داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شروع فرهاد (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

خلاصه اونروز هم بعداز زمانی زیر یکساعت ما کارمون تموم شد و از ساختمون اومدیم بیرون این هم بگم که هربار که ناهید وسط بازی کردنامون میومد بیرون فقط برای سروگوش اب دادن بود،نمیدونم فردا یا پس فردای اونروز بود که ما دباره با سبد پراز اسباب بازیهای ناهید رفتیم داخل ساختمون اینبار هم دوست داشتم که باز لمبه های ناهیدو باز کنم و وسطشو نگاه کنم شایدم جرائت میکردم ی انگشت هم بهش بکشم،دیگه هردومون کار خودمونو بلد بودیم ناهید بیشتربا شلوار پایین کشیده از جلوش منو بغل میکرد یا گاهی هم کون لختشو بسمتم میگرفت و منتظر میشد من بهش بچسبم،وقتایی که از جلو بغلم میکرد یجوری بود که انگار کسی که دلتنگم بوده و واقعا میرفت تو فاز رمانتیک که البته اینهم بعدها فهمیدم و باوجود اینکه ناهید با ترکیبی از حس کنجکاوی و لذت خودشو در اختیار من میگذاشت بعداز مدتی وابستگی عاطفی هم بهم پیدا کرده بود،و این احساس در جنس ماده کاملا طبیعیه و براشون سخته که از اولین کسی که کشفشون کرده و فتحشون کرده بگذرن و برن سراغ یکی دیگه وبرای همینم هست که بعضی زنها که بهردلیلی مردیا پارتنرشون از دست میدن دیگه تااخر عمر مجرد میمونن،خلاصه اونروز مستقیم رفتم سروقت باز کردن لمبه های ناهید خانوم و تماشای سوراخ رویاییش و بعداز دیدن وسیر نشدن بلند شدم و کیر کوچولوم به بین پاهاش هدایت کردم، اوج گرمای تابستون بودو خیلی سریع عرق از شکم من و کمر ناهید سرازیر میشد بسمت پایین و چون انقدر بچه بودیم که هنوز مویی روی بدنمون سبزنشده بود این عرق مستقیم میرفت بین باسن ناهید و کار منو راحتتر میکرد گهگاهی هم که بدنمو عقب تر میبردم و دباره بجلو میومدم بخاطر خیسی بین باسن ناهید کیرم بسمت بالا و بین شکاف ناهید میرفت و خیلی قشنگ سر کیرم تابالای سوراخش میرفت،هرچند نمیدیدم ولی از برخورد سرکیرم به چینهای سوراخش حس میکردم.همینجور مشغول سکس نصف و نیمه خودمون بودیم که ی لحظه ی صدایی بگوشم خورد دقت که کردم دیدم صدای ماشینه ناهید از ترسش سریع شلوار خودش و منو بالا کشید درحالی که دودول من بدجور سیخ بود زیر شلوار…اومدم برم بیرون که ناهید دستمو کشید بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون احساس کردم ماشین یکم جلوتر از ساختمون ایستاد در همین حین ناهید سریع اومد داخل و دستمو گرفت و مثل ی بچه منو کشید تو حیات و بهم اشاره کرد که اجرهای کف حیاتو روهم بچینیم بهش گفتم ماشینه کجا رفت گفت رفته جلو خونمون احتمالا بابابام کار دارن و بعد بلند شد و رفت توی کوچه و سمت خونشون شنیدم که ی مردی با ناهید وارد صحبت شد و بهش گفت که کی هستی و خونتون کجاست…خلاصه اخر سر معلوم میشه که این اقا که با پاترول ماشین پولدارهای اون موقع اونجا اومده بوده در واقع صاحب خونه ارزوهای من و ناهیده و بعد که میفهمه من و ناهید داخل خونش بازی میکنیم خوشحال میشه و میگه که از بابت امنیت خونه با وجود شماها که دائما اینجا بازی میکنین خیالم راحت شد و سوار ماشینش میشه و میره،که باز دنده عقب میگیره ی نگاه به خونه نیمه ساختش میندازه و منکه مثلا دارم تو حیاتش بازی میکنم و بعد ناهید و صدا میکنه و میگه ناهید خانم من یه دختر دارم تقریبا همسن شما خیلی اصرار میکنه بیارمش سر ساختمون اگه اومدم فردا میارمش با داداشت بیاید باهاش بازی کنید،و میره
بعدا ناهید اومد داخل حیات بی درو پیکر و همه چیو برام تعریف کرد و گفت که آقا پاترولی داستان ما دوتا کوچه پایین تر ی چهار طبقه داره میسازه و گویا چند جای دیگم خونه داره،و بدین صورت اون روزم گذشت،.فرداش درباره ی اسباب بازیم که یه تفنگ قشنگ مال جشن تولدم بود برداشتم و رفتم که دوباره روز از نو و روزی از نو. در حالی که من همچنان فارغ از هرگونه حس جنسی شناخته شده ای بودم و چیزی که منو بیشتر وامیداشت به این کار،بیشتر از همه درخواست ناهید بود که واقعا فکر میکردم اگه اینکارو براش نکنم خیانته بزرگی بهش کردم مخصوصا که فازمونم بازی زن و شوهری بود،دومین چیز حس کنجکاوی و شناخت بود که کاملا طبیعی بود سومین چیز هیجان ناشناخته ای بود که احساس میکردم هردومون داریم و یه جورایی میدونستیم که این کارمون باید هم انجام بشه و هم سرّی بمونه،و در اخر چهارمین چیز هم همون حس سرکش لذت بود که واقعا نمیدونستیم از کجا میاد،…
اون روز رفتم دنبال ناهید که اونم تو کوچه منتظر من بود یکم که همونجا جلو درشون مشغول بازی بودیم گفتم بیا تا بریم پیش اون اقا پاترولی و بپرسیم ایا دخترش اورده یادمه ناهید دهنشو کج کرد و یه جوری که مثلا موافق نیست اما من باز اصرار کردم و خلاصه ناهیدم قبول کرد ولی گفت باید حتما از مادرش اجازه بگیره،پس رفت و بعد چند دقیقه برگشت اینبار مادر ناهید اومد و مارو بدرقه کرد،پیداکردن خونه چهارطبقه کار سختی نبود چون تقریبا تمام خونها نهایتش دو طبقه بودن،رفتیم اما خبری از آقا پاترولی نبود بعداز چنددقیقه چرخ زدن بیهوده وقتی داشتیم از کوچه بیرون میومدیم ناگاهان اون آقاهه با پاترولش پیچید تو کوچه در حالی که یه دختر هم با لباس قرمز تو ماشین بود من اولش از خوشحالی که همبازی جدید پیدا کردم نیشم تا بناگوش باز شد ناهید متوجه شد گفت ذوق نکن این هم سن آبجی معصومه منه،هیکلشو ببین.ماشین از سر کوچه گذشت و رفت جلو ساختمون اون آقا پیاده شد ناهید و با اسم صدا زد و بهش گفت به داداشتم بگو بیاد بشناسمش بیچاره فکر میکرد من داداشش هستم
منم قبل اینکه ناهید بگه رفتم پیششون و فقط یه سلام کردم که آقا پاترولی گفت مثل اینکه داداشت کمرو هست و با ناهید مشغول صحبت شد و نصیحت هایی که مثلا جای دور نرید و از این حرفا وهمچنان دخترش توی ماشین بود و پایین نمیومد من در همین زمان رفتم به سمت مخالف و درست روبروی دری که دختر داخلش بود ایستادم البته فقط بخاطر دور شدن از اقاپاترولیه…بعد اونم سرشو کرد تو ماشین و گفت:هستی بابا اینهم دوستای جدید و حرف گوش کن فقط یادتون باشه نه جای دور برید و نه نزدیک ساختمونایی که کارگرا مشغول ساختش هستن مثل ساختمون خودمون…بازم هستی خانوم پایین نیومد هنوز متعجب بودم که آیا واقعا این با این هیکلش همسن ما هست که باباش دوباره گفت:هستی جان میتونی بیای پایین…هستی خانم بعد از یه مکث کوتاه در ماشینو باز کرد و من دهنم از تعجب وا مونده بود از چیزی که میدیدم،…ی دختر سرخ و سفید با اندام درشت داخل ی لباس دامن دار تا زانو به رنگ قرمز و وقتی ی پاشو انداخت اینطرف و خواست اون یکی پاشم بیاره این طرف کل دامنش از هم باز شود و من دوتا پای تپل سفید و یه شرت که اصلا یادم نیست چه رنگی بود دیدم،،،،خلاصه ناهیدم اومد سمت ما و دست هستی خانوم گرفت و رفت به سمت خونه رویایی و منم پشت سرشون…وقتی نگاهشون میکردم ی وجب هستی بلندتر از ناهید بود از توپولیش که خیلی فرقشون بود،،،،خلاصه رسیدیم به خونه رویایی و خلاصه هربازی که میتونستیم کردیم و ناهید اصلا هیچی بروی خودش نیاورد منم کاملا ریلکس بازی میکردم حتی همون بازی زن و شوهری هم کردیم و هستی بااون سایزش که از ما بزرگتر بود شد بچه ما،،،،،تقریبا هرسه ازبازی خسته شدیم و رفتیم هستی بردیمش پیش باباش منم رفتم خونه خودمون و اونروزم گذشت…
فردای اون روز بازم منو ناهید همدیگرو تو کوچه پیدا کردیم و من از روی سادگی گفتم بیا بریم دنبال هستی که بازم دیدم زیاد موافق نیست و بهونه تراشید که هستی لوسه یا میخواد حرف،حرف خودش باشه،…خلاصه ناهید نیومد و گفت تا وقتی پیش منی اون نباید باشه و منم بیخیال شدم،بعد ناهید از اونجا که بهم وابسته شده بود و برای اینکه من ناراحت نشم دستمو گرفت و باهم رفتیم توی خونه رویاییمون،…و بازم همون کارهای همیشگی با این تفاوت که هرچی با کونش ور میرفتم مقاومتی نمیکرد کم کم یاد گرفته بودیم بیشتر خودمون تکون بدیم خلاصه اون روزم گذشت و من بازم ناهید کردم…چند روزی گذشت یکبار در حالی که من به سمت خونه ناهید در حرکت بودم دیدم ی ماشین کنارم ایستاد وقتی نگاه کردم هستی و باباش بودن و باباش سراغ ناهیدو گرفت منم که میخواستم یه جوری اونجا رو ترک کنم به دروغ گفتم الان میرم و باهاش برمیگردم
و با سرعت رفتم سراغ ناهید با وجودی که قصد گفتن جریان به ناهید نداشتم اما چون ترسیدم که نکنه فردا بابای هستی بگه پسر چرا برنگشتی تمام داستان تعریف کردم اما بازم ناهید قبول نمیکرد بیادش…در یه لحظه یه فکر خوب بسرم خورد که واقعا به خودم آفرین گفتم،فکرم این بود که به ناهید بگم اگه نریم دنبال دخترش اون حتما میاد اینجا دنبال ما و اگه مارو تو خونه خودش تو اون وضعیت ببینه پوستمون میکنه و دیگه خونه رویاییمون از کفمون میره…ناهید تا حرفمو شنید رفت داخل خونشون،،،،و وقتی برگشت در حالی که سبد وسایلش دستش بود گفت بیا بریم دنبال هستی…یه ربع بعد با هستی سه نفری داشتیم میومدیم به سمت خانه رویاییمون،،،هنوز نیم ساعت از بازیمون نگذشته بود که هستی گفت:اینجور که نمیشه اون دفعه هم من شدم بچه و شما شدین بابا و مامان،…الان من میخوام مامان بشم،،،و خیلی زود چرخه بازیو بهم اورد و خودش شد مامان و ناهید بیچاره که برای چند دقیقه مالیدن کیر من بین پاهاش هزارتا نقشه کشیده بود الان شده بچه شیرخوارش…در ضمن اینم بگم که ما تو این مدت همون روفرشی کوچیک از بابای هستی برای بازی گرفته بودیم و چندتا کارتن خالی که مال سرامیک بود توی خونه جمع کرده بودیم و وقت بازی توی حمام و رختکن بصورت چندلا پهن کرده بودیم که بدنمون اذیت نشه،،،،یکم که بازی کردیم هستی بهم گفت تو مگه شوهر من نیستی؟ی لحظه منو ناهید باهم نگاش کردیم که این میخواد چی بگه…من گفتم اره خوب…گفت پس برو کار بکن برامون پول بیار،،،باجدیدت گفتم حالا پول از کجا بیارم که ناهید گفت:یه کم از کنار این کارتونا بکن و مثلا پولیه که کار کردی،ناهیدهم سری تکون داد و تایید کرد منم رفتم و چنتا کارتن پاره کردم و پول دروغی درست کردم و چون طبق معمول توی حس بازی رفته بودم حدود ده دقیقه بعد برگشتم واین بار بازهم از اون چیزهای عجیب روزگارو دیدم…وقتی وارد حمام یا بهتره بگم اتاق خوابمون شدم دیدم هستی دکمه های لباسشو باز کرده و یکی از سینهاشو کرده تو دهن ناهید اونو مثل بچه به بغل گرفته.هستی که اصلا هیچ تغییری توی حالتش ندیدم،ناهیدم درحالی که واقعا داشت پستون هستیو میمکید با چشمهای متعجب به من متعجب نگاه میکرد.اما اونم زیرکانه ی لحظه پستون هستیو از دهنش جدا کرد و برای طبیعی نشون دادن داستان بهم گفت:سلام بابایی،منم درنهایت منگی بازیو ادامه دادم،چیزی که عجیبتر میومد این بود که پستونهای هستی۱۳،۱۴ساله نسبتابزرگ بود و این به چاقی ربطی نداشت،،،در قالب بازی هستی بهم غذا داد و منم بهش پول دادم و به دستور هستی وقت خواب شدو ناهید سریع گفت مامان من میخوام پیش تو بخوابم،…منکه اصلا هرچی میگفتن قبول میکردم اما برام جالب بود که ناهید هم که میونه خوبی با هستی نداشت چرا اینجور تو نقشش فرو رفته بود و همه چیو قبول میکرد…بعدا فهمیدم که از خوردن سینه های هستی بدش نیومده…خلاصه هر سه کنار هم دراز کشیدم اما اینبارم ناهید بلند شد و برای سروگوش آب دادن رفت و سریع برگشت همین رفتن و برگشتنه معنیش میشد اینکه قراره بین ما سه نفر ی اتفاقاتی بیفته…یکم که مثلا خوابیدیم ناهید گفت مامان شیر میخوام،هستی گفت دخترم همین الان شیرت دادم ببین نوکشو گاز گرفتی و نوک سینشو نشون ناهید داد اما ناهید سرشو برد سمت اونیکی پستون که اتفاقا نزدیکترش بود و به دهن گرفت…تا اینجا هستی توجه خاصی به من نداشت و پشتش بمن بود اما دو دقیقه از خوردن پستونش نگذشته بود که دیدم آروم و با احساس گفت:عزیزم برای بابایی هم بزار،هنوز حرفش تموم نشده بود که چرخید و با یه لبخند زیبا بهم نگاه کرد و گفت بیا عزیزم دوتا می می هست یکیش برا تو و دستو انداخت پشت سرم و به طرف خودش کشید…سهم من شد همون پستونی که چند دقیقه قبل تو دهن ناهید بود و من برای اولین بار تو عمرم لذت خوردن پستون ی دخترو چشیدم و اتفاقابیشتراز لاپایی کردن بهم چسبید…اما هرچه میخوردم دودولم سفت تر میشد بحدی که فکر میکردم از هربار که لاپای ناهیدو کردم سفت تر و بلند تر شده بود…هستی متوجه برخورد کیرم با پاش شده بود ولی بحساب خودش میخواست بچشوبخوابونه،…دقایقی گذشت لپ ناهیدوبوسید گفت عزیزم برو اتاقت بخواب ناهید باتاخیر بلند شد و رفت قسمت رختکن مثلا اتاق خودش…اینهم جالب بود که باوجود اینکه چندلحظه قبل من و ناهید دونفری سینه های هستی میخوردیم اما الان چه فکری داشت که نباید ناهید حضور داشته باشه!؟…یکم گذشت و هستی با دستش کیرمنو گرفت و احساسم کاملا با لاپایی کردن متفاوت بود ،،،باوجود اینکه دست هستی بزرگ و گوشتی بود اما بازم وقتی کامل کیرم تو دستش بود سر کیرم و چندسانتی قبل اون از مشتش بیرون بود.همون لحظه بهم گفت شاید تو مردی!؟اخه دودولت خیلی بزرگه،بعدا فهمیدم این حرفش از روی بچگیش بوده و تقسیم بندیهای ذهنیش که تو یا مردی یا بچه ای…اما جالب اینجاست که اون طرف قضیه منم درموردش همین فکرو میکردم چون واقعا سایزش بیشتر شبیه معصومه خواهر بزرگه ناهید بود تا ناهید…خلاصه یکم کیرمو مالید ولی نمیدونست که چیکارش کنه.بعد در حالی که لباسش بالا میزد منو چسبوند به خودش و من بدون هیچ تمرکزی کیرمو بین پاهاش پایین شورتش فرو کردم و حتی به فکرم نرسید شرتش پایین بیارم اما چیزی که حواسم پرتش بود و پیدا کردم. دوتا پستون برجسته و بی نهایت سفید که الان تو دهنم بود و بی امان میخوردمش درحالیکه سینه به سینه کنار هم خوابیده بودیم…فرداش ناهید گفت که از اولش داشته نگامون میکرده .خلاصه اونروزم بازی تموم شد ولی یکم بیشتر از قبل حسم بیدار شده بود…نمیدونم چرا ولی یادمه چند روزی گذشت تا ما دوباره جمعمون جمع شد،این بار دیگه ناهید با کمال میل رفت و هستی با خودش آورد،دیگه نقشها حتی دیالوگامون هم آمده بود فقط دنبال مکانی برای اجراش بودیم…ناهید اول من و هستی فرستاد داخل تا بقول خودش اطراف سرک بکشه بعد بیاد.تا وارد خونه رویایی شدیم هستی منو مثل ی بچه بغل کرد و بوسید ولی با اومدن ناهید ولم کرد.چون دیگه میوه های جالیزه رسیده بودن هربار ناهید ی چیزی همراه خودش می آورد با چاقو و البته چنگال،گاهی هم هستی ی میوه هایی می اورد که ما حتی اسمشم نمیدونستیم بعدها ناهید میگفت:همین چیزا میخوره که کونش از کون ابجی معصومه هم بزرگتر شده.حالا این چطور حساب کتاب کون ابجیش دستش بوده نمیدونم فقط میدونم خیلی چیزا که ما نرها متری هم نمیبینیم مادها سانتی اندازه میگیرن…خلاصه اونروزم خیلی سریع رفتیم سر وقت بازی و همونطور که گفتم همچی آماده ی سکس بچگونه و نامحسوس بود یه ساعتی که بازی کردیم و مقداری میوه خوردیم ناهید گفت من باید برم خونه و زود میام اما من میترسیدم که اگه بره جامون لو بره و گفتم بهتره نری البته نظر هستی هم به نرفتنش بود باز ما مشغول بازی شدیم و ایبار ی نیمساعتی گذشت هستی گفت بچها ی سوال…شما وقتی ایشتون بیاد کجا میرید،اصلا خونمون دستشویی نداره!!..بعد ناهید مثل کسی که تحت فشار بود گفت یعنی ایش داری؟هستی گفت اره…وبعد دید ناهید یجوریه گفت نکنه تو هم؟…که ناهید سرشو تکون داد گفت بابا یساعته دارم میپوکم،،،،هستی گفت:من اگه جلو شماهم ایش کنم حاضر نیستم ازاینجابیرون برم،و رو کرد بمن گفت پاشو مرد ی دستشویی برامون درست کن منم رفتم بیرون و چندتا اجر بحساب خودم چیدم اما دیدم که دخترا صدام میزنن و مخالف بیرون رفتن هستن کلا.و قرار شد همون داخل حموم که اتفاقا اونوقتا بزرگ میساختن همون دوردیف اجرو بچینم بعنوان توالت که بیشتر شبیه فرنگی شد…باتموم شدن کار هستی که اینبار بلیز و شلوار تنش بود خیلی راحت شلوار و شرتش پایین کشید و اومد نشست. اما تلاشش برای ایش کردن بی فایده بود،ناگهان ناهید بازوی کلفتشو گرفت گفت زود پاشو که من…وسریع شلوارشو پایین کشید و نشست و ی دقیقه تموم بافشار میشاشید من و هستی با تعجب به کوس کوچولوش نگاه می کردیم،با این بازم هستی رفت تو نقشش و گفت آفرین دخترم دیگه خودش ایش میکنه و رفت از تو وسایل بازی ی دستمال که معلوم بود نو نیست اما تمیز بود و آورد و در حالی که ناهید از سر جاش بلند میشد اونو اول از جلو با دستمال خشک کرد و بعد روشو چرخوند سمت دیوار و از پشت هم دستمالو لای پاش کشید بعد رو کرد بمن که کاملا گیج بازیشون بودم و گفت بیا کمک.وقتی نزدیک شدم هستی گفت لای پاشو باز کن تا خشکش کنم،منم اینکارو کردم ولی هستی جدی گفت:عزیزم لای کونش منظورمه.منم لمبرهاشو از هم باز کردم و هستی با حوصله وسطشو دستمال میکشید ضمن اینکه حس میکردم داره عمدا طولش میده و یه جورایی کنجکاو سوراخ کوچولو و تنگ ناهید شده بود،بعد از تمیزکاری ناهید،هستی بهش گفت عزیزم اینجا بخواب تا مامان ایش کنه بیاد بهت می می بده.اما ناهید کوچولو زرنگ تر از این حرفا بود و به حالت بچگونه گفت مامان میشه منم جیش کردنت ببینم؟…هستی گفت باشه عزیزم و اومد در حالی که شلوار و شرتش پایین میکشید نشست روی اجرهایی که مثلا توالت فرنگی خونه بود،و من تقریبا روبروش بودم ناهیدم اومد نشست تقریبا بین من و هستی و ی دستشو گذاشت روی رونهای خیلی بزرگ هستی و پشتش بمن بود اما دید من خراب نشد،من همچنان محو زیبایی رون و شکاف کوس کوچولو هستی بودم که بینهایت سفیدبود،بعدا فهمیدم که مامانش ترک هست و باباش شمالی و اونهاهم سفید بودن،،،،خلاصه درحالی که من و ناهید مثل ادمای درب اتاق عمل منتظر شاشیدن هستی بودیم که هستی دستشو زیر شکمش و بالای کوس تپولش گذاشت و یکم شکمشو بالاکشید و همزمان مقدار ایشش هم سرازیر شد که کمتراز مال ناهید بود اما مستقیم میریخت نزدیک جایی که مابودیم،ولی ما انقدر مسحور تماشایای هستی بودیم که اهمیتی به یکم خیس شدنمون نمیدادیم…وقتی ایش کردن هستی تموم شد ناهید ناخداگاه دستشو بسمت کوس هستی برد اما هستی خیلی جدی زد پشت دستشو گفت نکن، بچه که به ناناز مامان دست نمیزنه،و فهمیدم که اون ضربه هم ناشی ازاجرای نقشش بوده و جدیتی نداشته.اون لحظه هم برای اولین بار کلمه”ناناز”شنیدم و تا مدتها فکر میکردم اسم واقعیش نانازه…هستی بلندشد و باحوصله کوسشو خشک کرد و روبه ناهید گفت بخواب تا بیام شیرت بدم…ناهیدم گوش کرد و سر جایش خوابید،هستیم رفت کنارش بلوزش بالا زد و پستونشو دهن ناهید گذاشت برام عجیب بود که ناهید انگار واقعی داره شیر میخوره،و منم اینطرف هستی خوابیدم داشتم چیزهایی که میدیدمو برا خودم حلاجی میکردم اما تقریبا هیچ چیز زیادی ازش نمیفهمیدم،…ضمن اینکه تا میخواستم برای خودم ی نتیجه گیری کنم تمایل ناهید به مستی تمام معادلاتم بهم میریخت و میگفتم یعنی چی که هستی هم برای من جالبه هم ناهید و ناهید هم همینطور برای من و هستی جالب بود و همچنان سکسوالیته بین ما برام گنگ و غیر قابل هضم بود،تو افکار خودم بودم که دیدم هستی که به کمر خوابیده بود و ی دستش پشت سر ناهید بود اونو پس زد و قشنگ بسمتش چرخید و خیلی هماهنگ پاهاشون تو هم قفل کردن و یه جورایی از رو لباس کوسشون بهم میزدن البته ناشیانه،منم فارغ از انگیزه سکسی پشت سر هستی خوابیدم و یکم خودمو بهش نزدیک کردم که یدفعه دیدم دست ناهید از زیربغل هستی گذشت و تیشرت منو گرفت و بسمت خودش و ناهید کشید و با لحنی کودکانه گفت بابا تو هم بچسب به مامان،و دقیقا همینکارو کردم…هسته هم هیچ مشکلی با این پوزیشن نداشت.وقتی از پشت کفل خودم با هستیو مقایسه میکردم که بهم چسبیده بود متوجه عظمت باسن، رون و کلا بدنش میشدم ولی چیزی که تازگیا از رفتار دخترا بهش پی برده بودم این بود که من تو شلوارم ی دودول دارم که برا اونها هم لازمه و هم جالب و این خیالمو راحت میکرد…خلاصه اونروز باضربهای دوطرفه من و ناهید به کون و کوس هستی تموم شد و کاملا خسته و یجورایی سیر از لذت ناشناخته از هم جدا شدیم،اما میدونستیم که فردا هرسمون دباره اماده و گرسنه این تجربه زیبا هستیم،

نوشته: فـرهـاد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها