داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

پدر شوهر پدرسوخته

سلام این خاطره اصلا سکسی نیست پس اگه دنبال چرند و پرندهایی هستید که باهاش خودارضایی کنید ، وقتتون رو هدر دادین
من 12 سال پیش ازدواج کردم و طبقه پایین خونه پدرشوهرم زندگی میکردیم ، پدرشوهرم در ظاهر مرد مهربونی بود ولی نمیدونم چرا همیشه با پسرای خودش بد بود و پشت سرشون حرف میزد البته من زیاد گوشم بدهکار این حرفها نبود و سرم به کار و زندگی خودم گرم بود تا بچه دار شدم و همزمان با بچه دار شدن ما برادر شوهرم هم با شاگرد مغازش که یه دختر 16 ساله بود و حدود بیست سال از خودش کوچیک تر بود ازدواج کرد البته دختر بیچاره خانواده درست حسابی نداشت و این ازدواج براش خیلی هم خوب بود چون از آوارگی و بدبختی خونه پدری خلاص شده بود ، گفتم که من بچه دار شده بودم و بخاطر مشغله بچه داری دیگه سرکار هم نمیرفتم و بیشتر وقتم رو کنار مادرشوهرم و طبقه بالا میگذروندم تا از تجربه های بچه‌ داری اون استفاده کنم ، مادر شوهرم طی این رفت و آمدها همش از عروس جدید مینالید و بدگویی میکرد اما من بپای حالت مادر شوهری و عروس میذاشتم و چیزی نمیگفتم تا اینکه حدود یکسال گذشت و برادر شوهرم به اصرار پدر شوهرم رفت کمپ تا اعتیادش رو درمان کنه و قرار شد چون زنش توی خونه تنها میترسه بیاد خونه اینا زندگی کنه ، دو ماهی از این جریان گذشت و ارتباط پدر شوهرم با این عروس خیلی خیلی گرم گرفت تا جایی که بخاطر مرجان میومد توی هال و کمی با فاصله از اون میخوابید و طبیعتا مادرشوهرم ، سوار خره شیطون شده بود و هم حسودی میکرد هم خیلی ابراز ناراحتی و نگرانی یکی از این شبهایی که مرجان اونجا بود ، ساعت یک شب بچه ما تب کرد و من دنبال شربت استامینفون میگشتم و خودمون نداشتیم لذا لباس پوشیدم و رفتم بالا تا شاید از جعبه دارو های اونها چیزی پیدا کنم ،علت رفتن من هم این بود که شوهر تنبلم گفت حالش رو ندارم و قرص و شربت نمیخواد و بچه رو پاشویه کن یا خودت برو.
برای اینکه کسی بیدار نشه چراغ پله ها رو روشن نکردم و کورمال کورمال رفتم بالا در واحدشون همیشه باز بود ، یواش درو هول دادم و توی تاریکی خواستم برم سمت آشپزخونه که از پذیرایی صدای ناله شنیدم ، اولش فکر کردم حاج بابا قلبش دوباره درد گرفته آروم رفتم ببینم چه خبره که دیدم مرجان پاهاشو داده بالا و پدر شوهر من که نماز خدا رو نشسته میخونه بخاطر درد زانو و قلب و … پاشو از یه پله پایین و بالا نمیذاره وسط پاهای مرجانه و تلمبه میزنه ! اولش فکر کردم من اشتباه میبینم چون غیر از نوری که از چراغ کوچه میومد ، نوری توی اتاق نبود اما حرف هایی بینشون رد و بدل میشد که واقعا مایه شرمساری بود !
مثل برق گرفته ها رفتم پایین و تا چند روز دستام میلرزید ، اونها خلاف شرع و عرف کرده بودن اما من خجالت میکشیدم باهاشون چشم بچشم بشم ، خلاصه الان 11 سال از اون ماجرا گذشته من به کسی چیزی نگفتم اما اثری که این جریان روم گذاشت منو به روانپزشکی هم کشوند ، یکسال بیشتر توی اون خونه نشستم و ازشون حسابی فاصله گرفتم حتی اجازه نمیدم بچه ام تنهایی اونجا بره و اگه بچه رو ببوسه ، صورتش رو آب میکشم ، تو روپدرشوهرم ببوسه میکشم
با اعتماد اطرافیان خودتون بازی نکنید ، این همه زن و مرد خراب هست آخه چرا زنای با محارم ؟!

نوشته: مریم

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها