داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

وقتی که خواب بودم (۴)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

بعد چند روز مسافرت کاری، روز اولی بود که میرفتم شرکت و اونجا بود که با موضوع قرارداد جدیدی که قرار بود با یکی از تولیدی ها بسته بشه خبردار شدم و بلافاصله بابا احضارم کرد. بعد از سلام و احوالپرسی و خبر گرفتن از عروس و نوش نشستیم و من رو در جریان کامل این قرارداد جدید قرار داد.
-ببین دوس دارم تو هم توی این جلسه باشی، هرچی باشه قراره با رفتن آقای حسینی مدیر مالی شرکت باشی
چند وقتی بود که هم بابا و هم آقا محمود من رو در جریان کامل امور قرار میدادن و ازم نظر میگرفتن. بالاخره هرچه باشه من قرار بود یه روزی وارث این تشکیلات بشم و هر دو سعی داشتن برای اون روز آمادم کنن و انصافن هم تقریبن رشته امور دستم اومده بود.
وقتی خواستم از اتاق خارج بشم صدام زد
-راستی جمعه بچه هارو بردار بیاین خونه
-راستش سارا آخر هفته خونه نیست!
-نیست؟
-نه قراره با دوستاش برن یه دوری بزنن
-تنها؟ اونوقت باربد چی؟
-هیچی خودم نگهش میدارم.
-نمیدونم والا زندگی خودتونه ولی بچه تو این سن مادرشو می خواد
-سارا هم حق داره بالاخره خسته میشه… من که همش سر کارم یا مسافرت، گفتم شاید بد نباشه اونم بره یه هوایی عوض کنه

یک سال و نیم از سفرمون به کیش میگذشت، سفری که ثمره اش باربد بود، بچه ناخواسته ای که اومدنش بابا مامانامون رو خیلی خوشحال کرده بود اما توی زندگی من و سارا مث یه زلزله عمل کرده بود. اولش که سارا میخواست بچه رو بندازه ولی هر چه کرد من قبول نکردم. راستش میترسیدم با انجام سقط، امکان بچه دار شدن رو واسه همیشه از دست بده. با حامله شدنش اخلاقش روز بروز بد و بدتر میشد و همیشه بمن نیش و کنایه و سرکوفت میزد که نه میتونم آبمو نگه دارم نه جنبه مشروب خوری دارم و نه اونقد شعور دارم که یه چیزی بکشم سر کیرم که زندگی اونو به گوه نکشم. بحث کردن باهاش در مورد اینکه بالاخره باید بچه دار میشدیم هم بیشتر دیوونش میکرد.
از لحاظ جنسی که رابطمون رسمن تعطیل شده بود. از روزی که فهمید حاملس تا روز زایمان نزاشت حتی نزدیکش بشم حتی واسه بوسیدنش، بعد زایمان هم توی این ده ماه شاید ده بارم سکس نکرده بودیم که البته اونم با هزار جور سرکوفت بود که کاندوم یادت نره، همین یکی رو بزار بزرگ کنیم بعد و … بعدم که آبم میومد انگار می خواست منت سرم بزاره میگفت خوب راحت شدی؟ کام دلت برومد دیگه میتونی ولم کنی؟
راستش توی این مدت نیاز جنسیم بیشتر با علی و شیما ارضا میشد. حتی دوبار توی مسافرتهای کاری که رفته بودم شیما هم قبول کرده بود و همراهم اومده بود و بهترین روز و شبای عمرمو برام ساخته بود. خیلی وقت بود که وجدانم هم قانع شده بود که کار اشتباهی نمی کنم مخصوصن با رفتار سرد و آزاردهنده سارا
سارا حتی با باربد هم مث یه مادر با مهر و محبت رفتار نمی کرد. با بلند شدن صدای گریش، صدای غر زدنای سارا هم بلند میشد و همیشه دنبال بهونه ای بود که بچه رو بزاره پیش من و بره دنبال شب نشینی و گشت و گذار با دوستاش حتی وقتی که باربد خیلی کوچیک بود.
توی افکار خودم غرق بودم که بهم خبر دادن از تولیدی ای که قرار بود با شرکت ما قرارداد ببندن اومدن، خودمو به اتاق مدیریت رسوندم، آقا محمود اونجا بود و داشت میز رو چک میکرد که همه چیز تکمیل باشه و ظاهرن بابا و آقای حسینی برای استقبالشون رفته بودن. بالاخره در باز شد و با تعارف بابا قدم توی اتاق گذاشتن. من و آقا محمود هم بلند شدیم که باهاشون دست بدیم. اما با ورود نفر سوم شوکه شدم، باورکردنی نبود ولی ارصلان بود!
هر سه نفر اومدن جلو و دست دادن و احوالپرسی کردن و بابا، من رو معرفی کرد اما من مث جن دیده ها لال شده بودم و فقط بی اختیار دست میدادم و سر تکون میدادم. ارصلان وقتی بمن رسید دستم رو خیلی محکم فشار داد و با نیش باز گفت خوشبختم! اما مورد عجیبتر وقتی بود که به آقا محمود رسید و گفت سلام خان دایی!!!
بی اختیار سرم به سمت بابای سارا چرخید و متوجه شدم اونم مث من جا خورده و فقط باهاش دست داد و بلافاصله نشست و رفت توی فکر، بابا هم نشست کنارش و مذاکره شروع شد.اما من انگار توی اون جمع نبودم مدام تصاویر روز تجاوز جلوی چشمم رژه میرفتن، چاقوی ارصلان بیخ گلوی سارا، التماس سارا واسه اینکه ولش کنه و بعد چنگ زدن توی موهاش و هل دادن کیر توی دهنش! ولی الان چی گفت؟ دایی؟ یعنی واقعن پسر عمه سارا بود؟ مگه میشد؟ حس کردم مغزم داره منفجر میشه، نمیفهیدم، واقعن درک نمیکردم چجوری ممکنه ارصلان به سارا که دختر عمشه جلو شوهرش تجاوز کنه و تازه چند تا نره خرم بیاره که اوناهم … نه با عقل جور در نمیومد. توی همین حین یه لحظه چشم تو چشم شدیم و نیشش باز شد و کارد میوه خوری که دستش بود رو یجور خاصی توی دستش گرفت که بیشتر یاد اونروز افتادم. تازه بحثا داشت جدی میشد که فهمیدم بابای سارا یه چیزی بیخ گوش بابا گفت و با این توضیح که یه کار فوری پیش اومده و نمیتونه بمونه عذرخواهی کرد و اتاق رو ترک کرد . با خودم گفتم کاش منم میتونستم به یه بهونه از اتاق خارج بشم. اما مجبور بودم بمونم و تا جایی که ممکنه از چشم تو چشم شدن دوباره با ارصلان پرهیز کنم. سعی میکردم روی بحثا متمرکز بشم ولی برام سخت بود. باز مغزم داشت یه چیزایی رو بهم میبافت خوب چرا سارا چیزی نگفت؟ چرا نگفت نامرد تو پسر عمه منی؟ چرا وقتی خواستم زنگ بزنم به پلیس، گفت ما چیزی در مورد متجاوزها نمیدونیم و شکایت ، فقط بردن آبروی خودمونه؟ تازه یادم اومد که موقه صبحونه خوردن توی اون کافه بین راهی ارصلان و علی و رضا سررسیده بودن و ارصلان که به ما زل زده بود واسه سارا چشمک زده بود و همه اینا یعنی چی؟
بالاخره اون جلسه کوفتی تموم شد و بابا و من برای بدرقه، همراهشون تا پارکینگ رفتیم. موقه خدافظی ارصلان دستمو بین دستاش گرفت و باز محکم فشارش داد و گفت به دختر داییم سلام برسون آقا ساسان!
برگشتنی توی آسانسور از بابا پرسیدم واقعن خواهر زاده آقا محمود بود؟
-ظاهرن
-شما خبر داشتین؟
-نه والا
وقتی رسیدیم بالا و اتاق مدیریت برای مشورت جمع شدیم بوضوح عصبی بودن رو میشد در رفتار و حرفای آقا محمود دید
-مرتیکه روانی میدونه من شریک این شرکتم بعد قرارداد پیشنهاد داده ، نمیدونم منظورش چیه و چه مرگشه ولی عمرن بزارم این قرارداد بسته بشه
بابا پرسید موضوع چیه محمود خان یجوری بگو مام بفهمیم چی به چیه، این واقعن پسر خواهرته؟
-آره
منکه خیلی می خواستم سر در بیارم که چی به چیه پرسیدم چطور توی عروسی ندیدیمش؟
-چون دعوت نشده بود
سکوت برقرار شد و بعد بالاخره سر درد دلش باز شد و تعریف کرد که از همون قدیم از بابای ارصلان بدش میومده چون یه آدم هوسباز و بی قید و بند بوده، دایم دنبال مستی و خانم بازی بوده و آخرم یروز که مست و پاتیل پشت فرمون بوده تصادف میکنه و خواهر آقا محمود رو به کشتن میده. بعد از اون دیگه چشم دیدن همدیگه رو نداشتن و ارصلان هم زیر دست همون بابا بزرگ شده و بقول عمو محمود گرگ زاده گرگ شده، اینطور که تعریف میکرد ازون حادثه ببعد فقط دوبار ارصلان رو دیده بوده یبار توی نوجونیش که ارصلان اومده بود در خونشون و داد و هوار راه انداخته بود که شما پدرمو بدبخت کردین و عامل ورشکستگی بابام و بخاک سیاه نشستن ما، شما بودین و کلی تهدید کرده بود…بقولی باباش حسابی رو مخش کار کرده بود و اونو علیه داییش و خونوادش کرده بود. دفه دوم هم همین چند سال پیش که با کمال پررویی اومده بوده خواستگاری سارا و وقتی جواب رد شنیده بازم تهدید کرده بود که نمیزاره سارا با کسی غیر خودش ازدواج کنه و اگه بکنه بدبختش میکنه و …

با حرفایی که شنیده بودم بیشتر گیج شدم. یعنی اون تجاوز، انتقام ارصلان از داییش بوده؟پس دلیل سکوت سارا چی بود؟ الان جریان این قرارداد چیه؟ اگه قرار بود از طریق این قرارداد بما ضربه بزنه پس چرا خودشو نشون داد؟ با وجودی که نه محمود خان و نه من خبر نداشتیم که ارصلان برای اون تولیدی کار میکنه و اگه خودشو نشون نمیداد احتمال زیاد قرارداد بسته میشد. تا عصر همش ذهنم درگیر بود و انواع فکرها به ذهنم هجوم میاوردن و در نهایت پیش خودم اینجور به نتیجه رسیدم که موقه خواستگاری و نامزدی موقعیت پیش نیومده و دلیلی نداشته سارا بخواد موضوع ارصلان و تهدیدشو بمن بگه. صبح روز تجاوزم شاید فکر کرده ارصلان با نشون دادن خودش فقط میخواد تهدید کنه و عملن کاری نمی کنه، بعد که وارد ویلا شدن و تجاوز صورت گرفته هم حتمن از ترس آبروش و شاید واسه اینکه پسر عمش نره زندان یا شاید حتی بالای دار، موضوع رو از من مخفی کرده بود. راستش خودمم ته ذهنم میدونستم که این داستان زیادی درز داره و با خودم گفتم باید با سارا حرف بزنم اما این موضوعی نیست که پشت تلفن بشه حرفشو زد. عصر موقه خدافظی عمو محمود من رو کشید یه گوشه و برام توضیح داد که دلیلی نداره این موضوع رو به سارا بگی چون اعصابش بیشتر میریزه بهم و … و این رفتار بیشتر برام سوال برانگیز شد. آخه واسه چی اصرار داشت از ارصلان پیش ساراچیزی نگم؟ عمو محمود که از تجاوز خبر نداشت.

بالاخره رسیدم خونه اما سارا خونه نبود بهش زنگ زدم و گفت با غزله و تا یکساعت دیگه برمیگرده، باز فکر و خیال اومد سراغم آخه ارصلان از کجا فهمیده ما قراره بریم شمال که بخاد همون روز بیاد برای انتقام؟ و جدای همه این حرفا و سوالا، از همون صب یه چیزی روی اعصابم سنگینی میکرد . انگار یه چیزی جور در نمیومد و کلیت تصویر رو بهم میزد یه چیزی که جلو چشمم بود ولی نمیدیدمش! پا شدم یه نخ سیگار آتیش زدم، اومدم کنار پنجره بزرگ هال ، پنجره که نه در واقع کل دیوار روبروی آشپزخونه شیشه کار شده بود. رفتم پشت پرده، پنجره رو باز کردم سرمو دادم بیرون و پوک بسیگار میزدم. با خودم میگفتم چرا سارا نمیاد؟ کاش زودتر بیاد. باید باهاش حرف بزنم. بعد چند دیقه متوجه شدم ماشین غزل پایین ساختمان پارک شد و سارا بچه به بغل پیاده شد و بسمت در حرکت کرد. یه نفس راحت کشیدم و با خودم گفتم بالاخره اومد. ته سیگارمو از همون بالا شوت کردم توی خیابون و رفتن ماکسیمای آبی غزل رو دیدم سرمو آوردم داخل و پنجره رو بستم. از پرده اومدم بیرون که برم در رو واسه سارا باز کنم که یه دفه ذهنم باز شد و فهمیدم چی جلوی چشمم بود و من نمیدیدمش.ماشین، بله ماشین! صبح اونقد شوکه بودم که نفهمیده بودم ولی الان ماشین ارصلان دوباره برگشته بود جلوی چشمم یه ماکسیمای آبی! آخه چقد احتمال داشت که دو نفر توی آشناها یه مدل ماشین نه چندان رند بازار و با یه رنگ اونم باز کمیاب داشته باشن؟ وسط هال یخ کردم یعنی… نه غیر ممکنه
در باز شد و سارا وارد شد و با دیدنم وسط هال پرسید
-چیه جن دیدی؟ چرا رنگت پریده
-نه خوبم
-خوب خداروشکر !حالا که خوبی مث مجسمه ابولهول وای نسا بیا بچتو بگیر پدرمو درآورده از صب تا حالا
صورت غرق آرایشش رو میدیدم و مونده بودم چطور پدرش درومده ولی یه قلم از آرایشش کم نمیشه؟! توی یه برزخ عجیب گیر کرده بودم. دلم میخواست ازش بپرسم اما یه صدایی توی سرم میگفت عجله نکن بالاخره همه چیز رو میشه تو فقط عجله نکن

اولین کاری که کردم رفتم سر گوشی سارا و شماره غزل رو برداشتم.باید معمای غزل رو حل میکردم. توی گوشی سارا دوتا شماره به اسم غزل ذخیره شده بود یکی به اسم “غزل “و اونیکی” غزل ایرانسل”، فردای اونشب گوشی یکی از کارمندا رو قرض گرفتم و به هر دو زنگ زدم اول به شماره با اسم” غزل” که صدای زنونه ای جواب داد و تشخیص دادم که خود غزله، صدامو تغییر دادم و گفتم شماره آقای شمقدریان! و بعد معذرت خواهی کردم و اینبار به” غزل ایرانسل” و وقتی یه صدای مردونه گفت” بله”پاهام سست شد. نتونستم تشخیص بدم صدای ارصلانه یا نه ولی باز با همون آقای شمقدریان و با معذرت خواهی قطعش کردم. شب قبل، حدسش مث خوره بجونم افتاده بود ولی بازم باورم نشده بود و ته قلبم امیدوار بودم اینها همه توهمات مغز من باشه آخه مگه میشد اینهمه سال سارا با دشمن خونی باباش در رابطه باشه و سر من که شوهرشم رو کلاه به این گشادی گذاشته باشه. با ساده دلی تمام بازم پیش خودم گفتم شاید ایرانسل هم به اسم غزله و وقتی دیده یه شماره ناشناس به هر دو شمارش زنگ زده، گوشی رو داده به دوس پسرش یا کس دیگه که جواب بده و بقول معروف ایشالا که گربس!با اینهمه آخر ،طاقت نیاوردم از شرکت زدم بیرون و رفتم به آدرسی که به اسم خونه غزل میشناختم. بارها، وقتی میرفتم دنبالش و زنگ رو میزدم از در ورودی که میله ای بود داخل پارکینگ رو دیده بودم و ماشینش رو که پارک بود. پس اولین کاری که کردم از در نگاه کردم و مطمئن شدم که ماشینش نیست بعد طوری زنگ واحدش رو زدم که صورتم توی تصویر نیفته وقتی مطمئن شدم کسی جواب نمیده زنگ نگهبان ساختمان رو زدم.
-کیه؟
-ببخشین واحد آقای بهروزی کدومه ؟ موبایلشونو جواب نمیدن منم نمیدونم کدوم زنگو بزنم
-واحدشون که پنجه ولی الان تشریف ندارن، شب میان
-ببخشین من منظورم آقا ارصلانه، ارصلان بهروزی
-همون دیگه، ما فقط یه بهروزی توی این ساختمان داریم اونم آقا ارصلانه
نشستم توی ماشین و داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم باید چیکار کنم. باید نعره میزدم باید گریه میکردم؟ باید خودمو میکشتم؟یعنی اینهمه مدت خودم زنمو میاوردم دم خونه بکنش پیاده میکردم و شب میومدم دنبالش که با کوس پاره تحویلش بگیرم؟ تازه یادم اومد چرا سارا هیچوقت نمی خواست من پا توی این ساختمان بزارم و اگه وسیله ای هم همراهش بود نمیزاشت کمکش ببرم بالا. وقتی آیفون رو میزدم هم یا سارا بود که جواب میداد” الان میام” یا هیچ کسی کلن جواب نمیداد. هیچوقت نه صدای غزل رو از آیفون شنیده بودم نه کسی از خانوادش و کسی هم منو بداخل تعارف نکرده بود که این با اخلاق گرم و شلوغ غزل اصلن جور در نمیومد اما من به این موضوع هم هیچوقت توجه نکرده بودم. بعد هم میرفتم داخل ماشین می نشستم و چند دیقه بعد سارا میومد پایین. فکر اینکه ارصلان از آیفون، من کوسخول رو نگاه میکنه که اومدم جندشو برگردونم خونه… شایدم با نیش باز به سارا میگفته بدو که ابله خان اومده دنبالت، دیوونم میکرد.

نمیدونستم باید چیکار کنم. باید طلاقش میدادم و خودمو خلاص میکردم اما به بقیه چی میگفتم؟ میگفتم زنم حتی توی دورهوعقدم داشته بهم خیانت میکرده و من احمق، من کودن … باید یه تصمیم اساسی میگرفتم ولی تا اونموقه می خواستم همه چیز رو عادی جلوه بدم و چیزی بروی سارا نیارم. مثلن قرار بود آخر هفته با دوستاش برن گشت و گذار ولی من میدونستم که به احتمال زیاد بازم قرار بره زیر کیر اون مرتیکه بی همه چیز! ازش خواستم برسونمش ولی گفت غزل میاد دنبالم و وقتی بازم تک زنگ “غزل ایرانسل” روی گوشیش خورد گونمو بوسید و با خوشحالی خدافظی کرد و رفت. از اینهمه وقاحتش اعصابم بهم ریخته بود. بعد از رفتنش و بعد از اینکه باربد رو خوابوندم واسه اینکه بهتر بتونم فکر کنم واسه خودم مشروب ریختم. پیک پشت پیک و سیگار پشت سیگار
با خودم فکر می کردم از همون روز اول عقد داشته بریش من میخندیده و با کیر ارصلان حال میکرده، واسه یه حال زن و شوهری که حق من بوده چطور توی این چند سال منو سر میدووند و بازیم میداد و هر بار با سرکوفت و … سکس رو زهر مار من میکرد و اونوقت خودش با اون بکن عوضیش لذت دنیارو میبرد و همین الانم منو با بچه گذاشته اینجا و … تصویر ارصلان اومد جلوی چشمم که حتمن الان کیرشو گذاشته دهن سارا و دارن دوتایی حال می کنن و بریش من میخندن! حتمن الانم اگه بهش زنگ بزنم در حالی که سر کیر ارصلان نشسته و تا سانتیمتر آخر کیرش رو تو کوسش جا داده بازم با همون خنده همیشگی میگه غزل سلام میرسونه و دوتایی بهم چشمک میزنن و نیششون باز میشه! واقعن که چقدر خر بودم، آخه چطور نفهمیدم. با خودم گفتم من خواب بودم آره همه این سالها خواب بودم یه خواب سنگین و شیرین! و وقتی که خواب بودم ارصلان روی کوس زن عوضیم تلمبه میزده. تصویر روزی که توی شرکت دیدمش و نیشی که بصورتم باز کرد اومد جلوی چشمام!تازه یادم افتاد که وقتی مسافرت بودم غزل خونه ما بود. یعنی حتی اینجا؟ تو خونه خودم یعنی وقتی که من برای این زندگی جون می کندم. سارای عوضی اون پسر عمه لاشیشو میاورده توی تختمون و براش لنگ هوا میداده؟ خوب این دوتا کثافت حالشون رو میکردن پس قضیه اون روز تجاوز چی بود؟ علی و رضا این وسط چکاره بودن؟نکنه با هر سه تاشون در ارتباطه و دیگه کی؟ یاد حرف علی افتادم در مورد لذت بردن رضا از گاییدن بچه پولدارا و بیشتر از گاییدن زن بچه پولدارا و خاطره انگیز ترین سکس عمرش و چرا رضا باید بعد از روز تجاوز، همچین لذتی رو بی خیال میشد؟ واسه اون چه لذتی بالاتر از اینکه یه بچه پولدار کونی جلوی کیرش قمبل کنه و اونقد احمق باشه که نفهمه طرف نه فقط کون خودش که کوس و کون زنشم بیل میزنه! در مورد علی چی؟ یادم اومد شبی که با تهدید مجبورم کرد برای اولین بار بعد ازدواج برم و بهش بدم، گفته بود اگه نرم میاد جلوی زن جندم منو میکنه و بعد با نفرت خاص خودش گفته بود اون زن جندتم میکنم. بله از لفظ جنده استفاده کرده بود یعنی علی میدونست که سارا یکی مث مرجان یا مادر خودشه و من اون موقه نفهمیده بودم. شیما چی؟ یعنی اونم؟ آخه اونموقه صب توی اون جای پرت چجوری شیما و مازیار سر رسیدن؟ حس میکردم دنیا دور سرم میچرخه با خودم گفتم واقعن این همه مدت خواب بودم، خوابی سنگینتر از خواب مرگ! یه فکری به سرم زد زنگ زدم به عمو رجب سرایدار ساختمان که بیاد بالا، سیاه مست شده بودم و نمیفهمیدم یا برام مهم نبود که جلوی یه غریبه مث عمو رجب قراره خورد و بی آبرو بشم. تنها چیزی که برام اهمیت داشت این بود که از واقعیت سر در بیارم. آخه مگه میشد شبایی که خونه نبودم کسی بیاد خونه من و عمو رجب که حواسش به همه چی بود نفهمه؟
اول خودش رو به بی خبری زد و گفت سرش تو کار خودش بوده و سر درگیری بیماری نوه اش، اعصابش بیشتر ازون بهم ریخته که حواسش به بقیه باشه. من حالم خرابتر از این بود که این حرفا تو کتم بره!
-عمو رجب تو نون و نمک منو نخوردی؟ توی این ساختمان بیشتر از همه کی هوای تو و عاطفه رو داشته؟ جواب محبتای من نمک بحرومیه؟ همینطور که مست و عصبی قدم میزدم و سیگار میکشیدم داد میزدم آخه چرا تو این دنیا همه نامردن؟ تو دیگه چرا عمو رجب؟
این نزدیک دو سالی که توی این ساختمان بودیم، همیشه هوای خودش و نوش رو داشتم.تقریبن یکماه پیش بود که شکسته و داغون اومده بود پیشم و از حال بد دخترش و هزینه سنگین دوا و درمون برام گفته بود و کمک خواسته بود و من از کل ساکنین ساختمان براش کمک جمع کرده بودم.
عمو رجب روی مبل نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود. بشدت معذب بود و دستاش توی هم قفل شده بودن و انگشتاشو بهم فشار میداد
-بخدا روم سیاهه آقا ساسان! دستتو میبوسم اصن هر چی بگین همونکارو میکنم.
-لازم نیست دستمو ببوسی فقط راستشو بهم بگو
بالاخره با اینکه خیلی براش سخت بود ولی بحرف اومد. گفت که یه مردی شبایی که من نبودم میومده و تا صبحم میمونده، روزایی که مسافرت بودم هر شب خونه ما بوده. اوایل فکر می کرده شاید برادر ساراس و میاد که شبا تنها نباشه اما خوب آدم بالاخره از همه چی سر درمیاره. وقتی میبینه طرف فقط وقتایی که من نیستم سر و کلش پیدا میشه و نهایت سعیشم میکنه که طوری بیاد و بره که نگهبان نبینه یا فکر کنه جایی غیر از خونه ما میره و چیزای دیگه. از مشخصاتی که میداد مشخص بود خود ارصلانه، قد بلند، مو فر، ریش سبیل و علاقش به لباسای رنگ تیره و مشکی، پرسیدم کس دیگه هم میومد و قسم خورد که هیچ کس دیگه نبوده فقط همین یه نفر بود. در جواب اینکه چرا بمن نگفته یه سری دلیل آورد که اوایل میخواسته بهم بگه ولی نمیدونسته چی بگه یا چجوری بگه یا فکر کرده شاید اشتباه میکنه و …دلایلی که خیلی توجیه کننده نبود.
ازش خواستم که بره و رومو ازش برگردوندم. اما چند قدم که رفت برگشت و گفت آقا لیاقت شما این نیست. با خودم فکر کردم خبر نداره من خودمم یه آدم هوسباز و عوضی هستم شایدعوضیتر از سارا
-میدونم
-میخواین چیکار کنین؟
-نمیدونم، فقط فعلن نمیخوام کسی ازین قضیه خبر دار بشه
-باشه آقا
-و ازین ببعد هر دفه اون مرتیکه پاشو گذاشت توی خونه به من خبر میدی

توی اون دو روز به خیلی چیزا فکر کردم.حتی به خودکشی کردن هم فکر کردم اما خیلی زود فهمیدم که شهامت و توانش رو ندارم. ضمنن خودکشی من یه هدیه بود برای سارا و ارصلان و بقیه عوضیها، هدیه ای که نمی خواستم نصیبشون بشه. بعد دو روز فکر و بی خوابی اعصابم به فاک رفته بود و اون قسمت از ذهنم که بهم می گفت “سارا خیانت کرده خوب تو هم خیانت کردی، اون پنهونکاری کرده تو هم کردی ” داشت رسمن پیروز میشد و منم دیگه توان جنگیدن باهاش رو نداشتم. کم کم داشتم قبول میکردم که سرمو بکنم توی برف و بازم بخواب خرگوشی خودم برم و بزارم سارا با ارصلان یا هر کس دیگه که باهاش رابطه داره خوش باشه و خودمم با علی و شیما و رضا … اماهنوزم یه جیزایی این وسط روی مخم بودن، چرا ارصلان بعد سه سال و نیم خودشو نشون داده بود؟ بعد دو روز فکر با خودم به این نتیجه رسیده بودم که ارصلان خودشو بمن نشون داده بود و برای من نقشه داشت نه داییش! نقشه ارصلان چی بود؟ جریان تجاوز چی بود و سارا و علی و رضا نقششون در اون روز چی بود؟ اصلن اگه من توی اون خط خیانت و کونی شدن افتاده بودم همش تقصیر اون کثافتا و بالاتر از همه سارا بود. حالا بیام و خودمو بکشم یا طلاقش بدم و نهایتن خودمو به کوری و نفهمی بزنم؟ ولی این موضوعی نبود که مخفی بمونه، همونجور که عمو رجب فهمید، بالاخره کسای دیگه هم میفهمن اصلن از کجا که تا الان نفهمیده باشن. ازین فکر دلم لرزید. نکنه دلیل اون شکل نگاه آقای فلانی به من و سارا یا اون حرفی که اون روز خانم فلانی زد همین بود؟یعنی الان توی ساختمان همه منو به عنوان یه آدم گاگول که هر شب یکی دیگه میاد کوس زنش رو شخم میزنه و خودش خبر نداره میشناسن یا یه مرد بی غیرت که خبر داره ولی صداش در نمیاد؟
کم کم اومدن سارا نزدیک میشد و من هنوز با خودم کلنجار میرفتم که کار درست چیه و چکار بکنم. راستش تو عمق وجودم داشتم به این نتیجه میرسیدم که طبق معمول، بی وجود بودنم به همه افکار این دو روزم میچربه و خودم رو به بی خیالی می زنم خودمو توجیه می کنم که کاری از دستم بر نمیاد و … اما یه اتفاق، بله یه اتفاق ساده کل زندگی منو زیر و رو کرد و مسیر داستانی که براتون تعریف می کنم رو کاملن تغییر داد. بارها شنیده بودم که یه آدم، بعد عمری زندگی فقط با یه کلمه یا یه جمله زندگیش تعییر کرده اما همه این حرفا از نظرم چرت بود تا واسه خودم اتفاق افتاد.
گوشیم دستم بود و نمیدونم چی شد که یه دفه از صفحه اینستای علی سر در آوردم. توی صفحش کلیپهای انگیزشی هم میزاشت از “دواین جانسون” و بقیه و من همینطور که غرق افکارم بودم که یکی از همین کلیپها پلی شد . اولش خیلی توی بحرش نرفته بودم و بیشتر توی افکار خودم بودم اما از یه جایی به بعد ضرباهنگ تندش و تند تند حرف زدن طرف و حرفایی که پشت هم ردیف میکرد منو متوجه خودش کرد
-هر روز صبح که از خواب پا میشی از خودت بپرس آیا می خوای یه قربانی باشی؟؟؟…من نمیدونم چجوری توضیحش بدم اما توی این دنیا برنده ها برندن و بازنده ها بازنده… انتخاب با خودته که برنده باشی یا بازنده… انتخاب با خودته که شکار باشی یا شکارچی… انتخاب با خودته که قربانی باشی یا ارباب زندگیت… راه سخته پس اگه نمیتونی سختی رو تحمل کنی همون قربانی بمون واسه همه بهونه بتراش و مظلوم بازی در بیار تا برات دل بسوزونن ولی وقتی با خودت تنها میشی یادت باشه که تنها دلیل قربانی بودنت خودتی نه کس دیگه نه چیز دیگه… اگه تصمیم گرفتی دیگه قربانی نباشی پس از همین امروز از همین لحظه جنگ تو شروع شده
چند بار این کلیپ رو دیدم و هر بار بیشتر موجی از انرژی و شور رو توی خودم حس می کردم. دلم می خواست همون لحظه از جام بلند بشم و تند تند بدوم اونقد بدوم تا از نفس بیوفتم. یه لحظه تمام زندگیم رومرور کردم و به خودم گفتم :بله من همه عمرم نقش یه قربانی رو بازی کردم همیشه بجای جنگیدن بهونه آوردم و خودمو گول زدم. همیشه خواستم با مظلوم نمایی ترحم دیگران رو جلب کنم. حتی وقتی شکستها و گرفتاریهامو برای خودم مرور میکردم یا برای دیگران تعریف می کردم طوری تعریفش می کردم که تهش بگم من کاری از دستم بر نمیومد یا چیکار می تونستم بکنم و با مظلوم نمایی، ترحم و دلسوزی دیگران رو جلب کنم. با این فکرا انگار چشمم به جهانی تازه باز شد و انگار بی واسطه خودم رو دیدم و چه موجود حقیری در برابرم بود. واقعن از خودم و اونچه بودم بدم اومد و با خودم گفتم دیگه نمی خوام همچین آدمی باشم و حس کردم جنگ من تازه شروع شده!

با اومدن سارا سعی کردم چیزی بروز ندم ولی دو شبانه روز فکر و خیال و اعصاب خوردی و کم خوابی…
-چرا اینقد قیافت داغونه!
-دو روز رفتی عشق و حال ،منو با این وروجک تنها گذاشتی که همش بیخ گوشم ونگ بزنه …
-پس خودت ببین من چی میکشم با این بچه ای که تو گذاشتی توی دامنم
با خودم فکر گفتم آره دوس داشتی نبود تا راحتتر به جندگیات میرسیدی
-منکه گفتم بندازیمش تو …
دیگه طاقت نیاوردم آستانه تحمل تموم شده بود و میترسیدم یه عکس العملی انجام بدم که نباید پس راهمو کشیدم رفتم سمت اتاق خواب و گفتم ولش کن بابا غلط کردم فقط بزار یه چند ساعت بخوابم.
اما دنبالم اومد توی اتاق خواب و در حالی که من داشتم میرفتم زیر پتو گفت خوب حالا نمی خواد قهر کنی . جوابشو ندادم پس ادامه داد واقعن بعد دو روز که من تازه اومدم می خوای بگیری بخوابی؟ و اومد زیر پتو توی بغلم
یادم اومد همیشه هر وقت از خونه غزل جون یا همون آقا ارصلان کیر کلفت بر میگشت پر انرژی بود و اخلاقش خوب میشد. حالا می فهمیدم این بخاطر ارضا شدنش بوده که خوش اخلاق میشده. توی این موارد، اغلب خودش پا پیش میزاشت و بی منت باهام سکسم می کرد ولی چرا؟ اونکه دو سه روز حسابی داده بود و ارضا شده بود. نمیدونم شاید با حال دادن بهم می خواست یکم از عذاب وجدانش کم کنه. دلم ازش چرکین بود اما نمی دونم چرا تا دستش رفت روی کیرم و گرمای بدنش رو زیر پتو حس کردم بعد دو روز جنگ اعصاب انگار از یه کوه بلند اومده باشم پایین احساس راحتی عجیبی کردم و بلند شدن کیرم رو حس کردم. اونقدر سریع برگشتم و افتادم روی سارا که انتظارشو نداشت و با اینکارم جا خورد. نیشش باز شد و گفت فکر کردم خوابت میاد!و اومد لبامو ببوسه اما نا خودآگاه با کف دستم سرشو با فشار کم برگردوندم طوری که گوشش اومد سمت صورت و لبم، سارا گفت چیکار می کنی ولی من گفتم هیسسسس و یکم بناگوش و گردن و گلوشو بوسیدم و مکیدم و وحشی شدم. بعد اومدم بالا و سریع شلوارک و شورتش رو از پاش در آوردم و افتادم تو بغلش ، سارا که این وحشی بازی و یسره سراغ کوس رفتن من براش عجیب بود گفت چخبرته؟ اما من افتادم تو بغلش و دستمو گذاشتم در دهنش و گفتم خفه شو بزار کارمو بکنم یه ضرب زدم توی کوسش طوری که یه تکون اساسی بخودش داد و اگه دستم جلوی دهنش نبود جیغش رفته بود هوا، وقتی دستمو برداشتم و شروع کردم به تلمبه زدن باز اومد غر بزنه و گفت کاندوم چرا نزدی باز می خوای… دو تا تقه محکم پشت سر هم زدم و با اخم داد زدم مگه نگفتم خفه شو! جا خورد و واقعن صداش دیگه در نیومد فقط اخماش رفته بود توی هم و با تعجب و خشم شایدم تنفر نگام می کرد انگار باورش نمی شد این همون ساسانه که چند ساله میشناخته! قیافه اخم کرده سارا جلو چشمم بود و داشتم محکم تلمبه میزدم و کم کم فهمیدم از تلمبه هایی که میزنم هیچ لذتی نمی برم انگار بیشتر لذت میبرم که سارا رو اذیت کنم و محکم و محکم تر می کوبیدم توی کوسشو با هر کوبش بیشتر یادم میومد که این زن چند ساله که داره بهم خیانت میکنه با این تصورات یهو قیافه ارصلان اومد جلو چشمم که داره به من نیشخند میزنه! نمیدونم چی شد ولی با صدای گریه باربد بخودم اومدم و دیدم همینطور که تند تند تلمبه میزنم دستام دور گلوی ساراحلقه شده و فشار میدم. سارا زیر دستم، دست و پا میزد و تقلا میکرد. با مشت و سیلی میکوبید توی صورتم و سعی داشتم ولش کنم. نمی دونم چقد طول کشیده بود ولی تقریبن داشت خفه میشد. یهو از خودم ترسیدم و دستام سست شد. سارا منو پرت کرد اونطرف و دوید توی اتاق باربد
بخودم اومدم راستی راستی داشتم خفش میکردم. و این چه سکسی بود؟ برخلاف همیشه حتی آبمم نیومده بود راستش از سکس هیچ لذتی نبرده بودم، در واقع از اعمال قدرت لذت میبردم. یادم به اون شب که عمو رجب توی خونه توی خودش مچاله شده بود و من سرش داد میزدم افتادم اونشبم با همه اعصاب خوردی و بیچارگیم لذت میبردم که اعمال قدرت میکنم و یادم افتاد جدیدن سر کار هم زیاد سر پرسنل داد و بیداد میکردم و سر هر موضوعی بهشون گیر میدادم و این بهم حس قدرت میداد و اعتماد بنفسی که خیلی وقت بود از دست داده بودم رو بهم بر میگردوند. حس کردم خیلی قبل از دیدن ویدیو انگیزشی، تغییراتی در من شروع شده، شاید از نظر دیگران عوضی بازی یا عقده ای بازی باشه اما من می خواستم اعمال قدرت کنم و داشتم به قدرت معتاد میشدم. سارا داشت باربد رو آروم میکرد. با خودم فکر کردم کار امشبم خریت بوده و نباید بزارم سارا از نفرتم خبردار بشه. یاد گفته نیکولو ماکیاولی افتادم:“در میانه جمعیت بسیاری که هیچ بویی از فضیلت نبرده اند صرار بر انجام اعمال فاضلانه تنها شمارا به کشتن خواهد داد” بله در میان این جماعت دورو و دو دوزه باز، یعنی سارا و ارصلان و علی و رضا و … باید شبیه خودشون میشدم. پس پا شدم و رفتم اتاق باربد و سارا رو بغل کردم اول خودشو کشید کنار ولی ولش نکردم بالاخره کشیدمش توی بغلم و ازش معذرت خواهی کردم و گفتم این دو روزه خیلی بهم سخت گذشته بود و کم خوابی اعصابمو ریخته بهم و یه مدت سکس نداشتن و … خلاصه آسمون و ریسمون رو براش بهم بافتم. اما توی نگاه سارا یه چیزی بود که تا اونروز ندیده بودم ترس! انگار اونم فهمیده بود که یه چیزی مث همیشه نیست. با خودم فکر کردم نکنه ارصلان بهش گفته باشه که خودشو بمن نشون داده؟ نمیتونستم مطمئن باشم فقط میدونستم باید هر چه زودتر از سارا دور بشم. اگه کنارش بودم نمیتونستم حسم رو مخفی کنم حداقل نه فعلن و ضمنن باید دور میشدم که فکر کنم. پس ماموریتی که قرار بود دو هفته دیگه برم رو جلو انداختم. ضمنن تصمیم گرفته بودم فعلن با سارا مهربونتر باشم و مخصوصن پیش همسایه و فامیل و آشنا ییشتر باهاش عاشقونه رفتار کنم!

چند روزی که شهرستان بودم، سرایدار ساختمون مرتب بهم خبرها رو میرسوند. بله تقریبن هر شب ارصلان اونجا بود، تمام شب رو، یجورایی انگار شوهر واقعی سارا اون بود و من فقط مهمون اون خونه بودم. میتونستم برم و نصف شبی غافلگیرشون کنم. اما بعدش چی؟ توی همین خبر رسوندن های عمو رجب بود که فهمیدم دخترش نیاز به عمل جراحی داره یه عمل پر هزینه.
از اون روزی که اون ویدیو رو دیده بودم عادت پیدا کرده بودم که هر صبح نیم تا یکساعت بدوم، چه تهران و چه شهرستان باوجود سرمای هوا و زمستون، هندزفری توی گوشم بود و میدویدم. آهنگ توی گوشم پخش میشد و من فقط توی افکار خودم غوطه ور بودم. داشتم طرح کاری که میخواستم بکنم رو میکشیدم. جزئیات خیلی مهم بودن،یه جایی از آلفرد هیچکاک خونده بودم هر چه برنامه ریزی شده هم جنایتی رو انجام بدین و هر چقدر هم فکر همه چیز رو بکنین آخرش تعداد قابل توجهی سر نخ بجا میزارین و من توی دویدنهام مدام نقشه ام رو زیر و رو میکردم. نمی خواستم سر نخی بجا بمونه. باید تنبیهشون میکردم اما طوری که ردی از خودم نمونه. نمی خواستم خودمم با اونا پایین کشیده بشم.
یه شب رفتم پیش عمو رجب کلی باهاش حرف زدم و در نهایت بهش گفتم کل هزینه های عمل و دکتر و درمان عاطفه رو میدم اما باید باهام یسری همکاری ها می کرد و بعدم باید دهنش رو بسته نگه میداشت. بعدها باید میگفت که من هیچوقت از خیانت زنم خبر نداشتم . باید میگفت که ارصلان رو چند باری دیده ولی نمیدونسته مهمون کدوم واحده و باید از خواهرش می خواست دو تا سیم کارت بنام خودش بخره و برامون بفرسته تا ازون طریق در ارتباط باشیم. عمو رجب یه آدم پا بسن گذاشته و بشدت سنتی بود و توی ذهنش من یه مرد خوب و بی مشکل بودم. مردی خانواده دوست و حتی نوع دوست، مهربون و سخاوت مند اما سارا زنی بوالهوس و بی قید که بشوهرش و حتی بچش خیانت میکرد و یه مرد بوالهوس تر از خودش رو توی تخت شوهرش میاورد و …

بالاخره زمان موعود رسید. یه سفر کاری دو روزه به کاشان، قرار بود سه شنبه صبح حرکت کنم و پنجشنبه عصر برگردم. عمدن طوری برنامه ریخته بودم و اونقد دیر رفته بودم که روز آخر به پنجشنبه بخوره و وقتی هم رفتم اونقد کار رو لفت دادم و کار جدید تراشیدم و حتی یه سری از پرسنل رو تا پنجشنبه شب سر کار نگه داشتم. از صبح پنجشنبه پیش همه از سر درد مینالیدم و میگفتم شب قبلش یعنی چهارشنبه شب رو نتونستم خوب بخابم بهونه میاوردم که وقتی جای خوابم عوض میشه شب اول رو نمیتونم خوب بخابم و با اینکه کار جدید می تراشیدم که کار تا شب طول بکشه مدام با همه هم بحث میکردم که زودتر کار رو تموم کنن که من بتونم برگردم تهران، بعد از ظهر بود که حالت کلافه به خودم گرفتم و گفتم فکر نکنم این کار تا شبم تموم بشه و سر درد هم داره دیوونم میکنه و خوابم میاد و … حسابی صحنه سازی کردم تا جایی که یکی از پرسنل بهم گفت با این وضع خواب آلودگی و سردرد و خستگی اصلن صلاح نیست شبم بخاین رانندگی کنین و منم که حرفی که دوس داشتم رو بالاخره از دهن یکی از پرسنل شنیده بودم قیافه متفکر بخودم گرفتم و گفتم آره برم هتل داروی مسکن میخورم و چند ساعتی میخوابم و بمحض اینکه بیدار شدم حرکت میکنم. بعد به سارا زنگ زدم و کلی باهاش عاشقونه حرف زدم و بهش گفتم کار طول کشیده و امشب نمیتونم برگردم و متاسفانه باید امشبم تنها باشه. کلی هم ازش معذرت خواهی کردم. البته اونم طبق روال کلی غر زد که مثلن امشب شب جمعس و … نه که شب جمعه ها خیلی بهم حال میداد! بعد از اون با اون یکی شماره به عمو رجب زنگ زدم و گفتم حسابی حواسش باشه تا اگه ارصلان اومد خبرم کنه
خیلی خوب میدونستم که ارصلان شب جمعه رو محاله از دست بده و حتمن خودشو واسه یه شب زن و شوهری با سارا میرسونه. ساعت هفت شب بود که دیگه دستامو گذاشتم روی سرم و گفت آخ دیگه حس میکنم چشمام از کاسه سرم در میاد و دیگه نمیتونم تحمل کنم. از یکی از کارمندا خواستم که منو به هتل برسونه ولی قبل هتل کنار یه داروخونه پیاده شدم و مسکن خریدم و دم هتل از طرف خدافظی کردم.
توی هتل و موقه گرفتن کلیدها هم برای لابی من کلی از سر دردم و نخوابیدنم و اینکه میخواستم الان حرکت کنم برم تهرام ولی متاسفانه نمیتونم و … نالیدم و با نشون دادن قرصها گفتم میخوام برم چند ساعتی بخوابم و لطفن کسی مزاحمم نشه. بعد از اون اومدم کنار آسانسور و رفتم بالا، هتل کلن یدونه دوربین توی لابی داشت که فضای لابی و دم آسانسور رو پوشش میداد اما راه پله ها که نزدیک در ورودی هتل بود رو نمیگرفت. وارد اتاق شدم وسایلم رو جمع کردم و چمدونم رو بسته و آماده گذاشتم. گوشی ای که خط خودم روش بود رو هم گذاشتم داخل اتاق کنار چمدون، راستش نمیدونستم بعدن میتونن رد خطم رو بگیرن یا نه ولی محض اطمینان خواستم گوشیم کاشان بمونه، اگه کسی هم زنگ میزد بهونم برای جواب ندادن این بود که گذاشته بودم سایلنت و خوابیده بودم. از اتاق خارج شدم و از پله ها اومدم پایین و وقتی که لابی من مشغول چند مسافر دیگه بود از هتل زدم بیرون.
همونجوری که حدس زده بودم ارصلان اومده بود . نمی خواستم با ماشین خودم برم که توی اتوبان و مخصوصن عوارضی ها ثبت بشه. با همون شماره موبایل جدید که از عمو رجب گرفته بودم اسنپ گرفتم و نزدیکای ساعت یک شب بود که رسیدم. بنظرم هنوز زود بود ولی همه چراغا یا حداقل اونایی که سمت خیابون بود یعنی هال و آشپزخونه و اتاق بچه خاموش بودن و هوا هم خیلی سرد بود. به عمو رجب زنگ زدم که اونشب مث جغد بیدار بود و نگهبانی میداد و بهم اطمینان داد که ارصلان بالاس پس دل بدریا زدم و وارد ساختمان شدم. نمی خواستم اون موقه شب با همسایه ها روبرو بشم پس آروم و با احتیاط شروع کردم از پله ها بالا رفتن و خودمو به طبقه چهار رسوندم. توی راهرو کسی نبود. گوشیمو خاموش کردم که مبادا زنگ بخوره یا حتی صفحش روشن بشه و کارو خراب کنه. و بعدش سریع خودمو پشت در رسونوم و خیلی آروم بازش کردم و گوش دادم صدای نمیومد داخل شدم و در رو بستم. همه چراغها خاموش بودن. با کنار دیوار پیش اومدم و توی آشپزخونه و هال رو نگاه کردم کسی نبود. با کنار کابینتها جلو اومدم و سرک کشیدم و اتاق خوابها رو نگاه کردم. صدای آروم آهنگ لالایی که سارا از روی گوشیش برای خوابوندن باربد پلی میکرد رو از اتاق بچه شنیدم و فهمیدم سارا اونجاس ولی ارصلان کجا بود؟ حدس زدم احتمالن توی اتاق خواب اصلی خوابیده، خودمو خیلی آروم به وسط هال و کنار مبلها رسوندم و همین لحظه صدای لالایی قطع شد. میدونستم که باربد خوابیده و الانه که سارا بیاد بیرون، راه برگشتی نبود پس سریع خودم رو انداختم پشت مبل تک نفره ای که گوشه هال بود. دقیقن توی گوشه بود و آباژور ایستاده کنارش بود. پرده هال کشیده بودو با وجودی که هیچ چراغی توی خونه روشن نبود فضا نیمه روشن بود. اما اون گوشه که من جا گرفته بودم تاریکترین قسمت هال بود. سارا رفت توی آشپزخونه و در یخچال رو باز کرد و نور یخچال سر تا پاش رو روشن کرد. یه نگاه کردم و فهمیدم لباس خواب ربدوشامبر صورتی بلند تنشه و کمرش رو نبسته و تنها یه شورت و سوتین تنشه، در یخچال رو بست و لیوان بدست اومد لب اوپن و شروع کرد به خوردنش و توی همین حین صدای ارصلان رو شنیدم. سعی میکرد به آرومترین شکل ممکن حرف بزنه و نجواگونه گفت بالاخره خوابید؟
-آره
-بیا پس
-نه تو بیا، اینجا روشنه لازم نیست لامپ روشن کنیم. تازه این بچه گودزیلاتم اگه بخاد بیدار بشه اینجا صداشو بهتر میشنویم
-بچه گودزیلامممم؟ از کجا معلوم که مال ساسان جونت نباشه؟
یه دفه حس کردم زیر پام سست شد. بچه گودزیلا؟ از چی حرف میزدن یعنی باربد…؟
-یه درصدم فک کن اون هویج بتونه منو حامله کنه! بهت که گفتم اون حتی یادش نمیومد آبش اومده یانه، اگه توی کثافت آبتو نریخته بودی توم مجبور نبودم مستش کنم و بزارم بی کاندوم کارشو بکنه و بعدم بهش بقبولونم که اون منو حامله کرده
ارصلان که انگار سر کیف اومده بود لبای سارا رو بوسید و گفت هویج نه، گلابی عزیزم به کونش توجه کن گلابیه و یه خنده سرخوشانه سر داد.
یعنی باربد پسر ارصلان بود؟ اون سارای کثافت با چه ناز و دلبری منو خر کرده بود که می خواد باهام مست کنه و از خجالت رفتارای سردش در بیاد و … خون خونمو میخورد می خواستم بلند بشم و سرشون داد بزنم، با ارصلان گلاویز بشم اما میدونستم که حریفش نمیشم و یادم اومد که من یه نقشه دارم. بازی هنوز تموم نشده بود،باید صبر می کردم.
ارصلان یه نخ سیگار آتیش زد و اومد روی مبل سه نفره درست روبروی پنجره نشست، سارا هم از آشپزخونه اومد توی هال و گفت یه نخم به من بده، ارصلان یه نخ گذاشت گوشه لبش و براش آتیشش زد. سارا زیر سیگاری رو آورد و اومد درست روبروی ارصلان بعد پاهاشو باز کرد و نشست توی بغلش سینه بسینه و رودررو،ارصلان دست کرد توی موهاش و یه لب ازش گرفت وگفت فک کردی من مینشستم تا کس دیگه بچشو بزاره تو شکم عشقم؟!
سارا دست انداخت پشت گردن ارصلان ودر حالی که با موهاش بازی میکرد گفت
-پس چطور عشقتو دادی دوتا نره خر روانی بکنن؟
ارصلان موهای سارا رو محکم کشید و گفت :اونکه تقصیر خودت بود بالاخره هر کاری یه تاوانی داره بعدم باید به اون بچه خوشگل کون گلابی میفهموندم که تاوان دست درازی به عشق یه مرد چیه
سارا سیگارشو خاموش کرد و اومد پایین بین پاهای ارصلان و گفت ولش کن دیگه حرف اون گلابی، هویج یا هرچی رو نزن و شروع کرد از روی شلوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها