داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

من و خاله حزب اللهی

اسم من اشکان و الان28 سالمه ،نه تیپ آلن دلونی دارم ،نه هیکلی آنچنانی.تو یه خانواده ی سنتی در غرب تهران بزرگ شدم. از سن و سال 18-19 سال با چند نفری دوست بودم که البته اونا هم شاه داف نبودند،دخترایی بودند همه در قد و قواره خودم و با یکی دو سال اختلاف سن. تو طی 18 سال تا 7-26 سال از در حد لب گرفتن و مالیدن تو ماشین و این بازیا که تقریبا همه کسایی که باهاشون بودم پا بودند و نه نمی گفتن،فقط میموند سکس کامل که فقط 3-2 نفر راضی شدند که بخوابن.اونم با کلی بدبختی و از دو هفته قبل برنامه چیدن و نقشه ریختن که خونه مکان بشه،آخرش در حد یه لاپایی یا یه راه با زور از عقب زدن نهایتا واسه دو سه روز آرومم میکرد.

من خیلی حشری بودم،فیلم سوپر هم زیاد میدیدم و خود ارضایی میکردم اما همه ی اینا سیرم نمی کرد.واقعیتش این بود که من عاشق زنای مسن بودم،زنای 45 به بالا!نمی دونم چرا ،اما از وقتی به سنی رسیدم که دست چپ و راستمو شناختم همش چشم دنبال زنایی بود که شاید 25سال از خودم بزرگتر بودن…زن همسایه،دوستای مامانم،مادرای دوستام و زنای فامیل !اینقدر نسبت به زنای سن بالا شهوت داشتم که حتی وقتی رو دوست دخترهام هم بودم چشمامو می بستم و تو تصورم یکی از اونارو میاوردم.شاید از نظر خیلیا اون زنایی که به چشم من میومدن اصلا قابل نگاه کردن نبودند.یکی از کسایی که همیشه دلم براش غش میرفت خاله سیمینم بود. اون زمان من حدود 21سالم بود و اونم زنی حدود 48 ساله. قد متوسطی داشت با اندام چاق و شکمی تقریبا برجسته که تو سن اون طبیعی بود.شوهرش چند سالی بود فوت شده بودو بچه هاش هم ازدواج کرده بودند و اون در یه آپارتمان بزرگ تک و تنها بود.زنی چادری بود وفوق العاده مومن بود . از کل هفته یا جلسه بود یا مسجد یا روضه و از این حرفا…صورت نسبتا سفیدی داشت که از سنش جونتر نشون میداد .تو چهرش یه مهربونی خاصی بود که با نگاه کردن بهش واقعا حس آرامش بهت دست میداد.خیلی دوستش داشتم .اینقدری که هر وقت میومد خونه ی ما من 10 دقیقه هم بیرون نمی رفتم .سعی میکردم همه جوره با نگاهم زیر روش کنم .جلوی ماها همیشه با دامنهای استرچ بلند و بلوز بود ،که گاهی اگه بابام نبود یه پیراهنای یکسره بلند آستین کوتاه می پوشید که چون اندام پر و گوشتی داشت خیلی راحت می شد خط سوتین و شرتشو تشخیص داد.وقتی راه میرفت اینقدر کونش توی لباس تاب میخورد که توی دلم چنگ چنگ می شد.اغلب وقتی پیراهن می پوشید ،جوراب ضخیم مشکی تا بالای زانو هم پاش بود و فقط برای وضو و نماز در میاورد و من هم چون این موضوع دستم اومده بود هرجای خونه بودم زود در یک زاویه ای قرار می گرفتم که بتونم ببینم.همیشه مینشست رو یکی از مبلها و با جمع و جور کردن پیرهنش یک پاشو میاورد بالا و آروم جورابشو در میاورد و بعد اون یکی پا.ساق های پاش سفید و به نظر خیلی نرم میومد.کف پاش یک رنگ صورتی خاصی داشت که دوست داشتم برم جلو لبامو بذارم روش و تا می تونم میک بزنم. از اونجایی که این خاله ی ما خیلی خیلی مذهبی بود ،همین حد هم که میشد دیدش زد واسه سوژه جق من عالی بود.

گذشت و گذشت تا اینکه قرار شد دخترش که باردار بود وضع حمل کنه .همه از صبح تا نزدیکای عصر بیمارستان بودیم ،وقتی همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد،مادرم که دید خالم خیلی خستس و اون یکی دخترش هم درگیر بچه هاشه گفت من میمونم بیمارستان شما برید .خلاصه اصرار و انکار بالاخره قرار شد من و خالم و بقیه بریم خونه . من و خالم و بابام با هم با ماشین رفتیم سمت خونه ما ،هرچی به خالم اصرار کردیم که بیاد خونه ما قبول نکرد و بهانه آورد که خونه خودم راحت ترم و از این تعارفها،در نهایت راضی شد شام با ما بخوره بعد من ببرم برسونمش.حدود 11 بود که من بردمش سمت خونه ،نمیدونم چرا اما تو دلم یه جورایی بود،اون ساعت شب،خالم هم تو خونه تنها…موقعیتی که شاید هیچوقت پا نداده بود.فوری به ذهنم زد که صبح زود برای ترخیص دخترش باید میرفت بیمارستان ،گفتم راستی میخواین من صبح زود بیام .که گفته نه خاله تو الان بری،کی بخوابی ،کی پاشی ؟اذیت میشی!من صبح با آژانس یا یکی از بچه ها میرم.گفتم اونا که درگیر کارن و از این حرفها که بالاخره نقشم گرفت و گفت خاله پس زنگ بزن به بابات وشب همین جا بمون.اینقدر خوشحال بودم که میخواستم داد بزنم.رسیدم و پارک کردم رفتیم بالا،زنگ زدم بابام و اونم در جریان گذاشتم.توی دلم تالاپ تولوپ بود به خدا…رفت توی یکی از اتاقا و منم نشستم روی مبل ،با صداهایی میومد میشد فهمید داره لباس عوض میکنه.چند دقیقه ای شد با یه لباس سیاه آستین کوتاه که تا زانوش بود اومد بیرون، عجب این بود که جوراباش هم درآورده بود .سفیدی پاهاش و گردن و بازوهاش که تو این لباس 100 برابر تو چشم میزد.یه لحظه کیرم داغ شد که سفت بشه ،واسه اینکه ضایع نشه سریع جابه جا شدم.رفت سمت آشپزخونه ،با چشم همه جاشو زیر و زبر می کردم .کونش قد یه بالش بود انصافا…همه چیز از تو ذهنم میگذشت…اما یه ترس تو دلم نمیذاشت تصمیم درست بگیرم.با لحنی آروم گفت خاله جان پاشو برو تو اتاق ته راهرو لباس بچه ها هست ،عوض کن بخواب…منم میرم تو اتاق خودم ،آب هم خواستی تو پارچ گذاشتم اینجا،مثه این بچه ها ماتم زده بود و فقط گوش میدادم.اینقدر تابلو شد که گفته اشکان خوابی خاله؟کجایی؟ سریع رفتم سمت اتاق خواب ،از لباسای تو کمد برداشتم عوض کردم و دراز کشیدم رو تخت،مخم هنگ بود…ناخود آگاه کیرمو میمالیدم و فکر به این میکردم که این موقعیت تا حالا پا نداده شاید دیگه هم پا نده …پس از دست نده !حداقل از دید زدن لذت ببر!اما امان از این ترس لعنتی… نیم ساعتی گذشت ،پاشدم به بهانه ی دستشویی برم یه جق اساسی بزنم تا آروم بشم که تا اومدم بیرون دیدم لای در اتاقش بازه ،تمام بدنم عرق سرد کرده بود .حتی وقتی با دوست دخترام تو خونه بودم زنگو میزدن اینقدر حول نمیکردم.اما دلم نمیخواست این موقعیتارو از دست بدم .آروم رفتم جلو…توی اتاق نیمه روشن بود،چیزی نمیشد دید.آروم درو باز کردم دیدم پشت به در خوابیده و یه ملافه هم انداخته رو پاش.انگار همه کائنات هلم می دادند سمت تخت که بپرم روش .دلم و زدم به دریا و رفتم جلو.قدم اول به دومی نرسیده بود که برگشت سمت من و دیدم بیداره … با تعجب و نیمچه اخم گفت چی می خوای اشکان.اینقدر ترسیده بودم که آب دهنم خشک شد و لال شدم.یه نگاهی به کیر راست شدم و لک خیسی جلو زیرشلواری انداخت و پاشد نشست و گفت با توام پسر!چی میخوای اینجا؟در زدن بلد نیستی؟آدم همین جوری میره تو اتاق کسی؟حالا خالش باشه!من لال لال بودم،قدرت اینم نداشتم برگردم بیرون …با من من گفتم دنبال ساعت میگردم برای صبح کوک کنم…اونم با لحن محکمتری گفت خاله ساعت تو اتاق خودت بود که …!دیدم حسابی خراب کردم و آب از سرم گذشته.اومد از رو تخت پاشه و بره بیرون و دستمو حلقه کردم دور کمرش و انداختمش رو تخت.یه سیلی محکم زد تو گوشم و با داد گفت برو اونور آشغال…اصلا حالیم نبود دارم چیکار میکنم …وزنمو انداختم روش و زیر خودم نگهش داشتم و با دستم سفت دستاشو گرفتم…شروع کرد بی محابا تقلا کردن و داد و بیداد کردن .اینقدر زورش زیاد شده بود که داشتم کم میوردم…اما این راه برگشت نداشت…دیدم اگه اینجوری ادامه بده همسایه میریزن در خونه.با یه دست محکم دهنشو گرفتم که زد زیر گریه و تقلاش کمتر شد…مدام داد میزد و بدنش میلرزید…تازه حس کردم که تو این 4-3 دقیقه تمام بدنش زیر منه و داره مالیده میشه بهم …این حس شهوتمو دو چندان کرد…دست از تقلا کردن و گریه و ناله بر نمیداشت…شروع کردم آروم آروم خودمو بهش مالیدن. توی خواب هم نمیدیدم که یه روزی بتونم تو این وضعیت باشم…با توجه به سن و سالش داش از حال میرفت.دهنشو ول کردم و گفتم خاله تقلا نکن.بس کن دیگه! …من خیلی دوست دارم تورو ،میخوام بکنمت!حتی به زور!تو چشمام نگاه کرد و در حالی که هق هق میزد با لبهای لرزون گفت تف به تو…آشغال من مثل مادرتم…تورو بزرگ کردم…چطور این حرفو میزنی؟هردو خیس عرق بودیم و نفس نفس میزدیم.یه مکث کردم و گفتم خاله من تو کف توام ،هیچکس واسه من مث تو نیست ،پس اذیت نکن بذار کارمو بکنم.قول میدم همین یه باره!باز با سیلی زد تو صورتم و گفت من چی دارم که تو هوسی بشی …من زنه به این سن چی دارم آخه؟من خالتم اشکان…!می فهمی چیکار میکنی؟دیگه اعصابمو خورد کرده بود ،گفتم میخوام بکنمت !تو واسه من از هر زنی خواستنی تری!دید زور جواب نمیده …زد به التماس و گفت تورو خدا پاشو اشکان…عزیزم …التماست میکنم…آتش جهنم دامن هردومونو میگیره ،من به هیچکس نمیگم…فقط پاشو…!دیگه دیدم وقتشه و سفت دوتا سینشو گرفتم …وای خدا ،حداقل 3برابر سینه ی دوست دخترام بود…چهرش زرد شده بود و شل شده بود و زیر لب یه چیزایی میگفت…یه لحظه ترسیدم بلایی سرش بیاد .اما با خودم گفتم حتما فیلمه …لبامو انداختم رو لباش ،تمام صورتش خیس آب …همکاری نمیکرد،ولی زور هم نمیزد .دستمو از یقش کردم تو و سینشو از زیر سوتین گرفتم ،مثل یه کیسه پر آب بود …داشتم از حال میرفتم.یه 10 دقیقه ای تو همین وضع بودم که دیدم کلا دیگه حرکت نمیکنه ،دیگه وقت نداشتم.میخواستم زودتر کارمو انجام بدم و بزنم بیرون.از روش پاش شدم تازه دیدنهارو دیدم ،پاهای سفید و رونهای تپل با ترکهای پوستی زیاد که مال سنش بود.یه شرت سفید پارچه ای هم پاش بود.سریع شلوار و شرتمو در آوردم و رفتم سراغ شرتش …تا کش شرتشو گرفتم چشماشو باز کرد و دوباره گفته اشکان جون مامانت نکن این کارو…خدا ازت نمیگذره.جوابشو ندادم و شرتشو کشیدم پایین.کسش خیلی پهن و تپل بود،انگار تازه هم موهاشو زده بود.یه بوی نم خاصی از وسط پاش میومد.سرمو بردم جلو با زبون کشیدم رو کسش که یه تکونی خورد و دوباره هق هق گریش شروع شد.یه کم که خورم گریش افتاد.یه ترشحات غلیظی میومد بیرون ازش که نفهمیدم چی بود.پاشدم اومدم بین دوتا پاش و کیرمو گذاشتم جلو کسش.هر لحظه حس میکردم آبم میاد.نگاش کردم ،بی حال افتاده بود و چشاش بسته بود،کیرمو هل دادم جلو ،تجربه ی اولم بود و نمیدونستم چیکار کنم.کسش اینقدر گشاد بود که با کوچکترین فشاری تا ته کیرم رفت تو.با دستاش ملافه رو چنگ زد.اینقدر اون تو داغ بود که تازه فهمیدم کس چه طعمی داره که همه دیونه اونن.مکث کردم و با دستام پاهاشو آوردم بالا،انگار تازه راه کیرم درست شد.بدنم از شهوت داشت از کار می افتاد.شروع کردم با احتیاط که آبم نیاد جلو عقب کردن.سعی می کردم چیزایی رو که توفیلم سوپر دیده بودم رعایت کنم،اما منه بی تجربه و زنه به این سن و اون فیلما کجا!!!12-10بار تلمبه زدم،شروع کردم کف و مچ پاشو لیسیدن و بوسیدن…مث یه خواب بود …بدنش یه بوی خاصی میداد که شهوت منو بالا میبرد.یه کم که آروم شدم …دوباره شروع کردن جلو عقب کردن که یه لحظه حس کردم آبم داره میاد ،با تمام وجود خودمو تو کسش خالی کردم وافتادم روش.انگار خواب بود،حتی یه تکون هم نمی خورد…5 دقیقه گذشت صداش کردم جواب نداد!همین که دیدم نفس میکشه و قلبش میزنه به خودم امیدواری دادم که زندست.پاشدم دویدم لباساموپوشیدم و تازه فهمیدم چه گندی زدم…اومدم دم در اتاق دیدم هنوز همون جوری افتاده رو تخت…رفتم کنار نشستم و چند بار به صورتش زدم که چشماشو باز کرد و دوباره تا منو دید بغض کرد و با زحمت بلند شد.اومدم دستشو بگیرم از تخت بیاد پایین که دستمو پس زد و گفت برو که خدا عوضشو بهت بده …برو تو خیر نمیبینی پسر!لنگون لنگون رفت سمت دستشویی !من که دیدم جایی واسه حرف نیست سکوت کردم و زدم بیرون و رفتم جلوی خونه تو ماشین تا صبح خوابیدم که بابام شک نکنه…از اون داستان سالها میگذره و خالم حتی به صورت من نگاه نمیکنه و حتی دست هم باهام نمیده…مثل غریبه ها فقط یه سلام و یه خداحافظی!همیشه وقتی یاد اون شب میوفتم با وجود عذاب وجدان اما لذتش هنوز کیرمو سفت میکنه. باور کنین همین الان با وجور اینکه مرز پنجاه سالم رد کرده واسه من از هر زن دیگه ای خواستنی تره و دلم میخواد باهاش همبستر بشم.

نوشته:‌ اشکان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها