبلا نشستم که نازنینم تو بقلم بود.بهش گفتم قلیون میکشی اونم گفت اره 2سیبش کن بیار.منم تا2سیب گفت به خودم گفتم حالاتوتون از کجا بیارم اخه من از ذوق دیدن نازنین اصلا حواسم به توتون نبود رفتم سررکشو باباهه از شانش تخمی ما فقط جلد سیب بود…کشو پایینی که باز کردم خداروشکر یه ادامس پلم شده بود.البته سیب کجا ادامس کجا…قلیون بعد20دقیقه چاقش کردم اوردمش کنار مبل اول دادم نازنین کشید منم رفتم مشروب از اتاق اوردم گذاشتم رو میز.میوه هارو که تو بشقاب بود اوردم گذاشتم رو میز.یه حسی بهم میگفت پسرعمو مشروبارو کرده تو پاچم چوون مگه با ووکا میشه توحالت عادی بود یا مثلا عادی شد یا حرکت عادی کرد یا مثلا هیچ کار غیر اخلاقی نکرد!!! موقع که باپسر عموم مشروب میخوردیم سرپیک اول یه جماعت مست میشدن چه میشه کرد کمبود یا لو رفتن ساغی این بدبختیام داره دیگه …بیخیال خیال پردازی شدم تمام هواسم ناخداگاه رفت به سمت نازنین بدون هیچ ترسی از اینکه از نگاهام ناراحت بشه داشتم نگاش میکردم چه لبای داره وقتی سریو میذاره دهنش ماکه مست لبای نازنین شده بودیم یک دفعه یه هاله ای از دود اومد به طرف دماغ دهن ما منم سرفه کردم انگار یه چیز کُلُفت رفته باشه تودهنم.نازنین نامرد تموم دودشو داد به صورت ما… که در هین سرفه بهش گفتم این چه کاریه میکنی دختر…دید که اوضاع خرابه بادستش زد به پشت ما هی میگفت ببخشید.اَل همون لحظه که دود اومد به سمت دهنم،اب دهن ما هم پرید تو گلوم…دیگه واقعا داشتم خفه میشدم.خفه شدن به معنی واقعی…!!!همون جوری بیحال افتادم رو زمین.ترس نگرانی میشد از چشمای نازنین فهمید.بعد20دقیقه حالم جا اومد نازنین تند تند می گفت ببخشید مهرداد فکر نمیکردم اینجوری شه منم دستم گذاشتم جلو دهنش گفتم خیییییلی خوب چرا خودت ناراحت میکنی چیزی نشده که فوقش خفه میشدم دستم از جلو دهنش برداشتم هر دو باهم خندیدیم.ولی واقعا نازنین ترسیده بود.منم که همون طور دراز کش روزمین افتاده بودم نازنین اروم سرش گذاشت رو سینه هام منم بادستام موهاشو نوازش میکردم!!![ه ه ه هه ی چه مشروب خوبی بودیه.چه قدرم ما مستیم…]!!!10دقیقه ای تو همون وضعیت بودیم که اروم گفتم نمیخوای قلیون بکشیم من هنوز نکیشیدم. بلندش کردم گذاشتمش رو مبل خودم رفتم یه ابی به صورتم زدم اومدم پیشش نشستم.که دیدم داره حلقه میده بیرون…بهش گفتم اوووووه کل کل.راستشو بخواید من اصلا حلقه بلد نیستم چه برسه به کل.نازنین همینجوری 20 تا20تا حلقه میداد.منم قلیون ازش گرفتم یه دونه حلقه دادم.حلقه که چی بگم هنوز یه وجب هم از جلو دهن ما دور نشده بود که شبیه لوزی شد نازنین زد زیر خنده.منم دوباره تلاشم کردم لبامو اییین این ماهیای شب عید کردم به ززززور دو تا حلقه دادم که نازنین دیگه با تمام وجود میخندید.من که دیگه واقعا کم اورده بودم هیچی نگفتم که نازنین ازم قلیون گرفت یه بوسه گذاشت رو گونه هام گفت یاد میگیری.منم بایه حالت کنف شده کنترول ماهواره رو برداشتم شروع کردم تند تند کانال عوض کردن که که رویه فیلم وایسادم.دیگه قلیون نکشیدم یعنی روم نمیشد.ولی نازنین از اون بکشای زندگی بود منم فقط گه گوداهی نگاش میکردم.ساعت2بود هردو مون گرسنه.گفتم بسه با اون شیکم گشنه با پیتزا موافقی؟گفت اره یه مخصوص.منم گفتم پس من کباب میخورم.خندید گفت اخ که چه قدر من از کباب بدم میاد…منم سلطانی میخوام.به کبابی محلمون زنگ زدم سفارش یه کوبیده،سلطانی دادم با دوغ.بعد 15دقیقه اومد رفتم کبابارو گرفتم پول پرداخت کردم.کبابارو ریختم تو بشغاب گذاشتم رو اوپن دوغ ریختم تو لیوان گذاشتم کنار بشغابا.صداش کردم…ناهار باهم زدیم من جم کردم یه حسی بهم میگفت شدیم نوکر این نازنین…ولی این طوری نبود من از ته دل نازنین دوست داشتم.حتی اگه میگفت بمیر میموردم.من که مطمئن بودم هیشکی تا ساعت8 نمیاد گفتم یه1 ساعت بخوابیم.خوابیدیم کنارهم روتخت اتاق خودم زیاد نمیخواستم بهش نزدیک بشم ولی خوب تخت 1نفره بود جا کم! چندباریم نازنین برانداز کردم.رودستای من خوابش بورد.سینه های بزرگی نداشت متوسط بود خوب طبیعه واسه یه بچه دبیرستانی.کونشم یکم بزرگ بود.خوابم نمیومد وقتی این الاهه زیبای کنارم بود باتمام وجود نگاش کردم[حاظرم شرط به بندم که ذهن همتون سکس میگنجه ولی واقعا این طور نسیت من نازنین به خاطر ذات واقعیش دوست داشتم با این دلبرای که از صبح کرده بود دیگه داشتم از عشقش دیوانه میشدم]اجازه هیچ حرکتی زشتیو به خودم ندادم فقط واسه چند ثانیه لبام گذاشتم رو لبش حسابی لذت بردم…مطمئن بودم که خوابه دوباره لبام به لبش چبوندم یه کوچولو لب گرفتم.یه نیم ساعتی نگذشته بود که دستای من رو گونه های نازنین بود داشتم نوازشش میکردم که صدای گوشی نازنین بلند شد دستم از زیر سرش برداشتم رفتم طرف گوشی نازنین.الناز بود. نازنین که تو خواب عمیق رفته بود بیدار کردم گفتم گوشیت داره زنگ میخوره.بلند شد گوشیش جواب داد.بعد سلام علیک یه صدای بلندی از گوشیش بلند شد که داشت داد میزد چطوری مهرداد؟نازنینم گذاشت رو ایفون منم گفتم به مرحمت شما…که داد زد گفت نازنین ناراحت نکردی که؟گفتم یواش کر شدم رو ایفون اروم بگو،نه ماشدیم نوکر نازنین از وقتی که اومده داره میخنده کللیم تا الان حال کرده بهش خوش گذشته میگم اگه افتخار بدین یه روزم در اختیار شما باشیم که نازنین گفت داره شوخی میکنه…از این که نازنین حسودی کرد خیلی خوشم اومد…النازم گفت زوده با یه جیگری مثل من بپری که نازنین بلند زد زیر خنده جوری که دوست داشت الناز صدای خنده هاشو بشنوه.منم گفتم نازنین واسه هفت پشتم بسه الناز خانوم.اومدم پیش نازنین نشستم گوشی ازش گرفتم گفتم یه نگاه نازنین به تمام دنیا نمیدم.اونم گفت پس مبارکه بای.قطع کرد منم خندم گرفت به نازنین گفتم این النازم خیلی بیخیال.حالا ساعت 4 بود هر دو سرحال ولی نازنین باید میرفت چون باباش تا5میومد.خیلی جاخوردم فکرنمیکردم به این زودی بره.کلّی برنامه داشتم…کم کم داشت حاظر میشد که من دلم گرفت خیلی ناراحت بودم داره میره داشت تو اینه خودش نگاه میکرد رفتم پشتش خودم کامل بهش چسبوند دستامو قلاب کردم دور گردنش گفتم داری میری؟اونم گفت نه دارم میام در باز کن…خندم گرفت گفتم این دم اخری دست برنمیداری.برگشت تو صورتم ذول زد بعد چند دقیقه گفت قول میدی تنهام نذاری؟اون لبای که همین چند لحظه پیش تو کفِش بودیم بوسیدم گفتم تا اخر زندگیم وووولت نمیکنم بقلش کردم محکم فشارش دادم جوری که داشت خفه میشد بادستام بازوهاش گرفتم گفتم تو مال منی به هیشکی نمیدمت حتی به الناز بابات.اونم دست چپم گرفت تو دستاش گفت اگه ولم کنی باز میرم سراغ اون قرصا.شالش سرش کرد رفت منم تا دم ورودی همراهیش کردم اخرشم بای بای کرد دل من سوخت در بستم اومدم بالا.که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره.مامانم بود که گفت خالت میگه امشب وایسا نمیتونم بیام …امشب میمونم.منم گفتم خیالت راحت باباهست خدافظ.یه دوری تو خونه زدم دیدم دلم اروم نمیشه یه ذره مشروب سر کشیدم رفتم تو تراس.باهمون دو بند انگار نه انگار که هوا سرده.ضربان قلبم تند شده بود که بابام زنگ زد،منم که اول نمیخواستم جواب بدم جواب دادم.بابام گفت گوشیت چرا جواب نمیدی منم گفتم دست شوی بودم.گفت سرم شلوغه توشرکت کارام خیلیه… کار زیاد دارم نمیتونم بیام خونه تو مامان که مشکلی نداری؟ منم یه لحظه خندیدم گفتم نه مامان سلام میرسونه بای.حالا دیگه تنهای تنها بودم دلم میخواست الان نازنین پیشم بود ولی هنوز نیم ساعت بیشتر نبود که رفته.رفتم در پایین قفل کردم اومدم بالا.خونه ما یه واحدی.ماهواره خاموش کردم ظرفا شستم رفتم تو اتاق.البوم 2011ایوانسس پلی کردم رو تخت دراز کشیدم همه فکرم پیش نازنین بود.مخصوصا از این که امروز بدون پالتو دیدمش.عاشقش که شده بودم هیچ،عاشق اون بدن زیباشم شدم.رفتم پشت سیستم نشستم گفتم چیکار کنیم،چیکار نکنیم .که یک دفعه به ذهنم رسید داستانم بنویسم.شروع داستان من نازنین که تو بیمارستان بود اون شب نوشتم تا پله های بیمارستان.دلم اروم گرفت انگار تمام خاطرات مرور کردم حالم بهتر شد.رفتم یه دوش گرفتم نشستم پای پی اس3 ولی حوصله بازی نداشتم امّا چاره چی بود میخواستم به نازنین زنگ بزنم ولی روم نمیشد.حوصله هیچی نبود حتی حوصله نفس کشیدنم نبود.ساعت8شد من بدون شام خوابیدم.روز بعدشم جمعه همین طوری سر کردم.حتی دیگه مامانم فهمیده بود یه چیزیم شده ولی هرچی گفت من هیچی نمی گفتم.یک شنبه شد که نازنین زنگ زد میای بریم خرید؟ منم گفتم اره.ساعت 6 عصررفتیم تو خیابون از این مرکز خرید به اون مرکز خرید.تمام وقت دستای نازنین تو دستم بود حتی نمیذاشتم یه دقیقه هم ازم جداشه که گفت بریم یه مانتو بخرم.بهش گفتم مگه نداری اونم گفت میخوام باسلیقه تو باشه…رفتیم یه مانتو سفید خوشگل چشش گرفت منم گفتم همین خوبه رفتیم تو فروشنده هم که خانوم بود برامون اورد نازنینم خوشش اومد رفت پروف کنه تو اتاق پروف بود که فروشنده که خیلیم ناز فشن بود گفت خواهرته منم گفتم نه عشقمه… که فروشنده بایه حالت تعجب گفت اوووه چه عاشق پیشه.نازنین از اتاق اومد بیرون گفت چطوره مهرداد؟منم گفتم چیزی که من انتخاب کنم عالیه مبارکت باشه اونم یه چشمک یه لبخندی زد رفت مانتودر اورد اومد بیرون.داشت از کیفش پول درمیورد که من گفتم دیگه چی؟روبه فروشنده کردم گفتم چه قدر میشه اونم مانتو گذاشت تو نایلون گفت قابل نداره 160000تومان.نایلون ازش گرفتم کارت کشیدم.نازنینم خیلی خوشحال شد.خدایش خیلی گرون بود داشتم جر میخوردم ولی ارزش نازنین داشت.اومدیم بیرون رفتیم کافی شاپ.بعدش نازنین تا دم خونشون رسوندم.

اونم دعوت کرد برم تو ولی اولش قبول نکردم که گفت اگه نیای تو کادو تو نمیپوشم.به اسرار نازنین رفتم تو.فقط یه چای بخورم سریع برم.نازنین دیگه اعتماد کامل بهم داشت.خونشون خیلی بزرگ بود با سلیقه همه چیزا سر جاش بود.اون جلو تر ازمن رفت منم دربستم.داشتم خونرو دید میزدم که نازنین گفت چطوره؟؟؟همه اینا باسلیقه من؟گفتم عشق من سلیقش عالیه.رفت لباس عوض کرد با یه دامن تنگ تارو زانوهاش یه تاب سفید اومد جلوم گفتم نازنین چه بدن زیباای داری.واقعا نازنین بدن سفیدی داشت.اونم بابی اعتنای گفت اره میدونم خوراک پسرای قریبست تااینو گفت سریع جوش اوردم افتادم دنبالش. بدو بدو داشتیم تو خونه میدوایدیم.همش داد میزد میگفت شوخی کردم بس کن. داشت میدواید که پاش گیر کرد گوشه میز افتاد.منم سریع داد زدم اخ اخ چیشد.پای نازنین زخم شده بود اه ناله میکرد پاش گرفتم بوسیدم.گفتم تا تو باشی دست رو احساس من نذاری حالا پاشو.بلندش کردم بردم تو اتاقش گذاشتم رو تخت دلم واقعا سوخت.نازنینم همش میخندید از خنده هاش منم میخندیدم.نازنین یه اتاق خیلی باحالی داشت تمام وسیله های اتاقش به رنگ سفید صورتی بود.پاش یکم خراش برداشته بود زیاد اونجوری نبود که درد داشته باشه همش خودش لوس میکرد.منم ازش اجازه گرفتم رفتم 2تالیوان اب پرتقال از یخچالشون اوردم بهش دادم.ازش پرسیدم اون شب که توبیارستان بودی چی به بابات گفتی؟اونم گفت الناز متقائدش کرد که من مسموم شدم.اون شب الناز پیشم بود.بهش گفتم اون شیشه توپیت که ماکت نییورک داشت کو؟اونم به پته پته افتاد گفت دست الناز…منم گفتم چه بد میخواستم ببینمش.که گفت دروغ گفتم من همچین چیزی ندارم.منم خندم گرفت گفتم میدونم سه ریع بدی که اومدم واست میارمش که گفت حالا کی خواست دفعه بعد دعوتت کنه…منم گفتم اگه ناراحتی برم که پرید تو بقلم ازم لب گرفت گفت تو شوخی حالیت نمیشه…شده بابامو بندازم بیرون میارمت خونه.منم گفتم چرا بندازیش بیرون باهم زندگی میکنیم اون موقع تازه کم کم داشت حس زیبای شهوت برمیگشت… واقعا از زیباای های بدن نازنین داغ کرده بودم.نازنینم اینو فهمیده بود.البته این لب یهو که از من گرفت میشد فهمید که از شیطونی کردن بدش نمیاد… بی منظور به نازنین گفتم بابات کی میاد؟اونم گفت 2شب در ماه خونه نمیاد ولی بقیه روزها ساعت5.دوباره گفت امشبم خونه نمیاد!!!.منم بایه حالت تعجب گفتم پس توچیکار میکنی؟تواین خونه به این بزرگی نمیترسی؟نازنینم گفت میرم پیش الناز تا صبح باهم میخندیم.گفتم خوش به حالت دوستی مثل الناز داری…یه جورای داشتیم به هم نزدیک میشدیم که زنگ خونشون به صدا در اومد.شاشیدم خودم با ترس گفتم نازنین…کییییه؟نازنینم خندید گفت به جزالناز هیشکی تو این خونه نمیاد نگران نباش.رفت ایفون دید گفت الناز… بعد الناز اومد تو. بعد از بوسیدن نازنین رفتم جلو دست دادم سلام کردم.اونم گفت به به اقا مهرداد…چه پیشرفتی تا خونه نازنین اومدی …افرین…افرین! منم بایه حالتی که انگار بهم برخورده باشه گفتم به اسرار نازنین اومدم تو الانم دارم میرم که نازنین از پشت دستشو قلاب کرد دور گردن من باخنده گفت:اره من بهش گفتم بیادتو.النازم روبه نازنین گفت بابات میدونه یه مرد غریبه راه دادی خونه!؟نازنین دستشو از رومن برداشت گفت مرد قریبه کیه،مثل اینکه یادت رفته مهرداد کی بود؟اصلا تو چته چرا اینجوری شدی امروز؟من که خیلی بهم برخورد میخواستم برم دیگه پشت سرم نگاه نکنم که الناز زول زد توچشمای ما بلند بلند خندید گفت:اینارو چه ناراحت شدن بابا شوخی کردم مهرداد نیاد کی بیاد.ببخشید میخواستم یکم بخندیم بعد بازم خندید.نازنین زد زیر خنده منم خندم گرفت.نازنینم رو به الناز گفت بشین برات قهوه بیارم.النازم گفت نمیتونم باید برم.نازنین با ذوق شوق گفت میدونی مهرداد برام چی خریده؟النازم گفت نه ازکجابدونم.بعد نازنین رفت تو اتاق مانتو اورد.این این نَدید بدیدا مانتو دستش گرفت گفت خوشگل؟النازم از رو مبل بلند شد گفت به به چه خوش سلیقه…لابد خیلیم گرون خریدی…واقعا خوشگل مبارک باشه[نمیخوام برای خودم ن

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها