داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

احساس به خاله

سلام دوستان راستش زیاد دست به قلمم خوب نیست داستانم هم زیاد سکسی وانجمن کیر تو کس نیست ولی این اتفاق متاسفانه برام افتاده اسم من حامده 31 سالمه به خاله داره اسمش ناهیده اونم 38 سالشه داستان مال دوسال پیشه سیزده بدر سال 98 که ما با خالمون میریم تو باغ اینجوری روزمون میگذرونیم اما اینکه چطور من به خالم به اون شکل فکر کردم برمیگرده به موقعی که من 9 سالم بود با هم دیگه خاله بازی میکردیم تو یکی از این بازیا ما زن وشوهر هم دیگه شدیم اون چای میریخت اشپزی میکرد منم مثلا میرفتم سرکار می اومدم خونه تا اینکه نمی دونم چیشد موقع خواب من ازلپ ناهید بوسیدم اونم برگشت لبم بوسید منم جوگیر شدم شروع کردم لبش خوردن خلاصه یه مدت لب بازی کردیم این بازیامون همین طور ادامه داشت ما هم درحد همین لب بازی جلو رفتیم تا اینکه ما ازشهرستان اومدیم تهران اینجا موندگار شدیم هرازگاهی هم که می اومدیم شهرستان دیگه خاله بازی انجام نشد حتی من خودم پیشنهاد بازی رو می دادم ولی هربار این بازی انجام نمیشد از شانس بد من خلاصه چند سال گذشت خاله ما تو 19 سالگی با پسرخالش ازدواج کرد با خودم گفتم دیگه راجع به خالت فکر ناجور نکن ادم باش برو یه دوست دختر پیدا کن بااون هرغلطی خاستی بکن البته دوس دختر پیدا کردم سکس هم کردم ولی هیچی خالم نمیشد یه جورایی انگار عاشقش بودم حس عجیبی داشتم بهش نمی تونستم از فکرش بیام بیرون سالی شاید یکی دوبار همدیگه رو میدیدم ولی وقتی میدیدمش دوباره اون حس برمیگشت میرفتم تو حموم یه جق حسابی میزدم نمی خوام هم راجع به اندام خالم حرف بزنم ولی هرچی سنش بیشتر میشد نامصب جا افتاده تر و سکسی تر میشد خلاصه برسیم به سیزده بدر سال 98 طبق معمول رفته بودیم باغ داشتیم خوش می گذروندیم که خالمون گفت اب نداریم برم ازخونه اب بیارم به من گفت باماشین بریم سریع بیام گفتم باشه تو مسیر یهو افکار شیطانی اومد توسرم گفتم این بهترین فرصته باید یکاری بکنم رسیدیم خونه ناهید رفت دستشویی بعدش هم دبه ها رو پرکرد منم مثل لبو سرخ شده بودم گفتم بگم نگم شاید دیگه این فرصت که تنها باشیم پیش نیاد ناهید دبه ها رو پرکرد گفت بریم دیگه گفتم یه لحظه خاله میخوام یه چیزی بگم گفت تو راه بگو گفتم نه همین جا باید باشه گفت خب بگو سریع زود من من من کردم … گفت چه گندی باز زدی نمی دونم چطور بگم واقعا فشارم افتاده بود قلبم تند تند میزد اونم میگفت بگو زود باش دیگه گفتم من یکی حامله کردم …گفت چیییییی گفتم اره حالا هم میترسم به مامانم بگم چیکار کنم اونم خشکش زده بود گفت چیکار کردی خاک تو سرت اونم استرس گرفته بود نشستیم باهم حرف زدیم گفت چه جوری چیشد اصلا گفتم نه بابا دروغ گفتم قضیه این نیست گفت پس چیه گفتم بابا من دوست دارم گفت یعنی چی خب منم دوست دارم گفتم بابا من عاشقتم هر روز بهت فکر می کنم با هردختری میپرم فقط تو رو تجسم میکنم حالیت شد بعد این حرفا یه نفس عمیق کشیدم انگار یه وزنه یه تنی از روم برداشتن بنده خدا خشکش زده بود گفت نمی دونم چی بگم بریم باغ بعدن صحبت میکنیم سوار ماشین شدیم دیگه هیچی نگفتیم رفتیم باغ اونجا هم دیگه اون بگو بخند قبل نبود بعد اون روز ما برگشتیم تهران یه مدت بعد تو تل بهش پیام دادم چرا چیزی نمیگی حداقل فحش بده یه چیزی بگو گفتش از کی این حس داری گفتم از همون بچگی خاله بازیامون گفت واقعا ازاون موقع گفتم اره هم دیگه رو می بوسیدیم یادت نیست گفت یادمه ولی بچه بودیم عقلمون نمیرسید من خالتم نمی تونم بهت حس دیگه داشته باشم توهم ازدواج کن به زنت احساس داشته باش منو فراموش کن گفتم نمی تونم خیلی تلاش کردم ولی نمیشه نمی تونم هیچ حسی به دختر های دیگه ندارم فقط تو رو می خوام گفت خب حالا انتظار داری چیکار کنم من گفتم نمی دونم واقعا دارم دیوونه میشم فقط میخواستم بدونی چه حسی بهت دارم گذشت تا اینکه چندماه بعد محرم شد کیفم کوک شد که میریم شهرستان پیش ناهید خیلی استرس داشتم بعد اون قضیه رفتار خالم با من چطوریه خلاصه اومدیم شهرستان خونه مادربزرگ عزیز خالم هم اومد اونجا خیلی گرم احوال پرسی کردیم تحویلم گرفت اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود که بخواد سرد باشه تا اینکه داشت ناهار اماده میکرد رفتم از پشت بهش گفتم هنوز جواب منو ندادی اونم گفت چی گفتم راجع به احساسی که بهت دارم اونم اخم کرد گفت هنوز درگیری من خالتم نمی تونم بهت علاقه داشته باشم اصلا علاقه داشته باشم بعدش چی میخوای باهم ازدواج کنیم گفتم نه ولی میشه یه بار با من بخوابی دیگه برگشت یه سیلی محکم زد تو گوشم گفت گمشو تا ابروتو نبردم …منم رفتم بیرون تا اینکه روز عاشورا شد تو اونجا قابلمه می بردیم غذا می گرفتیم من مسئول گرفتن غذا بودم به خالم تکست دادم بیا از تو خونه قابلمه رو بده ببرم اونم گفت باشه اومد ظرفا رو بده گفت یه لجظه بیا تو گفت ببخشید اون روز زدمت ولی حرفت خیلی زشت بود تو هم باید هرجه سریع تر ازدواج کنی که این حست نسبت به من از بین بره داشت همین جوری حرف میزد و نصیحت میکرد که محکم گرفتمش لبش بوسیدم یه چک دیگه خوابوند تو گوشم گفتم مهم نیست دیگه دوباره بوسیدمش انداختمش زمین مثل دیوونه ها گردنش ولباشو لیس زدم اونم داشت گریه میکرد میگفت حامد تو رو خدا داری اشتباه میکنی ولم کن من شوهر دارم …گفتم باشه فقط 5 دقیقه همراهی کن داد نزن من دیگه بیخیالت میشم همین جوری داشت نفس نفس میزد گریه کرد گفت نه نمی تونم حامد نمی تونم اینکار رو بکنم ولم کن دلم واسش سوخت نمی خواستم تجاوز کنم میخواستم اگه رابطه سکسی باشه دوطرفه باشه اونم دلش بخواد ولی خب نشد از روش بلند شدم گفتم دیگه مزاحمت نمیشم الانم 31 سالمه هنوز ازدواج نکردم ونخواهم کرد چون به هیچ زنی غیر ازناهید نمی تونم فکرکنم نمی دونم کسی هم هست مثل من عشق ممنوعه داشته باشه یا نه ولی خیلی سخته کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی ولی هیچ جوره نتونی بهش برسی.

نوشته: حامد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها