داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

رابطه با دختری که انسان نبود

سلام من شاهینم و داستانی که می‌خوام براتون بگم 180درجه متفاوت تر از اون چیزی هست که قبلا توی این سایت خوندید
بهتون حق میدم که نتونید داستانم رو هضم کنید و توی کامنت ها یه چیز های بگید ولی من باز هم می‌خوام تعریفش کنم
من متولد سال 1371 هستم و این موضوع برمیگرده به زمانی که من به دنیا اومدم
همیشه سنگینیه یه چیزی رو پشتم حس میکردم و میدونستم یه چیزی باهامه خوب بچه بودم دیگه چه میدونستم اینا چیه بعد از تولد 5 سالگیم دیگه یه سایه ی نامرئی رو میدم که هر جا می‌رفتم پشته سرم میومد
یادمه یه بار بخاطر نمره هام یه کتک حسابی از بابام خوردم
به خدا قسم که فرداش یه چیزی آشکارا بابام رو از پله های خونمون حل داد پایین و بابام سه روز خونه نشین شد
یا اینکه یه بار توی پارک بچه های بزرگ از خودم اذیتم میکردم ناگهان یه نفر که معلوم نبود کی بود چنان کشیده ای به یکی از بچه ها زد که چند متر پرت شد اون طرف تر دیگه همه فهمیده بودن من جن دارم و توی مدرسه هم همه بهم میگفتن
شاهین جنی
از یه طرف داشتن یه موجودی که مراقبت هست خیلی خوب
ولی از یه طرف هم حسه بدی داشتم به اینکه اون موجود چیه و چرا مراقبه منه
بعد از تولد 14 سالگیم یه روز با یه حسه خفگی از جام بلند شدم رفتم آشپز خونه که یه لیوان آب بخورم
وقتی برگشتم به اتاقم ناگهان دیدمش یه موجود که سفیدیش کم مونده بود کورم کنه روی تختم نشسته بود و بهم لبخند میزد از حال رفتم و صبح با گریه های مامانم به هوش اومدم کله داستان رو براشون تعریف کردم و بابام گفت باید همین فردا بریم پیش شیخ ادبی
با اینکه کله دیشب رو بی هوش بودم ولی به صورت غیر ارادی خوابم میومد و مجبور شدم بخوابم توی خواب اون موجود اومد به خوابم
خودش بود با اون صورت سفید و اون لبخنده زیبا بهم گفت شاهین من با تو کاری ندارم و نمی‌خوام بهت آسیبی بزنم ترو خدا نرو پیشه شیخ اونا میخوان تو رو از من بگیرن تا اومدم دهن باز کنم بابام صدام کرد و گفت به شیخ زنگ زدم گفت همین الان باید بیان پیشم
تو راه همش صدا می‌شنیدم که می‌گفت نرو به اونجا نرو
وقتی رسیدیم خونه ی شیخ یه آرامش خواستی داشتم حسه جالبی بود
شیخ پدر و مادرم رو بیرون کرد و من رو نشوند کنار دستش بدون گفتن کلمه ای از من
گفتش من همه چیز رو میدونم
ببین پسرم یه جن عاشق تو شده و از شانست جنه مسلمون هست ولی اون جن هم مونث هست و هم دختره پادشاه یه قبیله ی جنه که خیلی هم قوی هستن به یه سمت اشاره کرد و گفت یکی از موکل های من هم جزو اون قبیله هست و خیلی قویه
ادامه داد
اگه رابطتت رو با اون جن تموم نکنی و کار به جای باریک بکشه مطمئن باش که برادر ها و پدر اون جن بی چارت میکنن
من که از همه جا بی خبر بودم مثل بچه ها زدم زیر گریه گفتم الان چی کار کنم
الان چی میشه
شیخ لبخندی زد و گفت نگران نباش یه دعا بهت میدم ولی باید بهم قول بدی اون دعا تا ابد نگه داری
شیخ دعا رو به گردنم زد و فقط یک ثانیه بعدش اون حسه سنگینی از روی دوشم برداشته شد و انگار شیخ هم این رو فهمیده بود
بعد مامان و بابام رو صدا کرد تا بیان
بابام هر کاری کرد تا شیخ بگه چقدر باید پول بده بهش
شیخ نگفت که نگفت
شیخ می‌گفت دعایی که براش پول بگیرن دعا نیست جادو هست منم جز کلمات خدا چیزه دیگه ای ننوشتم
وقتی 17 سالم شد بابام من رو برای دختر عموم سارا در نظر گرفته بود من خیلی مقاومت کردم و میخواستم درس بخونم ولی پدرم گوشش بدهکار نبود
خلاصه من با سارا ازدواج کردم و یه روز سارا چشمش به گردنبنده دعایی که داشتم جلب شد ازم در موردش سوال کرد منم بهش گفتم هیچی نیست دعا هست خیلی مهمه برام یه دفعه دیدم دعام رو از گردنم کشید و پارش کرد با داد و بی داد گفتم چیکار داری میکنی راونی
اخه سارا به حدی به این چیزا اعتقاد نداشت که نمیشد توصیف کرد
به یک باره برقه خونمون رفت و از اون یکی اتاق صدایی میومد به سارا گفتم همین جا بِتَمَرگ تا من بیام ببینم چی شده از آشپزخونه چاقویی گرفتم و رفتم به سمت اتاق
ناگهان صدای جیغه سارا رو شنیدم ولی انگار فقط سارا نبود و یه زنه دیگه هم داشت جیغ میزد همون لحظه فهمیدم اوضاع از چه قراره با سرعت به سمت اتاقی که سارا توش بود رفتم و چیزی دیدم که ای کاش کور میشدم و نمی‌دیدم همسر خوشگلم بی هوش افتاده بود روی زمین و تمامه سر و صورتش جای چنگ های وحشت بود
یکم که به خودم اومدم سریع رفتم سراغ دعای شیخ ادبی
دوباره بستمش به گردنم ولی دیگه اون حسه آرامش قبل رو نداشت سریع سارا رو بردم بیمارستان و زیر لب خطاب به اون جن نا سزا میگفتم بعد از سه روز سارا مرخص شد خدا رو شکر از نظر روانی زیاد تحت تاثیر قرار نگرفته بود و روزی هزار بار خودش رو لعنت میکرد که چرا این کار رو کرده بود
اون موجود هر روز عصبانی تر از دیروز میومد به خوابم و بهم تحمته خیانت رو میزد تا اینکه یه روز میخواستم باهاش حرف بزنم روی زمین چند تا شمع گزاشتم چون شیخ بهم اسمه قومه اون جن رو گفته بود میدونستم باید چی بگم
صداش کردم و بعد از چند دقیقه اومد با همون صورت سفید ولی بدون اون لبخنده شیرین بهم گفت چرا این کار رو کردی بهش گفتم تو جنی من آدمیزاد ما نمیتونیم با هم باشیم یه دفعه جا خوردم آخه داشت گریه میکرد دلم سوخت رفتم پیشش و گفتم تو مگه دختره فلان پادشاه از فلان قوم نیستی و مگه مسلمون نیست با تکان دادن سرش بهم فهموند که همه ی اطلاعات درسته
ادامه دادم و گفتم یعنی پدرت از اینکه تو با یک انسان ارتباط بگیری خشمگین نمیشه
یه دفعه جیغی زد و با عصبانیت رفت
روز بعدش سارا بهم گفت توی روستای مادر بزرگش یه نفر هست که دعا نویسه لایقی هست و می‌ره تا ازش دعا بگیره
لازم به ذکر هست که من 8 ماه بود ازدواج کرده بودم ولی حتی یه بار هم نتونستم با همسرم رابطه داشته باشم هر وقت که بهش نزدیک میشدم یه اتفاقی می افتاد
سارا رفت ولی یک روز نشده برگشت رفتم تا در و باز کنم که یه دفعه سارا پرید تو بغلم و محکم فشارم میداد
یکم غیر عادی زورش زیاد بود و یه بوی خیلی ضعیف اما قابل تشخیص هم میداد بهش گفتم چقدر زود برگشتی اونم بهم گفت دعا نویسی که دنبالش بودیم همین جا بود و چند روزه دیگع میاد
اون شب بلاخره بعد از 8 ماه تونستم با سارا رابطه برقرار کنم ولی به صورت خیلی وحشیانه ای این رابطه رو پیش برد و ازم درخواست های پارا نرمالی میکرد و ازم پوزیشن های سخت و دردناک میخواست
بعد از سکسمون سارا گفت امشب میخوام جوجه درست کنم و خودش هم رفت پای منقل ولی برای خودش رو انگار اصلا نپخته بود در صورتی که یه بار سره نپخته بودن گوشت باهام دعوا کرده بود و همیشه جوجه رو خشک میخورد توجه نکردم و میز رو چیدم تا لحظه ی خوردن شد انگار چند سالی بود غذا نخورده بود بدون اینکه سرش رو بالا کنه بهم گفت اینجوری نگاه نکن گشنمه از ترس سرم رو کردم تو ظرفم و شروع کردم به خوردن
رفتار سارا عوض شده بود اون دختره آروم و مهربان تبدیل شده بود به یه موجود روانی
سَرِ هر چیزی دعوا میکرد و منو میزد چون زورم بهش نمی‌رسید نمیتونستم کاری کنم
دیگه فهمیده بودم این سارای من نیست
یه روز به بهونه ای رفتم‌ دنباله شیخ ادبی با دیدنم چشماش چهار تا شد و گفت پسرم چیکار کردی با خودت زدم زیره گریه و از اول تا آخره ماجرا رو تعریف کردم
شیخ گفت امشب میام خونتون ببینم اوضاع از چه قراره
شب شد و زنگ خونه زده شد شیخ بود وقتی وارد خونه شد دماغش رو گرفت و گفت چند وقته این جن اینجاست به نشانه ی تاسف خوردن سرم رو انداختم پایین و اومد تو وقتی اون جن شیخ رو دید دیوانه شد خودش رو چنگ میزد و با صدای بلند می‌گفت بگو بره،بگو بره از اینجا شیخ قوی ترین موکل هاش رو صدا زد تا اون جن رو بگیرن شیخ میخواست کارش رو تموم کنه که یه دفعه رو به من گفت من از تو حاملم اگه من رو نابود کنی پدر و برادرانم تا هفت نسلت رو نابود می‌کنن شیخ که مثل گچ سفید شده بود گفت پسر تو چیکار کردی دختره پادشاهه یه قوم جنی رو حامله کردی ناگهان از هوش رفتم
وقتی به هوش اومدم شیخ داشت بالا سرم دعا می‌خوند اون جن هنوز توی مشت موکلین شیخ بود و داشت گریه میکرد بهم گفت که حامله نیست و دروغ گفته من با لحنی نا امید ازش پرسیدم که بگو با عشقم چی کار کردی
به باغچه ی حیاط اشاره کرد و گفت اون زیر خاکش کردم
روی زمین زانو زدم و زار زار گریه میکردم توی قلبم آشوب بود که با دسته شیخ روی شونم آروم گرفتم شیخ بهم گفت چند تا از تار موهاش رو قیچی میکنم تا توی اسارت تو باشه و نتونه دیگه بهت نزدیک بشه
موهای اون جن رو لای یه پارچه ی سبز بست و داد بهم گفت بزار گردنت و به اون موکلی که عضو قوم اون جن بود گفت برش گردونه به همون جایی که ازش اومده
من بعد از اون اتفاق دیگه ازدواج نکردم و دیگه نتونستم تبدیل به همون آدمی بشم که بودم

نوشته: شاهین

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها