داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

پدر

باران وارد دفتر شد و رو به آقای مدیر گفت: با من کار داشتین؟
آقای مدیر گفت: در رو ببند و بیا داخل.
باران به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. وقت کاریِ عصر تمام شده بود. درِ دفتر را بست و چند قدم به سمت مدیر برداشت. آقای مدیر مثل همیشه کتش را پشت صندلی‌اش انداخته و آستین پیراهن سفیدش را تا روی ساعد دست‌هایش بالا داده بود. با اشاره دستش به باران فهماند که روی یکی از صندلی‌های مهمان بنشیند. باران کمی مانتوی اندامی‌اش را بالا داد تا بتواند به راحتی بنشیند. در این حالت، فرم زیبای پاها و کونش در ساپورت تنگی که پوشیده بود، بیشتر نمایان می‌شد. انگشت‌های هر دو دستش را در هم گره داد و روی رون‌های به هم چسبانده‌اش گذاشت و منتظر ماند تا آقای مدیر حرف بزند. آقای مدیر مشغول نوشتن چیزی روی یکی از پرونده‌های مالی شرکت بود. از آنجایی که در و دیوار و پنجره‌های اتاق مدیریت، عایق‌بندی داشت، هیچ صدایی از بیرون به داخل اتاق نفوذ نمی‌کرد و سکوت محضی در اتاق حکم‌فرما بود. باران در همان حالتی که انگشت‌هایش را در هم گره زده بود، انگشت اشاره دست راستش را به پشت دست چپش می‌کوبید و انگار این سکوت برای او کمی آزار دهنده بود.
آقای مدیر بالاخره نوشتن را متوقف کرد و پوشه جلویش را بست و کنار گذاشت. دست‌هایش را از هم باز کرد و گردنش را کمی چرخاند و خستگی گرفت. اندام ورزشکاری و عضلانی‌اش در این حالت، بیشتر مشخص می‌شد. بعد از چند لحظه خستگی در کردن، نفس عمیقی کشید. کامل به صندلی مخصوصش تکیه داد و رو به باران گفت: وقت کاری تموم شده، اما موردی درباره شما پیش اومده که اصلا دوست نداشتم در ساعت کاری مطرح کنم.
چهره باران جدی تر و انگار کمی دچار استرس شد. با لحنی مودبانه گفت: مشکلی نیست، امشب برنامه خاصی ندارم.
آقای مدیر چند ثانیه به باران نگاه کرد و گفت: من کی هستم؟
چهره باران به خاطر سوال آقای مدیر متعجب شد و گفت: منظورتون چیه؟
آقای مدیر گفت: من رو به خودم معرفی کن و بهم بگو که تو این شرکت چه سمتی دارم.
چهره باران همچنان متعجب بود و گفت: شما آقای آرشام نیک‌پور هستین، مدیر شرکت رها.
آرشام سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: شما کی هستی؟
باران چند لحظه مکث کرد. لحنش تردیدآمیز شد و گفت: من باران جعفری هستم، کارمند بخش بایگانی شرکت رها.
آرشام گفت: همونطور که جفت‌مون می‌دونیم، رشته شما با فعالیت این شرکت، مرتبط نیست. با این حال شما چرا اینجا هستی؟
انگار باران هر لحظه بیشتر از سوال‌های آرشام متعجب می‌شد. بعد از چند لحظه مکث؛ گفت: بله درسته رشته من مرتبط با فعالیت این شرکت نیست. شما لطف کردی و به واسطه یک دوست مشترک و در بخش بایگانی به من کار دادی. به خاطر این لطف شما، همیشه…
آرشام صحبت باران را قطع کرد و گفت: خانم شیرین نصرتی در این شرکت چه سمتی داره؟
چهره باران با شنیدن اسم شیرین، دوباره تغییر کرد. ناخن‌های انگشت‌هایش را پشت هر دو دستش فرو کرد و گفت: خانم شیرین نصرتی، معاونت مالی شرکت هستن.
آرشام گفت: شما دیگه چی درباره خانم شیرین نصرتی می‌دونی؟
باران پاهایش را بیشتر بهم چسباند. لب پایینش را گاز گرفت و گفت: می‌دونم که ایشون صاحب درصد قابل توجهی از سهام این شرکته و…
-و چی؟
+و اینکه با شما رابطه خاصی داره. هم‌خونه هستین و شبیه همون زن و شوهر…
-پس از اول مرور می‌کنیم. من صاحب شرکتی هستم که شما کارمندش هستی. کارمندی که به خاطر یکی از دوستانم، لطف کردم و بهش کار دادم. خانم شیرین نصرتی هم چندین ساله که دوست دختر منه و رابطه ما دست کمی از یک زن و شوهر رسمی، نداره. درسته؟
+بله درسته.
آرشام ایستاد. مشت دست راستش را به کف دست چپش کوبید و یک نفس عمیق کشید. از میزش فاصله گرفت و با قدم‌های آهسته به سمت باران رفت. سپس رو به روی باران نشست. کامل به صندلی تکیه داد. مچ پای چپش را روی زانوی پای راستش گذاشت. کفش‌های چرم مشکی‌اش برق می‌زد. دست‌ چپش را روی زانوی پای چپش گذاشت و گفت: پس شما با توجه به دونستن تمام این موارد، با شیرین رابطه داری؟
انگار باران منتظر چنین حرفی بود. تُن صدایش کمی به لرزش افتاد و گفت: فکر کنم سوء تفاهم شده. درسته که تو این چند ماه با شیرین خیلی صمیمی شدم، اما…
آرشام حرف باران را قطع کرد و گفت: با لطف من وارد این شرکت شدی و با علم به اینکه شیرین دوست دختر منه، باهاش رابطه جنسی برقرار کردی و اینقدر من رو خر فرض کردی که فکر کردی متوجه همچین موردی نمی‌شم. بدتر از اون، داری تو چشمای من نگاه می‌کنی و حاشا می‌کنی.
چهره باران قرمز شد و دست‌ها و لب‌هایش به لرزش افتاد. آب دهانش را قورت داد و گفت: به خدا چیزی بین ما نیست. قسم می‌خورم هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده.
آرشام پایش را از روی پای دیگرش برداشت و روی زمین گذاشت. آرنج هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشت. کمی به سمت باران خم شد و گفت: اتفاقی نیفتاده؟! می‌شه به من بگی چرا چند روزه ساپورت می‌پوشی؟ تا اونجایی که یادمه همیشه شلوار جین می‌پوشیدی.
باران برای دومین بار آب دهانش را قورت داد و انگار جوابی نداشت که به آرشام بدهد. آرشام لحنش را جدی تر کرد و گفت: جواب سوالم رو می‌دی یا جور دیگه وادارت کنم که به حرف بیایی؟ فقط حواست باشه که اگه یک کلمه دروغ بگی، صورت ملوست رو جوری له می‌کنم که هیچ جراح پلاستیکی نتونه درستش کنه.
انگار حتی نفس کشیدن هم برای باران سخت شده بود. چشم‌هایش را بست. بعد از چند لحظه‌، چشم‌هایش را باز کرد و گفت: شیرین ازم خواست.
چهره آرشام بیشتر درهم رفت و گفت: چرا خواست؟
بغض گلوی باران، به او اجازه نداد که حرف بزند. اشک‌هایش روی گونه‌ لطیفش سرازیر شد. بعد از چند لحظه، بغضش را به سختی قورت داد و گفت: به خدا نمی‌خواستم…
آرشام از روی صندلی بلند شد. به سمت باران رفت و دست‌هایش را دو طرف دسته‌های صندلی باران گذاشت و به سمت باران نیم خیز شد. طوری که صورتش، فقط چند سانتی‌متر با صورت باران فاصله داشت. با لحن حرص‌گونه‌ای گفت: براش ساپورت پوشیدی که راحت تر پر و پاچه و کُس و کونت رو بمالونه. به بهونه‌های مختلف ازش می‌خوای که وارد بخش بایگانی بشه تا بیشتر و بیشتر با توئه جنده لاس بزنه و ور بره. حالا به من می‌گی نمی‌خواستم؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ چطوری به این نتیجه رسیدی که من نمی‌فهمم تو این شرکت چه خبره؟
باران کامل گریه‌اش گرفت و گفت: به خدا غلط کردم. به خدا فقط همین‌قدر بود. غلط کردم آقا آرشام.
صدای باز شدن در دفتر آمد. شیرین وارد دفتر شد. با بهت و تعجب به آرشام و باران نگاه کرد. بعد با عصبانیت و رو به آرشام گفت: داری چیکار می‌کنی؟
آرشام از باران فاصله گرفت و رو به شیرین گفت: من دارم چیکار می‌کنم؟ یا توئه نامرد و این پتیاره؟
شیرین چند لحظه به چشم‌های عصبانی آرشام نگاه کرد. بعد به سمت باران رفت. کنارش نشست و گفت: یه پُف کرد، همه چی رو لو دادی؟!
باران سعی کرد گریه نکند و حرفی نداشت که بزند. آرشام رو به شیرین گفت: اینقدر مدرک دارم که نیاز به اعتراف این جوجه جنده نبود.
شیرین سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: خب الان می‌خوای چیکار کنی؟ فقط تصمیمت رو همین الان بگیر. حوصله ندارم سر این مورد تا صد سال بحث و دعوا کنیم. اگه قراره کات کنیم، همین الان بگو. باران رو هم می‌تونی اخراج کنی.
آرشام لبخند هیستریکی زد و گفت: همین؟! به همین راحتی؟ با تویی که نزدیک به هشت سال حتی از زن و شوهر هم نزدیک تر بودیم، کات کنم و تموم؟ بعدش این آشغال هرزه رو فقط اخراج کنم؟ اینه تنها راهکارت برای خیانتی که بهم کردی؟
شیرین لحنش را ملایم کرد و گفت: اولا که آدما با بیشتر از هشت سال رابطه، با هم کات می‌کنن. دوما من بهت خیانت نکردم. من و باران هیچ وقت با هم سکس نکردیم و اینکه باران دختره و پسر نیست. در ضمن غیر از اخراج چه کار دیگه‌ای می‌تونی باهاش بکنی؟
آرشام عصبانی شد و با تُن صدای بالایی و رو به شیرین گفت: من مثل بقیه آدما نیستم که به راحتی برینم به هشت سال گذشته‌ام و اجازه نمی‌دم که تو به این راحتی ازم جدا بشی. هر بلایی لازم باشه سرت میارم، اما حق نداری از زندگی من بیرون بری. در ضمن تو به دور از چشم من با یکی لاس زدی و اگه موقعیتش بود، حتما سکس هم می‌کردی. با دختر بودن این کثافت، خیانتت رو توجیه نکن. در ضمن، قبل از اینکه این گُه رو اخراج کنم، چنان بلایی سرش میارم که تا عمر داره کَسی طرفش نره که بخواد دست روی عشق یکی دیگه بذاره.
شیرین ایستاد و رو به آرشام گفت: اینم الان راهکار توئه؟ که این دختره رو ناقص کنی!
آرشام به سمت شیرین رفت. سرش از شدت عصبانیت به لرزش افتاد و گفت: به من خیانت شده شیرین. دارم از عصبانیت دیوونه می‌شم. می‌فهمی یا نه؟
شیرین به چشم‌های قرمز شده آرشام زل زد و گفت: حق با توئه، اما این راهش نیست.
آرشام گفت: پس راهش چیه؟ یه راهی پیش روی من بذار که تا فردا و از عصبانیت سکته نکنم. نمی‌تونم بذارم این جنده، بدون هیچی از این اتاق خارج بشه و به ریش من بخنده و همه جا جار بزنه که دوست دختر آرشام نیک‌پور رو بُر زدم و با اینکه فهمید، هیچ گُهی نتونست بخوره.
باران ایستاد و رو به آرشام گفت: به خدا همچین چیزی نمی‌گم. به خدا نمی‌گم آقا آرشام. من غلط بکنم…
اینبار شیرین حرف باران را قطع کرد و گفت: یه دقیقه ساکت باش، ببینم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم.
آرشام به سمت در دفتر رفت. در را قفل کرد و رو به شیرین گفت: فقط پنج دقیقه وقت داری. بعدش من می دونم و این جنده.
اشک‌های باران دوباره سرازیر شد. به سمت شیرین رفت و گفت: شیرین تو رو خدا. تو رو خدا یه کاری بکن.
شیرین کمی فکر کرد. یک نفس عمیق کشید و رو به آرشام گفت: مگه تو همیشه نمی‌گفتی چشم در مقابل چشم. مگه نمی‌گفتی اگه یکی بلایی سرمون آورد، باید همون بلا رو سرش بیاریم تا بفهمه چه غلطی کرده.
آرشام گفت: خب که چی؟
شیرین گفت: چند مدت با باران عشق بازی کردم و به قول تو، خیانت کردم. خب تو هم همین کارو بکن. یعنی طبق همون شعار خودت این مشکل لعنتی رو حل کن.
باران با لحن متعجب و رو به شیرین گفت: چی داری می‌گی شیرین؟!
شیرین رو به باران گفت: راه بهتری به ذهنت می‌رسه؟ ده دقیقه بسه که هر چی استخون تو تنت هست رو خُرد خاک شیر کنه و قطعا اینقدر از جفت‌مون مدرک داره که اگه شکایت کنی، اول از همه خودت به جرم همجنس‌بازی، محکوم می‌شی.
شدت اشک‌های باران بیشتر شد و رو به آرشام گفت: من که گفتم غلط کردم. ازتون خواهش می‌کنم اخراجم کنین و ازم بگذرین. بهتون التماس می‌کنم آقا آرشام.
آرشام به ساعت دیواری دفتر نگاه کرد و گفت: دو دقیقه مونده.
شیرین از بازوهای باران گرفت. به چشم‌های پُر از اشک باران نگاه کرد و گفت: ما هیچ راه دیگه‌ای نداریم باران. تنها راهش اینه که به تلافی عشق‌بازی‌هایی که داشتیم، اونم باهات ور بره تا با من مساوی بشه. یکمی باهات لاس بزنه بهتره یا در حد مرگ ازش کتک بخوری؟ قبول کن که ما گند زدیم باران. اشتباه کردیم و آرشام حق داره که این همه عصبانی بشه. من جذب تو شدم، چون تو مجرد و بدون تعهد بودی، اما تو یک لحظه به این فکر نکردی که من به کَس دیگه تعهد دارم و با کَسی وارد رابطه شدی که صاحب داره.
باران پوزخند تلخی زد و گفت: من باید به این فکر می‌کردم که تو داری به دوست پسرت خیانت می‌کنی؟ خودت نباید یک لحظه به این مورد فکر می‌کردی؟
شیرین گفت: اوکی لازم نیست همه چی رو تقصیر همدیگه بندازیم. اصلا جفت‌مون به یک اندازه مقصریم. فعلا تنها راه نجات جفت‌مون اینه که بذاریم آرشام همون کاری رو بکنه که من باهاش کردم. در ضمن فکر نکنم تو بدت بیاد. بعید می‌دونم که تو حس عاطفی به من داشته باشی. فقط دوست داشتی یکی باهات ور بره و لاس بزنه. یعنی نیاز داشتی.
آرشام به سمت باران رفت. از بازوهاش گرفت و گفت: وقت تمومه.
بعد رو به شیرین گفت: تو برو خونه. من و این جوجه جنده، می‌ریم جایی تا حسابی ادبش کنم. نمی‌خوام دفترم رو نجس کنم.
باران رو به آرشام گفت: بهتون التماس می‌کنم آقا آرشام.
شیرین دستش را روی دست آرشام گذاشت و گفت: لطفا چند دقیقه دیگه وقت بده تا خوب فکر کنه. ازت خواهش می‌کنم.
آرشام چند لحظه به چشم‌های شیرین نگاه کرد. بازوی باران را رها کرد و گفت: شصت ثانیه.
شیرین رو به باران گفت: واقعا حاضری له و لورده بشی و صورت برات نذاره؟ یعنی می‌خوای بگی خیلی پاکدامنی؟! دارم جونت رو نجات می‌دم لعنتی. چرا درک نمی‌کنی که تو چه شرایطی هستیم؟
باران چند قدم از آرشام و شیرین فاصله گرفت. حرکت سینه‌هایش به خاطر نفس‌های سریع و نامنظمش، او را سکسی تر کرده بود. آرشام دوباره به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: تمومه، تو برو خونه شیرین.
به سمت باران رفت که باران گفت: باشه قبول.
یک نفس عمیق کشید. بغضش را برای چندمین بار قورت داد و رو به آرشام گفت: همون که شیرین گفت. همون کاری رو باهام بکنین که شیرین باهام می‌کرد. فقط خواهش می‌کنم بهم صدمه نزنین. خواهش می‌کنم.
شیرین جلوی آرشام ایستاد و گفت: این بهترین راهکاره آرشام. اصلا جلوی چشم من باهاش ور برو و اسمش رو بذار انتقام. منم هیچ وقت از زندگی تو بیرون نمی‌رم، خیالت راحت، اما اگه بلایی سر باران بیاری، قول می‌دم که دیگه من رو نبینی.
چند لحظه سکوت بین هر سه نفر برقرار شد. شیرین با دستمال‌کاغذی، صورت باران را پاک کرد و گفت: گریه کنی، فایده نداره. اگه با اکراه باهاش عشق‌بازی کنی، عصبی می‌شه و من دیگه نمی‌تونم تضمین بدم که بلایی سرت نیاره.
شیرین شال روی سر باران را برداشت. بعد مانتوی او را هم درآورد و رو به آرشام گفت: اینم از باران خانم. فقط قبل از هر چیزی، جور دیگه‌ به چهره زیبا و اندام جذاب و سکسیش نگاه کن و بهم حق بده که نتونم جلوی خودم رو در برابر همچین خوشگل خانمی بگیرم.
باران زیر مانتویش، یک تاپ و ساپورت مشکی تنش کرده بود. بازوها و قسمتی از شکمش، لُخت بود و نافش دیده می‌شد. در این وضعیت، پوست سفیدش، بیشتر نمایان می‌شد. با قورت دادن بغضش، سعی کرد دیگر گریه نکند. شیرین دست ‌آرشام را گرفت و وادارش کرد تا به سمت باران برود. دست آرشام را روی شکم باران گذاشت و گفت: لمسش کن و ببین چه پوست لطیفی داره.
بعد به چشم‌های لرزان باران نگاه کرد و گفت: نترس عزیزم. اجازه نمی‌دم صدمه ببینی. فقط کافیه همون دلبری بشی که برای من بودی.
آرشام انگار هر لحظه بیشتر غرق در چهره زیبا و اندام رو فُرم باران، می‌شد. دستش را روی شکم باران کشید و رو به شیرین گفت: درسته، تنها راهش همینه که جلوی چشم‌هات با این جنده ور برم تا بفهمی چه حسی داره.
شیرین از آرشام و باران فاصله گرفت و گفت: پس سعی می‌کنم با دقت نگاه کنم تا مطمئن بشی ازم انتقام گرفتی. اگه این تنبیه منه، با جون و دل می‌پذیرمش، چون منم عاشقتم و حاضر نیستم به هشت سالی که با هم بودیم، لگد بزنم.
آرشام لبخند محو رضایتی زد و دستش را به کون باران رساند و گفت: حق داشتی ازش بخوای که ساپورت بپوشه. اینطوری خیلی بهتر می‌شه همچین شاه‌کُسی رو مالید.
آرشام باران را کامل به خود چسباند. هم زمان که کونش را می‌مالید، دست دیگرش را روی کمرش گذاشت و شروع به مکیدن گردنش کرد. باران نمی‌توانست خودش را از دستان قوی آرشام نجات دهد و انگار می‌دانست اگر آراشام را پس بزند، معلوم نیست چه بلایی به سرش خواهد آمد.
آرشام هر لحظه با شدت و حرص بیشتری کون باران را می‌مالید و گردنش را می‌مکید. بعد از چند لحظه، باران را هول داده و به دیوار چسباند. کمی از او فاصله گرفته و اینبار و از روی ساپورت، به کُس باران چنگ زد. باران به خاطر شدت چنگی که به کُسش زده شد، یک “آخ” ناخواسته گفت. چشم‌های آرشام خمار شهوت شد و گفت: می‌بینم که شورت و سوتین هم براش نپوشیدی.
آرشام دستش را توی ساپورت باران کرد و بدون واسطه، کُس تمیز و شیو شده او را لمس کرد. انگشت وسطش را در شیار کُسش کشید و گفت: کم کم دارم به شیرین حق می‌دم. بعیده کَسی بتونه جلوی شاه‌کُسی مثل تو دووم بیاره.
کُس باران به خاطر مالش‌های ماهرانه‌ی آرشام، کمی خیس شد. آرشام لبخند رضایت دیگری زد و باران را برگرداند و ساپورتش را تا زانویش پایین کشید. دیدن کون سفید و خوش فُرم باران، آرشام را به مرز جنون رساند. باران را مجبور کرد تا کمی دولا شده و انگشت وسطش را توی سوراخ کُسش فرو کرد.
شیرین روی یکی از صندلی‌های مهمان نشست و با دقت به آرشام و باران نگاه می‌کرد. باران به خاطر بی‌ملاحظه‌گری‌های آرشام، دردش آمده بود و هر چند لحظه یک بار، آخش بلند می‌شد. شهوت، سلول به سلول آرشام را در بر گرفته بود. باران را وادار کرد تا کتونی‌اش را درآورده و ساپورتش را کامل از پایش درآورد. حتی تاپ او را هم درآورده و باران را لُخت مادرزاد کرد.
دوباره باران را به دیوار چسباند و اینبار مشغول خوردن وحشیانه سینه‌هایش شد و در این حالت هم سعی کرد تا انگشتش را در سوراخ کُس باران فرو کند. باران دیگر تسلیم محض آرشام شده بود و هیچ شانسی در برابر قدرت جسمانی او نداشت.
آرشام بعد از حدود نیم ساعت ور رفتن وحشیانه با بدن باران، از بازویش گرفته و او را به سمت شیرین برد. باران را وادار کرد که جلوی شیرین دولا شود. باران برای حفظ تعادل خود، یک دستش را روی دسته صندلی و دست دیگرش را روی شانه شیرین گذاشت. آرشام کمربند و دکمه شلوارش را باز کرد. شورت و شلوارش را با هم و تا زانو پایین کشید. انتهای کیر نسبتا کلفت و درازش که حسابی بزرگ شده بود را با دستش گرفت و سر کیرش را از پشت، توی شیار کُس باران کشید. باران بالاخره به حرف آمد و با بغض گفت: قرار بود فقط ور بره.
شیرین انگشت اشاره خود را به نشانه سکوت جلوی بینی‌اش گذاشت و رو به باران گفت: هیچی نگو عزیزم. این تنها راهیه که می‌تونی سالم از اینجا بیرون بری.
کُس باران به حدی خیس نبود که کیر کلفت آرشام به راحتی وارد آن شود. آرشام مجبور شد برای خیس کردن بیشتر کُس باران، از تُف خود استفاده کند. دوباره و چند بار کیرش را درون شیار کُس باران کشید. سپس به یکباره و تمام کیرش را وارد سوراخ کُسش کرد. باران یک “آی” بلند گفت و ناخواسته و به خاطر درد زیاد سوراخ کُسش، چنگ محکی به شانه شیرین زد. شیرین لبخند زنان، دستش را به سینه باران رساند. سینه‌اش را به آرامی مالش داد و گفت: سعی کن ازش لذت ببری عزیزم. تو می‌تونی این موقعیت بد رو تبدیل به بهترین لذت زندگیت بکنی.
شیرین بعد رو به آرشام گفت: می‌شه لطفا اول کار با ملایمت بکنیش؟
آرشام به حرف شیرین گوش داد و تلمبه‌هایش را آرام کرد. با هر تلمبه، کون باران دچار لرزش جذابی می‌شد. بدنش هم به عقب و جلو رفته و سینه‌هایش هم مانند کونش، می‌لرزید. آرشام پیراهن و زیرپوشش را درآورد. موهای مشکی و بلند و دم اسبی باران را در مشتش گرفت و با دست دیگرش، اسپنک محکمی به کونش زد و گفت: اوف که چه کون خوشگلی داری دختر. جون میده فقط این کون رو جر بدم و تو هم زیرم ضجه بزنی.
باران به خاطر کشیده شدن موهایش، سرش به عقب رفت و رو به شیرین گفت: داره دردم میاره.
شیرین صورت باران را نوازش کرد و گفت: کم کم عادت می‌کنی عزیزم. بهت قول می‌دم دیگه از این به بعد، فقط بخوای که کُست با کیر آرشام پُر بشه.
آرشام انگار به خاطر حرف‌های شیرین، شهوتی تر شد و ریتم تملبه‌هایش را سریع تر و محکم تر کرد و هر چند لحظه یک بار، یک اسپنک محکم، روی کون باران می‌زد. کون باران به خاطر اسپنک‌های آرشام قرمز شده بود.
شیرین در همان حالتی که بود، سعی کرد تا دستش را به کُس باران برساند. ‌توانست چوچول باران و کیر آرشام را لمس کند و گفت: قربون کیر خوشگلت برم که داره کُس باران جونم رو جر می‌ده.
بعد از چند دقیقه، آرشام کیرش را از توی کُس باران خارج کرد. کمی از او فاصله گرفت و کفش‌ها و شورت و شلوارش را کامل درآورد رو به شیرین گفت: خوش ندارم ما دو تا لُخت باشیم و توی خائن، لباس تنت باشه.
از بازوی باران گرفت و وادارش کرد تا بِایستد. باران دستش را روی کُسش گذاشت و مشخص بود که درد دارد. آرشام به سمت میز رفت. وسایل روی میز را کنار زد و باران را وادار کرد که روی میز بخوابد. در این وضعیت، دید کامل تری به سینه‌ها و کُس باران داشت. انگار باران خجالت کشید و دوباره دستش را جلوی کُسش گذاشت. آرشام دست باران را پس زد. بین پاهای باران رفت و پاهایش را بالا گرفت و روی شانه‌های خودش گذاشت و دوباره کیرش را در شیار کُس ملتهب و قرمز شده‌ی باران کشید و اینبار هم با شدت و به یکباره، تمام کیرش را توی سوراخ کُس باران فرو کرد. باران از شدت درد، دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و گفت: تو رو خدا آروم تر.
آرشام از رون‌های باران چنگ زد و وادارش کرد تا پاهایش در همان حالت بماند. با شدت درون کُسش تلمبه زد و گفت: جون منتظر همین ضجه زدن‌هات بودن. همچین کُس تنگی موقع جر خوردن، فقط ضجه و التماس می‌خواد.
در ادامه، دیدن بدن و سینه‌های لرزان باران، آرشام را شهوتی تر کرده و گفت: جون سینه‌های خوشگلت چه می‌لرزه موقع جر خوردن.
بعد از چند لحظه، شیرین در حالی که مثل باران و آرشام، لُخت شده بود، از پشت، آرشام را بغل کرد و گفت: عزیزم آروم تر، داری جرش می‌دی. کُس باران جونم رو لطفا پاره پوره نکن.
بعد به حالت چهار دست و پا، روی میز رفت. انتهای کیر آرشام را در دست‌هایش گرفت و به او فهماند که ریتم تلمبه‌های خود را آرام تر کند. هم زمان نوک صورتی سینه‌های باران را بین لب‌هایش گرفت و شروع به مکیدن سینه‌هایش کرد. بعد از چند لحظه، دست‌های باران را از روی صورتش پس زد و گفت: چطوری خوشگلم؟
چهره و چشم‌های باران، قرمز تر شده بود و انگار هیچ لذتی از این سکس تحمیلی نمی‌برد و فقط دوست داشت که زودتر تمام شود. شیرین بوسه‌ای از لب‌های باران زد و گفت: بهت گفتم ازش لذت ببر، اگه سختش کنی، فقط اذیت می‌شی.
بعد سرش را به سمت کُس باران برد. کیر آرشام رو از کُس باران درآورد و هم زمان که کیر آرشام را می‌مالید، زبانش را کمی توی سوراخ کُس باران چرخاند و گفت: چه کُس صورتی و خوشگلی. بهت حسودیم شد آرشام. دلم خواست منم کیر داشتم و می‌کردم تو همچین کُسی.
بعد کیر آرشام را در دهانش گذاشت و برای او ساک زد. بعد از چند لحظه، کیر آرشام را دوباره به درون سوراخ کُس باران هدایت کرد و گفت: با دست خودم کیر عشقم رو توی کُس باران جون می‌کنم تا به عشقم ثابت بشه که چقدر دوستش دارم.

تمام بدن باران درد می‌کرد. دست‌هایش آنقدر لرزش داشت که به سختی کلید را وارد قفل کرده و در خانه‌اش را باز کرد. وقتی وارد خانه شد، مستقیم به حمام رفت. تمام بدنش به خاطر مالیدن‌های وحشیانه‌ی آرشام، کبود شده بود. سال‌ها بود که سکس نداشت و تلمبه‌های بی‌ملاحظه آرشام هم مزید بر علت شد و همچنان در کُسش، احساس سوزش و درد می‌کرد. به سختی خود را شست و از حمام بیرون آمد. با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود که در خانه به صدا درآمد. با سرعت یک شلوارک و یک تیشرت پوشید. بدنش همچنان خیس بود و شلوارک و تیشرت هم خیس شده و به بدنش چسبید. در خانه را باز کرد. مَردی نسبتا مُسن با موها و محاسنی که اکثرش سفید شده بود، رو به باران گفت: پیغام اضطراری داده بودی.
باران در خانه را کامل باز کرد و گفت: بفرمایید تو.
انگار برای باران مهم نبود که با چه وضعیتی جلوی آن مَرد باشد. برجستگی کُس و سینه‌هایش در شلوارک و تیشرت خیس‌شده‌اش، کاملا مشخص بود. مَرد مُسن رو به باران گفت: این چه وضعیه؟ نمی‌تونستی لباس مناسب تر بپوشی؟
باران از روی میز عسلی، پاکت سیگارش را برداشت. یک نخ سیگار درآورد و روشنش کرد و رو به مَرد مُسن گفت: بفرمایید بشینید قربان.
مَرد مُسن گفت: اولا که اینجا لازم نیست به من بگی قربان. من رو منوچهر صدا کن. دوما پرسیدم این چه سر و وضعیه که جلوی من اومدی؟
باران به حالت چهارزانو روی کاناپه نشست. یک پُک عمیق از سیگار زد و گفت: تازه حموم بودم قربان. در ضمن، حداقل امشب رو فکر نکنم برام فرقی کنه که جلوی چه کَسی و با چه حالتی باشم.
منوچهر نشست رو به روی باران و گفت: واضح تر حرف بزن.
باران یک پُک دیگر از سیگار زد و گفت: تمام حدسیات شما درست بود. آرشام نیک‌پور و شیرین نصرتی، دقیقا همونی بودن و هستن که شما می‌گفتی. یکی‌شون به هدف مورد نظرشون نزدیک می‌شه. بعد اون یکی در نقش کَسی وارد می‌شه که بهش خیانت شده. بعد شرایط رو جوری هنرمندانه جلو می‌برن که طعمه به راحتی اون کاری رو می‌کنه که اونا می‌خوان.
منوچهر به چهره خسته باران نگاه کرد و گفت: با جزئیات بگو. امشب باهات چیکار کردن؟
باران موهای نیمه خیسش را از توی صورتش کنار زد و گفت: توقع دارید چه چیزی بشنوید قربان؟
منوچهر گفت: هر چیزی که اتفاق افتاده.
باران بغض کرد. چشم‌هایش پُر از اشک شد و گفت: لطفا این کار رو با خودتون نکنید. مهم اینه که دیگه همه چی مشخص شده. من تایید می‌کنم اون دو تا دقیقا همونی هستن که شما انتظار داشتی.
منوچهر لحنش را جدی و دستوری کرد و گفت: بهت دستور می‌دم با جزئیات به من بگی که چه اتفاقی برات افتاده ستوان.
باران نگاهش را از منوچهر گرفت. لرزش دست‌ها و انگشت‌هایش دوباره برگشت. یک پُک دیگر از سیگار زد و گفت: وادارم کردن تا باهاشون سکس کنم. لُختم کردن و بدون ملاحظه و هر مدل که دوست داشتن، باهام سکس کردن. اگه با دقت نگاه کنین، کبودی‌های روی بدنم رو می‌بینین.
منوچهر به کبودی‌های روی بازو و رون‌های باران نگاه کرد. بعد نگاهش را از بدن باران گرفت و به گلدان گوشه‌ی هال زل زد. چشم‌های منوچهر هم پُر از اشک شد. انگار دوست نداشت حرف بزند، شاید چون باران متوجه بغضش می‌شد. باران سرش را به سمت منوچهر چرخاند و گفت: اخراجم نکردن و ازم خواستن که بازم برم سر کار.
منوچهر همچنان نگاهش به گلدان بود و گفت: قابل پیش‌بینی بود. این روال‌ کارشونه. تا یه مدت خودشون هر کاری دوست دارن با طرف می‌کنن و بعدش تبدلیش می‌کنن به یک فاحشه و ازش پول در میارن.
باران آخرین پُک از سیگار رو زد و گفت: حالا می‌خواین چیکار کنین؟
منوچهر به باران نگاه کرد و گفت: فردا سخت ترین و البته آخرین روز زندگی‌شونه.
باران سیگارش را توی جا سیگاری روی میز عسلی خاموش کرد و گفت: من چیکار کنم؟
منوچهر گفت: تو برو سر کار و روال عادی خودت رو انجام بده. تا جایی که همه متوجه مفقود شدن این دو تا بشن و بعدش هم که مجبورن با تمام کارمندای شرکت تسویه کنن و خود به خود از بازی خارج می‌شی. بدون اینکه کَسی بهت شک کنه. تمام دوربین‌های شرکت هم که به گفته خودت فیک و غیر قابل استفاده است. چون دوست نداشتن تصویر هیچ کدوم از کارمندهاشون ثبت شده باشه.
باران حرف منوچهر را تایید کرد و گفت: درسته، فقط وانمود می‌کردن که دوربین‌های نظارتی دقیقی دارن. یکی از راه‌های ترسوندن دخترها، همین بوده و هست. در صورتی که عملا هیچ مدرکی در کار نبوده و نیست.
منوچهر آهی کشید و گفت: کاش این مورد رو اون دخترها هم می‌فهمیدن. در ضمن برای آخرین بار می‌گم ستوان. این ماموریت فرا سازمانی بود و هست. یعنی فقط بین من و شماست. سر قول‌هایی که دادم هستم و تمام چیزهایی که بهت گفته بودم رو بهت میدم. اما اگه حتی یک کلمه درباره این ماموریت با کَسی حرفی بزنی، مجبورم برای همیشه حذفت کنم.
باران که انگار اصلا از تهدید منوچهر جا نخورد، ایستاد و گفت: مفهومه قربان، خیالتون راحت. قهوه یا چای می‌خورین؟
منوچهر ایستاد و گفت: نه من دیگه باید برم. فقط یک سوال. چرا وقتی ازت خواستم که اتفاق امشب رو با جزئیات تعریف کنی، در جوابم گفتی که این کار رو با خودم نکنم؟
باران به چهره شکسته و افسرده منوچهر نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: روزی که ازم خواستین تا به خونه‌تون بیام و جواب نهایی خودم رو برای این ماموریت بدم، تا نیم ساعت قبل از اینکه جواب مثبت به شما بدم، جوابم منفی بود. حتی تصمیم داشتم این دستور مخفی و فوق مشکوک شما رو به سازمان گزارش کنم.
منوچهر گفت: چی شد که در عرض نیم ساعت نظرت تغییر کرد؟
باران لبخند کم رنگی زد و گفت: همسرتون. باهاتون تماس گرفت و شما از اتاق‌تون خارج شدین. نیم ساعت برای من بس بود که حداقل میز کارتون رو بررسی کنم و نامه دخترتون رو قبل از خودکُشی، بخونم. همونجا فهمیدم که چرا تصمیم گرفتین این ماموریت رو خارج از سازمان و مخفیانه جلو ببرین. دخترون یکی از قربانی‌های این دو تا عوضی بوده و طاقت نیاورده و نهایتا خودش رو کُشته. فقط نمی‌دونم اون دو تا می‌دونستن که دختر شما دقیقا کیه و عمدا ازش سوء استفاده کردن یا نمی‌دونستن که دختر یکی از رئیس پلیس‌ها رو فریب دادن.
منوچهر سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: دخترم دوست نداشت هیچ جایی اسمی از من ببره. دلش می‌خواست همه جا به پشتوانه تلاش خودش پیشرفت کنه و بهش بها بدن. فامیلی من هم که بسیار زیاده و اونا اصلا حدس نمی‌زدن که دارن دختر یک رئیس پلیس رو فریب میدن. همیشه به این روحیه دخترم افتخار می‌کردم، اما فکر نمی‌کردم که…
منوچهر نتوانست حرفش را تمام کند. باران با لحن ملایمی گفت: این احتمال هست که حتی با شناختن هویت دختر شما هم باز فریبش می‌دادن. چون می‌تونستن به راحتی از مسئولیت شما به عنوان اهرم فشار روی دخترون استفاده کنن. پس لطفا به این اما و اگرها توجه نکنید. دخترتون، نهایتا به خاطر اعتبار و آبروی شما، ترجیح داد که خودش رو بکُشه. حتی جوری خودش رو کُشت که طبیعی به نظر بسه و همه فکر کردن به خاطر یک حادثه کوهنوردی از کوه افتاده. اگه اون نامه نبود، شما هم نمی‌فهمیدی که خودکُشی کرده. دختر شما با این کارش، اجازه نداد که آبروی خودش و شما بره و سرنوشت اون دو تا رو هم به شما واگذار کرد و بهتون حق انتخاب داد. این یعنی شما رو بیشتر از خودش دوست داشته.
یک قطره اشک از چشم‌های منوچهر جاری شد و گفت: من باعث مرگش شدم. منِ لعنتی خوب آگاهش نکردم که توی شرایط دشوار چطور خودش رو نجات بده.
باران یک قدم به منوچهر نزدیک شد و گفت: نه قربان، اون دو تا حیوون باعث مرگش شدن. دو تا حیوونی که فردا تقاص کارشون رو پس می‌دن. تنها محاسبه غلط دختر شما این بود که فکر نمی‌کرد چنین آدم‌های کثیفی توی این دنیا وجود داشته باشن. دختر شما هیچ اشتباهی نکرده و نداشته. شاید هضم این حرفم براتون سخت باشه، اما بهتون این اطمینان رو می‌دم که دخترتون هیچ شانسی در برابر اونا نداشته. هنر بازیگری و جوسازی‌شون، بی‌نهایت عالیه. دختر شما از لحظه‌ای که پاش رو توی اون شرکت گذاشت، از دست رفت.
منوچهر سکوت کرد و جوابی به باران نداد. بعد از چند لحظه، آهی کشید و گفت: تا آخر عمرم مدیون تو هستم. می‌دونم با عمل کردن به همه قول‌هام، نمی‌تونم اتفاقی که امشب برات افتاد رو جبران کنم، اما همیشه من رو مدیون خودت بدون.
بعد در اصلی خانه را باز کرد که برود، اما برگشت و گفت: یعنی فقط چون فهمیدی دختر من یکی از قربانی‌ها بوده، نظرت مثبت شد؟
باران چند لحظه به منوچهر نگاه کرد. یک قطره اشک از چشم‌های مشکی‌اش جاری شد و گفت: شما جواب این سوال رو بهتر از من می‌دونید قربان. جوابم مثبت شد، به همون علتی که من رو برای این ماموریت انتخاب کردین. چون شما می‌دونید که در گذشته چه بلایی سر من اومده و شاید عمدا من رو با اتاق و میزتون تنها گذاشتین تا نامه دخترون رو بخونم و انگار در اون لحظه مطمئن بودین که چه حسی بهم دست می‌ده. لحظه‌ای که بفهمم یک پدر به دنبال حفظ آبروی دخترشه و حتی بعد از مرگ دخترش هم می‌خواد که براش پدری کنه.

موزیک تیتراژ پایانی

نوشته: شیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها