حمید روی کاناپه ولو شده بود و با موبایلش، کلشآفکلنز بازی میکرد. فرزانه با هیجان به سمت حمید اومد. موبایل رو از توی دستش قاپید و گفت: وای حمید بازم کلشآفکلنز؟! اونم الان؟! منو آوردی همچین بهشتی و خودت اینجا نشستی و داری بازی میکنی؟!
چهره حمید کمی وا رفت و گفت: وسط اَتَک بودم.
فرزانه با هیجان زیاد گفت: پاشو فقط ببین دوستت چه جایی برامون ردیف کرده. باور کردنی نیست که تو ایران، ویلای جنگلی به این شیک و مجهزی وجود داشته باشه! طبقه پایین، استخر و جکوزی داره. طبقه بالا هم یه اتاق خواب مستر محشر داره. از بالکن طبقه بالا نگم برات که بینظیره. چسبیده به جنگل و آدم فکر میکنه ویلا رو روی درختا ساختن. پشت سرت رو ببین چه آشپزخونه خوشگلیه. یخچال هم پُر از خوردنی و نوشیدنی خفنه. همهشون هم برند خارجیه.
حمید لبخند نسبتا زورکی زد و گفت: اولا خوشحالم که این همه خوشت اومده. دوما وقتِ وار تو کلشآفکلنز داشت تموم میشد؛ باید اَتَکهام رو میزدم. بعدش میخواستم با دقت ببینم که اینجا دقیقا چی داره.
فرزانه اخمکنان گفت: سه روز قراره اینجا بترکونیم و خوش بگذرونیم. نمیذارم این سه روز، تو بازی بری.
حمید یک آه کشید و گفت: اوکی پس مجبورم از سلاح مخفیم استفاده کنم.
حمید ایستاد و به سمت کیف سامسونت مخصوص خودش رفت. رمزش رو وارد و کیف رو باز کرد. از داخل کیف یک کادوی کوچک درآورد. به سمت فرزانه گرفت و گفت: ششمین سالگرد ازدواجمون مبارک.
چهره و چشمهای فرزانه به خاطر دیدن کادوی داخل دست حمید، به سرعت تغییر کرد. اشک خوشحالی تو چشمهاش جمع شد و دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشت و گفت: وای حمید!!!
حمید لبخند مهربونی زد و گفت: راستش خجالت کشیدم گفتی باورت نمیشه که همچین ویلای جنگلی خوشگلی تو ایران وجود داشته باشه. حقت بود بارها و بارها برای تفریح تو چنین ویلایی میاومدی. اما خب این شش سال اینقدر درگیر کار و گرفتاری بودم که حتی نشد یک مسافرت ساده بریم، چه برسه به اینکه بیاییم به همچین جایی. معذرت میخوام که تا حالا…
فرزانه بغضکنان گفت: بس کن حمید. این چه حرفیه میزنی؟! عالم و آدم میدونن که تو چه شوهری برای من هستی. نشد تا حالا همچین جایی بیاییم، به درک که نشد. مهم اینه که بهترین سالهای عمرم رو کنار تو بودم. گاهی هنوز باورم نمیشه که با تو ازدواج کردم و بابام بالاخره رضایت داد. شب اولی که بغلم کردی رو یادته؟ هنوز که هنوزه فکر میکنم یک رویا بوده. بس که توی آسمون بودم. در ضمن اونی که باید خجالت بکشه بابامه که با اون همه پول و ثروت، یک بار هم ما بچههاش رو مسافرت نبرد.
حمید لحنش رو ملایمتر کرد و گفت: درباره حاجی اینطوری نگو. بنده خدا شبانهروز ماموریت بوده. یعنی اصلا خونه نبوده که شما رو جایی ببره.
حمید در ادامه لحنش رو طنزگونه کرد و گفت: البته هنوز جای اون سیلی که تو گوش من زد و بعدش ازم خواست که تو رو فراموش کنم، درد میکنه.
فرزانه سعی کرد گریه نکنه. لبخند زد و گفت: قربونت برم عزیزم. چقدر به خاطر اون سیلی گریه کردم.
حمید گفت: دشمنهامون قربون جفتمون برن. اولا که ارزشش رو داشت. دوما نمیخوای کادوت رو بگیری؟ دستم خشک شد.
فرزانه خندهاش گرفت و گفت: وای ببخشید عزیزم. تقصیر خودته، اینقدر من رو احساساتی کردی که یادم رفت کادو رو ازت بگیرم.
فرزانه کادو رو از دست حمید گرفت و بازش کرد. کادوی حمید، یک نیم سِت طلای سفید با نگینهای قرمز بود. چشمهای فرزانه گرد شد و گفت: وای خدای من، وای خدای من!!!
حمید حرف فرزانه رو قطع کرد و گفت: لازم نیست شفاهی تشکر کنی. آوردمت اینجا که بتونی سه روز کامل، عملی ازم تشکر کنی.
فرزانه دوباره احساساتی شد. حمید رو محکم بغل کرد و گفت: عاشقتم عزیزم. الهی من فدای تو بشم.
حمید هم فرزانه رو بغل کرد و گفت: تو همه چیز منی فرزانه. حتی از خودم هم برام مهمتری خوشگلم.
اشکهای فرزانه جاری شد. دوباره بغض کرد و گفت: کاش تو این لحظه، گوگولیهامون هم بودن. دوستم میگه بچهها باید عاشقانههای پدر و مادرشون رو ببینن.
حمید لبخند ناخواستهای زد و گفت: والا بچههای ما هر بار که ما دو تا رو با هم دیدن، در حال بغل و بوس همدیگه بودیم. نمیدونم توقع داری دیگه چی رو ببینن؟!
فرزانه از حمید جدا شد. خندهاش گرفت و هم زمان اشکهاش رو با دستهاش پاک کرد. بغضش رو قورت داد و گفت: مامانم پیام داده که حال جفتشون خوبه؛ البته همزمان که دارن خونهاش رو میترکونن.
حمید پشت دستش رو روی گونه فرزانه کشید و گفت: همهاش سه سالشونه. اگه میاوردیمشون، هیچی از اینجا یادشون نمیموند. بعدا که بزرگ شدن، میاریمشون.
فرزانه یک نفس عمیق کشید و گفت: چمدون رو بردم بالا تو اتاق خواب. تا من برم لباس عوض کنم، جنابعالی هم طبقه پایین رو یه نگاه بنداز. بعدش هم تو یخچال بگرد و یک فکری برای شام کن. یک ساعت دیگه شب میشه و از اونجایی که من فقط صبحانه خوردم، همین که هوا تاریک بشه، دیگه طاقت ندارم و تبدیل به گرگینه میشم و اگه غذا نباشه، مجبورم تو رو بخورم. در ضمن جهت یادآوری بگم که طبق قرارمون، غذای این سه روز با شماست. فکر نکن اگه این همه سوپرایزم کردی، بیخیال این قرار میشم.
حمید با حالت طنز، چهرهاش رو غمگین گرفت و گفت: باور کن یک درصد هم امید نداشتم که بیخیال همچین قرار مهمی بشی.
فرزانه دوباره زد زیر خنده و گفت: خودتو مظلوم نگیر، اصلا فایده نداره.
فرزانه بعد به سمت راهپلههای مارپیچ رفت. حمید با دقت فرزانه رو موقع بالا رفتن از پلهها نگاه کرد. نگاهی که گویی پُر از عشق و امید و حس ناب بود.
حمید بعد از چک کردن استخر و جکوزی و سالن اصلی ویلا و آشپزخونه و محتویات داخل یخچال، فرصت رو غنیمت شمرد و دوباره روی کاناپه ولو شد و با موبایل شروع به بازی کلشآفکلنز کرد. نگاهش توی صفحه موبایل بود که فرزانه گفت: بازم بازی؟!
حمید سرش رو بالا آورد. چیزی که میدید، چنان موج لذت خاصی رو توی وجودش شکل داد که ناخواسته آب دهنش رو قورت داد. فرزانه یک نیمتنه و لگ نود نقرهای براق تنش کرده بود. میدونست که حمید چقدر عاشق اینه که پاهاش رو توی لگ ببینه. اون هم یک لگ نقرهای براق که رنگ مورد علاقه حمید بود. حمید موبایلش رو کنار گذاشت. ایستاد و با دقت سرتاپای فرزانه رو ورانداز کرد. اندام متوسط و حدودا بینقص فرزانه، همچنان باعث تحریک شدید حمید میشد. مخصوصا اینکه فرزانه جدا از انتخاب لباس و رنگ نقرهای، باب میل حمید آرایش کرده بود. رژلب قرمز و خط چشم مشکی ملایم. قطعا به صورت گرد و نسبتا بیبیفیس و معصومانهاش، فقط آرایش ملایم میاومد. موهای بلندش که تا گودی کمرش میرسیدن رو هم باز کرده و دورش ریخته بود.
فرزانه از خط نگاه حمید متوجه شد که بیشتر توجهش به رونهاش هست. با یک لحن پُر از اعتماد به نفس گفت: فکر کردی فقط تو بلدی سوپرایز کنی؟
حمید برای دومین بار آب دهنش رو قورت داد و گفت: خیلی وقته پیش خودم میگفتم چرا هر چی به فرزانه میگم از لگ خوشم میاد، نمیخره و برام نمیپوشه؟! الان فهمیدم چرا. مخم سوت کشید فرزانه. آخه چطوری این همه خوشگل و سکسی هستی؟ میفهمی با این تیپی که زدی، چه بلایی سر مغزم آوردی؟
فرزانه چهره و نگاهش رو شبیه یک دخترک معصوم و مظلوم گرفت و گفت: آخه شما گفتی تو این سه روز، باید عملی ازتون تشکر کنم. خواستم از یه جا شروع کرده باشم.
حمید به سمت فرزانه رفت. خودش رو کامل به فرزانه چسبوند. دستهاش رو پشت فرزانه برد و دو طرف کونش رو لمس کرد و گفت: انگار تو تصمیم گرفتی به جای تشکر، تو این سه روز من رو روانی کنی.
فرزانه خواست جواب حمید رو بده که هر دوتاشون متوجه یک صدای تق نسبتا بلند از سمت ورودی اصلی ویلا شدن. چهره فرزانه نگران شد و گفت: وای حمید این چی بود؟!
حمید از فرزانه فاصله گرفت و گفت: الان میرم و نگاه میکنم.
حمید از ساختمان ویلا خارج شد و داخل حیاط و اطراف ماشین رو با دقت نگاه کرد. بعد به سمت درِ ورودی ویلا رفت و دید که باز شده! از چهره حمید مشخص بود که نگران شده. چند قدم بیرون از ویلا رفت و با دقت همه جا رو بررسی کرد. هوا گرگ و میش و رو به تاریکی بود. جدا از جاده منتهی به ویلا، تا چشم کار میکرد، درخت بود و جنگل. حمید به سمت ویلا برگشت که یک مَرد با نقاب فیس مشکی، به پهلوی حمید شوکر الکتریکی زد! سپس دو مَرد دیگه که اونا هم نقاب فیس مشکی داشتن، به حمید حمله کردن و هر سه شروع کردن به کتک زدن حمید! وسط کتک زدنشون، یک بار دیگه بهش شوک الکتریکی زدن! انگار میخواستن مطمئن بشن که حمید هیچ رمق و توانی نداره که از خودش دفاع کنه. وقتی از این مورد مطمئن شدن، با دستبند، دستهای حمید رو از پشت بستن. چند تا از ضرباتشون به صورت حمید خورده بود. تا حدی که کنار یکی از ابروهاش و یک سمت لبش، پاره و نصف صورتش پُر از خون شد!
در همین حین، یک نفر دیگه با نقاب فیس مشکی به جمعشون اضافه شد. این یکی، قد کوتاهی داشت و با صدای پسرونه، رو به سه مَرد دیگه گفت: همه اونجاهایی که بهم گفتین رو چک کردم. هیچ ویلایی تو این اطراف، پُر نیست. یعنی لازم نیست حتما دهنشون رو ببندیم.
یکی از مَردها رو به پسر نوجوون گفت: چند دقیقه همینجا باش و باز مطمئن شو. بعد بیا داخل.
بعد رو به یکی دیگه گفت: تو آروم و بیسر و صدا برو داخل ساختمون و نذار زنیکه جیغ و داد کنه. ما پشت سر تو میاییم داخل.
یکی از مَردها زودتر وارد حیاط ویلا شد. با قدمهای آهسته و از جاهای تاریک خودش رو به درِ ساختمان ویلا رسوند. فرزانه ورودی درِ ساختمان ایستاده بود و با صدای بلند گفت: حمید کجایی؟ صدای چی بود؟
فرزانه چند قدم برداشت و انگار تصمیم داشت که به سمت درِ اصلی ویلا بره. مَرد مسئولِ مهارش، فرصت رو غنیمت شمرد و به سرعت خودش رو به فرزانه رسوند و یک مشت محکم توی شکم فرزانه زد. نفس فرزانه جوری توی سینهاش حبس شد که به هیچ وجه نمیتونست جیغ بزنه. مَرد، سپس دستش رو جلوی دهن فرزانه گذاشت و با تُن صدایی که به انتهای حیاط برسه؛ گفت: همه چی تحت کنترله.
همونطور که دستش جلوی دهن فرزانه بود، کشان کشان به داخل ساختمان ویلا بردش. صورت فرزانه پُر از اشک شده بود و سعی داشت با تقلا کردن، خودش رو نجات بده. اما حتی زورش نمیرسید که دست مَرد رو از روی دهنش برداره.
دو نفر دیگه، از بازوهای حمید گرفتن و به سرعت وارد ساختمان ویلا شدن. فرزانه وقتی حمید رو با اون وضعیت دید، تقلای بیشتری کرد و جیغش توی گلوش خفه شد. یکی از مَردها از جیب شلوارش، یک چاقوی ضامندار درآورد. بازش کرد و روی گلوی حمید گذاشت و رو به فرزانه گفت: تصمیم با توئه. زنده بمونه یا نه؟ اگه میخوای زنده بمونه، دوستم بعد از اشاره من، ولت میکنه و تو مثل یک دختر خوب، میشینی روی کاناپه و جیکت در نمیاد. فهمیدی یا نه؟
چشمهای فرزانه با دیدن چاقوی روی گلوی حمید، پُر از ترس و وحشت شد. چند لحظه به چشمهای ناامید و درمانده حمید نگاه کرد و فهمید که هیچ شانسی نداره. اشکهاش با شدت بیشتری جاری شد و با تکون سرش، خواسته مَرد تهدید کننده رو تایید کرد.
مَرد، پوزخند پیروزمندانهای زد و به دوستش اشاره کرد که فرزانه رو رها کنه. فرزانه به محض اینکه دست مَرد از روی دهانش برداشته شد، خواست حرف بزنه که مَرد، چاقو رو روی گلوی حمید فشار داد و انگشت اشاره دست دیگهاش رو جلوی بینیش گرفت و گفت: هیسسسسس…
فرزانه وقتی دید چند قطره خون از گلوی حمید به خاطر فشار چاقو اومده، جرات نکرد حتی یک کلمه حرف بزنه. بدنش از شدت ترس، به لرزش افتاد و همچنان که مشغول گریه بود، به آرومی روی کاناپه نشست.
پسر نوجوون وارد ساختمان شد و گفت: امن و امان. همه چی دقیق طبق نقشه.
یکی از مَردها، درِ ساختمان ویلا رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت. مَردی که چاقو روی گلوی حمید گذاشته بود، حمید رو روی کاناپه روبروی فرزانه نشوند. چاقو رو از روی گلوی حمید برداشت و رو به فرزانه گفت: قبل از هر چیزی ادب حکم میکنه که خودمون رو معرفی کنیم.
حمید که انگار کمی جون گرفته بود. با یک لحن عصبی و تهاجمی گفت: شما کثافتای عوضی رو…
یکی از مَردها، شوکر الکتریکی رو روی گردن حمید گذاشت. حمید چنان لرزشی بهش دست داد که فرزانه ناخواسته صدای گریهاش بالاتر رفت و گفت: ولش کنین، تو رو خدا ولش کنین. چی از جون ما میخواین؟ بگین فقط چی میخواین؟
مَردی که چاقو توی دستش بود و از همه هم هیکلیتر بود، رو به فرزانه گفت: فقط میخوام که دختر حرفگوشکُنی باشی. وگرنه خون شوهرت گردن توئه.
بعد رو به پسر نوجوون گفت: بالا و پایین ساختمون رو هم دقیق چک کن.
فرزانه انگار نمیتونست جلوی گریهاش رو بگیره و گفت: بهتون التماس میکنم. بابای من خیلی پولداره. هر چی بخواین، بهش میگم که بهتون بده. تو رو خدا ولمون کنین و برین. به هر چی میپرستین…
مَردی که چاقو توی دستش بود، رو به فرزانه گفت: کَر بودی و نشنیدی که گفتم فقط میخوام دختر حرفگوشکُنی باشی؟
انگار فرزانه اینقدر شوکه شده بود که با هر تهدید مَرد چاقو به دست، تو دلش خالی میشد و جرات مخالفت نداشت. برای همین سکوت کرد و هیچی نگفت. مَرد چاقو به دست گفت: برای شروع لازمه که خودمون رو معرفی کنیم. به هر حال اولین باره که با هم آشنا شدیم و قراره تو این چند روز، کلی با هم وقت بگذرونیم. بیادبانه است که خودمون رو معرفی نکنیم. بنده مخلص شما، آقا ناصر هستم. اون لاغر مردنی هم، عماد و این که شوکر زد به گردن شوهرت، بیژن و اون پسربچه هم، مصطفی هستش. شما هم که در جریانم فرزانه جون هستین و شوهر گرام هم حمید خان هستن. از طرف خودم و بقیه، خیلی خیلی از ملاقات شما خوشوقتم.
ناصر کمی مکث کرد و رو به فرزانه گفت: شما نمیخوای بگی از دیدار ما خوشوقتی؟
فرزانه همچنان اشک میریخت و نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه. بیژن یک بار دیگه به گردن حمید شوکر الکتریکی زد. اینبار لرزشِ سر و بدن حمید، بیشتر و ترسناکتر بود. فرزانه گریهکنان و با صدای لرزون گفت: تو رو خدا نزن، به جون عزیزت نزن…
بیژن گفت: مگه قرار نشد آقا ناصر هر چی میگه، گوش کنی؟
فرزانه وقتی دید که بیژن دوباره میخواد به حمید شوکر بزنه، به سرعت رو به ناصر گفت: مَ مَ منم خوشوقتم.
ناصر دوباره پوزخند پیروزمندانهای زد و گفت: از قیافهات معلومه دختر رامی هستی.
مصطفی از پلههای طبقه دوم پایین اومد و رو به ناصر گفت: همه جا اوکیه.
بعد شورت مشکیرنگ فرزانه رو به سمت ناصر گرفت و گفت: شورت فرزانه جون رو روی تخت اتاق خواب پیدا کردم.
ناصر شورت فرزانه رو از توی دست مصطفی گرفت و بهش گفت: نه خوشم اومد، داری راه میفتی.
بعد شورت رو به سمت صورتش برد. شورت رو بو کرد و گفت: این شورت بوی کُس میده. یعنی پاش بوده و عوض کرده.
ناصر به سمت حمید رفت و دهن حمید رو با شورت فرزانه بست و رو به فرزانه گفت: بهتره دهن حمید خان رو ببندیم تا مجبور نباشیم چپ و راست بهش شوکر بزنیم. یهو دیدی قلبش وایستاد و بیوه شدی.
عماد با یک لحن تمسخرگونه گفت: کی فکرش رو میکرد شورت فرزانه جون، یک روزی جون حمید خان رو نجات بده.
ناصر رو به عماد گفت: لازم نکرده مزه بریزی. برو یه ظرف آب بیار و بپاش رو صورت این نفله. میخوام از حالا به بعد کامل به هوش باشه.
عماد به سمت آشپزخونه رفت و با یک ظرف آب برگشت. آب رو یهو روی صورت حمید پاشید. حمید کمی حالش جا اومد، اما نمیتونست حرف بزنه و انگار توانی هم برای تقلا نداشت. فرزانه به نقابهای فیس مشکی هر چهار نفرشون نگاه کرد. با این نقابها ترسناکتر به نظر میرسیدن و مشخص بود که قصد ندارن به هیچ وجه سر و صورت خودشون رو نشون بدن.
ناصر کنار فرزانه نشست. دستی که چاقو توی مُشتش بود رو دور گردن فرزانه انداخت. حمید با دیدن چاقوی نزدیک گردن فرزانه، شروع به تقلا و فریاد خفه شده توی گلو کرد. ناصر دست دیگهاش رو بین رونهای فرزانه گذاشت و رو به فرزانه گفت: براش شورت جدید پوشیدی؟
لرزش سر و بدن فرزانه بیشتر شد. ناصر لحنش رو دستوری کرد و گفت: با تواَم، میگم براش شورت جدید پوشیدی؟
فرزانه به سختی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره.
انگار حمید نمیدونست که باید به چاقوی نزدیک گردن فرزانه نگاه کنه یا به دست دیگه ناصر که داشت کُس فرزانه رو از روی لگ، لمس میکرد. به وضوح، هر دو صحنه براش دردآورد و غیر قابل تحمل بود، چون اینقدر تقلا کرد و فریاد خفه شده توی گلو سر داد که بیژن شوکر رو نزدیک صورتش برد و گفت: هنوز اول کاریم مَرد، قراره خیلی بیشتر از این ببینی.
مصطفی رو به ناصر گفت: به نظرم حمید خان حق داره بدونه که فرزانه جون چه شورتی براش پوشیده.
عماد رو به مصطفی گفت: تو کِی این همه تخم جن شدی بچه؟!
ناصر گفت: بچه راست میگه. فرزانه جون کلی سلیقه به خرج داده و برای حمید خان شورت جدید پوشیده.
بعد ناصر رو به فرزانه گفت: وایسا ببینم.
فرزانه مکث کرد و ناصر رو به بیژن گفت: سری بعد اگه دو بار یک چیزی رو ازش خواستم، اون شوکر رو بزن تو تخم چشم شوهرش.
گریه فرزانه متوقف و تبدیل به هقهقهای غیر ارادی شده بود. سریع ایستاد و رو به بیژن گفت: تو رو خدا نزن. بهت التماس میکنم.
بیژن شوکر رو نزدیک چشم حمید برد و گفت: به جای التماس کردن، هر چی آقا ناصر میگه، سریع گوش کن.
فرزانه ناخواسته کمی به سمت حمید رفت و گفت: باشه چشم، اونو فقط از صورتش دور کن. خواهش میکنم دورش کن.
ناصر یک اسپنک محکم به کون فرزانه زد و گفت: عجب کون خوشفرم و میزونی.
عماد گفت: شاهکُس که میگن همینه. همه جاش میزونه.
مصطفی گفت: من از موهاش خوشم اومده.
ناصر ایستاد. شروع به مالش کون فرزانه کرد و رو به مصطفی گفت: کیه که از این موهای بلند و مشکی خوشش نیاد.
حمید وقتی ور رفتن ناصر با کون فرزانه رو دید، یک قطره اشک از چشمش اومد. ناصر از پشت به فرزانه چسبید و این بار هر دو دستش رو به سمت سینههای فرزانه برد و سینههاش رو از روی نیمتنه، توی مشتش گرفت و گفت: سوتین هم پوشیده.
مصطفی گفت: حتما ست شورتشه.
ناصر گفت: دیگه بیشتر از این درست نیست حمید خان رو معطل کنیم. وقت رونمایی فرزانه جون از شورت و سوتین جدیدشه.
ناصر دوباره نشست و گفت: خب فرزانه جون زود باش که حمید خان منتظره.
فرزانه به چهره حمید نگاه کرد. انگار دیدن قطره اشک روی گونه حمید باعث شد که اشکهاش دوباره جاری بشه. پُر از تردید بود اما با نزدیک شدن شوکر به صورت حمید، دستش رو به سمت کمرش بُرد. گریهکنان و به آرومی شلوارش رو درآورد. قطرههای اشک حمید هم مثل فرزانه سرازیر شد. فرزانه از خجالت زیاد، سرش رو پایین گرفت و نیمتنهاش رو هم درآورد. انگار دیگه روش نمیشد که به چهره حمید نگاه کنه. شورت و سوتین توری نقرهای همرنگ با لگ و نیمتنهاش پوشیده بود. حمید هم دیگه روش نشد تو اون شرایط، زنش رو بین چهار مَرد غریبه و با شورت و سوتین ببینه. سرش رو به سمت دیگهای چرخوند و جز اشک ریختن، کار دیگهای ازش بر نمیاومد.
ناصر شروع کرد به دست زدن و گفت: آفرین به این سلیقه. مشخصه که حمید خان عاشق رنگ نقرهایه. فرزانه جون هم براش سنگ تموم گذاشته.
مصطفی به فرزانه نزدیک شد و رو به ناصر گفت: اجازه هست بهش دست بزنم؟
ناصر رو به مصطفی گفت: امشب تو رو آوردم که شاهدوماد بشی. هر چقدر دوست داری بهش دست بزن. فرزانه جون امشب عروس خودته.
مصطفی که انگار تا اون لحظه دستش به هیچ غیر همجنسش نخورده بود، با دستهای نسبتا لرزون، پهلوی فرزانه رو لمس کرد. پوست گندمیِ رو به سفید و نرم و لطیف فرزانه، باعث شد که نفسهای مصطفی به سرعت نامنظم بشه! برق شهوت، توی چشمهاش پدیدار شد. دستش رو برد روی شکم فرزانه و گفت: حتی یک ذره هم شکم نداره. حتما ورزش میکنه.
بعد دستش رو برد زیر ناف فرزانه و نوک انگشتهاش رو فرو کرد زیر شورتش. به آرومی انگشتهاش رو به کُس فرزانه رسوند. وقتی بدون واسطه، کُس شیو شده و تمیز فرزانه رو لمس کرد، یک آه بلند شهوتی کشید و گفت: ناصر نمیدونی اینجا چه خبره!
ناصر ایستاد و مصطفی رو کنار زد و دو زانو پشت فرزانه نشست. دو طرف شورت فرزانه رو گرفت و به آرومی به سمت پایین برد. شورت فرزانه شبیه یک پارچه لوله شده، روی رونهاش غلت میخورد و به سمت پایین رفت و نهایتا افتاد روی مُچ پاهاش. ناصر ایستاد و گیره سوتین فرزانه رو باز کرد و سوتینش رو هم درآورد. حالا فرزانه، لُخت مادرزاد شده بود.
ناصر سینههای فرزانه رو این بار بدون واسطه توی مشتهاش گرفت و گفت: سینه به این میگن. نه کوچیکه که نشه بهش سینه گفت. نه بزرگ که تو مشت جا نشه.
بعد فرزانه رو وادار کرد که زانو بزنه و رو به مصطفی گفت: سریع لُخت شو که قراره همین الان شاهدوماد بشی.
مصطفی به سرعت لُخت شد. کیر نسبتا کوچکش، به بزرگترین حد خودش رسیده بود. ناصر از بازوی مصطفی گرفت و بهش فهموند که کیرش رو جلوی صورت فرزانه بگیره. بعد رو به فرزانه گفت: سر کیر شاهدوماد امشبت رو بوس کن.
فرزانه دستهاش رو روی صورتش گذاشت و روش نمیشد به کیر مصطفی نگاه کنه. بیژن با حرص، شوک الکتریکی رو کمی طولانیتر از دفعات قبل، روی پهلوی حمید نگه داشت. فرزانه متوجه شد. دستهاش رو از روی صورتش برداشت و گریه کنان گفت: نزن، تو رو خدا نزن.
بیژن با حرص گفت: مگه نشنیدی آقا ناصر چی گفت؟ سر کیر مصطفی رو ببوس. طولانی و قشنگ هم ببوس. وگرنه ایندفعه شوکر رو میزنم تو صورت و چشمش.
فرزانه قسمتی از موهاش که تو صورتش بود رو کنار زد. صورتش از خجالت و معذب بودن، قرمز شده بود. چند لحظه به کیر مصطفی نگاه کرد. بعد چشمهاش رو بست. لبهاش رو کمی غنچه کرد و سر کیر مصطفی رو بوسید.
ناصر رو به عماد و بیژن گفت: کمک کنین که این بچه بتونه بدون دردسر بکنه تو کُسش. تا حالا کُس نکرده.
عماد و بیژن دو طرف فرزانه نشستن. وادارش کردن که به پشت بخوابه. بعد هر کدومشون، دستش رو گذاشت پشت یکی از زانوهای فرزانه و پاهاش رو بالا بردن و از هم باز کردن؛ جوری که زانوهای فرزانه، به شونههاش چسبید. تو این حالت، سوراخ کُسش، کاملا در دسترس مصطفی بود. مصطفی، کُس فرزانه رو با تُف خیس کرد. بعد خودش رو روی فرزانه کشید. کیرش رو با دستش تنظیم و یکهو توی کُس فرزانه فرو کرد. عماد و بیژن پاهای فرزانه تا میتونستن از هم باز کردن که مصطفی بتونه به راحتی توی کُسش تلمبه بزنه.
ناصر به سمت حمید رفت. پشتش ایستاد و با دستش، سر حمید رو به زور به سمت فرزانه گرفت و گفت: امشب زنت عروس داداشمه. الان کیر کوچولوی داداش کوچیکم تو کُس زنته. تا عمر داره یادشه که کُس زن تو، اولین کُسی بود که کرده. زن تو هم تا عمر داره یادشه که امشب، داداشم رو شاهدوماد کرده.
اشکهای حمید تبدیل به گریه شد. صدای گریهاش اینقدر بلند بود که فرزانه بشنوه و صدای گریه اون هم بلند بشه. اما مصطفی بدون توجه به گریههای فرزانه، به صورت نامنظم و مبتدیانه، تو کُسش تلمبه میزد. هر چند تلمبه یک بار هم کیرش در میاومد و دوباره با دستش فرو میکرد داخل. سه دقیقه بیشتر نگذشت که مصطفی ارضا شد و آب منیش رو توی کُس فرزانه خالی کرد.
ناصر رو به عماد و بیژن گفت: تو همون حالت که لنگاش از هم بازه، از زیر کمرش بگیرین و بلندش کنین و کُسش رو بیارین جلوی صورت حمید خان.
بعد رو به مصطفی گفت: اون دو تا قرص که بهت داده بودم رو یادت نره که بدی فرزانه جون بخوره. هنوز زوده که بابا بشی.
عماد و بیژن، دست دیگهشون رو پشت کمر فرزانه گذاشتن و تو همون حالت بلندش کردن و آوردش جلوی حمید. جوری که کُس فرزانه فقط چند سانتیمتر با صورت حمید فاصله داشت. ناصر شوکر رو به سمت صورت حمید گرفت و گفت: چشمهات رو باز کن وگرنه برای همیشه کورت میکنم.
حمید همچنان مشغول گریه بود و چشمهاش رو به سختی باز کرد. ناصر لبهاش رو نزدیک گوش حمید برد و گفت: ببین آب منی داداشم داره از کُس زنت خارج میشه. خوب ببین که این قراره همیشه تو ذهنت باشه. امشب زنت، عروس داداشم بود.
ناصر، بعد رو به عماد و بیژن گفت: شما هم لُخت شین و حالش رو ببرین. فقط با سوراخ کونش کاری نداشت باشین که برای خودمه.
عماد و بیژن با حرص و ولع، فرزانه رو روی زمین گذاشتن. هر دوتاشون، نوبتی و تو پوزیشن میشنری، روی فرزانه میخوابیدن و با شدت و بدون ملاحظه، تو کُسش تلمبه میزدن. فرزانه دستهاش رو روی صورت و چشمهاش گذاشته بود و ترجیح میداد جایی رو نبینه، اما نمیتونست جلوی نالههای دردآورش رو به خاطر بیملاحظگی و رفتار خشنِ عماد و بیژن، بگیره. ناصر هم در اکثر لحظات، حمید رو وادار میکرد که تجاوز عماد و بیژن به زنش رو ببینه.
بعد از ارضا شدن عماد و بیژن، مصطفی هم یک بار دیگه موفق شد کیرش رو بزرگ کنه و برای دومین بار با فرزانه سکس کرد. همهشون به خواست و دستور ناصر، آب منیشون رو توی کُس فرزانه میریختن و ناصر این مورد رو پشت هم، توی گوش حمید تکرار میکرد.
بعد از ارضا شدن مصطفی، ناصر هم مثل سه تای دیگه، کامل لُخت شد و رو به عماد و بیژن گفت: حمید خان رو روی زمین بشونین.
عماد و بیژن از بازوهای حمید گرفتن و وادارش کردن که روی زمین و دو زانو بشینه. ناصر از موهای فرزانه گرفته و وادارش کرد که جلوی حمید، به حالت داگی بشه؛ جوری که صورتش، روبروی صورت حمید قرار بگیره. پشت فرزانه نشست و انگشتهاش رو توی شیار کُس فرزانه کشید. به خاطر خروج آب منیهای عماد و بیژن و مصطفی از کُس فرزانه تو پوزیشن میشنری، سوراخ کونش، خیس از آب منی شده بود. جدا از اون، هنوز کمی آب منی، توی شیار کُسش مونده بود که ناصر همهاش رو با انگشتهاش کشید روی سوراخ کونش تا بیشتر لیز بشه.
بعد به عماد و بیژن گفت: سر حمید خان رو جوری نگه دارین که با زنش چشمتوچشم باشه. اگه هم هر کدوم به همدیگه نگاه نکردن، شوکر رو بزنین تو تخم چشم حمید. میخوام لحظهای که سوراخ کون فرزانه جون رو جر میدم، شوهرش درد جر خوردگی رو توی چشمهای زنش ببینه.
عماد و بیژن بدون معطلی دستور ناصر رو اجرا کردن. ناصر انتهای کیرش رو توی مشتش گرفت. سر کیرش رو روی سوراخ کون فرزانه تنظیم و یکهو کیرش رو فرو کرد داخل. هم زمان دو دستش رو دور شکم فرزانه حلقه کرد که خودش رو به جلو نکشه. فرزانه یک جیغ بلند کشید و صدای گریهاش، بلند و سوزناک شد.
کیر ناصر، نسبتا کلفت بود و به سختی توی سوراخ کون فرزانه، حرکتش میداد. فرزانه از شدت درد، جیغ میکشید و گریه میکرد. بعد از چند لحظه، ناصر شکم فرزانه رو با یک دستش نگه داشت و با دست دیگهاش، از موهاش چنگ زد و کشید؛ طوری که سرش بالاتر اومد. هم زمان و رو به حمید گفت: شرط میبندم تا حالا کیر به این کلفتی نرفته تو کُس و کون زنت. بعدا که داشتی میکردیش، میتونه برات از حس و حالش تعریف کنه.
داخل چشمهای حمید، چیزی جز شکست مطلق و خٌردشدگی نبود. گریههای ضجهگونه فرزانه رو میدید و میشنید و هیچ کاری از دستش بر نمیاومد. ناصر به مرور، سرعت تلمبههاش رو بیشتر کرد و رو به فرزانه گفت: کم کم جا باز میکنه عزیزم. بهت قول میدم وقتی درش بیارم، التماس میکنی که دوباره بکنم توش. کیر من تو سوراخ هر جندهای که رفته، سوراخ اون جنده رو معتاد خودش کرده.
عماد رو به ناصر گفت: آقا ناصر مرگ من یه جور گشادش نکن که هیچیش به ما نرسه.
ناصر نفسزنان گفت: شماها میتونین همزمان بکنین تو کُس و کونش. اینطوری گشادیش به چشم نمیاد.
بعد از چند دقیقه، گریههای بلند و ضجهگونه فرزانه، تبدیل به نالههای خفیف شد و در حالی که بدن و سینههاش به خاطر تلمبههای شدید ناصر تکون میخورد، برای چندمین بار با حمید چشمتوچشم شد. در اون لحظه، هر دوتاشون اینقدر مایوس و ناامید بودن که انگار دیگه اشکی برای ریختن نداشتن. انگار تنها خواستهشون این بود که اون لحظات بسیار سخت و تحقیرکننده تموم بشه. تو چشمهای هیچ کدومشون دیگه خبری از نور زندگی نبود.
سه ماه بعد
فرزانه با قدمهای سریع وارد یک کوچه باریک شد. به آدرس داخل کاغذ توی دستش نگاه و بعد پلاک مد نظرش رو پیدا کرد. مطابق رمز تعیین شده، چهار تا زنگ با مکث زد. چند لحظه بعد، مصطفی در رو باز کرد و گفت: سریع بیا تو.
فرزانه برای آخرین بار دور و برش رو نگاه کرد و وارد خونه شد. یک حیاط و بالکن کوچک و دو در آهنی کهنه و رنگ و رو رفته. مصطفی یکی از درها رو باز کرد و گفت: بفرما، خانداداش منتظرته.
فرزانه وارد یک اتاق نسبتا بزرگ شد. ناصر گوشه اتاق، پای بساط تریاک نشسته بود. لبخندزنان و رو به فرزانه گفت: به به مشتاق دیدار. دلتنگت شده بودم. خیلی طولش دادی، نزدیک بود کم کم کلاهمون بره تو هم.
فرزانه چادرش رو توی دستش جمع کرد. نشست و با حرص و عصبانیت گفت: اولا که بهت گفته بودم بعدش دقیق معلوم نیست چی بشه و شاید طول بکشه تا ببینمت و بقیه پولت رو بدم. قرارمون هم این بود که پول رو فقط حضوری و نقدی بهت بدم. دوما اگه ریگی تو کفشم بود، برای تضمین، آدرس محل زندگیم رو بهت نمیدادم. سوما توئه عوضی قرار بود فقط خودت باشی و یک نفر دیگه. قرارمون نبود که چهار نفر باشین.
مصطفی یک دود تریاک گرفت و گفت: به حال تو چه فرقی میکنه؟ میخواستی جلوی شوهرت گاییده بشی که شدی. گفتی میخوای تا میشه تحقیرش کنم که کردم. الان جای تشکره؟ یا نکنه میخوای جا بزنی و بقیه پول رو ندی؟
فرزانه برای کنترل اعصابش، یک نفس عمیق کشید و گفت: نخیر پولت رو کامل آوردم.
یک پاکت بزرگ از توی کیفش درآورد و روی زمین گذاشت و گفت: فقط طبق قرارمون برای همیشه از جلوی چشم من و شوهرم باید گم و گور بشین.
ناصر چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: راستش اولش فکر میکردم شوهرت هم پشت این ماجراست و مازوخیسم داره و دوست داره زنش رو جلوش بگان و جر بدن. اما اون شب تابلو بود که روح و روان یارو داره به گای سگ میره. موقعی که کردم تو سوراخ کونت، تو چشمهاش خوندم که انگار برای همیشه مُرد. خیلی کنجکاوم که بدونم اصل ماجرا چی بوده. البته خداییش اون شب اینقدر نقشت رو خوب بازی کردی که پیش خودم گفتم نکنه خودش هم پشیمون شده.
فرزانه ایستاد و گفت: اون شب هیچ نقشی بازی نکردم. تا قبلش، به غیر از شوهرم با کَسی نبودم و فکر نمیکردم که این همه عذاب بکشم. تو هم هر بلایی که دلت خواست… ولش کن، اصلا نمیخوام دربارهاش حرف بزنم. به هر حال خواست خودم بود. در ضمن به تو ربطی نداره که اصل ماجرا چیه و جزء قول و قرارمون نبود که جزئیات رو بدونی.
مصطفی درِ اتاق رو قفل کرد. ناصر لحنش رو جدی کرد و گفت: یه حسی بهم میگه اوضاع خیلی خیطه. یعنی یه داستانی پشت پرده است که شاید یه روز یقه ما رو هم بگیره، بدجور هم بگیره. حالا به زبون خوش میگی یا نه؟
فرزانه کمی فکر کرد. انگار راه چارهای نداشت. دوباره نشست و گفت: باشه خودت خواستی. پدر من امنیته. کل عمرش رو ماموریت خارج از کشور بوده و هنوزم هست. ما هیچ وقت نفهمیدیم دقیقا چیکار میکنه. فقط سال 88 فهمیدم که چند مدتی اومد ایران تا شورش مردم رو کنترل کنه. اون روزا چند تا سوتی داد و متوجه شدم که آدم خیلی گردن کلفتیه و خیلیها زیر دستش هستن. شوهر من هم یکی از زیردستهاش بود. پدرم برای همین با ازدواج ما مخالفت کرد. دوست نداشت با یکی شبیه خودش ازدواج کنم. اما ما عاشق همدیگه شدیم. شوهرم هم اینقدر اومد خواستگاری و این و اون رو واسطه فرستاد تا پدرم راضی شد. از زندگیم راضی بودم. از گوشه و کنار میشنیدم که شوهرم مسئول سرکوب مردم شورشیه، اما برام مهم نبود، چون بینهایت عاشقش بودم. فکر کنم همین بینهایت عاشق بودن، باعث شد با دیدن اون صحنه، یکهو و بینهایت ازش متنفر بشم. خیلی وقتها از من میخواست که مادر و خواهرم رو دعوت کنم تا چند روزی خونه ما باشن. هیچ وقت شک نکردم که چرا همیشه این اصرار رو داره. بعدا فهمیدم که گاهی با هماهنگی پدرم، از زیرزمین خونه پدرم، به عنوان بازداشتگاه موقت و مخفی استفاده میکنه. راستش چون همچین چیزی رو نمیدونستم، علت اینکه چرا از یک خونه باید به عنوان بازداشتگاه استفاده بشه رو هم نمیدونستم. اون شب میخواستم از خونه مادرم دستگاه اسنکسازش رو بردارم. سرزده وارد خونه شدم. یک صداهایی از داخل زیرزمین شنیدم. صداها شبیه به جیغ و فریاد خفه شده توی گلو بود. از یک پنجره نیمهباز میتونستم داخل زیرزمین رو به خوبی ببینم و حتی صحبتهای شوهرم رو هم بشنوم. با چشمهای خودم دیدم که داشت به یک زن، جلوی یک مَرد دست و پا بسته، تجاوز میکرد. از حرفهاش فهمیدم که اون زن و مَرد، زوج هستن و در اصل شوهرم داشت به یک زن، جلوی چشمهای شوهرش تجاوز میکرد! با کلمات و جملات نمیشه احساس اون لحظهام رو توضیح بدم. بعد از اون شب و با فضولی و کنجکاوی و شنود یواشکی، فهمیدم که از اون زیرزمین به عنوان بازداشتگاه موقت امنیتی استفاده میکنه و خب علت استفادهاش رو هم با چشم خودم دیده بودم. چند بار دیگه چیزی مشابه همون شب رو دیدم. اون بدبختها یا زوج بودن یا پارتنر. به هر حال شوهرم علاقه شدیدی داشت که جلوی چشم یک مَرد، به زنش تجاوز کنه. هیچ وقت نفهمیدم که پدرم در جریان جزئیات اتفاقهایی که داخل زیرزمین خونهاش میفته، هست یا نه. یک سال تموم فکر کردم. یک سال تموم با تمام نفرتم ازش، نقش بازی کردم که انگار هنوز عاشقشم. به هزار تا راه فکر کردم که هر کدوم، تهش اونی نبود که من رو راضی کنه. نهایتا به این نتیجه رسیدم که بهترین راه انتقام از یک شوهر خیانتکار و سادیسمی و روانی، قانون چشم مقابل چشمه. تصمیم گرفتم همون بلایی رو سرش بیارم که سر مردم بیچاره میاره. بعدش هم به هر بدبختی که بود با تو آشنا شدم و بقیه ماجرا رو هم خودت میدونی.
ناصر با دقت به حرفهای فرزانه گوش داد و گفت: نترسیدی بعدش طلاقت بده؟ یعنی الان نمیخواد طلاقت بده؟ میخواد یک عمر با زنی زندگی کنه که جلوی چشمهاش، به چهار تا غریبه کُس و کون داده؟
فرزانه انگار از لحن تحقیرآمیز ناصر خوشش نیومد. چند لحظه چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت: نمیتونه طلاقم بده. اولا که قطعا عاشقمه. تو این سه ماه که شبیه یک جسد متحرک شده، بیشتر بهم ثابت شد که چقدر دوستم داشته و داره. دوما که ازش بچه دارم. یعنی دو تا بچه دارم و دوقلو هستن. سوما اگه بخواد طلاقم بده، باید برای بابام یه دلیل موجه بیاره. اگه روش میشد به بابام بگه که جلوی چشمهاش چه بلایی سر زنش آوردن، تا حالا گفته بود. دلیل آخر هم مشخصه. نمیتونه به راحتی از ثروت بابام بگذره. فقط من و خواهرم هستیم. خواهری که اوتیسمی هستش و بعیده که هیچ وقت بتونه ازدواج کنه. پس واضحه که ثروت بابام دقیقا به کی میرسه.
ناصر پوزخند تلخی زد و گفت: بدون اینکه بگی، ما رو با دو تا مامور کلفت امنیتی مملکت در انداختی! اگه شوهرت جوگیر بشه و بخواد به هر طریقی دنبال ما بگرده و شانس بیاره و پیدامون کنه، بهترین حالتش اینه که سریع ما رو بکشه.
انگار قصد فرزانه از تعریف کردن اصل ماجرا این بود که ناصر ازش بترسه و تصمیم نگیره تا ازش سوء استفاده کنه، اما از ترس و دلهره توی چشمهاش، معلوم بود که احساس کرد شرایط بدتر شده. یک نفس عمیق کشید و گفت: چهره هیچ کدومتون رو ندید. اسمهاتون هم که همه مستعار بود. تنها راه فهمیدنش اینه که خودتون سوتی بدین. برای همین میگم این آخرین باری باید باشه که همدیگه رو میبینیم.
ناصر آخرین دود از بافورش رو گرفت و گفت: راستش خوب که فکر میکنم، تو دلت برای اون مردم بدبختی که اسیر شوهرت شده بودن، نسوخته بوده. فقط از این سوختی که شوهر روانیت داره یه کُس دیگه رو میکنه. حالا این به درک و اصلا ربطی به من نداره. اما باس اول معامله میگفتی قراره جلوی یک مامور کلفت امنیتی، زنش رو جرواجر کنم. شک نکن تو مبلغ و شرایطمون فرق زیادی میکرد. الان هم که آب از سر من گذشته. کیرم هم حسابی دلتنگ سوراخ تنگ کونت شده. چه کاریه رابطه به این خوبی رو به این زودی تموم کنیم؟ نظرت چیه؟
ترس و استرس درون نگاه و چهره فرزانه، بیشتر شد. انگار به خوبی میدونست که نمیتونه قسر از اون اتاق بیرون بره. کمی فکر کرد و گفت: باشه هر کاری میخوای سریع بکن که باید برم. اما فقط همین یه بار. پام رو که از اینجا بیرون بذارم، دیگه من رو نمیبینی.
ناصر ایستاد. پوزخند زنان، مشغول باز کردن کمربند و دکمههای شلوارش شد و گفت: به این فکر کردی که اگه لو بریم، سر خودت چه بلایی میاد؟ یا نکنه عمدا خودت رو به خریت زدی؟ این وسط پای همهمون به یک اندازه گیره. خوش ندارم دیگه من رو خر فرض کنی و بهم بگی که انگار فقط من قراره به گای سگ برم. الان هم به جای تعیین تکلیف برای من، باس کیرم رو بخوری و متبرکش کنی و بعدش برام قمبل کنی تا کیر متبرک شدهام رو فرو کنم تو سوراخ کونت. بعدش من بهت میگم این رابطه تا کِی و چطوری ادامه داره. راستش حالا که فهمیدم دقیقا کی هستی، بیشتر دلم میخواد که جرت بدم.
فرزانه سرش رو به سمت مصطفی چرخوند که همچنان جلوی در ایستاده بود. بعد دوباره به ناصر نگاه کرد. انگار فرزانه داشت توی ذهنش دنبال یک راه حل میگشت، اما از قطره اشکی که از چشمش اومد، معلوم بود هیچ راه حلی برای فرار از ناصر به ذهنش نمیرسه!
پایان
نوشته: ShivaBanoo