داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق در زمان وبا (۱)

برای صد و چهل و هشتمین بار کتاب عشق در زمان وبا رو تموم میکنم و میزارمش رو میز و اینبار هم مثل صد و چهل و هفت بار گذشته خوشحال و سرمست از وصال فرمینا و فلورنتینو بعد از سالهای طولانی ، به حال و احوالشون غبطه میخورم .
روی صندلی کز میکنم و با پرواز خیال سفر میکنم به سرزمین عشق های خوش فرجام ؛ بی هیچ پایان تلخی ، عاشق و معشوق همه کنار هم خوشحال و خوش‌عاقبت زندگی میکنن ، جایی تو سرزمین رویاها .
تو همین افکارم که نوه‌م آیهان صدام میزنه : پدرجون ؟ پدرجون خوابیدی ؟ مگه نمیخواستی بریم انباری رو تمیز کنیم که نجاره بیاد برات قفسه بزنه ؟
چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم . لبخند میزنم و میگم : آره خوشگلم ، من که نخوابیدم ؛ بیا بریم ، بیا . بنی‌آدم تا زنده‌س دردسر داره . پیر شدیم ولی از زندگی سیر نشدیم .
آروم آروم پشت سر آیهان راه میرم تا میرسیم به انباری گوشه حیاط . آیهان کنار در می‌ایسته و من کلید میندازم و در انباری رو باز میکنم . اوه اوه اوه ! چه گرد و خاکی ! چقد هوا خفه‌ست ! آروم آروم میرم تو انباری و انگشتم رو روی میز میکشم . رد انگشتم میمونه روی میز . کاغذ ها و یه‌سری آت و آشغال های وی میز رو برمیدارم و میدم به آیهان تا ببره بزاره دم دروازه . یه کارتن بزرگ هم روی میز هست که دیگه زورم نمیرسه بلندش کنم . چندتا کتاب رو جابجا میکنم و سر آخر که صندوقچه قدیمی رو بلند میکنم که ببرم بزارم دم در ، بخاطر ضعف پیری از دستم رها میشه و می‌افته روی زمین و محتویاتش میریزه بیرون . خون توی رگ‌هام خشک میشه و چشمام روی وسایل ثابت میمونه . من که آلزایمر نداشتم ، پس چرا اینا رو فراموش کرده بودم ؟ به دفترچه یادداشت قدیمی‌م ، دستمال پارچه‌ای ابریشمی ، شونه فلزی که حالا به گمونم خیلی وقته که زنگ زده و پیرهن کهنه رنگ و رو رفته‌ای که میشه رد گذر زمان رو از روش تشخیص داد نگاه میکنم . خم میشم ، جمعشون میکنم و دوباره میزارمشون توی صندوقچه و همینجوری بالاسر صندوقچه میشینم . آیهان میاد توی انباری و با دیدنم میگه : پس چرا نشستی پدرجون ؟ خسته شدی ؟
دیگه حوصله تمیز کردن اینجا رو ندارم و مشتاقم بعد از سالها تو تنهایی خاطراتم رو مرور کنم ، بخاطر همین به آیهان میگم : طبیعتا من با ۹۸ سال سن نباید بتونم تو این دخمه حتی نفس بکشم ، چه برسه به تمیزکاری !
آیهان میاد کنارم میشینه و به صندوقچه اشاره میکنه و میگه : این چیه پدرجون ؟ کجا بود ؟
میگم : این گنج زندگی منه ؛ خیلی وقت پیش گمش کرده بودم ، حالا پیداش کردم .
☆                     ☆                    ☆
در صندوقچه رو باز میکنم و با اینکار انگار وارد یه جهان دیگه میشم ، انگار دیگه پیر نیستم و مثل هشتاد سال قبل هنوز همون نوجوون ۱۷ ساله‌م ؛ وسایل رو کنار میزنم و دفترچه یادداشت روزانه‌م رو میارم بیرون . این اولین دفترچه یادداشتم نبود ولی تنها دفترچه‌ای بوده که حالا برام باقی مونده ، لابد برای اینکه تو چشم نبوده ؛ نمیدونم . دفترچه رو باز میکنم و دنبال روز مورد نظرم میگردم ، نمیدونم دقیقا چه روزیه ولی حدودش رو میدونم . ورق میزنم و روی یه صفحه نگه میدارم .
نوشته بودم :
پنجشنبه ۷ فروردین ماه سال ۱۳۲۰ – تهران
امروز یک هفته از پایان سال ۱۳۱۹ و آغاز سنه ۱۳۲۰ میگذره . این چندروز انقدر سرگرم مهمانی های دربار و جشن های بازار بودم که وقت نکردم یادداشتی بنویسم . از ضیافت عصمت دولتشاهی توی کاخ کوچیک شهوند و مهمانی محمود جم توی باغ سعدآباد تا دومین جشن نوروزی که فوزیه توی ایران برگزار کرده که البته جالب‌ترینش هم همین جشن فوزیه بود که بنابر تازه وارد بودن و لابد چشم و هم‌چشمی سنگ تمام گذاشت و از هیچ تهیه‌ای فروگذار نکرد ، لباس های مخمل و زری و دسته‌های حوری و پری گواه از خرج های دهان‌پرکن بود . البته شیک‌ترین شخص حاضر در مجلس خود فوزیه بود که تازه از قاهره و کاخ مادرش ملکه نازلی برگشته بود و تمام لباس ها و جواهراتش از لندن و رم و برلین براش فرستاده شده بود ؛ البته تاج‌الملوک هم جشنی برگزار کرده بود اما من چون مجموعا دیدگاه جالبی نسبت به تاج‌الملوک ندارم ، همراه خانواده نرفتم و توی عمارت موندم . هوای تهران دیگه کم‌کم داره رو به خنکی میره و سرمای سوزناک و مرموزش رو از دست میده اما بنابر احتیاط بخاری نفتی های عمارت و شومینه اتاق من هنوز روشنه ولی حتی همین حالا هم عطر شکوفه ها تو پامنار و میدون سپه و سلطنت‌آباد بیداد میکنه . رخت و ریخت مردم نو شده و حتی چهره کریه بخش های فقیر نشین هم کمتر توی ذوق میزنه ؛ بچه ها دسته دسته تو خیابون دنبال هم می‌دون و شلوغ میکنن ؛ حوالی منیریه که غلغله بود از ازدحام جمعیت و بیکاری معرکه‌گیر ها . گذشته از این چیزایی که نوشتم ، توی مهمونی عصمت دولتشاهی یه چیز اعصابم رو بهم ریخت ؛ یه نفر ، یه شاگرد شوفر ، شاگرد شوفر ملکه عصمت …
چشمام رو میبندم و سعی میکنم یه تونل خیالی درست کنم و برم به ۸۱ سال قبل ؛ به شب اون مهمونی ؛ به اون لحظه و به اون ساعت تا ببینم از این داستان راستین و از این قصه پر غصه چی یادم مونده . توی تهرانم ؛ باغ سعدآباد و کاخ شهوند ؛ شب ۴ فروردین سال ۱۳۲۰ . چشمام رو باز میکنم و نگاهی به دور و برم میندازم . چقدر شلوغه اینجا ، چقدر هم‌همه‌ست . مردا و زنا چندتا چندتا تو گروه های مختلف به روش مهمونی های اروپایی دور هم حلقه زدن و باهم صحبت میکنن . سرم رو برمیگردونم و به آدمای اطراف نگاه میکنم ، مادرم و ملکه عصمت و چندتا زن دیگه دور هم روی مبل بزرگ روبروی شومینه نشستن و شک ندارم حسابی تو پوستین تاج‌الملوک افتادن و دارن قشنگ از خجالتش درمیان و غیبتش رو میکنن ‌. گوشه دیگه سالن فوزیه تنها نشسته و با شهناز ۶ ماهه که تو بغلشه سرگرمه . یکی از درهای سالن پشت سرهم باز و بسته میشه و پیشخدمت ها راه به راه میان و میرن و با شربت و شیرینی و میوه پذیرایی میکنن . یهو یه زنی میاد وسط سالن با صدای بلند کف میزنه و بعد از ساکت شدن جماعت با صدایی که همه بشنون میگه : خانوما ، آقایون ، لطفا سکوت کنید ؛ مهمان عزیزی داریم که برای هنرنمایی تشریف آورده ؛ خانم قمرالملوک وزیری افتخار دادن و مجلسمون رو منور فرمودن !
چند ثانیه بعد در سالن باز میشه و قمر میاد تو سالن و با بعضیا درخور حال ، احوال‌پرسی میکنه . بعد از پذیرایی ، شروع میکنه به خوندن تصنیف دختران سیه‌روز که در مذمت حجاب اجباری و شیوخ خشک مغز زیاده‌روعه و شدیدا موردعلاقه روشنفکران و رضاشاهه :
ای دختران سیروس ! تا به کی در افسوس ؟
زیر دست مردان تا به چند محبوس ؟
کرد چاره ایران دختران ساسان
تا به کی خموشی ؟ ای زنان ایران !
هیچکس خبر نیست ، فکر خیر و شر نیست
ای رجال ایران ، زن مگر بشر نیست ؟
(صدای کف زدن زنا بلند میشه و ملکه عصمت به قمر خلعت میده )
چند در حجابی ؟ تا به کی به خوابی ؟
از وجود شیخ است کین چنین خرابی
مملکت خراب است ، ملتش به خواب است
دختران حساس ، وقت انقلاب است
دختران ملت تا به چند ذلت ؟
بیافکنید از سر ، چادر مذلت
آواز همچنان ادامه داره اما من دلم سکوت میخواد ، خصوصا سکوت بهشت سعدآباد . بلند میشم و آروم آروم از سالن خارج میشم و میرم تو باغ ؛ تو نگو باغ ، بگو بهشت برین . چمن های مرتب شده ، درختای ردیف و به قاعده ، ریسه چراغای رنگارنگ که کل باغ رو روشن کردن ، استخرهای پر از آب ، برکه های خیال‌انگیز ، آب نماهای مرمر ، خرگوش هایی که تو باغ رها شدن تا باعث زیبایی بیشتر بشن ، همه و همه کنار هم کاری میکنن آدم خیال کنه یه تیکه از بهشت افتاده توی تهرون . روی چمنا قدم میزنم تا میرم و میرسم به یه نیمکت ، زیر یه درخت . روش میشینم ، به پشتی‌ش تکیه میدم ، چشمام رو میبندم و یه نفس عمیق میکشم ؛ آخییییش !
یه صدا از کنارم میاد : آره ! واقعا هم آخیش داره ؛ انگار صحیح و سالم از پل صراط رد شدی و رسیدی به خودِ خودِ بهشت .
ترسیدم ! چشمام رو سریع باز و میکنم و وحشت‌زده بهش نگاه میکنم . این دیگه کیه ؟ چقدر جذابه ! خیلی خوشگل نیست ولی خیلی جذابه ، لااقل از نظر من !
یخورده چشمام رو کوچیک میکنم و سریع و با تعجب میگم : چی ؟

اینجا رو میگم ؛ سعدآباد رو ؛ خب میدونی ، راستش من اینجا زندگی میکنم . بس که هوای اینجا خوبه آدم حیفش میاد بیرون اینجا حتی نفس بکشه .
یه نگاه به سر تا پاش میندازم . رخت و وضعش که به اعیونا نمیاد .

احیانا باید کلفتی ، نوکری ، غلامی ، برده‌ای ، خواجه‌ای ، چیزی باشی دیگه ؟ نه ؟ چون به سر و وضعت نمیخوره از اشراف باشی .
بلند خندید و یه گاز گنده به سیب توی دستش زد و گفت : خواجه که نه ؛ ولی خب مثل شما شاهزاده هم نیستیم .
بعد نگاهش رو انداخت به خرگوش کنار استخر و کلمه به کلمه گفت : اینجانب شاگردِ شوفرِ علیاحضرت ملکه عصمت‌الملوک دولتشاهی میباشم . دارم وردست عموم شوفری یاد میگیرم تا بعد از اینکه ملکه عصمت مرخصش کرد ، من بشینم جاش و بشم شوفر اول ملکه . تازه ، زنعموم هم آشپز ملکه‌ست !
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم . خندیدم و با تمسخر گفتم : اولش یه جوری گفتی اینجا زندگی میکنم من خیال کردم بابات نصف اینجا رو انداخته پشت قباله ننه‌ت !

برای زندگی کردن نیاز نیست آدم شاه باشه ، فهمیدی شاهزاده ؟

نوکری و کلفتی و پادویی و شوفری هم زندگی نمیشه ، حالیت شد رعیت‌زاده ؟

تو دوره خودتون مردم رو با همین طرز فکر کهنه و پوسیده داشتین بدبخت میکردین . متاسفانه برای خودتون و خوشبختانه برای مردم ، دوره سلطنت شما قاجاریه‌ای ها دیگه به سر اومده و روزگارتون گذشته ؛ لابد خودتونم خوب میدونین اگه رضاشاه هنوز تحویل‌تون میگیره بخاطر علاقه‌ایه که به ملکه عصمت داره وگرنه تشنه‌ست به خون قاجاریه .

برای تو و امثال تو که عمری نون خشکِ بیات خوردین و پس گردنیِ ارباب و لگدِ خر و قاطر و الاغ ، چه فرقی میکنه قاجاریه و پهلویه ؟ توی پاپتی بی سروپا که نمیتونی ح رو از ب تشخیص بدی بهتره دمت رو به دم شتر گره نزنی . سرک کشیدن تو کار بزرگان به رعیت ها و رعیت زاده ها نرسیده ، بشینین آب و نون و کشک‌تون رو بخورین و به درگاه خداتون شاکر باشین که لااقل امنیت دارین .
باورم نمیشد ، نشسته بودم داشتم با یه شاگرد شوفر بی اصل و نسب دهن به دهن میشدم و باهاش بحث میکردم و تازه حرص هم میخوردم ! پاشدم برم که یهو برگشت با یه لحن تمسخر آمیز گفت : بله ! شما درست میفرمایین ! تابحال از این زاویه ، یعنی از زاویه دید یه شازده قراضه‌ی روزگار به سر اومدهِ‌ی قجری مثل تو به این قضیه نگاه نکرده بودم !
چی ؟ چه گهی خورد ؟ با من بود ؟ به من گفت شازده قراضه ؟ به من گفت روزگار به سر اومده ؟
برگشتم که بدترین لیچاری که توی ذهنمه رو بارش کنم ولی حرفم رو قورت دادم ، فقط انگشت اشاره‌م رو به نشونه تهدید گرفتم جلوش و با حرص و عصبانیت گفتم : یبار دیگه ببینمت ، یبار دیگه صدات رو بشنوم ، با دندونای خودم خرخره‌ت رو میجوعم .
هیچی نگفت ، فقط یه پوزخند زد . برگشتم و ازش دور شدم ؛ مغزم داره منفجر میشه ، دیگه حوصله اینجا موندن و شلوغی و حتی حوصله این بهشت رو ندارم . میخوام برگردم عمارت ، به سکوت و ظلمت اتاق خودم نیاز دارم ؛ میرم به قسمتی که شوفرا نشستن و داد میزنم : غلامعلی !

*                  *                  *
اه ! لعنت به این نور مزاحم ! میخواستم بخوابما ، خوابم رو از سرم پروند ؛ کاش دیشب پرده رو کامل میکشیدم . بلند شدم ، پرده هارو کاملا کنار کشیدم و بازشون کردم و بعد از دستشویی رفتن و شستن دست و صورتم از اتاق اومدم بیرون . مستخدم داشت از کنارم رد میشد که گفت : سلام آقا ، صبح بخیر ‌‌.

سلام ‌‌. بقیه بیدار شدن ؟

بله ، تو اتاق غذاخوری هستن . دارن صبحانه میخورن .
منم رفتم به اتاق غذاخوری ؛ بعد از مزخرفات صبح بخیر و پرس و جو و سین جین که دیشب چرا وسط مهمونی سرم رو انداختم پایین و برگشتم خونه ، شروع کردم به خوردن صبحانه ‌. پدرم داشت به رادیو بی‌بی‌سی فارسی گوش میداد ، به اخبار آتیشِ جنگِ عالمسوزِ جهانی که خب البته خیلی از ما دور بود ؛ انقدر دور که شعله‌هاش حتی نوک انگشتامون رو گرم نمیکرد چه برسه به سوزوندن . ایران اعلام بی‌طرفی کرده بود .
بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و رفتم تو اتاق لباسم رو پوشیدم که برم خونه طاها ‌. طاها ، پسرِ ملک‌التجار ، صمیمی‌ترین دوستم بود . هدیه هایی که به مناسبت عید براش خریده بودم رو آماده کردم و گذاشتم رو تخت . در اتاقم رو باز کردم و بلند گل‌پری رو صدا کردم .

گل‌پری ! گل‌پری ! گل‌پری ؟!
گل‌پری بدو بدو و سریع خودشو رسوند جلوی اتاق من و گفت : بله آقا ؟ امری داشتین ؟
برو به غلامعلی بگو بیاد این هدیه هارو ببره بزاره تو ماشین . بدو .

ولی آقا ، غلامعلی نیست .

نیست ؟ کدوم گوری رفته پیرمرد هاف هافو ؟ ای ایشالله که بری زیر گاری از بس بدردنخوری غلامعلی . هر وقت نیازش نداریم تو دست و پاست ، بعد حالا هروقت که کارش داریم عین کشِ تنبون در میره ‌. برو بگو شمس‌الله بیاد ببره اینارو .

چشم آقا .
بعد از رفتن گل‌پری ، منم رفتم جلو آینه به خودم نگاه کردم . به چشمام ، تو کل اجزای صورتم بیشتر از همه چشمام رو دوست داشتم و همیشه با دیدنش تو آینه ذوق میکردم که وای چه چشمای خوشگلی دارم !
یهو در صدا کرد . درو باز کردم ؛ شمس‌الله پشت در بود . بهش گفتم هدیه هارو برداره و بیاره بزاره تو ماشین . راه افتادم و از اتاق رفتم بیرون ، شمس‌الله هم دنبالم راه میومد . در سرسرا رو باز کردم و از عمارت خارج شدم و رفتم تو حیاط . نسیمی که میزد باعث شد چند قطره از آب فواره پرت شه و برسه به صورت من ؛ خنکی‌ش باعث شد حالم جا بیاد و پرانرژی بشم . وقتی رسیدم دم در با دیدن چیزی که جلوم بود خشکم زد . ماشین جلوی دروازه عمارت روشن بود و شاگرد شوفر ملکه عصمت به ماشین تکیه داده بود .
از شمس‌الله پرسیدم : این اینجا چه غلطی میکنه ؟
شمس‌الله گفت : آقا بزرگ نوید رو آوردن به جای غلامعلی ‌.
چشمام داشت از حدقه در میومد ، با تعجب پرسیدم : چی ؟! به جای غلامعلی ؟! …

اپیزود بعدی داستان ، با عنوان “قلبی که جا می‌ماند” منتشر میشود …

نوشته: Night witch

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها