داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

جنب شدن در خواب با فکر مادرم (۳)

…قسمت قبل

سلام اسم مادر من سمیه است … در قسمت های قبل …خواب های مرا که اسمم سیناست دیدید… حالا می خوام خواب های دیگمو تعریف کنم که شامل آرزوها و فانتزی ها و تابو های من در خواب با مادر محجبه و با ایمان و چادریم است و توصیه میکنم اگر مایل نیستید این داستانو نخونید چون به شدت تابو و شهوتناک و غیر اخلاقیه بخاطر این هم من تو اول این داستان به آدمین پیشنهاد می کنم یک ورژن پیازی هم برای وبسایت شهوانی درست کنه تا داستان هایی که به شدت تابو هست تو بخش دارک وب در ورژن پیازی سایت شهوانی منتشر بشه -خوب بریم سر داستان:

من که اسمم سیناست و اسم مادرم سمیه اس یه مادر میانسال و محجبه و چاق و با ایمان که دست کسی به اون نخورده و خیلی چاق و سفید و دارای پستون های بزرگ و کون قلمبه است و ما تو خونه ی تقریبا بزرگ و دو طبقه که یک حیاط قدیمی داره و دستشویی گوشه ی حیاطه زندگی می کنیم و ادامه ی خواب های من درباره ی مادرم اینطوریه که من یک روز که بیدار بودم دیدم مادرم با همون حجاب و لباس زیر و نازک و سفیدش و شلوارک گشادش که بخاطر کون گندش تنگ شده و داره دستشویی رو تمیز می کنه و وقتی پشتش به من بود و سرش تو دستشویی بود ایستاد و یه نفس عمیق آه مانند کشید و کون بزرگش داشت شلوارشو پاره می کرد و یکم خیس و عرقی شده بود و مثل نایلون شده بود که براق و کشیدست و داره از شدت بزرگی کون مادرم ترک بر میداره … و بوی عرق تندی می داد و من حالم یه جوری شد و رفتم خونه و شب که خوابیدم با افکاری به خواب رفتم و فکر می کردم که مادرم داره حیاطو تمیز میکنه و یک دختر از مادرم آتو داره… در واقع یک دختر لاغر و نوجوان و بهش نظر داره … یا همچین چیزی … و به خواب فرو رفتم و خواب دیدم مادرم همین طور که پشت به من بود ایستاده و اون دختر نوجوان پشتشه و یه لحظه تو خوابم اون دختر دستشو ازپشت برد زیر شکم و بین ران های چاق و گنده ی مادرم که از زیر شلوارک نخی خیس براق که مثل نایلون براق و کشیده شده بود و داشت ترک می خورد و مادرم خشک شد و ساکت شد …و از پشت گونه ی مادرمو بوس کرد و یک کاغذ دستش داد و مادرم شب که تو خوابم رو جاش رو زمین وسط اتاق دراز کشیده بود …هی نامه رو می خوند و نامه رو میخونه و چشماش قرمز شده بود و یک کیرسیاه کوچک که اندازه ی بند انگشت بود که فرکنم لایه نامه بود و پلاستیکی بود رو هی نگاه میکرد و نامه رو دوباره می خواند و گونه اش قرمز شده بود و از شدت شهوت و بغض چشماش قرمز شده بود و کیر سیاه کوچکو از رو لباس گل گلیش لایه سینه های بسیار بزرگ خود قرار داد و محکم سینه هاشو بهم چسبوند و یک فریاد بغض آلود کشید و چشمهاشو باز کرد که قرمز و ملتهب شده بود وگفت:باشه قبول می کنم … و آب از نوک سینه هاش فوران کرد و لباس گل گلیش رو خیس کرد … و اون دختر لاغر و استوخانی که اسمش مریم بود اومد تو و مادرم شل شد و رو جایش که وسط اتاق پهن شده بود , آرام گرفت و اون زن لاغر دستهای باریک و استوخانی و ضعیفش را روی سینه های بزرگ و ران های بزرگ مادرم با اون شلوار سیاه گشاد که تو پاش تنگ شده بود کشید و دستای ضعیف و باریکشو که استوخوناش معلوم بود , بین سینه های مادرم کشید و مادرم از شدت شهوت نفس هاش به لرزش در آمده بود و بعد اون دختر شلوارشو در آورد و یک زایده ی کوچک کیر مانند سیاه قد یه بند انگشت بود تو دست های باریکش گرفت رو بدن گوشتی و برجسته ی مادرم ادرارشو ریخت و مادرم آروم نفس میکشید و نفس هاش کم کم به شماره افتاد و اون زن مادرمو برعکس کرد و شلوار گشاد سیاهشو در آورد و شلوارک سفید که خیسی اون ادرارش , براق و تنگ و کم رنگش کرده بود جوری که پوست کون بزرگ مادرم از زیرش معلوم بود رو با دست های باریکش و با بغض پاره کرد و کون مادرم رو با پماد چرب کرد و اون زایده ی کیر مانند بند انگشتی سیاه و براقو تو کون مادرم که دیواره های داخلی کونش بسیار تنگ بود به زور فرو کرد و پشت بزرگ و برجسته مادرم رو برای اولین بار باز کرد و کیر و کمر باریکشو به باسن پهن و گنده و برجسته و سفید مادر محجبه ام با شدت و محکم چسپوند و مادرم آنقدر آبکش بود که پنج ثانیه طول نکشید که تمام آبشو تو کون بزرگ مادر جا افتاده و میان سالم خالی کرد و یک آیشششش… زنانه ی شهوتناک کشید و مادرم یه نفس عمیق و آه مانند بزرگ و لرزان کشید و با لب های خشکش برای اون دختر ماچ می فرستاد و اون دختر کیر کوچک و سیاه و بند انگشتیشو به لب های خشک مادر گوشتی و محجبه ام چسپوند و آب دوم و ادرارش با هم اومد و رو لب های خشک مادر چاق و مومنم و گوشتیم پاشید و من با شدت که تو خوابم از لای در نگاه می کردم , تو شلوارم خالی شدم و وقتی از خواب بیدار شدم , آبم و ادرارم با هم اومده بود و بسیار سفید و رقیق و کفی بود…

نوشته: ذهن بیمار

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها