داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

شوهر خیانتکار و زن هم خیانتکار

اردیبهشت 95 بود که بعد یک سال و اندی رابطه بالاخره من و امید ازدواج کردیم در زمان دوستی امید بارها برام گفته بود که فلان دختر و فلان باهم دوست بوده ایم و خیلی از خاطرات سکسیش برام گفت و ان وقت فقط یه حسادت عاشقانه داشتم اما ندانستم یه روزی دمار از روزگارم در میاره …
6 ماه اول زندگی مشترک با خیر و خوشی گذشت امید سیم کارتش را عوض کرد و سرگرم زندگیش شد یه بوتیک داشت که کفاف زندگی مارا میداد خودم را خیلی خوشبخت میدیدم از انجا که من و امید با رابطه عاشقانه به هم رسیده بودم و دانستم غیر از من با دخترهای زیادی دوست بوده است بنابراین اوایل زندگی خیلی حواسم بهش بود که فیلش یاد هندوستان نکند اما هیچ نقطه منفی ازش ندیدم و خیالم راهت بود که امید بهم وفادار است و ترک عادات قدیمی و کرده است اما 6 ماه که گذشت کم کم رفتار و روحیات امید عوض شد کمی بد اخلاق شده بود و همیشه تو فکر بود با خویش گفتم حتما درگیری با کسی داشته و زیاد اهمیت ندادم اما همینکه دیدم تا خانه میاد گوشیش و خاموش میکنه و من هم بخوام روشنش کنم پسوردش ندارم و بهم هم نمیده و با این بهانه که شب است و استراحت واجبه بذار گوشیم خاموش بشه اما چند شب که گذشت و یادش رفته بود خاموش کنه سر شام بودیم که مسیج براش امد رفتم که گوشی براش بیارم که سریع بلند شد و نذاشت بردارم و تا نگاه به گوشی کرد مسیج و نخوانده گوشیش خاموش کرد خیلی ناراحت شدم هرچه بهش گفتم گوشیت و روشن کن باید بدانم کی بود که اینقدر تورا بهم ریخت اما گوشی و باز نکرد و ان شب دعوای لفظی چند ساته کردیم و خوابیدم صبح برای مهیا کردن صبحانه بیدار نشدم و امید هم یه لیوان اب پرتقال خورد و رفت خیلی پریشان شدم و حالا تمام شادی این 6 ماه به عزا تبدیل شده است شروع به پیام دادن به امید کردم و ازش خواستم که بخاطر زندگیمان شده ازین بلا چه دختره چه زنه دور بشو نذار بهم بپاشیم اما امید بهانه اورد و هرگز اعتراف نکرد که طرف مونث بوده و دم از مذکر بودن طرف زد … بعد هفته ای درگیری قانع شد گوشیش خاموش نمیکنه و چنین هم کرد و بیش از 10 روز گذشت اما خبری نبود و منم خیالم راهت شد تا اینکه یه روز با خواهر خانمم راهی بازار شدم و گفتم بریم امید و غافلگیر کنیم با عشق و صفا رفتم با بدبختی و غم برگشتم وارد پاساژ که شدیم به دم در بوتیک امید که رسیدم صدای خنده هاش دهها متر دورتر هم شنیده میشد داخل شدیم رنگ از رخسار امید پرید گوشی اصلی رو قفسه لباسها بود و یه گوشی ساده دستش بود و گرم گفتگو بود دنیا برابر دیدگانم تیره و تار شد او به دور از چشم من گوشی و سیم کارت گرفته و تو مغازش پنهان کرده و حالا هم داره با عشقش حرف میزنه شروع به حرف زشت بهش کردم و صدام و بلند کردم همکاراش همه جمع شدن و تا انجا که در توان داشتم بهش بد گفتم که امید هم خودش و ابرو باخته جلوی همکاراش دید سکوت نکرد و چند حرف بد به خودم و خانوادم زد و بسمت من حمله کرد و اولین کشیده زد و همکاراش اورا دور کردن و منم با غم و درد خودم خانه برگشتم خانه ای که برام حالا زندان است بدون معطلی لباسهام و برداشتم و خانه بابا رفتم و جریان را گفتم و کمتر از یک هفته بعد به همراه برادرم دادگاه رفتم و مهریه ام را اجرا گذاشتم 1370 سکه برای سلطان سکه هم بالاست چه رسد به امید که تمام زندگیش 370 سکه هم نمیشد چندین ماه گذشت امید و خانوادش که میدانستن هرگز توان چنین مهریه سنگینی را ندارن با وساطت بزرگترها بالاخره مارا آشتی دادن و سر زندگیم برگشتم و مادر و خواهر و پدر و برادر و عمو و عمه و خاله و … همه اعضای خانواده امید ضمانت کردن که امید دیگه تکرار نخواهد کرد …
در اولین سالروز ازدواجمان جشن کوچکی با حضور خانواده من و امید برگزار کردیم و همه کدورت و غمها فراموش شده بود و امید هم کاملا سربراه شده بود و یکبار دیگه شادی به زندگیم برگشت تا شهریور همین امسال 97 همه چی بخوبی گذشت امید توبه اش را نشکسته بود و منم شاد بودم و اکثر روزها هم کمک امید در بوتیک میرفتم و خیلی خانمها هم میامدن و میرفتن اما امید چو مشتری راه انداخت و رفتن خیلی خوشحال بودم و با خود تصمیم گرفتم که دیگه وقت پدر کردن امید هستش و باید حامله بشم و دقیق یادمه 30 شهریور ماه 97 سالروز تولد امید بود و منم خانه را صفایی داده بودم و شام خوبی درست کرده بودم تا دونفری جشنی خوب بگیریم عصری ساعت 4 و نیم بود که به اتفاق زهرا همسایه روبرویی بازار رفتم تا کادویی برای امید بخرم تو پیادرو در حال راه رفتن بودم که زهرا گفت میخوام یه چیزی برات بگم اما همیشه میترسیدم و نگفتم ازش خواستم حرفش را بزند که کاش نمیزد بهم گفت حقیقتش هفته قبل پنجشنبه بعد اینکه خانه بابات رفتی ( طبق معمول همیشه پنجشنبه ها خانه بابام میرفتم و عصر جمعه برمیگشتم ) ساعتی بعد صدا امد و رفتم یه سر بزنم اقا امید و دیدم که با یه خانم وارد خانه شدن … درجا ایستادم و سرم بدجور به درد امد داشتم دیوانه میشدم خدای من چه میشنوم امید که ماههاست خطایی ازش ندیده ام و حالا زهرا اورا دیده است دیگه ادامه بازار ندادیم و گفتم خانه برگردیم کادو بخوره تو سرش … نمیدانستم چه بکنم برای اثبات نیاز به زهرا داشتم که او هم گفت شوهرم منو میکشه و اگه اسمم بیاری میگم من چیزی ندیده ام و حالا هم ندانستم چه کنم اما تصمیم گرفتم کاری انجام بدم که امید بفمه یه من ماست چقدر کره داره …
امید توبه کرده بود اما بی دلیل نیست که میگن توبه گرگ مرگ است و حالا دیگه هیچی برام اهمیت نداره حدود یکسال و نیم باهم زندگی کرده ایم و حتی بخودم اجازه ندادم نگاه نامحرم کنم چه رسد به خیانت اما امید قدر این زندگی سالم و ندانست و از اوایل مهر امسال تا الان حدود سه ماهه که با مجتبی هستم مجتبی قبلا با هم رابطه چند ماهه داشتیم که من بهش نامردی کردم و با امید آشنا شدم مجتبی میشه پسر خاله مامانم و الان حدود یه هفته ده روز یکبار باهاش سکس دارم تمام بدنم کون و کس تپل و خوشگلم را تقدیمش کرده ام که وقتی امید این بدن زیبای مرا به یه جنده خانم ترجیع داد منم دیگری را به شوهرم ترجیع میدم و با اینکه قسم به فاطمه زهرا هرگز و هرگز خیانت هم به فکرم خطور نکرده چه رسد به انجام دادنش اما وقتی شوهرت حیوان باشد دیگه ابروت هم از دست میدی …
انعکاس همینه حالا که امید حلال خویش را رها و به دیگری پیوست منم حلال خویش را رها و به دیگری پیوستم و هیچی هم برام مهم نیست فقط همین که لذت سکس با مجتبی برام خیلی غمناک هست تا لذت چون دیگه زندگی برام معنی و صفایی نداره …
از همه سروران ارجمند سایت شرمندم طولانی شد به امید اینکه هیچ زنی چو من بدبخت نباشد و گر نان شب برای زندگی نداشت فقط یه شوهر پاک داشته باشد و زندگیش پاک و سالم …

نوشته: یه خیانتکار …

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها