داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

خانواده خاص (1)

از بازارچه که گذشتیم ساعت را نگاه کردم ساعت ۴/۵ عصر بود. هوا گرم و کمی شرجی بود هزار پله را پیش رو داشتیم تا به قلعه رودخان برسیم نگاهی به خانمم کردم و گفتم خسته که نیستی؟ با هیجان خاصی گفت نه بریم راه افتادیم، طبیعت اطراف فوق‌العاده بود. مدتی بعد با اینکه خسته شدیم اما اشتیاق دیدن قلعه و طبیعت اطراف باعث شد به راهمان ادامه بدیم بالاخره بعد دو ساعت رسیدیم و حدود یک ساعتی هم برای تماشا و عکس برداری از داخل قلعه وقت گذاشتیم. دیگه نزدیک غروب آفتاب بود و مسئولین قلعه داشتند مردم را بیرون میکردند. خانمی جوان، خوشگل و خوش پوش کمی تپل مپل که کونش از عقب و سینه هاش از جلو حسابی تو چشم میزد و دل هر کسی را میبرد به طرفمون اومد و با نگرانی گفت ببخشید گوشی من آنتن نمیده از دوستم جدا شدم و پیداش نمیکنم اگر ممکنه گوشیتون را بدید میخوام به زنگ بزنم ببینم پیداش میشه. گوشیم را دادم دستش شماره را گرفت: لعنتی، لعنتی، لعنتی!! بعد در حالی که گوشیم را بر می گردوند: متاسفانه اینم آنتن نمیده.
همزمان خانمم به گوشیش نگاه کرد: گوشی منم انتن نداره. خانومه تشکر کرد و از ما جدا شد و با نگرانی به دنبال دوستش رفت. مژگان: جووون عجب لعبتی بود حسابی چشممو گرفت.
گفتم خوشگلیش به کنار عجب کونی داشت. در همین لحظه مسئولین قلعه چند بار پشت سر هم گفتن زمان بازدید تمامه زودتر برید بیرون باید درها بسته بشه. نگاه به دور و برم کردم قلعه خیلی خلوت شده و آن عده افراد هم که بودند آرام آرام داشتند قلعه را ترک می‌کردند ولی او همچنان مضطرب به دنبال دوستش می گشت. رو به همسرم: بریم کمک کنیم دوستانش را پیدا کنیم؟ مژگان چشمک زد: موافقم. به طرفش رفتیم و ازش پرسیدم مثل اینکه هنوز دوستتا پیدا نکردی؟
_نه متاسفانه.
+مطمئنی او بیرون نرفته؟
با کلافگی: آره بابا… طرف آب انبار بودیم گفت بیا بریم قسمت شاه نشین چند تا عکس بگیریم. گفتم حالشو ندارم خودت برو سلفی بگیر، پرسید کجا همدیگه رو پیدا کنیم من گفتم اینجا ولی خیلی طولش داد نمی‌دونم چرا پیداش نمیشه!؟
مژگان: مسئولین میخوان درو ببندند اگه دوست داری با هم دنبالش بگردیم شاید زودتر پیداش کنیم.
-ممنون میشم اگه کمکم کنید
به حوالی محلی که گفته بود رفتیم او که هنوز اسمشو نمی‌دونستم شروع کرد صدا زدن: شراره، شراره!
صدای کمک خواستن گنگی از دخمه ای شنیدم سریع خودمو به اونجا رسوندم همزمان دوتا پسر جوون از طرف دیگه پا به فرار گذاشتند. خانم فوق‌العاده خوشگل با قدی بلند در حالی که بد و بی راه می‌گفت، لباس های به هم ریختش را مرتب میکرد بدون اینکه به روی خودم بیارم به طرفش رفتم زیبایی اش وصف ناپذیر بود و بوی تنش که با عطر لباسش عجین شده بود مست کننده توی دلم به پسرها حق دادم که چنین حوری صفتی را خفت کنند پرسیدم: شما باید شراره خانوم باشی؟
_بله شما کی هستی اسم منا از کجا میدونی
+ناجی شما
با حیرت نگاه کرد
+جدی نگیرید شوخی کردم من یه غریبه ام که وقتی اضطراب دوستتا برا پیدا کردن تو دیدم همراه خانمم اومدیم تا کمکش کنیم حالا لطفاً دستتو بده من کمک کنم از اینجا بریم بیرون دست ظریف و خوشگلی را با اکراه به دستم داد و من اونا به بیرون هدایت کردم
بیرون خرابه کمی آنطرف تر دوستش و خانمم ایستاده بودند ما را دیدند و دوستش در حالیکه به شراره می گفت کجا بودی نمیگی من از نگرانی می‌میرم نزدیکتر آمد اما همینکه اوضاع به هم ریخته اش را دید: خدای من چه اتفاقی برات افتاده از جایی افتادی؟
شراره با بغض: یه ساعته کجایی دو تا نره غول خفتم کرده بودن؟
+آیدا برات بمیره و او را بغل کرد.
شراره گریه میکرد و دوستش که فهمیدم اسمش آیدایه نازش می‌کرد که خانمم گفت: اگه نجنبید در را می بندند.
آیدا: از کمکتون ممنونم
+اختیار دارید، اما اگه افتخار بدید تا بیرون همراهی تون کنیم.
_خواهش میکنم لطف می کنید
از قلعه که خارج شدیم دیگه از خورشید اثری نبود و آسمان گرگ و میش بود کسی هم دیگه اون اطراف به چشم نمی‌خورد و این بهترین بهانه‌ای بود که باز پیشنهاد همراهی بدم اما در همین لحظه بار دیگه آیدا از ما تشکر کرد و گفت بیشتر از این مزاحم نمی شیم.
حس اینکه شاید ما را مزاحم خود می‌دونن سراغم آمد و از پیشنهادم صرف نظر کردم و از آنها خداحافظی کردیم و به پایین سرازیر شدیم رو به خانمم: این یکی بود قد بلنده؟
_ شراره را میگی؟
+آره، از اولی خیلی خوشگلتر بود، عاشق اندام مانکنی اش شدم حیف که تحویل نگرفتن.
_هنوز تا پایین برسیم وقت بسیاره!
+چه ربطی داره اونا که با ما نیستند.
_نگران نباش یه خورده که رفتیم به بهانه استراحت می ایستیم تا برسند بعد من بشون نزدیک میشم و سر صحبت را باز میکنم و سعی میکنم مخشون را بزنم.
+به نظرت فکر نمیکنن داریم سریش بازی در میاریم؟
_راه دیگه ای به ذهنم نرسید
+پس دیگه بی‌خیال کمی بعد گفتم راستی فهمیدی شراره را خفت کرده بودن؟
یه چیزایی جسته گریخته شنیدم اما درست متوجه نشدم حالا جریان چی بود؟
+دو پسر جوون به زور داشتن دختره را می مالیدن اما همینکه منا دیدند در رفتند.
_چیزی ام از دختره دیدی؟
+نه فکر کنم متوجه نزدیک شدن ما شده بودند و ولش کرده بودند که اونم هول هولکی داشت لباساشو مرتب میکرد.
همینطور که از پله ها پایین می رفتیم اون دو جوون مزاحما از دور دیدم و گفتم خودشونند، احتمالا دیدند مسیر خلوته موندند تا دوباره مزاحمشون بشن.
_عالی شد! ببینم اگه درگیر شدی از پسشون که بر می آیی؟
+خندیدم از این دوتا بچه بخورم ؛ واقعا که!
_پس منتظر می‌مونیم تا اونا برسند و بفهمند که پسرا در کمینند بعد می‌بینی که از خداشونه تنها نمونند و همراه ما بیان.
چند لحظه بعد سر و کله دخترا پیدا شد، چند پله به طرف اونا برگشتیم و من رو به شراره.
+ببخشید خانم اون دو پسر مزاحم را کمی پایین‌تر دیدم اگه دوست داشته باشی می‌تونم گوش مالیشون بدم و اگر نه که دخالت نمیکنم. آیدا با ترس: نه تو را خدا، خواهش می‌کنم خودتونا با اونا درگیر نکنید اینطوری که شراره تعریف کرد اونا وحشی اند ممکنه به خاطر ما آسیب ببینید. شراره از ترس رنگش پریده بود: یا خدا، من فکر میکردم اون عوضیا گورشونو گم کردن رفتن حالا تو این مسیر خلوت و تاریک چه گلی به سرم بگیرم. مزگان خنده بلندی کرد: خانمی اینقدر نگران نباش ما تا پایین همراه شمائیم انشالله اتفاقی نمی افته اگر هم مزاحم شدند شوهرم حالشونا می‌گیره ناسلامتی آقام رزمی کاره و همزمان از پس چند نفر بر میاد.
اونا یه نگاه به قد و قواره و هیکلم انداختن و انگار خیالشون راحت شده باشه: ممنونیم آقا …
+بردیا صدام بزنید.
_ممنون آقا بردیا
مژگان رو به اونا لبخند زد و گفت حالا با خیال راحت حرکت کنید که هشتصد، نهصد تا پله پیش رو داریم. در حالی که دسته جمعی حرکت می کردیم آیدا رو به خانمم گفت خانمی اسم شما چیه؟ با لبخند جواب داد اسمم مژگانه.
_چه اسم زیبایی.
_ممنونم اسم شما هم قشنگه.
من برا اینکه سر صحبتا با دوستش باز کنم رو به جمع گفتم و البته از اسم شراره خانم غافل نشید که اونم اسم زیبایی داره. اما شراره هیچ عکس العملی نشون نداد. آیدا که بی‌تفاوتی شراره را دید گفت فکر کنم شراره بابت ترسی که به جونش افتاده شوکه شده.
_ نه دیگه الان با حضور آقا بردیا خیالم راحته.
_پس چرا اینقدر ساکتی؟ حرفی بزن.
مژگان گفت آره عزیزم با ما احساس راحتی کن و حرف بزن تا طولانی بودن مسیر رو احساس نکنی.
من گفتم اگه باز شراره خانم ضایعم نکنه من یه چی بگم.
شراره گفت ببخشید من کی شما را ضایع کردم؟
+از اسمت تعریف کردم اهمیت ندادی!
برای اولین بار لبخندی زد و گفت ببخشید منظوری نداشتم.
+حالا حرفامو بزنم؟
_با عشوه گفت بفرما
+خواستم بگم شما دوتا از اسمتون هم خوشگلترین خوش به حال شوهراتون.
شراره از حرفم تعجب کرد و با حیرت نگام کرد اما آیدا گفت شما لطف دارین آقا بردیا بعد به مژگان اشاره کرد و گفت ولی به پای زیبایی خانم شما نمی رسیم.
مژگان: اختیار دارید این چه حرفیه شما ماشاالله بزنم به تخته جوون ، خوشگل، سرحال ،سرزنده من کجا شما کجا.
اینبار شراره گفت اوا خانم نگید این حرفا خداییش شما هم خیلی جوون و خوشگلید خودتونو دست کم نگیرید. من خنده کنان گفتم ببینید هر سه شما حور و پری، زشت منم.
هر سه خندیدن و مژگان گفت: نخیر آقای من خیلی هم خوش تیپه.
آیدا: بر منکرش لعنت درست میگم شراره؟
شراره نگاهی کرد و بالاخره یخش باز شد و با لبخند گفت آره خوش تیپه.
_مژگان:خب خانوما نگفتید اهل کجایید؟
آیدا: اصالتا کردیم ولی بزرگ شده تهران.
_ با هم نسبت دارید یا دوستید؟
_دختر عمه دختر دایی هستیم و البته دوست و مثل دو خواهر.
_خوب حالا شما شوهراتون را پیچوندید اومدید بالا یا اونا شما را تنها گذاشتن رفتن جای دیگه؟
آیدا زد زیر خنده.: نه خانم دلت خوشه ها، رو به من: آقا بردیا به شما بر نخوره و جسارت نباشه دوباره رو به مژگان: شوهر به چه درد میخوره من که از هرچی مرده بیزارم.
من با خنده: آیدا خانم داشتیم؟
_ آقا بردیا من قصد بی ادبی به شما نداشتم فقط در جواب خانمت (که فکر کرد شوهر داریم) خواستم بگم هیچ نیازی به داشتن مرد در زندگیم ندارم، این از من، از شراره خانوم هم نگم که ازدواج نکرده جدا شد و برگشت بیخ ریش من و الان از شنیدن اسم شوهر کهیر میزنه پس هر دو یالقوزیم (تنها به زبان ترکی) و از هفت کشور آزاد. تو دلم از شنیدن مطلقه بودن شراره خوشحال شدم و با خود گفتم دیگه بهتر از این نمیشه باید هر رقم شده مخ اینا بزنم، شاید تو این مدت که اومده مسافرت ما را به یه نوایی رسوند یا لااقل یه شماره ازش گرفتم . رو به شراره گفتم خب خانم خانما حالا نظر خود شما در مورد مردها چیه واقعا از شنیدن اسم شوهر کهیر می‌زنید یا منتظر مرد رویایی هستید که از راه برسه و خاطره اون عشق نافرجام را از ذهنتون بشوره ببره؟ شراره در حالی که خندش گرفته بود: وای آقا بردیا شما چه با مزه حرف می‌زنی و بعد لحظه ای سکوت ادامه داد دو سال پیش یه مرد همین شکلی که شما گفتید(چی گفتید مرد رویاها؟ آره همون) عاشق من شد منم عاشق او بودم اما هنوز زیر یه سقف نرفته بودیم که عشق و عاشقی یادش رفت و بهم خیانت کرد و باعث شد تنفر جای عشقو تو قلبم بگیره و ازش جدا بشم حالا به نظر شما مردها که به این راحتی عشق را زیر پا میزارن دیگه قابل اعتمادند؟ تو دلم گفتم عجب آدم احمقی بوده به عروسکی چون تو تونسته خیانت کنه. بعد بهش گفتم: منظوری نداشتم و اگه با سوالم ناراحتت کردم معذرت می‌خوام. مژگان دستی رو شونه های او کشید :عزیزم منم صادقانه از شنیدن این موضوع ناراحت و متاسف شدم.
_نه خواهش میکنم شما چرا؟ اصلا خودتونو بابت این موضوع ناراحت نکنید من فراموش کردم.
آیدا: واقعاً مجردی چه اشکال داره؟ شراره که فعلأ داره با مجردی و بدون سر خر زندگی میکنه خیلی هم راضیه می‌بینید که الانم با من اومده مسافرت هر موقع هم خواستیم بر می‌گردیم نه کسی منتظره، نه سوالی و نه جوابی دیگه چی از این بهتر؟ ها شراره خانم چی از این بهتر؟
شراره با حال گرفته: آره بهتر از این نمیشه.
مژگان: یعنی تنهایی اومدید مسافرت؟
آیدا: عزیزم وقتی شوهر نداریم انتظار داری با کی بیاییم؟
مژگان با لبخند: پدری، مادری، خواهری،برادری بالاخره اینا را که دارید؟
شراره: ببخشید که این دختر عمه ما آی کیوش پایینه.
آیدا:خفه شو!
شراره :باشه حالا بزار حرف بزنم راستش آره ما تنها اومدیم چون هیچکدام از اینا را که گفتی نداریم و این خودش یه داستان داره بعد مکثی کرد و ادامه داد بابای آیدا آدم حسابی بود منظورم اینه خدا بیامرز آدم پول و پله داری بود او ۱۷ سال پیش که من و آیدا هر دو ۷ سالمون بود برای سرمایه‌گذاری از محل تولدش به تهران مهاجرت کرد و یه شرکت به راه انداخت. چون با پدر من دوست قدیمی بود و از طرفی آن‌زمان دیگه پدرم فقط یه دوست نبود و برادر خانمش هم شده بود ما را هم به تهران برد و پدرمو دست راست خودش کرد مدتی همه چی خوب پیش رفت تا اینکه مادرم سرطان گرفت و مرد و مدتی بعد پدر آیدا هم تو یه تصادف فوت کرد. با فوت شوهر عمه ام زندگی تو یه شهر غریب برای عمه ام اونم با دو تا بچه(آیدا یه برادر بزرگتر از خودش داره) سخت شده بود و از طرفی خود ما (پدرم و من) حال و روز بهتری نداشتیم تصمیم گرفتیم بریم خونه عمه ام و همه دور هم زندگی کنیم خیلی زمان گذشت تا روحیه ها بعد از دست دادن دو عزیز دوباره عوض بشه اما بالاخره این اتفاق افتاده بود و اوضاع خیلی بهتر از روزهای اول شده بود و مثل یه خانواده دور هم زندگی می‌کردیم. پدر شرکت را اداره می‌کرد و عمه هم خونه داری میکرد اما زمانی که ما کمی بزرگتر شدیم پدرم رفت و یه زن تهرانی گرفت و بعد اون همه چی دوباره ریخت به هم… آیدا حرف شراره را قطع کرد و گفت: این خانم فقط پرسیدند تنهایی مسافرت می‌کنید یا همراه دارید تو برا اینکه بگی کسی را نداری باش بری مسافرت داری زندگی نامه تا براشون میگی آخه چه نیازی به گفتن این داستانه.
_خب حالا انگار چی شده حرف نمی‌زنم میگی ساکتی حرف میزنم اینطوری میگی بالاخره باید از یه چی تعریف کنیم تا به پایین برسیم حالا اگه از حرف زدن من ناراحتی باشه من دیگه حرفی نمی‌زنم.
_مثل بچه ها قهر نکن منظورم اینه از چیزایی حرف بزن که با حال باشه و مسیرا راحت تر طی کنیم آخه گفتن اینا چه حالی میده؟ و در حالیکه مسخره وار می‌خندید: تو مونده بود سن، قد و وزنت را هم براشون بگی.
زدم زیر خنده : قد و وزنش را که تقریباً میشه حدس زد سنشا هم گفت.
شراره تو چشام نگاه کرد: وا من کی سنما گفتم؟
+گفتی حواست نبود تازه سن آیدا را هم گفتی.
_آره آیدا تو شنیدی من گفته باشم؟
_ سر به سرت می‌زاره بعد رو به من: اگه راست میگی بگو من چند سالمه؟ خودش چند سالشه؟
+اگه گفتم چی؟
_سر هر چی خواستی شرط می‌بندیم.
+نیاز به شرط بستن نیست هر دوی شما ۲۴سالتونه.
شراره از تعجب داشت شاخ در می آورد.
آیدا: لعنتی کی سنمون رو گفتی که منم متوجه نشدم.
شراره: ولی من مطمئنم نگفتم تو را خدا بگو از کجا فهمیدی وگرنه این من رو ول نمی‌کنه
+به این جمله دقت کن ۱۷ سال پیش زمانی که ما ۷ ساله بودیم به تهران رفتیم.
شراره و آیدا با حیرت به هم نگاه کردن و همصدا و با هیجان گفتن :بابا تو دیگه کی هستی!؟
مژگان: پس چی فکر کرده بودید بعد یه لایک برام فرستاد. سپس رو به اونا: همینطور که شراره بخشی از زندگی تون رو برای ما گفت من هم بخشی از زندگیمون رو برای شما میگم که بی حساب بشیم و با خنده ادامه داد البته به شرط اینکه آیدا خانم حوصلشون سر نره.
آیدا:خب اگه قسمت های باحالش را بگی که بیشتر حال کنیم بهتره.
شراره: دیوونه قسمت های باحالش که توی تخت خوابه آخه میان برا ما بگن.
آیدا: بی ادب تو دوباره حرف زدی فکر میکنی اگه چیزی نگی می گن لالی بعد ادامه داد مژگان خانم این دوست من یه مقدار کسخله شما ناراحت نشید، هرچی دوست داری بگی بگو مشکلی ندارم. اول بگم من ۲۵ سالمه بردیا هم ۲۸ سالشه هر دومون بچه یه روستا نزدیک اصفهان بودیم پدر بردیا از زمین دارای معروف روستا بود ۴ سال پیش ما به صورت سنتی با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم اما بعداً عاشق هم شدیم طوری که بخاطر هم هر کاری کردیم و می‌کنیم به خاطر یه مسئله مجبور شدیم مهاجرت کنیم با پولی که از فروش خونه روستایی و زمین کشاورزی دستمون گرفت اومدیم تو شهر رشت یه خونه خریدیم و یه مغازه مواد غذایی زدیم الان تقریبا سه سال و نیمه رشت ساکنیم و به لطف خدا و همکاری هم تونستیم پیشرفت کنیم و مغازه را به یه فروشگاه بزرگ تبدیل کنیم و چند نفر نیرو استخدام کنیم حالا دیگه می تونیم یه نفس راحت بکشیم و تفریح بریم ما تا عید امسال زیاد وقت تفریح نداشتیم و خیلی از رشت بیرون نرفته بودیم اما امسال هر هفته پنجشنبه از خونه می‌زنیم بیرون و جمعه بر می‌گردیم جاتون خالی هفته پیش دیلمان بودیم و امروز به سرمون زد بیاییم اینجا فردا هم قراره بریم ماسال ‌‌و غروب بر می‌گردیم رشت اگه دوست داشتید شما هم با ما بیایید دسته جمعی بیشتر خوش میگذره. ما بین صحبت مژگان من چند بار خندم گرفته بود که همین که حرفاش تموم شد گفت آقا بردیا کجای حرفای من خنده‌دار بود که تو همش داشتی می خندیدی؟
+دوباره خندیدم و گفتم خوشم میاد خانما کلا پر حرفند یعنی اینطور بگم این گزارشی که تو از زندگیمون داشتی می‌دادی گزارشگر بی بی سی هم نمی تونست بده.
شراره و آیدا از حرف من خندشون گرفت و زدند زیر خنده. مژگان که دید همه می‌خندن خودشم خندید. هنوز نیمی از راه باقی مونده بود و هوا کاملاً تاریک شده بود.
گفتم مثل اینکه مزاحما شرشونو کم کردن و دیگه پیداشون نیست
شراره: آره شکر خدا.
+خوشگل خانوما میتونم یه سوال بپرسم؟
_بفرما.
+میشه بگید کی به شمال تشریف آوردید و تا کی تشریف دارید؟
آیدا: ما دیروز صبح زود راه افتادیم و بعد از ظهر رسیدیم و از آنجایی که کسی منتظرمون نیست حالا حالا ها هستیم.
+پس میتونیم فردا با هم باشیم به قول خانمم دسته جمعی بیشتر خوش میگذره
_نه دیگه ممنون از دعوتتون مزاحم شما نمیشیم.
+این چه حرفیه مزاحم چیه اتفاقا خوشحال میشیم و کلی هم بمون خوش میگذره.
_راستش من برای دیدن یه نفر که برام خیلی مهمه تا شمال اومدم حالا که فهمیده شمالم گفته صبر کنم جمعه همدیگه رو ببینیم بنابراین ما نمیتونیم فردا در خدمت شما باشیم.
+به هر حال خوشحال می‌شدیم فردا با هم باشیم
شراره: راستش این ملاقات برای آیدا خیلی مهمه طوری که با یکی دیگه از دوستامون هماهنگ کرده بودیم سه نفره بیاییم اما ساعت آخر او با مخالفت خانوادش روبرو شد و نتونست بیاد من دیدم دو نفری حال نمیده خواستم آیدا را منصرف کنم تا در یه فرصت دیگه بیاییم اما همین که دهن باز کردم دیوونه شد و گفت تو هم نیایی خودم تنها میرم از اونجا فهمیدم این ملاقات خیلی براش مهمه و راه افتادیم
مژگان: حالا که اینطوره آدرس خونمون با شماره تماس بتون میدم این مدت که شمالید حتما پیش ما بیایید چون ما اینجا غریبیم و کسی را نداریم که رفت و آمد کنیم باور کنید اگه بیایید خیلی خوشحال میشیم .
شراره: باشه حالا که این‌قدر خوشحال میشد حتما می‌آییم
آیدا: خدایی شما بگید کار بدی کردم خانما آوردم شمال، دیروز از راه نرسیده بردم ماسوله را دیده امروز آوردم اینجا را گشته و کلی تفریح کرده حالا هم که وعده مهمونی می گذاره خلاصه همه جوره داره خوش میگذرونه بعد تازه کلاس میذاشت و می‌گفت دوتایی کجا بریم خوش نمی‌گذره.
شراره: آره میبینم چه خوش میگذره ندیدی یه ساعت پیش داشتم به گا میرفتم راستی تو مگر قرار نبود مواظب من باشی اینطوری مواظب بودی؟ گفتم حالا که خدا را شکر اتفاقی نیفتاده پس خودتو ناراحت نکن. در همین موقع پای آیدا روی یکی از پله ها سر خورد داشت به زمین میخورد که مژگان که از همه نزدیکتر بود او را از پشت گرفت و نزاشت زمین بخوره. مژگان در حالی که هنوز آیدا را تو بغلش نگه داشته بود پرسید چی شد عزیزم؟ آیدا از بغل مژگان بیرون اومد و نفس راحتی کشید و گفت خدا را شکر شما بودید چون اگه شما من رو نمی گرفتی خورده بودم زمین و الان حسابی باسن و کمرم داغون شده بود ازت ممنونم که هوامو داشتی. شراره زد زیر خنده و در حالی که قاه قاه می خندید: منو باش از کی انتظار دارم مواظبم باشه این یکی را میخواد مواظب خودش باشه. آیدا خندش گرفت: آره والا شراره راست میگه واقعا اگر شما نبودید ما می‌خواستیم این راها چطوری برگردیم. مژگان: از این حرفا گذشته هوا تاریک شده و پله ها دیده نمیشن بهتره تا دوباره برامون اتفاقی نیفتاده چراغ گوشی ها را روشن کنیم. من چراغ گوشیمو روشن کردم و نور را جلوی همه انداختم و به راهمون ادامه دادیم.
چند دقیقه بعد به کافه ای رسیدیم چندتا نیمکت چیده شده بود و یه خانم و آقا که جمع و جور می کردند برند. پرسیدم چیزی برای پذیرایی دارید؟
_کیک, بیسکوییت، آبمیوه، آب معدنی و چای.
به خانم‌ها گفتم بنشینید و از چیزهایی که ایشون گفتن هر چه دوست دارید سفارش بدید.
آیدا: همگی مهمون من.
+زشته داری ما را خجالت میدی.
_اصلا زشت نیست اگه غیر این باشه من سفارشی ندارم.
شراره: آقا بردیا این کوتاه بیا نیست لااقل شما کوتاه بیا دهنمون خشک شده یه آبی چیزی بخوریم زودتر بریم.
+باشه هر چی شما بگید بعد چند تا کیک و کلوچه فومن خوردیم یه آبمیوه هم روش زدیم و خواستیم راه بیفتیم که دوباره سر و کله اون دو مزاحم از پشت سر پیدا شد.
شراره رنگش پرید و نجوا کنان: اینا که جلوی ما بودن چی شد از پشت سرمون سر در آوردن.
+حتما لابلای جنگل مخفی شده بودن تا ما رد بشیم بعد افتادن دنبالمون اما این همه ترس برا چیه من که گفته بودم مراقبتونم پس نگران نباشید بعد حس فردین بازی گرفتم و گفتم شما برید من اینا را ادب میکنم و خودمو به شما میرسونم.
_ باهم باشیم بهتر نیست؟
میدونی چرا همونجا موندن و پایین نمیان؟ چون از من میترسن من یه نقشه دارم میخوام یه جا مخفی بشم و شما برید تا اونا بیان و خفتشون کنم و حالیشون کنم مزاحم یه خانم محترم شدن چه مزه ای داره. شراره که از حرفام حس امنیت و شجاعت گرفته بود نقشمو نادیده گرفت و داد زد کثافتهای آشغال زورتون به من رسیده بود اگر مردید حالا بیایید جلو. منم بخاطر اینکه رجز خونده باشم بلند گفتم خانم اینا اینقدر ترسیدن که جرأت ندارند حرف بزنند تو انتظار داری جلو بیان یکی از اونا داد زد خفه شو آشغال من با عصبانیت شروع به بالا رفتن از پله‌ها کردم و داد زدم اگه مردید بمونید تا حالیتون کنم آشغال کیه اونا که احتمالا نقشه ای داشتن یا شاید هم واقعاً ترسیده بودن بی سر و صدا لابلای درختها مخفی شدن منم کمی بالاتر رفتم و ایستادم بعد کمی به دور و بر نور انداختم و چون اثری از اونا نبود بلند گفتم پایین که برسم منتظرتون میمونم حالا اگر مردید پاتونو بزارید جلو بازارچه ببینید چکارتون میکنم ولی صدایی ازشون در نیومد. وقتی پیش بقیه برگشتم شراره و آیدا کلی کیف کرده بودن و به به و چه چه می کردند و به مژگان می گفتند چه مرد شجاعی داری و مژگان از من بیشتر ذوق میکرد.
به هر ترتیبی بود با کلی خنده و شوخی به جلوی بازارچه رسیدیم و دیگه از مزاحما خبری نشد.
آیدا: بالاخره رسیدیم مژگان گفت چه لحظه های خوبی بود کاش این پله ها تموم نمی‌شد و باز با هم بودیم. با پررویی گفتم خانم نگران چی هستی هر جا رفتیم با هم می‌ریم به هر حال ما میزبانیم و اینا میهمان و ادب حکم می کنه شام در خدمتشان باشیم بخصوص که یه بار هم ایشان ما را میهمان کردند و ما به ایشان بدهکاریم.
آیدا: دیگه قرار نشد بخاطر یه کیک و آبمیوه خجالت بدی ما همینطوری هم خیلی به شما مدیونیم. شراره: شما حاضر شدی به خاطر ما خطر کنی و با اون عوضیا دهن به دهن بشی پس بیشتر ما را شرمنده خودت نکن. خواستم جواب بدم مژگان گفت من میگم این فرصت را غنیمت بشماریم و بجای این تعارف های بیهوده یه جایی پیدا کنیم شب را دور هم باشیم.
شراره: من قول دادم تا شمالیم یه روز مزاحمتون بشیم اما امشب نه چون هر چی باشه شما اومدید بیرون که راحت باشید و تفریح کنید درست نیست ما بیشتر از این مزاحم شما باشیم
آیدا: شراره درست میگه گرچه تو پله ها مجبور بودیم آویزون شما باشیم اما دیگه قرار نیست همش مزاحم بشیم.
گفتم: آیدا خانم اصلأ ازت انتظار نداشتم، این حرف چیه «مجبور بودید آویزون باشید» یعنی ما اینقدر بد بودیم که اگه مجبور نبودید با ما همراهی نمی‌کردید آیدا از خجالت سرخ شد و گفت وای خدای من گند زدم شراره همش میگه تو حرف زدن بلد نیستی اما من قبول نمی‌کنم اما به جان خودم من اصلاً همچین منظوری نداشتم فقط منظورمو بد رسوندم میخواستم بگم خجالت می‌کشیم بیشتر از این مزاحم شما باشیم بعد خودشو مظلوم تر کرد و گفت خواهش میکنم حرفامو به دل نگیر، باور کن منظوری نداشتم خندیدم و گفتم باشه خودتو ناراحت نکن منم سر به سرت گذاشتم اما اگه ممکنه بیایید امشب دور هم باشیم چون شما برای ما هیچ مزاحمتی ندارید و تازه خوشحال میشیم امشب را در کنار شما سپری کنیم اما اگه شما پیش من معذبید و روتون نمی‌شه که اون دیگه امریست جدا و من بتون حق میدم پس دیگه اصرار نمیکنم تصمیم با شما. آیدا گفت من دیگه واقعا نمی‌دونم چی بگم بعد از شراره پرسید تو نظری نداری
_نه من حرفی ندارم
آیدا که از شراره ناامید شد باز گفت اما من می‌گم ما همش چند ساعته با هم آشنا شدیم درست نیست بیشتر از این مزاحم شما بشیم
مژگان: هر چند که دلم نمی‌خواست از هم جدا بشیم اما با این حساب باید بگیم از آشناییتون خوشبخت شدیم بعد دستش رو برای خداحافظی جلو برد و گفت مواظب خودتون باشید
صمیمانه از هم خداحافظی کردیم و خواستیم راه بیفتیم که مژگان گفت خوب شد یادم افتاد بعد رو به شراره گفت لطف میکنی شمارتو بدی؟
_البته چرا که نه؟
شراره شمارش را برای مژگان خوند و وقتی مژگان اونا ذخیره کرد گفت حالا آدرسو برات پیامک میکنم تا هم شمارمو داشته باشی هم آدرسما بعد همین کارا کرد و گفت فقط امیدوارم رو قولتون بمونید و حتماً به ما سر بزنید.
شراره: مطمئن باشید حتماً بتون سر می‌زنیم
بار دیگه از هم خداحافظی کردیم و به راه افتادیم همین که چند قدم از اونا فاصله گرفتیم مژگان ژست انتقادی گرفت و گفت بردیا خراب کردی تو نباید اینقدر به این خانما اصرار می‌کردی من فکر میکنم اصرار تو باعث شد احساس امنیت نکنند و با ما نیان به هر حال اونا دو تا دختر جوونند که نمی‌تونند به این راحتی اعتماد کنند باید میزاشتی من تعارف کنم هر چی باشه من خانمم و از جنس خودشون و بهتر می‌تونستم رامشون کنم. گفتم شاید حق با تو باشه اما کاملا برام واضح بود شراره حرفی نداشت با ما باشه هر چی بود زیر سر آیدا خانم بود که دلش نمی‌خواست با ما باشه حالا دلیلش چی بود خدا میداند شاید به قول تو اصرار من باعث حساسیت شد بعد پرسیدم به نظرت واقعا خونمون میان؟من که بعید میدونم.
_اگه باز زنگ بزنم و دعوت کنم احتمال داره که بیان.
+پس همین که به خونه برگشتیم حتما زنگ بزن دعوت کن
_باشه
از بازارچه خارج شده بودیم اما تا جایی که ماشینم پارک بود حدود دو کیلومتر فاصله داشتیم که باید پیاده می‌رفتیم داشتیم شونه به شونه هم قدم می‌زدیم و به این می اندیشیدم که آیا باز شراره خانم را می‌بینم یا نه که یه ۲۰۶ سفید از کنارمان رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد و در شاگرد باز شد و شراره سرشا بیرون آورد و گفت مژگان خانم خودتونید؟ از شنیدن صدای شراره قند تو دلم آب شد و مژگان گفت چه جالب دوباره به هم رسیدیم دو سه قدم فاصله طی شد و کنار ماشین رسیدیم.
آیدا از پشت فرمون سرشو به سمت ما چرخوند و گفت پس چرا پیاده اید؟
گفتم: خب ما ماشین نداریم
_پس چطوری به اینجا اومده بودید؟
+با آژانس!
اونا با تعجب: واقعاً؟
مژگان: بردیا شوخی میکنه ما که رسیدیم نزدیک ظهر بود و اینجا ها جای پارک پیدا نمیشد مجبور شدیم ماشینا خیلی پایین تر پارک کنیم.
پس چرا قبلاً چیزی نگفتید خندیدم و چیزی نگفتم آیدا پرسید چرا می‌خندی؟
شراره به جا من گفت آیدا تو را خدا یه ذره فکر کن و حرف بزن انتظار داشتی بگن ما را تا ماشین مون برسون بعد برو تو بودی این کارا میکردی؟
_باشه باشه حق با توئه خواهش میکنم اینقدر امشب به حرفای من گیر ندید من ذهنم درگیره ملاقات فردای نمی‌تونم درست حرفامو تجزیه تحلیل کنم بعد رو به ما کرد و گفت حالا افتخار می دید شما را تا ماشین تون برسونیم. مژگان گفت: باعث افتخاره و در را باز کرد و سوار شدیم.
گفتم: دیدید حالا یه جا هم شما به درد ما خوردید.
آیدا با خنده: اووو، یه چی میگید دو قدم راه این حرفا رو داره؟
به شوخی: تو که میخواستی همین کارم نکنی و ما را پیاده بزاری و بری!
دید دارم شوخی میکنم او هم به شوخی: دلم خواست من که گفتم با مردا میونه خوبی ندارم.
تو دلم گفتم اگه قسمت شد و یه روز زیر دستم افتادی چنان بکنمت که یا عاشق مردا بشی یا همین که اسم مرد شنیدی دنبال سوراخ موش بگردی که قایم بشی.
رشته افکارمو پاره کرد و گفت: بابا بیخیال شوخی کردم چرا ناراحت شدی؟
لبخند زدم و گفتم فهمیدم داری شوخی می‌کنی ناراحت نشدم
_اگه ناراحت نشدی پس چرا سکوت کردی؟
+خودت گفتی امشب ذهنت درگیره فردای گفتم خیلی سر به سرت نزارم.
بالاخره این مسیرم طی شد و به خودروی من (که یه پاترول اسپرت که همین تازگیا جهت گشت و گذار خریده بودم و کلی بش رسیده بودم و نو نوا و خوشگلش کرده بودم) رسیدیم گفتم آیدا خانم رسیدیم لطف کنید نگه دارید بعد ازش تشکر کردم و بار دیگه خداحافظی کردم و پیاده شدم اما مژگان همچنان تو ماشین نشسته بود که من رفتم و در ماشینا باز کردم نشستم و روشنش کردم منتظر مژگان بودم دیدم هر سه خانم پیاده شدند و به طرف ماشین من آمدند به احترام پیاده شدم و قدمی جلو رفتم که مژگان گفت بردیا جان این خانمهای محترم نظرشون عوض شده و دوست دارند امشب همراه ما باشند نظر تو چیه. با اینکه از خوشحالی تو کونم عروسی به پا شد اما با تفاوتی گفتم میشه بدونم چی نظر خانمهای محترم را عوض کرد
مژگان: حالا بماند.
آیدا: بعد از جدایی شما شراره نظرمو عوض کرد
تو صورت شراره نگاه کردم احساس کردم او هم تلاش میکنه خودش رو خیلی عادی نشان بده اما همین که نگاه مرا دید با لبخند گفت آره پیشنهاد من بود البته اگه واقعا مزاحم نیستیم؟
دیگه نتونستم جلوی خوشحالیما بگیرم و با لبخند گفتم خیلی خوشحالم که قراره امشب در خدمت شما باشیم
_سپاسگزارم سپس به ماشینم نگاهی کرد و باز گفت آقا بردیا چه ماشین خوشگل و توپی داری.
+قابل شما را نداره
_ شما لطف دارید مبارکتون باشه ولی خداییش خیلی قشنگه من که عاشقش شدم و دلم میخواد همین الان یه دور باش بزنم.
+خب به خواسته دلتون احترام بزارید و او را به پشت فرمون تعارف کردم.
_جدی میگی واقعا میتونم پشتش بشینم، روندنش سخت نیست؟
مژگان: چرا که نه اتفاقا روندنش از این ماشینا هم راحت تره. شراره خواست پشت فرمون بشینه که آیدا گفت: ای بی جنبه ماشین ندیده.
_خودتی.
_تو بخاطر یه ماشین رفیق نیمه راه شدی.
شراره تو ذوقش خورد: ببخشید حواسم نبود این بار حق با توئه.
_شوخی کردم بابا منم تنها نمی‌مونم مژگان خانم با من میان تا تنها نباشم البته اگه آقاشون اجازه بده.
+با خنده و شوخی: اجازه میدم برداری ببری اون سر دنیا تازه از شر…
شراره حرفمو قطع کرد: مژگان خانم تحویل بگیر اینم از مرد تو میخواد از شرت راحت بشه حالا دیدی مردا همه مثل همند
+نذاشتی حرفم تموم بشه خواستم بگم تازه از شرم راحت میشه اما چون کسی غیر او تحملم نمیکنه هنوز بش احتیاج دارم.
شراره جون حالا دیدی قضاوت کردی مرد من حرف نداره ساعت ده شب بود جاده نسبتاً شلوغ و هرچه جلوتر می رفتیم شلوغ تر میشد شراره دست فرمون خوبی داشت و کاملاً مسلط رانندگی میکرد و اصلأ جای نگرانی نبود دقایقی با گوش دادن به آهنگ سپری شد قرار بود به اولین روستا که رسیدیم بایستیم و دنبال جا بگردیم. هنوز ۲ کیلومتر از دژبانی قلعه فاصله نگرفته بودیم که یه موتور با دو سوار به ما نزدیک شدن و تا بغل شیشه راننده اومدن بعد یکیشون به شراره گفت آهای خانم خوشگله می‌خواستیم ازتون بابت دستمالی که کردیم معذرت خواهی کنیم آخه اون موقع نمی دونستیم بکن دارید.
من گفتم اگه مردید بایستید تا حسابتون برسم ولی اونا گاز دادن و در رفتن.
شراره با حرص گفت اگه ماشین شما نبود!!
+می‌خواستی چکار کنی؟
_می‌پیچیدم جلوش و حالشونا می‌گرفتم.
+پس همون بهتر که نبود باد این ماشین اگر به موتور اونا میخورد کارشون تموم بود، حالا که چیزی نشده بزار برن گورشونو گم کنن.
مثل آدمایی که انگار حرفی تو گلوش گیر کرده داشت برو بر نگام میکرد لبخند زدم و گفتم چته اینطوری نگام می‌کنی حواست به جلو باشه! تازه یادش افتاد پشت فرمونه سریع برگشت و چشم به جاده دوخت صدای آهنگا باز کردم و گوش به آهنگ سپردم. بالاخره بعد از مدتی به اولین روستا رسیدیم سراغ منزل و ویلای اجاره ای رفتیم اما جای خالی پیدا نشد خواستیم به روستای بعدی بریم که شراره گفت خسته ام جاده هم شلوغ بیا خودت برون. پشت رول نشستم و حرکت کردیم شراره شالش را برداشت و موهای صاف و بلندش را از شیشه بیرون برد و دم باد داد و هیجان زده فریاد کشید سپس سرش را داخل آورد و مشغول مرتب کردن موهاش شد
+چه موهای بلند و زیبایی داری.
_ممنونم از تعریفت.حالا جریان چیه؟
+جریان چی چیه؟
_جریان اینکه از وقتی منو دیدی مرتب از من تعریف میکنی؟از اسمم از قدم از تیپ و ظاهرم حالا از موهام ؟
+خب تعریفی هستی که تعریف میکنم مگر تعریف کردن از کسی بده.
_همیشه این‌قدر پررویی؟
+من پررو نیستم خودمو راحت میگیرم که طرف مقابلم احساس راحتی کنه، حالا تو ازم ناراحت شدی؟
بهم خیره شد و کمی بعد گفت نه ولی جلو خانمت داشتی تعریف می‌کردی نمیگی ناراحت میشه؟
+ما با هم این حرفا را نداریم دیدی که ناراحت نمیشد.
_ولی من جای او بودم شوهرم این کارا می‌کرد ناراحت میشدم.
+آره اکثر خانوما اینطورین ولی اون فرق داره اون خاصه.
_اوممم من که نفهمیدم چه جوری خاصه؟ ولش کن بیخیال.
+موضوع را عوض کردم و گفتم امروز کلا قلعه رودخان بودید؟
_آره.
+خوش گذشت؟
_آره خیلی خوب بود اما این آخری ضد حال شد؟
+یعنی با ما بودی ضد حال بود؟
_نه دیوونه قبلش را میگم که اون بیشعورا خفتم کردن.
+از موقعی که با ما آشنا شدی چطور بود؟
_این قسمتش خوب بود.
+حالا اگه بخواهی با یه جمع بندی کلی بگی، میگی امروز خوب بود یا بد؟
_میگم هنوز تا موقع خوابیدنم نظری ندارم.
+ولی برای من تا همین لحظه کافیه که بگم یه روز عالی بود اونقدر عالی که شاید در زندگی خیلی کم اتفاق می‌افته و باید قدرشو دونست.
_میشه بگی چرا؟
احساس راحتی کردم و گفتم اگر فکر نکنی بی جنبه ام میگم.
خندید و تو صورتم چشم دوخت و گفت آدم شناس خوبی نیستم با این حال بعید میدونم آدم بی جنبه ای باشی فقط چای نخورده زود پسر خاله شدی حالا حرفتو بزن.
+کلاس گذاشتم و گفتم نه دیگه پشیمون شدم
_چرا؟
+گفتم چای بخوریم بعد بگم
_پس بت برخورد؟
چیزی نگفتم
_معذرت می‌خوام منظوری نداشتم حالا میگی چرا امروز برات یه روز بی‌نظیر بود؟
اشتیاق شنیدنش را که دیدم گفتم بخاطر اینکه با دو تا خانم خیلی خوشگل، مهربون و دوست داشتنی آشنا شدیم، میگم شدیم چون میدونم مژگان هم نظرش قطعاً همینه.
با تعجب نگام میکرد حرفم که تموم شد گفت برام خیلی جالب شد ! می‌خوام بدونم چه چیزی آشنا شدن و هم‌صحبتی یک شبه با ما را اینقدر برای شما مهم کرده.
+این اتفاق اگر از نظر شما یه آشنایی یک شبه فراموش شدنی باشه، برای من یک شب فراموش نشدنی و رویایی که می‌تونه منجر به یه دوستی عمیق و ماندگار بشه، مکثی کردم داشت به روبرو نگاه میکرد ادامه دادم شاید برات عجیب باشه اما من اعتقاد دارم اثرات به دوستی خوب و ماندگار از همان ابتدا در قلب احساس میشه و من الان در قلبم اثرات این دوستی را احساس میکنم.
بازعجیب نگام کرد: داری میگی اتفاق امشب سر آغاز یه دوستی ماندگاره و شما از الان اینا احساس می‌کنی؟
+دقیقا منظورم همین بود
زد زیر خنده بابا شما خیلی آدم جالب و رمانتیکی هستی.
+باشه حالا تو مسخره کن.
دیگه نخندید و گفت معذرت می‌خوام بعد ادامه داد اتفاقا شاید گفتن این حرف درست نباشه اما چون احساس میکنم روراست حرف زدی منم حرف دلمو بهت میگم اما باید قول بدی وقتی اینا شنیدی بی جنبه بازی در نیاری
+قول میدم طوری باشم که تو انتظار داری
_راستش من از زمانی که بخاطرم خطر کردی و سمت اون پسرا حمله بردی با اینکه نسبت به مردا حساسیت داشتم اما از مرامت خوشم اومد حتی یه جورایی به مژگان حسادت کردم که شوهری چون تو داره
تو دلم گفتم پس اینطور سپس در جوابش گفتم ممنونم از تعریفت و امیدوارم همیشه با همین شخصیتی که ازم ساختی تو ذهنت باقی بمونم.
_ خواهش میکنم ولی هنوز حرفم تموم نشده
+خب گوش میدم
_حالا مطمئن نیستم وقتی برگردیم تهران این دوستی ادامه دار میشه یا نه اما واقعا دلم میخواست امشب را با شما باشم برای همین بعد جدایی از شما به آیدا غر زدم چرا پیشنهاد اونا را رد کردی گفت خجالت کشیدم بیشتر آویزون باشیم آخه ما همش دو ساعت با هم آشنا شده بودیم گفتم ولی من دلم می خواست با هم می‌بودیم گفت دیگه دیر شد حالا یه روز میریم خونشون که در همین موقع شما را دیدیم و سوار کردیم اونجا که تو زودتر از ماشین پیاده شدی خانمت گفت یه سوال بپرسم راستشو میگید ما گفتیم بپرس، پرسید پیش بردیا معذب بودید که دعوت ما را رد کردید یا دلیل دیگه ای داشت آیدا گفت نه باور کن اصلا این حرفها نیست خجالت کشیدیم بیشتر از این مزاحم بشیم خانمت گفت آخه این موقع شب دو تا خانم جوون تو شهر غریب کجا میخواهید برید که امنیت داشته باشید بهتر نیست با ما باشید باور کنید نه تنها مزاحم نیستید ما را خوشحال میکنید من گفتم مژگان خانم اگه بردیا هنوز رو پیشنهادش باشه با افتخار میگم که دوست دارم با شما باشیم آیدا هم دیگه مخالفت نکرد و پیاده شدیم و پیش تو اومدیم…
+حالا اگه باز ازت تعریف کنم و بگم تو دختر عاقلی هستی ازت خوشم اومده دوباره نمی پرسی چرا تعریفتا می‌کنم؟
خندید و گفت نه دیگه چون جواب سوالمو قبلاً دادی حالا اگه من بگم که نه تنها امشب بلکه دوست دارم فردا هم با شما باشیم و تفریح کنیم تو نمیگی ما چه آدمای آویزونی هستیم
با شنیدن این حرفش انگار دنیا را بهم داده باشند جواب دادم به نظرت من این‌طور آدمیم.
تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی‌دونم خودت بگو اینا که گفتم چه حسی پیدا کردی
+یه حس خوشحالی بیش از حد توام با غرور!
_چرا؟
+چون حرف دل منو زدی من از خدامه نه تنها فردا بلکه تا شمالید همش پیش ما باشید تا همان دوستی ماندگار که صحبتشو کردم شکل بگیره بعد پرسیدم اصلاً کجا میخواهید برید؟ من پیشنهاد میدم مدتی که شمالید بیایید پیش ما منم تلاشمو می کنم خیلی بد نگذره.
_مسلما که بد نمی‌گذره چون مشخصه آدم مهمون نوازی هستید اما شنیدی از قدیم میگن در دیزی بازه حیا گربه کجا رفته؟
با اخم گفتم نمی خواهید بیایید نیایید ولی لطفاً دیگه به خودتون بی احترامی نکنید و خودتونو به گربه تشبیه نکنید
_ این یه مثال بود جدی نگیر بعد ادامه داد تو دعا کن بتونم مخ آیدا را برا فردا بزنم اومدن و موندن خونه شما پیشکش سپس یواشتر طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت امان از دست آیدا با این کاراش.
+موضوع چیه او چکار کرده
نگام کرد و وقتی دید حرفشو شنیدم گفت میگم اما به شرط اینکه پیش خودمون بمونه.
+خیالت راحت.
_ آیدا تو سایت دوست یابی با یه شخصی آشنا شده که اهل گیلانه و حالا اومده شمال که اونا ببینه، قرار ملاقات که می‌گفت هم مربوط به همین جریانه، قبل از اینکه بیاییم شمال من خیلی بش گفتم بی خیال این موضوع بشه ولی فایده نداشت فکر میکرد ترسیدم و دارم برا خودم میگم می‌خواست تنها بیاد اما من که نمی‌تونستم او را تنها بزارم باهاش اومدم و حالا نگرانم برامون اتفاقی بیفته.
+بایدهم نگران باشی، منم باشم می‌ترسم،اصلا ببینم یعنی توی تهران به اون بزرگی یه دوست نتونست پیدا کنه که مجبور شد بیاد اینجا پیدا کنه اونم دوست سایتی و مجازی؟
_نه نتونست، اتفاقا تلاش کرد اونی که به دلش بشینه را پیدا کنه اما نتونست.
+ببینم اصلا مگر او از مرد جماعت متنفر نبود پس چی شد.
_هنوزم متنفره، او دنبال دوست پسر نیست.
+پس دنبال چیه؟
_دنبال لزبین، می‌دونی یعنی چی یعنی زن همجنسگرا.
+این کلمه خیلی برام آشنا بود دیگه بهتر از این نمی‌شد همه چیز داشت بهتر از تصور من جلو می‌رفت ذوقمو پنهون کردم و با خنده گفتم نیاز به توضیح نبود میدونم یعنی چی.
_نخند دست خودشون نیست اونا هم مثل بقیه آدما نیاز جنسی دارن و مجبور به این کارن.
+باور کن به او نخندیدم ، موضوع دیگه ای باعث خندم شد
_چی؟
چون خواستم از گفتنش تفره برم گفتم به یاد حرفای آیدا افتادم که گفته بود از همه مردا بدش میاد حالا فهمیدم چرا بدش میاد.
_حالا به نظر تو باید چکار کنیم.
+آیدا نباید سر این قرار بره خطرناکه.
_مطمئنم قبول نمی کنه او تا اینجا اومده حالا که در یک قدمی طرف قرار دارد، امکان نداره که نره! می‌شناسم

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها