داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

مادر و دختری با چشمان قهوه ای

درود به عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا داستانم رو بخونن.
این داستان بر اساس یک اتفاق واقعی که همین حوالی رخ داده ، توسط نویسنده به نگارش در اومده.
توصیه ی نویسنده: افراد نوجوان و کسایی که اطلاع دارن که دچار بیماری اعصاب و روان هستن یا از مشکلات روحی و روانی رنج میبرند در صورت صلاح دید این صفحه رو ببندند.
دراز کشیده بودم و بالا و پایین شدنش روی کیرم رو تماشا میکردم. تکون خوردن سینه هاش نمیزاشت چشمام رو ازشون بردارم.صحنه ی فوق العاده ای بود. دستام رو به سینه هاش رسوندم و توی مشتم گرفتمشون. همزمانی که اون پایین میومد منم کمرم رو بالا می آوردم تا کیرم تا انتها داخل بشه.
خوابوندمش و پاهاش رو بالا بردم و توی شکمش خم کردم. چون کسش تنگ بود ظرفیت کیرم که به بزرگترین حجم خودش رسیده بود رو نداشت.
با اولین ورود کیرم گفت: عشقم فکر کنم دیگه پاره شدم.
آروم ضربه میزدم تا خوب باز بشه.
دستاش رو باز کرد تا دراز بکشم توی بغلش.
پاهاش رو حلقه کرد دور کمرم. دستاش رو گذاشت پشت شونه هام و فشار میداد و نوازش میکرد.
با خواهش ازم میخواست که تمومش نکنم.
+عشقم تمومش نکن باشه؟لطفا ادامه بده. لطفاااا…
لاله ی گوشش رو توی دهنم بردم.
چند دقیقه ای ادامه دادم.
صدای ناله هاش بلند تر شده بود. وقتی با لرزش بدنش کاملا ارضا شد سرعتم رو بالا بردم و داخلش خالی شدم.
بعد از کمی استراحت از اتاق خواب اومدم بیرون
ساعت مچی و انگشترم رو از روی میز برداشتم تا دستم کنم و برم.
+میشه چند دقیقه دیگه هم بمونی؟؟لطفا!!دلم خیلی برات تنگ میشه. نمیدونم دیگه کی میای پیشم.
نشستم روی مبل و پاهام رو انداختم روی هم. سیگارم رو روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم.
سرش رو روی پاهام گذاشت و دراز کشید. با یه دستم سیگارم رو گرفته بودم و با دست دیگم موهاش رو نوازش میکردم.
صدای چرخش کلید توی قفل در اومد.
یه دختر نوجوون با مانتو شلوار مدرسه و کوله پشتی وارد شد. ما رو که دید کمی جا خورد.
یکتا سراسیمه سرش رو از روی پام برداشت و خودش رو مرتب کرد.
فقط یه شلوارک تا بالا زانو تنم بود. بدنم رو کامل شیو کرده بودم. از نوع نگاهش و معصومیت چشماش کمی خجالت کشیدم. با صدای لرزون سلام کرد و رفت تویِ اتاقش.
-ببینم مگه نگفتی دخترت امروز خونه نیست؟
+خب قرار بود بعد از مدرسه بره خونه دوستش ، نمیدونم چی شده که نرفته!!نگران نباش من چیزی رو ازش پنهان نکردم. ارغوان در جریان همه چی هست.
-بهترِ دیگه من برم. نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه.
یه جورایی ناراحت بودم که برای اولین بار بخوام اینجوری باهاش روبرو بشم.
.
.
.
چند روزی گذشت و شب من طبق معمول برای اینکه دخترم تنها نباشه زود اومدم خونه.
+بابا جووون.
-جانِ بابا!
+حوصله ام سر رفته تو خونه.استرس امتحانِ فردا رو هم دارم. نمیدونم چیکار کنم.
-نظرت چیه پدر و دختری شام رو بریم بیرون؟؟خیلی وقته دوتایی وقت نگذروندیم.
+عالیه!!حرف نداری بابا جونم. یکی یه دونه خودمی.
بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم.
وسطایِ شام خوردن گوشیم زنگ خورد. شماره ی یکتا افتاده بود. از سر میز بلند شدم و اونورتر رفتم تا دخترم بیتا صدام رو نشنوه.
+علو سلام یکتا جان.
با گریه شروع کرد به حرف زدن.
-سلام عمو. من ارغوانم. ببخشید که زنگ زدم. مجبور شدم. مامانم حالش خوب نیست نمیدونستم به کی زنگ بزنم. میشه خودت رو برسونی؟؟خواهش میکنم ، من تنهام اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.
-چی شده؟مگه کجایی عزیزم.
+الان بیمارستانیم ، مامانم از پله های ساختمون افتاده پایین الان هم بیهوشِ.
-آدرس بیمارستان رو برام بفرست.
پول شام رو حساب کردم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
-ببخشید میشه چک کنید خانم یکتا (…) کدوم اتاق هستن؟؟
ایشون توی بخش مراقبت های ویژه هستن.انتهای راه رو سمت چپ.
با عجله خودم رو رسوندم. ارغوان تکیه داده بود به دیوار و گریه هاش هم بند نمیومد.
-تو حالت خوبه دخترم؟ کی این اتفاق افتاده عزیزم؟
+عصر حدود ساعت پنج. من مدرسه بودم وقتی اومدم همسایه ها بهم گفتن.اونا آورده بودنش. الان هم به من نمیگن حالش چقدر بده.
اشکاش هنوزم جاری بود. بین اینکه بغلش کنم یا نه مُرَدد بودم. دستام رو که باز کردم انگار اونم یه آغوش میخواست تا خودش رو خالی کنه.
دخترم هاج و واج من رو نگاه میکرد که چه اتفاقی افتاده.اصلا این دختر کیه که من بغلش کردم. هنوز فرصت نشده بود براش توضیح بدم.
کارای پذیرش رو کامل کردم و ازمون خواستن فقط یک نفر بمونه به عنوان همراه بیمار.
-ببینم دخترم کسی رو داری بخوای بری پیشش؟
مات و مبهوت نگام کرد.
+من پیش مامانم بمونم بهتره.
-یه نگاه به اوضاع و احوالت بنداز!!اینجا اذیت میشی عزیزم. خودم هر جا خواستی میرسونمت.اقوام یا آشنایی داری؟
چند لحظه سکوت کرد.
راستش عمو ما تو این شهر کسی رو نداریم.از وقتی اومدیم اینجا تنها زندگی میکنیم.
پس یه کاری میکنیم.اول بریم وسایلت رو برداریم بعد شما دو تا رو میرسونم خونه خودمم بر میگردم بیمارستان.
.
.
.
بعد از مدتی یکتا حالش رو به بهبود رفت و از بخش مراقبت های ویژه بیرونش آوردن اما هنوز مرخص نشده بود.
عصر خیلی خسته اومدم خونه تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم که دیدم ارغوان تنها خونه ست و حااش هم زیاد خوب نیست.
-پس بیتا کجاست؟؟
+رفت.
-رفت؟کجا رفت؟
+گفت میره پیش مامانش.
-اتفاقی افتاده؟چیزی بهت گفت؟
+فکر کنم باعث دردسرتون شدم.واقعا معذرت میخوام.
سرش رو انداخت پایین و آروم اشکاش سرازیر شدن.
از چشماش میشد فهمید که چه فشاری رو تحمل میکنه.
-این چه حرفیه!!چه مزاحمتی؟ تا من آماده میشم برو حاضر شو تا یه جایی بریم.
+کجا؟
-هر جایی شد. توفعلا آماده شو.
.
.
.
+اینجا کجاست عمو؟
-به اینجا میگن بام شهر.تمام شهر اینجا زیر پاهاتِ. میتونی همه ی غم هات رو اینجا بزاری و بری.
+چطوری؟؟
اینطوری!!حالا خوب نگاه کن.
-یوووووهوووو.آاااااههههااااااای آدمایِ شهر از همتون متنفرم. همتون برید به جهنم حالا که هیچکدومتون منو دوست ندارین…
با صدای بلند میگفتم و میخندیدم.
+دیوونه شدی؟؟چیکار داری میکنی عمو؟
-چرا فکر میکنی دیوونگی بده؟؟همه آدما باید دیوونگی رو تجربه کنن. تازه اونموقع میفهمی که چه لذتی داره. حالا دستت رو بده به من و با شمارش من همراه من داد بزن
۳ ۲ ۱ …
یوووووووهووووووووو…
خسته که شدیم رویِ نیمکت قدیمی که کمی جلوتر بود نشستیم.
-خوش گذشت؟؟
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
+آره فوق العاده بود. فکر کنم حسابی بهش نیاز داشتم.
فقط نمیدونم شما از کجا میدونستی که چی حالم رو بهتر میکنه.
-تجربه عزیزم.!تجربه باعث میشه آدمها رو توی شرایط مختلف بشناسی
+الان میفهمم که چرا حال مامانم بعد از اینکه با شما آشنا شده اینقدر خوبه.
-یه چیزی رو بهت بگم؟
+آره بگین.
-هیچوقت از یه مرد جلو خودش زیاد تعریف نکن ما جنبه ی تعریف شنیدن نداریم.
+حالا من میتونم یه چیزی بگم؟
-چی عزیزم؟
+اصلا بهتون نمیاد دختری هم سن و سال من داشته باشین. بیتا چند سالشه؟
-اون ۱۵ سالشه.چطور بهم نمیاد؟خب تو سن ۳۸ سالگی یه دختر ۱۵ ساله داشته باشی زیادم غیر طبیعی نیست.
+یعنی واقعا شما ۳۸ سالتونه؟؟
چهره ی متعجب به خودش گرفت.
-خب آره!از چی تعجب کردی؟؟
+ولی من فکر میکردن به زور سی و دو یا سی و سه سالتون باشه.
خندم گرفته بود.
-دختر هنوز چند دقیقه هم نیست بهت گفتم از ما مردها تعریف نکن جنبه نداریم.
+خب واقعیت رو باید گفت.
+گرسنه ات نیست؟من که فکر کنم الان میتونم یه گوسفند رو دُرُسته بخورم.
+منم که از بس انرژی مصرف کردم ، گوسفند که نه ، ولی یه دونه مرغ رو فکر کنم بتونم بخورم.
ارغوان میخندید و من از اینکه خنده رو روی لباش آوردم حس خیلی خوبی داشتم.
سر میز شام دوباره گرم صحبت شدیم.
ارغوان مثل پرنده ای بود که انگار بعد از مدت ها از قفس آزاد شده.

عزیزم برنامه ای داری واسه فردا که مامانت مرخص میشه؟
+نمیدونم.مثلا چه برنامه ای؟
-گفتم شاید دوست داشته باشی مثلا یه جشن کوچولو بگیری. البته که اگر بخوای حتما کمکت میکنم.
+به نظرم فکر خوبی باشه.اما اینکه شما رو توی زحمت میندازه شاید درست نباشه.
-نگران نباش خودم دوست دارم که انجام بدم.
فکر میکردم با این کار خوشحال بشه اما چهره ش توی هم رفت.
-چی شد عزیزم؟از چی ناراحت شدی؟
+راستش یاد بابام افتادم.
-یعنی دلت براش تنگ شده؟؟
+دلم تنگ بشه؟واسه چیه اون آدم باید دلم تنگ بشه؟واسه کتک هایی که میخوردیم یا بدو بیراه هایی که میشنیدیم؟؟بزرگترین لطفی که به ما کرد این بود که ما رو تنها گذاشت و رفت.
نا خود آگاه دستاش رو که روی میز بود توی دستام گرفتم.
+دنیا همیشه هم سیاه نیست دخترم ، آدمای خوب هم حتما سر راهت قرار میگیرند. اگه بخوای حتما آینده روشنِ. بزار اون گذشته ها توی همون گذشته بمونن.
+وقتی شما رو دیدم مطمئن شدم که آدمای خوب هم تو این دنیا هستن. دستم رو توی دستاش فشار داد و تبسم زیبایی روی لباش نقش بست.
.
.
.
خونشون رو به کمک هم خیلی زیبا تزئین کردیم. ارغوان خونه موند و من دنبال یکتا رفتم تا بیارمش خونه.
در رو که باز کردیم ارغوان با کیکی که توی دستاش گرفته بود به استقبالمون اومد.

خوش اومدی مامانِ مهربونم. چقدر خوبه که برگشتی پیشم.
× من قربون اون دختر خوشکلم برم که اینقدر ماهه. چقدر دلم برات تنگ شده بود. خونه رو چطوری اینقدر خوشکل درست کردی؟
+با کمک عمو درستش کردیم.
× پس من فدایِ هر دوتاتون بشم عشقایِ من که این قدر به فکرم بودین.
-اگه کاری ندارین من دیگه برم شما هم مادر و دختری حسابی رفع دلتنگی کنید.
× مگه من میزارم بری؟ این چند وقته این همه هوای ما رو داشتی الان بری؟
آره عمو جون لطفا بمون دیگه!! بدون تو که مزه نداره.
× اوه! اوه! میبینم که بعضی ها خوب با هم کنار اومدن.
-چیه؟!نکنه حسودی میکنی؟
خب اگر این وسط عشقتون به من کم نشه حسودی نمیکنم.
سه تایی نشستیم و ارغوان کیک رو برید و تعارف کرد.
یکتا چنگال رو برداشت و اولین برش رو توی دهن من گذاشت.
ارغوان صداش رو صاف کرد و گفت: حواستون هست منم اینجا هستما!!
یکتا با خنده گفت: بفرما بعد به من میگن حسودی میکنی.
برش بعدی کیک رو توی دهن ارغوان گذاشت.
بفرمایید اینم برا دختر یکی یدونه ام.
.
.
.
چند شبی رو به خاطر اینکه از دل دخترم بیتا در بیارم وقت بیشتری براش گذاشتم و نتونستم به یکتا سر بزنم.
شب یه پیام از واتس آپ داشتم که شماره ناشناس بود.
-ببخشید من شمارتون رو ذخیره ندارم شما؟
+ارغوانم اینم شماره منِ.
-اتفاقی افتاده عزیزم؟مامانت خوبه؟
+یعنی واقعا واسه اینکه بهت پیام بدم باید اتفاقی افتاده باشه؟نمیشه مثلا دلم تنگ شده باشه؟
مضمونِ پیامش کمی برام عجیب اومد
منم دلم براتون تنگ شده دخترم.
نمیدونم چرا ، اما از عمد واژه دخترم رو به کار بردم. شاید به خاطر ترسی که داشتم و رعایت خط قرمزها.
+بیشتر به خاطر تشکر بابت زحمت هایی که کشیدی پیام دادم.خواستم تو دلت نگی چقدر دختر قدر نشناسی بود.
+این چه حرفیه. مطمئن باش هیچوقت همچین فکری نمیکنم.
+اتفاقی افتاده که دیگه پیشمون نمیای؟نکنه خسته ات کردیم.
نه. فقط این چند روز یه خورده سرم شلوغ بود. احوالتون رو هر روز از مادرت جویا میشم.
بیشتر از یک ساعت صحبت کردنمون طول کشید و برای شام فردا شب دعوتم کرد.
اونشب بعد از تموم شدن صحبت هامون با اتفاقی که برام افتاد اولین زنگ خطر برای من به صدا در اومد.
ارغوان رو به آغوش میکشیدم و عشق بازی میکردیم. لمس بدن لختش لذت وصف نشدنی داشت. همه چیز گنگ و مبهم بود. خوابی که نمیدونستم رویاست یا واقعیت.فقط میدونستم با سکسی که توی افکارم با ارغوان داشتم به اوج لذت رسیده بودم و صبح وقتی بیدار شدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده عذاب وجدان بدی اومد سراغم. در تمام طول روز نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم.انگار دیگه رشته ی خیال پردازیم دست خودم نبود.مدام صحنه هایی که توی مغزم از ارغوان تجسم کرده بودم ، روی پرده ی چشمام نقش میبست.هیچوقت فکر نمیکردم که اینقدر ضعیف النفس باشم.شاید کائنات به خاطر اعتماد به نفسی که راجع به این موضوع فکر میکردم دارم اما در واقعیت نداشتم میخواست تنبیهم کنه.
شب وقتی دیدمش بدون اینکه دست خودم باشه به یک دیدِ دیگه بهش نگاه میکردم.احساس گناه داشتم اما چیزی هم نبود که بتونم جلوش رو بگیرم.نا خود آگاه نگاهم میرفت به سمتش. چند باری وقتی بهش نگاه میکردم نگاهمون به هم گره میخورد و من سریع سرم رو برمیگردوندم و این اتفاق ها داشت اذیتم میکرد.
ترس زیادی داشتم از اینکه نکنه یکتا متوجه چیز غیر عادی بشه. نکنه کاری کرده باشم که باعث سوء تفاهم بشه.
اونشب با تمام سختی هایی که داشت گذشت. وقتی که خواستم برم یکتا اومد و باهام روبوسی کرد. خواستم برم که ارغوان هم جلو اومد. دستش رو سمتم آورد و صورتش رو نزدیک کرد. منتظر این کار نبودم و جلوی یکتا کمی عجیب به نظر میومد. اولین بوسه رو سمت چپ صورتم کرد و وقتی خواست طرف راست صورتم رو ببوسه توی اون لحظه شاید به خاطر حالی که داشتم احساس کردم گوشه ی لبم رو بوسید.
با لبخندِ مصنوعی روی لبام ازشون خداحافظی کردم و رفتم.
شب وقتی تنهایی دیگه به خودت که نمیتونی دروغ بگی.!!
خودت میمونی و وجدانت و افکاری که توی سرت مدام میچرخن. پیش بقیه شاید بتونی افکارت رو سانسور کنی و بهشون بها ندی اما توی خلوت خودت حتی اگر هم بخوای نمیتونی.
چشمام رو بستم و چهره ی معصوم و زیبایِ ارغوان جلویِ چشمام ظاهر شد.با چشمایِ قهوه ای و گیراش که از مادرش به ارث برده بهم زل زده. لبای داغش که انگار آتش جهنمه رو روی لبام حس کردم.
باورم نمیشد دارم به کسی که دخترم صداش کردم فکر میکنم.دختری که هم سن و سال دختر خودمه!!
از خودم عصبانی بودم.به خودم لعنت میفرستادم اما این من نبودم که راجع به افکارم تصمیم میگرفتم.
گوشیم رو نگاه کردم.چندتا استیکر قلب و بوسه از طرف ارغوان برام اومده بود.
حالم مدام بدتر میشد. اگر این دختر بیگناه هم راجع به من فکرایِ دیگه ای بکنه چی؟ اگر اونم حسش به من شهوت زده یا مثلا عاشقانه باشه چی؟؟
ملحفه رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.دیگه نمیخواستم یا بهتره بگم تواناییش رو نداشتم که بیشتر از این فکرم رو درگیر کنم.
.
.
.
مدتی به همین منوال گذشت.دیگه تقریبا بیشتر وقتِ آزادم رو بهشون سر میزدم و با هم وقت میگذروندیم.بعضی از شب ها تا نیمه های شب چت میکردیم و درد و دلامون رو به هم میگفتیم.رنگ و بویِ صحبت هامون دیگه کم کم در حال تغییر بود. مطمئن بودم که ارغوان هم متوجه رفتار متفاوت من شده. دیگه وقتی میدیدمش طرز لباس پوشیدنش هم عوض شده بود. میدیدم که به خودش بیشتر میرسه. احساس صمیمیت و راحتی بیشتری با من داشت.
وابستگی کلمه ای بود که حال اونروزام رو توصیف میکرد اما نمیخواستم قبول کنم.
.
.
.
خسته رسیدم خونه و گوشیم رو به اینترنت خونه متصل کردم. به محض اینکه توی واتس آپ انلاین شدم بهم پیام داد.
+سلام. چند دقیقه وقت داری؟خواستم یه چیزی بهت بگم.
-آره عزیزم بگو.
+امروز واقعا دلمون برات تنگ شده.
-چطور؟مادرت چیزی گفته.؟
+خجالت کشیدم بگم دلم تنگ شده واسه همین گفتم دلمون تنگ شده.
-راستش رو بخوای منم خیلی دلم براتون تنگ شده.
+میخواستم بهت بگم پنج شنبه تولدمه.
-چه خوب.چند ساله میشی حالا؟
+از شونزده سالگی میرم توی هفده سالگی.
-هیجان هم داری؟
+خیلی زیاد
-برنامه ی خاصی هم ریختی؟
+آره.
-چه برنامه ای؟
+اینکه تو کنارم باشی. همین واسم کافیه.
-اگه نتونستم بیام چی؟
+میشه یه روز مثل روزای دیگه.اصلا برام مهم نیست.
-سعی میکنم که بیام اما قول نمیدم که برسم.
+همینم خیلی خوبه.
تمام حرفایی که راجع به من میزد رو میزاشتم به پای اینکه کمبود محبت پدر داره. اما بر فرض احساس ارغوان اینجوری باشه ، پس احساس من چی؟؟راجع به احساس خودم که دیگه میدونستم.
در طول هفته مدام با خودم کلنجار میرفتم.یه دلم میگفت با زندگی این دختر بازی نکن. نزار هوایی بشه. نزار راجع به احساسات تو چیزی بفهمه. یه دلم هم میگفت یکی از بهترین روزای زندگیش رو خراب میکنی حالا که بهت وابسته شده میخوای از زندگیت کنارش بزاری؟
اصلا تواناییش رو داری؟
پنج شنبه شد. بیتا مثل همیشه آخر هفته ها رو پیش مامانش میموند.
کلی به خودم رسیدم. آماده رفتن بودم که پاهام یاریم نمیکرد.جلو آینه نشستم و به آدمی که درونش میدیدم نگاه میکردم.
-تو به چه نیتی میخوای بری؟به خاطر دل خودت میری یا به خاطر ارغوان؟
-به خاطر دل خودم.
-کاری که میخوای بکنی درسته؟
-نه درست نیست.
-کاری که تو میخوای بکنی رو چه کسایی انجام میدن؟؟
-آدمای بزدل و بی شرف.
هنوزم میخوای بری؟
-نه.
لباس هام رو از تنم بیرون آوردم. از توی انبار یه شیشه عرق سگی هایی که آدم رو سگ مست میکنه با خودم آوردم و توی خلوت خودم نشستم و مشغول شدم.
اگر خودم بسوزم بهتر از اینه که اطرافیانم رو هم با خودم بسوزونم.
موزیک رو پلی کردم.
♫♫ بغضم گرفته وقتشه ببارم
چه بی هوا هوای گریه دارم
باز کاغذام با تو خط خطی شد
خدا این حس و حال و دوست ندارم
باز دور پنجره قفس کشیدم ، دوباره عطرت و نفس کشیدم
قلم تو دست من پر از سکوته ، دوباره از ترانه دست کشیدم
باز خاطرات تو همین حوالیه
حالم همینه و یه چند سالیه
جای تو خالیه
جز تو تمام شهر میدونن حالمو
مثل کبوترم که سنگ آدما شکسنه بالمو
این قلب بی قرار و از تو دارم
این حس انتظار و از تو دارم
اسمت هنوز دور گردنم هست
من این طناب دار و از تو دارم
اسمت نوشته رو بخار شیشه ، دلی که بی تو باشه دل نمیشه
من موندمو یه سایه توی خونه ، میترسم اونم حتی رفتنی شه
♫♫
همزمان با ترانه مثل دیوونه ها اشک میریختم.
اینقدر سر در گم بودم که نه زمان رو حس میکردم و نه مکان رو
صدای زنگ در اومد.
با همون حال رفتم که در رو باز کنم.
شوکه شدم وقتی ارغوان رو با کیک تولدش توی دستاش دیدم.
در رو باز گذاشتمو برگشتمو سر جام نشستم.
+اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
-نه عزیزم.میبینی که حالم خوب نیست میشه تنهام بزاری؟
+تنهات بزارم؟اونم توی این حال؟
کنارم نشست و محکم بغلم کرد.
+میشه بگی چی شده؟کی تو رو به این حال و روز انداخته؟
همینطور که سرم پایین بود با صدای نامفهومی گفتم:
-تو.
تعجب کرده بود.
+من؟مگه من چیکار کردم؟
-باعث شدی از خودم متنفر بشم.
+چطوری؟من که کاری نکردم.
-ازش فاصله گرفتم و بطری رو برداشتم و یه فلپ ازش خوردم. محکم کوبوندمش به دیوار. با صدای بلند گفتم:
-لعنتی من عاشقت شدم. بدجوری هم عاشقت شدم. حالا فهمیدی چرا به این حال و روز افتادم؟
ترسیده بود و آروم گریه میکرد.
نزدیکش رفتمو توی آغوشم گرفتمش.نوازشش کردم تا آروم بشه.
-ببخشید.بهت گفتم که بری خودت قبول نکردی.حالا بهتره که بری عزیزم.
ازش جدا شدمو نشستم روی مبل.دستام رو باز کردمو سرم رو گذاشتم روی تکیه گاه.
با ترس چند قدمی جلو اومد و نشست روی پاهام.
+مگه از عشق قشنگ تر هم توی دنیا داریم؟
دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و دوباره بغلم کرد.
بعد از چند لحظه دستاش رو آورد و دو طرف صورتم قرار داد.
اگه منم دوستت داشته باشم چی؟بازم از خودت متنفر میشی؟
چشماش تو اون لحظه تمام زندگیم بود. جهنم خودش اومده بود سراغم. گناه من چیه؟
منتظر بودم ببینم واکنشش چیه.
چشمام رو بستم. گرمایِ سوزان جهنم رو روی لبام احساس کردم. قلبم دیگه روی ریتم طبیعی خودش نمیتپید.
بلند شدو دستام رو گرفت. تا توی اتاق خواب همراهیش کردم. روسریش رو برداشت و موهای خرمایی رنگش که تا امتداد گودی کمرش ادامه داشت بیرون ریخت. همینطور که ایستاده بودیم شروع کرد به دکمه های پیرهنم رو باز کردن.
من فقط مات و مبهوتِ زیباییش شده بودم و تماشاش میکردم.
دستاش رو گرفتم.
-میدونی راهی که داری میری برگشتی نداره؟؟خوب به همه چی فکر کردی؟عواقبش رو میدونی؟
+من صد ها بار این لحظه رو توی رویاهام با خودم مرور کردم.اگر دنیا همینجا تموم هم بشه این تنها کاریه که میخوام انجام بدم. حتی اگر بعدش پشیمون بشم.
بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش. شروع کردم به بوسه بارون صورتش.
کمکش کردم تا لباس هاش رو بیرون بیاره. تن لختش حالا دیگه توی رویاهام نبود بلکه توی واقعیت جلوی چشمام بود و من دوست داشتم تا ابد تماشاش کنم. بدن ظریف و خوش تراشش بین دستام بود و با هر لمس تنش بیشتر آتش درونم شعله ور میشد.سینه هاش رو که میخوردم برام طعم میوه ی بهشتی رو تداعی میکرد.
لیسیدن و بوسیدن بدن سکسیش کاری بود که ازش خسته نمیشدم.
میخواستم با زبونم طعم واقعی ارضا شدم رو بهش بچشونم ، وقتی که چوچولش رو میخوردم و میک میزدم.
من طاق باز خوابیدم و ارغوان هم با دستاش کیرم رو نوازش میکرد. میدونستم تجربه ای نداره و میخواستم کمکش کنم.
سرش رو برد سمت کلاهک کیرم. چند باری بوسیدش و با لباش باهاش بازی میکرد. به معنی واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم. وقتی کیرم رو برد داخل دهنش برای چند لحظه احساس کردم سبک شدم و دارم از زمین جدا میشم.
هر چقدر سعی میکرد بیشتر از نصف کیرم توی دهنش جا نمیشد. موهاش رو جمع کردم پشتش و سرش رو توی دستام گرفتم.کمکش میکردم تا دهنش رو جلو عقب کنه.
به روی شکم خوابوندمش و لمبره هاش رو توی دستام گرفتم. میمالیدمشون و توی دهنم میزاشتم و گاهی یه گاز کوچولو بهشون میزدم. انگشتم رو خیس کردم و سوراخ کونش رو رو ماساژ میدادم. با اینکه توی حال خودم نبودم اما میدونستم نباید خط قرمز آخر رو رد کنم و توی این حال باکرگیش رو ازش بگیرم. روش دراز کشیدم و پشت گردن و کمرش رو زبون میکشیدم. در گوشش گفتم: عشقم این کار کمی درد داره اگر تو بخوای بعدا هم میتونیم انجامش بدیم. من مشکلی ندارم.
+دوست دارم باهات انجامش بدم. نگران نباش.
رفت و خودش رو تمیز کرد و برگشت.
سوراخ کونش رو با حوصله باز کردم. با هر رفت و برگشت انگشتم به خودش میپیچید.
به حالت داگی در اومد و منم آروم کیرم رو روی سوراخ کونش فشار میدادم. تا نصفه های راه که داخل شد صبر کردم تا جا باز کنه.
با ضربه های من به کونش اونم همراهم جلو عقب میشد.
دیگه خوب سوراخ کونش باز شده بود.کامل کیرم رو بیرون می آوردم و داخل میکردم.
کامل روی شکم خوابید و منم روش دراز کشیدم. وزنم رو روی دستام انداختم تا زیاد اذیت نشه.
برش گردوندم. پاهاش رو بالا نگه داشت و کیرم رو داخل سوراخش فرستادم. توی چشماش که شهوت ازش میبارید نگاه میکردمو روی ریتم ملایم تلمبه میزدم.
برای چندمین بار زیرم ارضا شد و منم کمی بعدش کیرم رو در آوردمو آبم رو روی شکمش ریختم.
محکم به آغوشش کشیدم و توی بغلم جاش دادم و نوازشش میکردم.
.
.
.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که رفته. تقریبا همه جا مرتب بود.
تا دو سه روز میترسیدم باهاش تماس بگیرم. هم پشیمون بودم و هم اینکه میدونستم اگر بارها همین اتفاق بیفته دوباره همین مسیر رو میرم.
نزدیک های عصر بود که هنوز محل کارم بودم. گوشیم زنگ خورد.
-بفرمایید.
+سلام. شما خانوم یکتا (…) رو میشناسید؟
-بله میشناسم. چیزی شده؟
+متاسفانه ایشون اقدام به خودکشی کردن. لطفا تشریف بیارید بیمارستان.
شماره ی ارغوان رو بارها پشت سر هم گرفتم ، اما جواب نمیداد.
خودم رو رسوندم به خونشون. زنگ در رو زدم اما کسی باز نکرد. کلید انداختمو داخل شدم. ارغوان رو دیدم که گوشه ی پذیرایی کِز کرده و پاهاش رو بغل گرفته و نشسته.

چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟؟
+به مامانم همه چی رو گفتم.
-منظورت چیه؟ یعنی چی که همه چی رو گفتی؟
+گفتم ما عاشق همیم. گفتم بزاره من به عشقم برسم.
-وااااای تو چیکار کردی ارغوان چطور تونستی؟
.
.
.
پایان.

دوستان عزیز لطفا نظراتتون رو برام بنویسید خوشحال میشم که بخونمشون.اگر نوشته ام رو دوست داشتین که لایک کنید و اگر خوشتون نیومد گزینه ی دیس لایک و بزنید.پایدار و مانا باشید
نوشته: blue eyes

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها