داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

پدر خوش کمر (۱)

من یه زن 46 ساله م. زندگی زناشویی خوبی دارم. با دو تا بچه که دیگه بزرگ شدن و دانشگاه میرن. شوهرم انسان خیلی خوبیه و بسیار آرام و دوستداشتنی. اتفاقاتی که اخیرا طی دو ماه اخیر برام افتاد به قدری سریع و باورنکردنی رقم خورد که انگار داره تو خواب اتفاق می افته.
با صمیمی ترین دوستم(نگین) که در میون گذاشتم اولش دهنش وا موند اما بعد مدتی حرف زدن و چند روز بعد که برامون قابل هضم تر شد به شوخی پیشنهاد داد که تو این سایت های این شکلی به اشتراک بذارم. جدی نگرفتم اما امروز با یه سرچ ساده اومدم تو این سایت و دارم می نویسم و خودمم نمی دونم چرا! من در بیست سالگی ازدواج کردم. در یک خانواده ی شاد و پر جنب و جوش. برادرم که کوچکتر از منه چند ساله که مقیم کانادا شده. پدر و مادرم یک زوج زیبا بودن و خصوصا پدرم که خوش تیپی و خوش اندامی ش همیشه موضوع بحث فامیل و دوستان بوده. متاسفانه مادرم بر اثر یک سرطان ناشناخته سه سال پیش درگذشت و بدتر از اون دو ماه بعد فوت مادرم، پدرم در یک تصادف در حال مستی قطع نخاع شد. از اون به بعد تبدیل شد به یک مرد عبوس و پرخاشگر غیرقابل تحمل که با ویلچر افتاده توی خونه. هر وقت یاد میومد که چقدر شاد بود چقدر خوشگذرون بود و چقدر به ما عشق می ورزید قلبم درد می گیره. حتی من و مادرم می دونستیم که گاهی شیطونی می کرد از بس خانوما واسش موس موس می کردن ولی چون عاشقانه مادرم و ما رو دوست داشت زیر سبیلی رد می کردیم. نگین دوست صمیمی م بوده از بچگی تا به حال. هیچ چیز مخفی از هم نداریم و همه چی رو بهم میگیم. وقتی مجرد بودیم اونقدر در مورد بابام شوخی می کرد حتی جلوی مادرم که می خواستیم کله شو بکنیم. به قول امروزیا رو بابام کراش داشت. جلوی مادرم کمی رعایت می کرد اما پیش خودم که دیوونه بازیاش ته نداشت. البته خودمم شیطون و شوخ و شنگ بودم. مثلا وقتی یه بار بابا مامانم اومدن دنبالمون که از دانشگاه بریم خونه ما پشت نشسته بودیم. نگین در گوشم گفت “وای رگ دستاشو ببین(اشاره به دستای پدرم که رو فرمون بود و آستینش بالا بود) من مطمئنم کیرش هم همینجوریه رگاش…” من زدم تو سرش و می خندیدیم گفت “بخدا اگه یه بار با من دست بده من همونجا ارضا میشم” یواشکی جیغ کشیدم “خفه شو نگین ” که مادرم که حدس می زد چرا می خندیم از صندلی جلو برگشت سمت ما و با اخم گفت خفه شین و بعد خودش تبسم زنان دعوامون می کرد… یاد اون روزها همیشه منو به گریه میندازه… بگذریم… بابا منصور جونم خونه نشین شد و عصبی و پرخاشگر و معلول… اوایل خودم هر روز میرفتم خونه ی بابا و کاراشو انجام می دادم. دیدن اون هیکل مردونه ی خوشتیپ در اون وضع و اینکه دیگه به کارهای خونه خودم و شغلم نمی رسیدم مجبورم کرد براش پرستار بگیرم. اما هر پرستاری میومد یا بابا نمی خواستش یا اگرم بابا می خواست پرستاره بعد یه هفته انصراف می داد!!! منم حق می دادم با رفتارای عصبی و توهین هایی که بابا می کرد طرف نمونه! هرچی هم بهش میگم دوباره ازدواج کنه قشقرقی به پا میکنه که نگو. تا اینکه یک زنی از آشنایان دور ما بخاطر احتیاجات مالی قبول کرد پرستاری کنه! و موند. ساعت 10 صبح میومد و حدود 4 عصر هم می رفت. ابتدا همه چی خوب و طبیعی پیش رفت. با حقوق بهتری که ما واسش در نظر گرفتیم(خداروشکر هم من و هم پدرم از لحاظ مالی تامین و بی نیاز هستیم) اما بعد از حدود بیش از یکسال و نیم دوباره گله و شکایت و بهانه ها شروع شد و پرستار خواست تا قراردادمون تمام بشه. من چند بار ازش خواستم دلیل بیاره اما بیشتر بهانه های الکی بود که از قبل هم بوده. تا اینکه حضوری دعوتش کردم به محل کارم و بی پرده ازش دلیل خواستم. شکوه خانوم از فامیل های دور ما بود. با اینکه خودش دانشگاه رفته بود اما شوهرش یک کارگر ساده بود و ادم های محترمی بودن. شکوه هم خوشگل بود و هم زحمتکش و ساده و سه تا بچه داشت که اونهام دیگه بزرگ بودن. هر کاری کردم دلیل انصرافش رو بگه طفره می رفت تا اینکه اون روز خیلی بهش اصرار کردم. زد زیر گریه و خواهش و تمنا که پیش خودمون بمونه و همینجا دفن بشه موضوع. من که دیگه داشت قلبم تند تند میزد بغلش کردم و بهش اطمینان دادم. ازش خواستم همه چیو با جزییات بگه بدون خجالت و رودرواسی. گفت دو سه روز اول همه چی طبیعی بود. از روز چهارم پنجم به بعد دیدم که آقا منصور(پدرم) انگاری انتظار برآوردن نیازهای جنسی هم داره. اوایل به زبون نمی آورد اما من که مشغول آشپزی و کارام بودم کانال ماهواره ی فیلم سوپر رو روشن می کرد و با آلتش ور می رفت. من خواستم به حریمش احترام بذارم حتی چند بار بهش گفتم من نیازهای شما رو درک می کنم به من هم ربطی نداره اما اجازه بدین غروبی که من رفتم یا شبا هر چقدر دوس داشتین نگاه کنین و راحت باشین. اما منصور عصبانی می شد و میگفت خونه مه به خودم ربط داره تو هم اگر دوست نداری هرررری!!! از اونجایی که به پولش نیاز داشتم و همینکه شرایط ساعت کاری ش برام خوب بود و هم اینکه انصافا حقوقی که می دادین عالی بود و از طرفی به شما هم قول داده بودم دیگه چیزی نگفتم و سعی می کردم توجه نکنم. اما یواش یواش تو روزهای دیگه خودمم یواشی زیر چشمی حین کارام نگاه می کردم و گاهی تحریک می شدم طوری که دیگه غیرعادی نبود و حتی منصور با من شوخی هم می کرد و صدام می زد شکوه یدو بیا و ببین بدو بدو بیا … و من هم گاهی نظر می دادم. یه روز ازم خواست با دست براش ارضا کنم. من نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم خیلی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم باشه. براش انجام دادم و آخر کار ریخت روی پیراهن و دامنم . من بی اختیار زدم زیر گریه و منصور هم ناخودآگاه بغلم کرد و عذرخواهی کرد. خیلی حالم بد بود و به محض رسیدن به خونه لباسامو بردم حموم شستم. و اون شب وقتی شوهرم بغلم کرد و بوسید از خودم شرم داشتم و ناراحت بودم. دو سه روزی منصور خوب بود و عادی رفتار می کرد و خیلی هم از من ممنون و راضی بود و روحیه شم بهتر بود. اما بعد چند روز بازم فیلم گذاشت و باز از من همون کار رو خواست. من امتناع کردم و براش توضیح دادم که نمیشه اما اون اصرار کرد و هی صحبت کرد که ببین چقدر حالم بهتره با تو ! دلت میاد منو بدحال ولم کنی و … از اینجور صحبتا… چند دقیقه ای سکوت شد و دیدم ناراحت شده دیگه چیزی نمیگه. براش آب پرتغالش رو درست کردم و کنارش گذاشتم که یهو دستم رو گرفت و گفت بیا می خوام… و دستم رو آروم گذاشت رو اونجای شلوارش یه کم مالوند و بعد آلتش رو در آورد و دستم رو گذاشت روش. من دیگه چاره ای نداشت و بدون هیچ حرفی شروع کردم براش مالوندن که سرم و با دو دستش گرفت آورد جلو و شروع کرد به بوسیدن صورت و لبام . گفت پیراهنت رو در بیار که مثل اون دفعه کثیف نشه منم بی هیچ حرفی انجام دادم و اون روز هم گذشت. فردای اون روز که رفتم گفت حقوقم رو بیشتر می کنه من گفتم نمی تونم به شما بگم که چرا حقوق بیشتر می خوام در حالیکه همینجوری شم حقوقم خوب بود. منصور گفت نترس به دخترم نمیگم خودم از حساب دیگه م میدم. تو هم چیزی بهش نگو. گفتم باشه . گفت حالا بیا بغلم. بدون اینکه بدونم چرا مخالفت نمی کنم گفتم باشه بذار چایی رو آماده کنم غذا رو بذارم میام. و از اون روز دیگه ما کاملا سکس می کردیم. اشتهاش هر روز بیشتر و بیشتر می شد و از من کارهایی می خواست انجام بدم که حتی قبلا در تصوراتم هم نمی گنجید. همونطور که گفتم شکوه زن دانشگاه رفته ای بود و کسی نبود که خودش رو در یک روایت کاملا معصوم و بیگناه معرفی کنه و همه تقصیرها رو گردن دیگری بندازه. و همانطور خودش هم می پذیرفت. گفت “من هم زنم من هم شهوت دارم وقتی قبح اون عمل کنار رفت دیگه من هم لذت می بردم و گاهی دیگه حتی وقت برای آشپزی و کارای خونه نمی موند. گاهی اونقدر سکس می کردیم که دیگه دلم نمی خواست برم خونه خودم تا فردا دوباره برگردم. اما منصور هر روز بیشتر می خواست و توقعاتش از حد گذشته بود طوری که دیگه نمی تونستم ادامه بدم…”
من که چشام گرد شده بود و تمام اون لحظات رو در حال تصویرسازی بودم و دهنم خشک مونده بود پرسیدم یعنی چه توقعاتی؟ شکوه گفت: “از انواع پوزیشن ها و این ها که بگذریم دیگه هی اصرار می کرد من براش از زن ها دیگه بخوام که بیان باهاش سکس کنن حتی از سکس سه نفره حرف می زد که چقدر دلش می خواد. از طرفی من دیگه توانایی بیشترش رو نداشتم و دلم می خواست هر چه زودتر به آغوش خانواده م برگردم و خیانت نکنم. ومتحیر بودم از اینکه چجور یه مرد معلول قطع نخاع میتونه انقدر…” به اینجا که رسید قلبم درد گرفت و خواستم سرش داد بکشم که خودش فهمید و عذرخواهی کرد . هر چی بود پدرم بود. و من اصلا تحملشو نداشتم در موردش و معلولیت ناخواسته ش اونجوری کسی چیزی بگه. اما برام خیلی هم غیرقابل باور نبود. تمام اون روزهای نوجوانیم یادمه. پدرم همیشه سکسی و بیش فعال بود . یادمه دبیرستانی بودم که مادرم داشت با دوست صمیمی ش در این مورد شوهراشون حرف میزنن و می خندیدن. من از اتاق خودم بهشون نزدیک تر شدم و گوش تیز می کردم تا بشنوم. مادرم همیشه این دستمایه شوخی ش با پدرم بود. اون روز هم داشت به دوستش میگفت که چجوری یه دم راحتش نمیذاره و تا فرصت گیر بیاره در میاره میندازه توش. داشت با خنده می گفت که همه ش براش موز و عسل و بادام میخره و دوس داره که شوهرش اینجوریه. حتی جلوی ما هم بهش موز و عسل می داد و با شیطنت و خنده و زیر لب می گفت “بخور قربون کمرت بشم من”.
چقدر من از روی کنجکاوی دیدشون میزدم و چندبار مادرم غیر مستقیم تیکه انداخت به من که حواسم به تو وروجک هست!

دیگه دیدم نمی تونم با شکوه ادامه بدم. هم نمی خواستم دیگه ببینمش و هم می دونستم که آدم صادقیه و مقصر نیست . فقط ازش خواستم که همه چی همونجا تموم بشه و کسی چیزی ندونه. اون هم پذیرفت. فقط وقت خداحافظی به من یادآوری کرد که چند تا از پرستار قبلیا هم بهش زنگ زده بودنو هشدار داده بودن و توقعات و رفتار پدرم رو توضیح داده بودن و این دلیل انصراف شون بود.

نمیدونستم چی بگم و چه کنم. نمی نونستم با بابام روبرو بشم. لا اقل در اون روز ها و لحظات. خوب میدونست که شکوه دیگه چاره ای نداره تا همه چیز رو برام بگه. از طرفی پدرم بود. عاشقش بودم و وقتی فکر می کردم که داره چه حالی رو بعد فوت مادرم در تنهایی و معلولیت و اتفاقات افتاده سپری می کنه کاملا آچمز میموندم. دیگه باید خودم باز هم چند روزی براش غذا درست می کردم و مراقبش می بودم تا پرستار جدیدی یا فکر و چاره معقول تری می یافتم… این دقیقا دو ماه پیش بود…

نوشته: م. ج

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها