دسته گل شایان رو گذاشتم روی میز کنار تخت پدرشوهرم و گفتم: پدر جان از اولش هم مشخص بود که عمل سختی نیست و شما از پسش بر میایی. الان هم که خدا رو شُکر تموم شد و بالاخره از اون همه درد خلاص شدین.
پدرشوهرم سعی کرد لبخند بزنه و گفت: وقتی عروس گلم در کنارم باشه، معلومه که همه چی خوب پیش میره.
شایان قیافهاش رو کج و معوج کرد و گفت: کِی بشه یکی از این هندونهها بیفته و بشکنه.
اخم کردم و گفتم: چیه حسودیت میشه؟
پدرشوهرم خندهاش گرفت و رو به من گفت: این از بچگی به تو حسودیاش میشد.
شایان چشمهاش رو گرد کرد و گفت: پدر من، این گندم خانم همهاش پنج ساله که عروس خانوادهمون شده. اونوقت من از بچگی بهش حسودی میکردم؟!
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: حتما حسودی میکردی دیگه. پدر جان هیچ وقت اشتباه نمیکنه.
شایان خواست جواب بده که دو تا خواهر و برادر بزرگ ترش، شهرام، وارد اتاق شدن. شهرام بعد از احوال پرسی، رو به من گفت: لازمه که جلوی جمع از شما یک تشکر ویژه کنم. قرار بود شایان فقط یک شب پیش پدر جان باشه اما متاسفانه من امروز موفق شدم وارد ایران بشم و شرایط جوری شد که شایان دو شب پشت هم، پیش پدر جان بود و شما هم توی خونه تنها شدی. البته در جریان هستم که از امروز صبح پیش پدر جان هستین تا شایان کمی استراحت کنه. همگی ما قدر دان شما هستیم.
به خاطر تعریفهای شهرام خجالت کشیدم. میدونستم یکی از انگیزههاش برای تعریف از من، طعنه به دو تا خواهرهاشونه. چون هیچ کدومشون، شب پیش پدر شوهرم نموندن. اینکه توی خونهی خودمون و توسط پدر و مادرم، با خواهر و برادرم مقایسه میشدم و من روی توی سرشون میزدن کم بود، حالا همون اتفاق و به نوع دیگهای، داشت توی خانواده شوهرم تکرار میشد. میتونستم نگاههای همراه با حرص خواهرشوهرهام رو حس کنم، اما سعی کردم توجه نکنم و رو به شهرام گفتم: هر کاری کردم، وظیفهام بوده. اون دو شب هم تنها نبودم. یکی از هم کلاسیهای دوران دانشجوییام، پیشم بود. من و شایان بیشتر از این حرفها به پدر جان مدیون هستیم. تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که اگه پدر جان نبود، ما صاحب خونه نمیشدیم.
پدرشوهرم اخم کرد و گفت: چند بار بگم دختر؟ لازم نیست بابت خونه از من تشکر کنی. من به همهی بچههام کمک کردم تا خونه دار بشن. شایان پسر منه، تو دختر منی، این کمترین کاری بود که میتونستم برای شما بکنم.
شهرام رو به پدرش گفت: این تشکر کردنها از بزرگواری گندم خانمه. بینهایت برای داداش شایان خوشحالم که همچین زن فهمیدهای داره و البته کمی هم حسودیام میشه.
لبخند زدم و گفتم: نظر لطف شماست. ایشالله قسمت بشه و به زودی شیرینی عروسی خودتون رو بخوریم.
شایان از فرصت استفاده کرد و رو به شهرام گفت: بهونهات این بود که بابا باید عمل کنه. این هم از عمل بابا. داری پیرمرد میشی داداش. گزینههای خوب، یکی یکی دارن پر میزنن.
به شایان نگاه کردم و گفتم: امکان نداره که خان داداش اراده کنه و گزینهی خوبی براش پیدا نشه.
صورت شهرام به خاطر تعریف من کمی قرمز شد و گفت: مگه گندم خانم هوای ما رو داشته باشه.
شایان با یک لحن طنز گفت: خب بسه دیگه، هندونهها هر لحظه داره بیشتر و بزرگ تر میشه. تا یکیاش نیفتاده و نشکسته، من و گندم بریم. امشب شام مهمون یکی از دوستان هستیم. تا بریم خونه و حاضر بشیم، دیر میشه. فعلا خداحافظ همگی.
وقتی وارد حیاط بیمارستان شدیم، شایان به آرومی گفت: از کِی تا حالا با مانی هم دانشگاهی بودی و من خبر نداشتم.
خندهام گرفت و گفتم: بده خواستم خیلی هم احساس دِین نکنن؟
شایان تُن صداش رو آروم تر کرد و گفت: این همکلاسی محترم فقط پیشتون بود یا احیانا…
حرفش رو قطع کردم و من هم به آرومی گفتم: هم کلاسیام دو شب پشت هم، من رو کرد. اونم روی تخت خواب من و شوهرم. هر شب هم دو بار کرد. چون کیرش یکمی از شوهرم کلفتتر بود، بعد از دو شب احساس میکنم که کُسم گشاد شده. الان قشنگ در جریان قرار گرفتی عزیزم؟
شایان سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: شما و همکلاسیتون چه رابطهی عمیقی دارین. تا حدی که رابطهتون رو به گشادی رفته.
نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. با صدای بلند زدم زیر خنده و گفتم: خیلی دیوونهای شایان.
شایان لبخند زد و گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.
دست شایان رو گرفتم توی دستم و گفتم: تو خر ترین و دوست داشتنی ترین و دیوونه ترین شوهر دنیا هستی و من هم خوششانس ترین دیوونهی دنیام.
وقتی وارد خونه شدیم، به ساعت نگاه کردم و گفتم: تند باش شایان، زیاد وقت نداریم.
شایان هم به ساعت نگاه کرد و گفت: اوکی، من سریع برم دوش بگیرم.
وقتی شایان دوش حموم رو باز کرد، سرم رو بردم توی حموم و گفتم: نمیخوای بکنی؟
شایان اخم کرد و گفت: این پرسیدن داره؟
خندهام گرفت. لُخت شدم و من هم رفتم توی حموم. دوش آب رو بستم. جلوی شایان نشستم و کیرش رو گذاشتم توی دهنم. شایان ساک با ریتم ملایم دوست داشت. به آرومی ساک زدم و کیرش توی دهنم بزرگ شد. بعد از چند دقیقه ساک زدن، ایستادم و دستهام رو تکیه دادم به دیوار. کمی دولا شدم و گفتم: زیاد وقت نداریم.
شایان تو همون حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی کُسم و خیلی سریع، تلمبههاش شدت گرفت. با صدای شالاپ شلوپ کیر شایان توی کُسم، من هم تحریک شدم. شایان یک اسپنک محکم روی کونم زد و گفت: پس مانی حسابی کُست رو گشاد کرده.
بدنم و سینههام به خاطر تلمبههای شایان میلرزید. تُن صدام هم شهوتی شد و گفتم: آره.
میدونستم که شایان داره توی ذهنش، دو شبی که من پیش مانی تنها بودم رو تصور میکنه. نزدیک به ده دقیقه تلمبه زد و هر دو تامون با هم ارضا شدیم. پاهام سست شد و بعد از اینکه شایان کیرش رو از توی کُسم درآورد، نشستم روی زمین و گفتم: لعنتی نمیخواستم ارضا بشم.
شایان دوش آب رو باز کرد و گفت: فقط یک جندهای مثل تو میتونه این همه پشت هم سکس داشته باشه و ارضا بشه.
همونطور نشسته، به دیوار حموم تکیه دادم و گفتم: چرا دوست داری بهم بگی جنده؟
شایان با دستش روی من آب پاشید و گفت: چون تو حشری ترین و دوست داشتنی ترین جندهی دنیا هستی و خودت هم دوست داری که بهت بگم جنده. الان هم پاشو که دیر شد.
همچنان بیحال بودم و با کمک شایان خودم رو شستم. وقتی از حموم اومدم بیرون، حوله رو دورم پیچیدم و چند دقیقه روی تخت ولو شدم. شایان خودش رو کامل خشک کرد. رفت توی آشپزخونه و برام شیرموز درست کرد. برگشت و لیوان شیرموز رو گرفت به سمت من و گفت: این رو بخور، یکمی جون بگیری.
نشستم و لیوان شیرموز رو ازش گرفتم. سشوار رو برداشت و موهام رو هم خشک کرد. حالم کمی بهتر شد. بلند شدم و رفتم جلوی دراور. یک شورت و سوتین سِت سرمهای تنم کردم. یک شلوار جین رنگ روشن پام کردم. به انتخاب شایان، یک تیشرت صورتی پر رنگ اندامی هم پوشیدم. از توی مانتوهام هم، یک مانتوی جلو باز مشکی انتخاب کردم. موهام رو هم مثل اکثر مواقع، ریختم دور شونههام. رژ لب قرمز و خط چشم مشکی هم زدم. وقتی شالم رو مرتب کردم، خودم رو توی آینه دیدم. خیلی وقت بود که تیپ بیرونی تا این حد سکسی نزده بودم. شایان یک کت و شلوار مشکی، همراه با پیراهن سفید تنش کرد. موفق شدیم به موقع سر قرار برسیم. مانی ازمون خواسته بود که توی پل طبیعت همدیگه رو ببینیم. موقع احوالپرسی، یک نگاه به سر تا پای من کرد و گفت: هر روز خوشگل تر از دیروز.
شایان گفت: من چی؟
خندهام گرفت و گفتم: شایان اینقدر به من حسودی نکن.
این بهونه شد که هم زمان با قدم زدم، همهاش با همدیگه شوخی کنیم و بخندیم. مانی از من و شایان خواسته بود که حتما ما رو برای شام مهمون بکنه. شایان که دو شب پشت هم، توی بیمارستان بود، به همچین تنوعی نیاز داشت و برای همین از پیشنهاد مانی استقبال کردم. بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی، مانی به ساعتش نگاه کرد و گفت: توی یک رستوران خوب، میز رِزرو کردم. بریم که دیگه وقتشه.
قرار شد با ماشین ما بریم رستوران. شایان راننده بود و مانی هم جلو نشست. من وسط صندلی عقب نشستم. وقتی وارد اتوبان شدیم، دستم رو گذاشتم روی شونههای شایان و مانی و گفتم: امیدوارم همیشه و همینقدر از همدیگه حس خوبی بگیریم. جمعمون رو خیلی دوست دارم. بیشتر از اونی که همیشه تصور میکردم.
شایان گفت: والا من که اصلا حس خوبی ندارم، چون از گشنگی دارم میمیرم.
یک نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم: شیکمو.
وارد یک رستوران شیک شدیم. گارسون ما رو به سمت میزی که مانی رِزرو کرده بود، هدایت کرد. شایان و مانی کنار هم و من هم رو به روشون نشستم. هر کدوممون یک غذای مجزا سفارش دادیم. گارسون قبل از آماده شدن غذا، برامون سوپ آورد. مانی یک قاشق از سوپ خودش رو خورد و گفت: هشت روز دیگه تولد خواهرزادهی منه. ده سالش میشه.
من هم یک قاشق از سوپم رو خوردم و گفتم: به سلامتی، مبارک باشه. حالا دختره یا پسر؟
مانی گفت: پسره، البته تولدش برای خانوادهی ما خیلی ویژه است. چون لحظهای که به دنیا اومد، هم خودش و هم مادرش مشکل حاد داشتن و نزدیک بود که زنده نمونن. حتی دکترا جوابشون کرده بودن. روز تولدش مصادف بود با یک تاریخ مذهبی. برای همین مامانم نذر کرد که تا هجده سالگیاش و در روز تولدش، صد کیلو برنج بپزه و بده به بهزیستی. هر سال به همین بهونه، همهی خانواده و بعضی از اقوام، جمع میشن خونهی مامانم. عصرش دعا و قرآن میخونن و بعدش مشغول پختن غذا میشن. یک جورایی هم نذر مادرم ادا میشه و هم به نوعی جشن تولد خواهرزادمه. در کل شب دوست داشتنی و خاصیه.
شایان با تکون سرش حرفهای مانی رو تایید کرد و گفت: چه حکایت جالبی.
مانی گفت: برای همین، این بچه سوگولیه و همه بیش از حد دوستش دارن.
رو به مانی گفتم: وقتی خانواده دور هم جمع میشه، بینظیر ترین حسها رو بهم منتقل میکنن.
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: میخوام از شما دعوت کنم که توی مهمونی تولد خواهرزادهام شرکت کنین.
چند لحظه طول کشید تا متوجه حرف مانی بشم. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: داری ما رو به مهمونی خانوادگی خودت دعوت میکنی؟ اونم همچین مهمونی مهمی؟
مانی لبخند زد و گفت: دقیقا.
خندهام گرفت و باورم نمیشد که مانی تا این اندازه به من و شایان اعتماد کرده باشه. به شایان نگاه کردم و گفتم: ما نمیتونیم این دعوت رو قبول کنیم.
شایان اخم کرد و گفت: چرا نتونیم؟
از واکنش شایان هم تعجب کردم و گفتم: این خیلی زیاده رویه شایان. من نمیتونم استرسش رو تحمل کنم. یک درصد فکر کن که شک کنن.
مانی لحن صداش رو ملایم تر کرد و گفت: مگه قرار نیست که دوستی ما سه نفر، دوام داشته باشه؟ اگه قراره مدت طولانی با هم دوست باشیم و رابطه بر قرار کنیم، مخفی کردنش ریسک بیشتری داره.
شایان حرف مانی رو تایید کرد و گفت: تو خیلی با وسواس به این موضوع نگاه میکنی گندم. فکر میکنی هر کی که ما سه نفر رو ببینه، درجا میفهمه که چی بین ما گذشته و میگذره. در صورتی که اصلا اینطور نیست. این همه متاهل هست که همچنان با دوستان دوران مجردیشون رابطه دارن. تا حالا شده یک بار به یکیشون شک کنی و فکر کنی که بینشون خبر خاصیه؟
اینبار مانی حرف شایان رو تایید کرد و گفت: تا خودمون یک سوتی فاحش ندیم، هرگز کَسی شک نمیکنه.
از طرفی به خاطر پیشنهاد مانی سوپرایز شده بودم و از طرف دیگه به خاطر امنیتمون، دچار استرس شدم. سعی کردم منطقی فکر کنم و رو به مانی گفتم: میخوای به خانوادهات بگی که ما کی هستیم؟
مانی لبخند زد و گفت: قبلا گفتم.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی قبلا گفتی؟
شایان گفت: بعد از شب اولی که مانی اومد خونهمون، به مادرش گفته که بهترین دوست دوران سربازیاش رو پیدا کرده. مانی چند سال دیر رفته سربازی و میخوره که با یکی مثل من، هم دوره بوده باشه.
کمی فکر کردم و رو به شایان گفتم: تو که کلی خدمت بسیج داشتی و نهایتا هشت ماه رفتی سربازی. تازه چون ازدواج کرده بودیم، هوات رو داشتن و همهاش خونه بودی.
شایان با کلافگی گفت: وقتی میگیم زنا خنگ تشریف دارن، بهتون بر میخوره. یعنی خانوادهی مانی یک کاره پیگیر جزئیات سربازی من میشن؟! من و مانی فقط کافیه در مورد زمان و مکان سربازیمون با هم هماهنگ باشیم. بقیهاش اصلا پیچیده نیست و برای کَسی سوال پیش نمیاد.
همچنان ذهنم درگیر بود که مانی گفت: نگران نباش گندم. من اگه تو شب ظلمات هم به خانوادهام بگم که آفتاب تو آسمونه، قبول میکنن. چه برسه به این مورد که خیلی ساده است و به شدت باور پذیر.
شایان هم زمان که ابروهاش رو انداخت بالا، لبخند زد و گفت: من هم به پدرم میگم که مانی همونی بود که تمام کارهای اداری سربازی من رو انجام داد و هوام رو داشت تا زودتر خلاص بشم.
چند لحظه فکر کردم و ناخواسته با یک لحن تهاجمی گفتم: پس شما دو تا جونور از قبل با هم هماهنگ کردین و بریدین و دوختین. جون به جون شما مردها کنن، تهش تو یک تیم هستین.
شایان سرش رو آورد نزدیک من و با یک صدای خیلی آهسته گفت: جفتمون خوب میدونیم که تو خیلی بیشتر از اونی که نشون میدی از مانی خوشت اومده و دوست داری که حفظش کنی. همین یک ساعت پیش آرزو کردی که اِیکاش همیشه با هم بمونیم. پس منطقی ترین راه حفظ مانی، همین نقشهایه که ما کشیدیم. مخفی کردنش، خطرناک تره. چون هر لحظه شاید توسط یکی دیده بشیم.
شایان و مانی من رو توی شرایطی قرار داده بودن که باید یک تصمیم مهم میگرفتم. رفتم توی فکر و دلایل و استدلالهای شایان و مانی رو توی ذهنم مرور کردم. هر دوتاشون فهمیدن که نیاز به فکر دارم. بحث رو عوض کردن و تو همین حین، گارسون غذاهامون رو آورد.
غذا رو به آرومی توی دهنم میجویدم و همچنان ذهنم درگیر بود. کمی مکث کردم و رو به مانی گفتم: تولدت خواهرزادهات یک مهمونی خانوادگیه. ضایع نیست اگه ما بیاییم؟
مانی گفت: دو تا خواهرهام هر سال، بعضی از دوستهاشون رو دعوت میکنن. تازه مادرم همیشه چند تا از همسایههامون رو هم دعوت میکنه.
چند لحظهی دیگه مکث کردم و رو به مانی گفتم: اوکی دعوتت رو قبول میکنیم.
وقتی لبخند پیروزمندانهی شایان رو دیدم، با حرص گفتم: تو رو هم بعدا آدمت میکنم.
مانی خندهاش گرفت و گفت: یک خواهش دیگه هم دارم. لطفا با همین تیپ الانتون بیایین. میخوام تو همون برخورد اول متوجه بشن که چه مدلی هستین و حساب کار دستشون بیاد. وگرنه اگه مادرم حس کنه که مذهبی هستین، توی تمام مراسمهای مذهبی که خودش میره، دعوتت میکنه.
برای چندمین بار اخم کردم و گفتم: آخه اینطوری؟
مانی با خونسردی گفت: اصلا جای نگرانی نیست. تیپ خواهر کوچیکه من، از تو خفن تره. فقط میخوام اینطوری همون اول کار بدونن که با چه مدل آدمهایی طرف حساب هستن، همین.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی، فقط هر داستانی که لازمه بین خودتون بسازین و هماهنگ کنین، به من هم بگین تا در جریان باشم.
استرسم دقیقا شبیه همون روزی بود که برای اولین بار میخواستم مانی رو ببینم. وسط هال راه میرفتم و شایان و مانی روی کاناپه نشسته بودن و من رو نگاه میکردن. یک نگاه به ساعت انداختم و گفتم: برین حاضر بشین دیگه. چرا دارین من رو نگاه میکنین؟
شایان گفت: آخه وقتی استرسی میشی، خوشگل تر و جذاب تر میشی.
رو به شایان گفتم: خفه شو شایان، برو حاضر شو.
بعدش رو به مانی گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ برو دیگه، ما خودمون میاییم.
مانی با خونسردی گفت: به مادرم گفتم که قراره بیام دنبال شما. البته تاکید کردم که تو با اون قسمت دعا و قرآن زیاد حال نمیکنی و شاید کمی دیر تر بریم.
پوزخند زدم و گفتم: از این بهتر نمیشد. جلسهی دعا و قرآن کَسی شرکت میکردم که با پسرش…
شایان حرفم رو قطع کرد و گفت: وای چقدر سکسی.
مانی گفت: ما به وسواسهای تو احترام میذاریم گندم. اما قبول کن که داری زیاده روی میکنی. یکمی از شایان یاد بگیر، دنیا به تخمشه.
با حرص رو به مانی گفتم: برین گورتون رو گم کنین و حاضر شین.
شایان و مانی لبخند زنان رفتن توی اتاق تا حاضر بشن. خودم هم میدونستم که این همه استرسم منطقی نیست اما ترس و وحشت از اینکه یک روز خانوادههامون و مخصوصا خانوادهی خودم بفهمن که من و شایان چه نوع رابطهای با مانی داریم، اعصاب من رو ضعیف کرده بود.
توی مسیر، سکوت کردم و هیچی نگفتم. حتی برای چند لحظه سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم. مانی وارد محلهشون شد و گفت: به پایین شهر خوش اومدین.
چشمهام رو باز کردم. کل عمرم رو توی تهران زندگی کرده بودم، اما هرگز سر و کارم به پایین شهر نیفتاده بود. برام جالب به نظر اومد و با دقت اطراف رو نگاه کردم. مانی هر چی جلو تر میرفت، کوچهها باریک تر میشدن. ظاهر خونهها و کوچهها اصلا قابل مقایسه با بالا شهر نبود. مانی وارد یک کوچهی بن بست شد. ماشین رو انتهای کوچه پارک کرد و گفت: رسیدیم.
چند تا پسر بچه داشتن داخل کوچه فوتبال بازی میکردن. وقتی ما از ماشین پیاده شدیم، فوتبالشون متوقف شد و به من و شایان خیره شدن. مانی رو به همهشون گفت: نمایشگاه تموم شد، به فوتبالتون برسین.
بعدش من و شایان رو به سمت درِ بزرگ انتهای کوچه هدایت کرد. در باز بود. وارد یک حیاط بزرگ شدیم که داخلش چند تا ماشین پارک کرده بودن. وقتی با تعجب حیاط بزرگ و درختهای توی باغچه رو نگاه کردم، مانی گفت: کل دنیا یک طرف و این حیاط یک طرف.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: خیلی زیباست.
گوشهی حیاط چند تا دیگ بزرگ گذاشته بودن. چند نفر هم اطراف دیگها پرسه میزدن. وقتی جلو تر رفتیم و متوجه حضور ما شدن، سر همگی به سمت من و شایان برگشت. یک خانم مُسن اومد به طرف ما و با خوشرویی احوالپرسی کرد. با اینکه نیازی به معرفی نبود و شناختمش اما مانی، مادرش رو به من و شایان و ما رو هم به مادرش معرفی کرد. هر کَسی توی حیاط بود، با خوشرویی که اصلا انتظارش رو نداشتم، باهامون احوالپرسی کرد. روی بالکن بزرگ خونه یک فرش انداخته بودن و مادر مانی رو به من و شایان گفت: اگه دوست دارین همینجا توی بالکن بشینین. اگه هم توی خونه راحت تر هستین، بفرمایین داخل خونه. خلاصه که شما هم مثل دختر و پسر خودم هستین. اگه بفهمم که تعارف کردین، حسابی ناراحت میشم.
مانی رو به مادرش گفت: داخل خونه رو نشونشون میدم و بر میگردیم توی حیاط.
مادر مانی گفت: من سرم شلوغه پسرم. تا میتونی هواشون رو داشته باش تا خدایی نکرده، معذب نشن.
مانی رو به مادرش گفت: نگران نباش مادر. یک ساعت که بگذره، یخشون حسابی باز میشه. مگه میشه کَسی تو این جمع، یخش باز نشه؟
مادر مانی برای چندمین بار سفارش من و شایان رو به مانی کرد و به سمت دیگها برگشت. بوی برنج، کل حیاط رو برداشته بود. از صحبتهاشون متوجه شدم که گوشت هم پختن و میخوان چلو گوشت بدن. خواستیم بریم داخل خونه که یکی جلومون سبز شد. مثل من یک مانتوی جلو باز تنش کرده بود. زیر مانتو هم یک تاپ و ساپورت سفید رنگ پوشیده بود. حتی یک ذره هم شکم نداشت و اندامش عالی بود. شال روی سرش هم فقط برای دکور گذاشته بود. طبق تعریفهای مانی و شباهت چهرهاش، خیلی سریع شناختمش. یک نگاه به سر تا پای من کرد و بعد رو به مانی گفت: داداشی افتخار دادن و بالاخره یکی از دوستهاشون رو آوردن توی جمع خانواده. دیگه کم کم داشتم از خودمون نا امید میشدم.
مانی لبخند زد و گفت: آقا شایان و گندم خانم.
خواهر مانی یک نگاه به شایان کرد و گفت: بله قبل از اینکه بیان، صحبتشون حسابی تو خونه بود. به هر حال همه مشتاق بودن که ببینن کیا موفق شدن دل آقا مانی رو به دست بیارن و باهاش دوست بشن.
صحبتها و طعنههای خواهر مانی کمی برام عجیب بود. مانی رو به من و شایان گفت: مهدیس جان، کوچیکترین عضو خانواده و البته بینمک ترین.
مهدیس پوزخند زد و گفت: ایشون هم مانی خان، از اون بچه وسطیهایی که به طرز معجزه آسایی عزیز دردونهی مامی شده. تو خانوادههای دیگه کَسی وسطیها رو آدم حساب نمیکنه و بچه آخری از همه عزیز تره، اما خب…
مانی حرف مهدیس رو قطع کرد و گفت: خب زبون ریختن بسه. برو دم دست مامان یکمی کمک بده.
مهدیس لُپ مانی رو کشید و گفت: هر چی داداشی خودم بگه.
وقتی وارد ساختمون شدیم، متوجه شدم که داخل خونهشون هم به بزرگی حیاطه. از قاب عکس بزرگ توی هال و خط مشکی که گوشهی قاب عکس بود، متوجه شدم که عکس پدر مانیه. شایان هم مثل من به عکس نگاه کرد و رو به مانی گفت: خدا رحمتش کنه.
مانی گفت: مادرم مهدیس رو حامله بود که پدرم فوت شد.
یک خانم شیک پوش اما پوشیده و محجبه، همراه با یک پسر بچه وارد هال شد. یک مانتوی سبز لجنی بلند تنش کرده بود. شال روی سرش رو جوری بسته بود که حتی یک لاخه از موی سرش هم مشخص نمیشد. با هیجان به سمت ما اومد و گفت: شما باید آقا شایان و گندم خانم باشین. خیلی خیلی خوش اومدین.
از برخورد و استقبال گرمش خوشم اومد و گفتم: شما هم باید خواهر بزرگ تر آقا مانی باشین. این آقا پسر خوشگل هم باید همون گل پسری باشه که آقا مانی همیشه در موردش حرف میزنه.
خواهر بزرگ مانی لبخند مهربونی زد و گفت: خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که دوستهای مانی جان هم قراره امشب اینجا باشن. ازتون خواهش میکنم اصلا احساس غریبی نکنین. من فعلا تو آشپزخونه هستم. کارم که تموم شد، بیشتر میرسم به خدمتتون. فعلا شما رو میسپارم به مانی جان.
خواهر مانی و پسرش برگشتن توی آشپزخونه. مانی رو به من و شایان گفت: بریم اتاق خودم رو نشونتون بدم.
انتهای هال، یک راه پله بود. مانی از پلهها رفت بالا و گفت: بیایین دنبال من.
متوجه شدم که خونهشون دوبلکس اما قدیمی سازه. وارد طبقهی دوم شدیم. مانی به یک در آلومینیومی نسبتا قدیمی اشاره کرد و گفت: این سرویس حموم و توالت مخصوص همین طبقه است.
بعد به در رو به روش اشاره کرد و گفت: این اتاق رو هم مادرم تبدیل به انباری کرده. اون اتاق آخری هم اتاق منه.
همراه با مانی وارد اتاقش شدیم. مانی چراغ اتاق رو روشن کرد. با دقت اتاقش رو نگاه کردم. اینقدر منظم و مرتب بود که اصلا نمیخورد اتاق یک پسر مجرد باشه. روی دیوار چند تا عکس رزمی کار بود. به عکسها نگاه کردم و گفتم: چرا هیچ عکسی از خودت نیست؟
مانی در اتاق رو بست و گفت: از عکس خودم خوشم نمیاد. همهی این عکسها برای هم تیمیهام و دوستامه.
یک نگاه دیگه به اتاق انداختم و متوجه شدم که اتاقش هیچ پنجرهای نداره. لبخند زدم و گفتم: بهم گفته بودی که مثل خودم عاشق جاهای دنج و بسته هستی.
مانی گفت: اولش اون اتاقی که مادرم انباری کرده، برای من بود. پنجرهاش رو به حیاط بود و اتفاقا دوستش داشتم. اما گاهی دوست دارم موزیک با صدای بلند گوش بدم اما مامانم اصلا صدای موزیک رو دوست نداره. صدا از این اتاق بیرون نمیره و برای همین اتاقم رو عوض کردم.
نشستم روی تخت تک نفرهی گوشه اتاق. پتوی لطیفش رو لمس کردم و گفتم: از تمیزی و مرتبی اتاقت هم خوشم اومد.
مانی صندلی کامپیوترش رو کشید جلو و رو به شایان گفت: بشین.
شایان نشست و گفت: خونهتون خیلی بزرگه. فکر نمیکردم توی پایین شهر، همچین خونهای پیدا بشه.
مانی دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت: بابام بنا بود. این زمین هم از پدرش بهش ارث رسید و خودش ساخت. الان هم که دیگه قدیمی شده و خفن محسوب نمیشه.
دراز کشیدم روی تخت و گفتم: به نظر من که خونهی قشنگ و دل بازی دارین. خانوادهات هم خیلی با صفا و با حال هستن.
شایان رو به مانی گفت: مامان من که مُرده و بابام تنهاست. بابای تو هم که مُرده و مامانت تنهاست.
به پهلو شدم. اخم کردم و رو به شایان گفتم: دو دقیقه نمیتونی با شعور باشی؟
مانی خندهاش گرفت و گفت: داداش بزرگهام بیش از حد نرمال غیرتیه. بفهمه مادرم میخواد ازدواج کنه، دخل بابات اومده.
شایان گفت: همون هیکل گنده که بعد از مامانت باهامون احوالپرسی کرد؟
مانی گفت: دقیقا.
شایان گفت: غلط کردم، بابام تنها باشه بهتره.
خندهام گرفت و بعدش رفتم توی فکر. اتفاقات نیم ساعت گذشته رو مرور کردم و رو به مانی گفتم: چرا برای خانوادهات اینقدر جالب بود که دوستهات رو دعوت کردی؟
مانی یک نفس عمیق کشید و گفت: چون بعد از اینکه با پریسا کات کردم، دیگه هیچ دوستی نداشتم. خودم بودم و خودم. خانوادهام هم هر روز بیشتر نگران شرایط روانی من میشدن.
شایان اخم کرد و گفت: پریسا کیه؟
پوزخند زدم و گفتم: فکر کردی فقط خودت با مانی حرفهای یواشکی داری؟
مانی لبخند زد و رو به شایان گفت: بعدا برات تعریف میکنم.
رو به مانی گفتم: پس از دید خانوادهات، من و شایان نجات بخش پسر افسرده و غمگین و تارک دنیا هستیم.
مانی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: دقیقا.
یکم دیگه فکر کردم و گفتم: چقدر دو تا خواهرت با هم فرق میکردن. خیلی واضح دو تا دنیای متفاوت داشتن. اون کوچیکه چند سالشه؟
مانی لبخند زد و گفت: خواهر بزرگم مائده، رشته انسانی خوند و الان معلمه. مقطع راهنمایی و درس دینی و قرآن تدریس میکنه. خب از برخورد و ظاهرش هم دقیقا مشخصه که چه مدل آدمیه. اما مهدیس دقیقا نقطهی مقابل مائده است. یک سال از تو کوچیکتره و بیست و هفت سالشه. توی بچگی و نوجوونیاش، خیلی بی سر زبون و مظلوم بود. وقتی دانشگاه شیراز قبول شد، همه مخالف بودیم که تنهایی بره شیراز. مخصوصا داداش بزرگه. اما از طرفی پزشکی قبول شده بود و موقعیت خوبی رو داشتیم ازش میگرفتیم. عموم همهی ما رو قانع کرد که مهدیس میتونه توی یک شهر غریب درس بخونه و مشکلی براش پیش نمیاد. بالاخره بعد از کلی بحث و حرف، مهدیس رفت شیراز. یک مدت توی خوابگاه بود و یک مدت هم با دوستهاش خونه کرایه کردن. عموم راست میگفت، مهدیس از پسش بر اومد اما هر چی که میگذشت، بیشتر تغییر میکرد و وقتی که دانشگاهش تموم شد، کلا یک آدم دیگهای شده بود. حتی یک درصد هم شباهتی به اون مهدیسی که میشناختیم نداشت. داداش بزرگهام بیشتر از همه باهاش مشکل داره و همیشه از دستش حرص میخوره. الان هم توی یک درمانگاه کار میکنه و تصمیم داره تا تخصص بگیره.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: وقتی با تو حرف میزد، یاد آبجی خودم افتادم. همونقدر شیطون و زبون باز.
شایان گفت: آره منم همینطور.
مانی گفت: پس در این مورد، من و گندم هم درد هستیم.
چند لحظه هر سه تامون سکوت کردیم. شایان سکوت رو شکست و به مانی نگاه کرد و گفت: کِی قراره شروع کنی؟
مانی یک نگاه معنا دار به شایان کرد و گفت: الان.
رو به جفتشون گفتم: دارین در مورد چی حرف میزنین؟
شایان کامل به صندلی کامپیوتر تکیه داد. پاش رو انداخت روی پاش. پوزخند زد و گفت: قراره مانی همین الان و برای اولین بار سوراخ کون تو رو افتتاح کنه.
خندهام گرفت و گفتم: امروز خیلی بینمک شدی شایان. سری بعد یادم بنداز همراه خودم یک نمکدون بیارم تا هر وقت لازم شد، بپاشم روت.
مانی در اتاق رو قفل کرد. برگشت به سمت من و گفت: لُخت شو گندم.
نا خواسته نشستم و گفتم: میشه این شوخی بیمزه رو تمومش کنین؟
نگاه مانی، سرد و جدی شد. با یک لحن جدی و قاطع گفت: بهت گفتم لُخت شو.
ایستادم و گفتم: الان داری جدی حرف میزنی یا شوخی؟
مانی یک قدم به من نزدیک شد و گفت: یعنی اینقدر خنگی که فرق شوخی و جدی رو متوجه نمیشی؟
دلم به شور افتاد و گفتم: اگه داری جدی حرف میزنی، باید بگم که درخواستت خیلی احمقانه است. همین یک ساعت پیش و فقط به خاطر رو به رو شدن با خانوادهات، داشتم از استرس سکته میکردم. حالا به نظرت اینقدر خرم که تو این شرایط و اینجا با تو سکس کنم؟
مانی یک قدم دیگه به من نزدیک شد. دستش رو گذاشت روی پهلوی من. با قدرت و محکم پهلوم رو چنگ زد و گفت: به زبون خوش لُخت میشی یا نه؟
از شدت درد پهلوم، نفسم بند اومد. هر دو تا دستم رو گذاشتم روی دست مانی و گفتم: چت شده مانی؟ داری دردم میاری، ولم کن.
مانی دست دیگهاش رو گذاشت طرف دیگهی پهلوم. اینبار دو دستی پهلوهام رو چنگ زد و گفت: همهی لباسهات رو در بیار و لُخت شو.
میدونستم اگه جیغ بزنم، صدام میره بیرون. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و اشکهام به خاطر درد شدید پهلوهام سرازیر شد. مانی با عصبانیت به چشمهام خیره شد و گفت: پس که اینطور. کاری میکنم با دستهای خودت لُخت بشی.
مانی پهلوهام رو رها کرد. همچنان اشک میریختم و یک دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم که نا خواسته جیغ نزنم. یک قدم به عقب رفتم. به دیوار تکیه دادم و دست دیگهام رو گذاشتم روی پهلوم. مانی از توی کمدش یک کمربند آورد. سر کمربند رو توی مشتش گره زد و اومد به طرف من. باورم نمیشد که چه اتفاقی داره میافته. خواستم برم سمت شایان که مانی بیرحمانه و محکم شروع کرد به زدن من. به خاطر ضربههای شدید کمربند، نشستم و سرم رو توی دستهام گرفتم. مانی کمربند رو به کمر و پاهام میزد. گریهام هر لحظه شدید تر میشد، اما نمیتونستم با صدای بلند گریه کنم. سعی کردم آروم صحبت کنم و گفتم: تو رو خدا نزن مانی. ازت خواهش میکنم نزن.
مانی با حرص میزد و به آرومی گفت: لُخت میشی یا نه؟
دیگه بیشتر از این نمیتونستم ضربههای کمربند رو تحمل کنم. هم زمان که گریه میکردم، صدام به لرزش افتاد و گفتم: باشه لُخت میشم. دیگه نزن، تو رو خدا نزن.
مانی یک قدم رفت عقب و گفت: عجله کن، زیاد وقت نداریم.
همهی بدنم از ترس میلرزید. هرگز توی عمرم کتک نخورده بودم و نمیتونستم این همه درد رو تحمل کنم. همینطور که گریه میکردم، ایستادم و با دستهای لرزون، شروع کردم به لُخت شدن. شایان با خونسردی ما رو نگاه میکرد و انگار هیچ اهمیتی براش نداشت که مانی چه بلایی داره سر زنش میاره. بعد از مانتو و شلوار و تیشرتم، شورت و سوتینم رو در آوردم و با هق هق گریه رو به مانی گفتم: ازت خواهش میکنم اینجا نکنیم مانی.
شایان ایستاد و اومد به طرف من. چونهام رو با انگشتش داد بالا و گفت: توی جنده بودن تو چه فرقی میکنه؟ خونهی خودت و روی کاناپه و تختمون، یا توی اتاق مانی؟ نگران این هستی تا همه بفهمن که چه جندهای هستی؟ پس خفه خون بگیر و دمر بخواب روی تخت مانی. اگه جیغ نزنی و سرو صدا نکنی، هیچ کَسی متوجه نمیشه که اینجا چه خبره. در ضمن مانی قراره هوات رو داشته باشه و اول سوراخ کونت رو چرب کنه.
گریهام شدید تر شد و گفتم: من تا حالا کون ندادم شایان. نمیتونم تحمل کنم.
شایان پوزخند زد و گفت: حالا میبینیم که میتونی تحمل کنی یا نه.
شایان برگشت و روی صندلی کامپیوتر نشست. مانی لُخت شد و گفت: به زبون خوش دمر میخوابی یا باز هم بزنم؟ بدنت به اندازه کافی کبود شده یا بیشتر از این میخوای؟
با چشمهای لرزونم به چشمهای مصمم مانی خیره شده. خودم ازش خواسته بودم که یک بار سوپرایزم کنه و به وحشیانه ترین و بیرحمانه ترین شکل ممکن باهام سکس کنه، اما یک درصد هم احتمال نمیدادم که توی همچین شرایطی من رو گیر بندازه. میتونستم رمز توقف رو بگم و خلاص بشم. با اینکه داشتم عذاب میکشیدم اما هیچ ارادهای برای گفتن رمز توقف نداشتم! یک نگاه به پهلو و شکم و پاهام انداختم. همهی بدنم رد قرمز کمربند بود. بغضم رو قورت دادم و گفتم: داری بهم صدمه میزنی.
مانی دوباره شروع کرد به زدن من. اینبار ضربات کمربند، مستقیم و بدون واسطه به بدنم میخورد. گریهام شدید تر شد و گفتم: باشه میخوابم.
هم زمان که داشتم دمر میخوابیدم، مانی همچنان با کمربند میزد به کمر و کونم. سرم رو فرو کردم تو پتو و گریه کنان گفتم: بسه دیگه نزن. خواهش میکنم دیگه نزن.
مانی چند ضربه محکم دیگه زد و کمربند رو گذاشت کنار. با دستهاش و به آرومی رد کمربند روی کونم رو نوازش کرد. کون و پاهام به لرزش افتاده بود و تصور اینکه تا چند لحظهی دیگه چه درد وحشتناکی رو باید تحمل کنم، شدت گریهام رو بیشتر میکرد. بعد از چند لحظه، سوراخ کونم خیس و سرد شد. مانی داشت سوراخ کونم رو چرب میکرد. با هر لمس، لرزش پاهام و کونم بیشتر میشد. وقتی یکی از انگشتهاش رو فرو کرد توی سوراخ کونم، با دستهام به پتوی روی تخت چنگ زدم و خودم رو سفت گرفتم. مانی موهام رو با شدت کشید و گفت: شل کن جنده.
من حتی تحمل درد انگشتش رو هم نداشتم. دیگه وقتش بود تا از رمز توقف استفاده کنم اما همچنان نمیتونستم بگم! درد سوراخ کونم بیشتر شد و فهمیدم که مانی دو تا انگشتش رو فرو کرده توش. چند دقیقه انگشتهاش رو توی سوراخ کونم، جلو و عقب کرد و بالاخره درشون آورد. یک اسپنک محکم به کونم زد و گفت: گندم خانم یک عمر سوراخ کونش رو آکبند نگه داشته بود. حالا وقتشه روی تخت من جر بخوره.
مانی خوابید روی من. کیرش رو تنظیم کرد روی سوراخ کونم. حتی دستها و سرم هم به لرزش افتاده بود. مانی در گوشم گفت: فکر نمیکردم که ضجه زدن و دست و پا زدن تو، زیر کیر من، تا این اندازه بهم حال بده.
یکهو کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. با همه توانم پتو رو گاز گرفتم تا صدای جیغم خفه بشه. هم زمان با همهی زورم دستها و بدنم رو تکون دادم تا خودم رو از دست مانی نجات بدم. شایان سریع اومد بالا سرم و دستهام رو محکم گرفت که نتونم حرکت کنم. از سوراخ کونم تا مغز سرم، هم درد میکرد و هم میسوخت. هرگز توی عمرم درد به این وحشتناکی رو تجربه نکرده بودم. مانی بیرحمانه و با سرعت توی کونم تلمبه میزد. فقط گریه میکردم و انرژیام هر لحظه برای دست و پا زدن کمتر میشد. بعد از چند دقیقه، مانی کیرش رو از توی کونم درآورد. شایان هم دستهام رو رها کرد. فکر کردم که مانی ارضا شده اما ارضا نشده بود. من رو برگردوند و صاف خوابوند و پاهام رو بالا گرفت. اینبار شایان از بالا سرم، مچ پاهام رو گرفت و پاهام رو کشید به سمت خودش. تا جایی که زانوهام رو به شونه هام رسوند. متوجه شدم که مانی میخواد توی این حالت، کیرش رو فرو کنه توی کونم. خواستم دوباره مقاومت کنم که بدنم رو محکم گرفت و کیرش رو فرو کرد توی سوراخ کونم. توی این حالت، درد کونم شدید تر شد و اینبار مجبور شدم با دستهام جلوی دهنم رو بگیرم. شوهرم پاهام رو نگه داشته بود و مانی با سرعت توی کونم تلمبه میزد. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن و به خاطر تغییر چهرهاش و بیحال شدنش، فهمیدم که توی کونم ارضا شده. مانی به آرومی کیرش رو از توی کونم درآورد. شایان همچنان مچ پاهام رو نگه داشته بود. مانی یک چنگ محکم از کُسم گرفت و گفت: سوراخ کونت حسابی جا باز کرده تا کیر شایان جون بره توش.
مانی و شایان جاشون رو عوض کردن. مانی مچ پاهام رو نگه داشت و شایان لُخت شد. اومد روی تخت و کیرش رو فرو کرد توی کونم. درد و سوزش دوباره برگشت توی وجودم. شایان تو کمتر از پنج دقیقه ارضا شد. هرگز فکرش رو نمیکردم که اولین سکس آنال من و شایان این شکلی باشه. حتی باورم نمیشد که شایان بتونه اینقدر با من بیرحمانه رفتار کنه. چون هر بار که میخواستیم آنال داشته باشیم، دلش نمیاومد و بیخیال میشد.
مانی بعد از ارضا شدن شایان، مچ پاهام رو رها کرد و با دستمال کاغذی، سوراخ کونم رو تمیز کرد. خودم رو مچاله کردم. دستم رو گذاشتم روی کونم و دردش تمومی نداشت. مانی موهام رو کشید و گفت: باید سریع بری سرویس و صورتت رو بشوری و از اول آرایش کنی. وقت نیست، زود باش.
شایان گفت: در ضمن نمیتونی گشاد گشاد راه بری. حواست باشه مثل بچه آدم راه بری.
به سختی از روی تخت بلند شدم. به خاطر درد زیاد کونم، دوباره زدم زیر گریه. مانی دوباره و با حرص موهام رو کشید و گفت: خفه شو و گورت رو گم کن توی سرویس.
شایان لباسش رو تنش کرد. در اتاق رو باز کرد و گفت: من راه پله رو چک میکنم. سریع برو توی سرویس. کیف و لباست رو برات میارم.
مانی موهام رو رها کرد و هولم داد به سمت در اتاق. رفتم توی سرویس. دستهام همچنان میلرزید. با درد و زجر، کونم رو شستم. به سختی لباس پوشیدم و مجبور بودم صورتم رو از اول آرایش کنم. راه رفتن برام سخت بود و با هر قدمی که بر میداشتم، یک موج از درد شدید، بین کون و مغز سرم، حرکت میکرد. هر طوری بود ظاهرم رو مرتب کردم و از سرویس اومدم بیرون. شایان و مانی با خونسردی، اول راه پله ایستاده بودن. شایان پوزخند زد و گفت: هیچ جندهای توی این دنیا، نمیتونه مثل تو ظاهر خودش رو حفظ کنه. مطمئنم که از پسش بر میایی.
سعی کردم آهسته تر قدم بردارم تا کمتر درد بکشم. بدون اینکه به شایان و مانی نگاه کنم، از راه پلهها به سختی رفتم پایین. تا جایی که در توانم بود، ظاهرم رو خوب نگه داشتم تا تابلو نشم. به پشنهاد مانی، توی حیاط و بالکن نشستیم. قسمت کم نور بالکن نشستم تا کمتر دیده بشم. موقع نشستن، کونم اینقدر درد گرفت که نزدیک بود جیغ بزنم. سرم رو به بهونهی تو گوشی بودن، پایین نگه داشتم تا چهرهی درهم و دردناکم مشخص نشه. هدف مانی فقط این نبود که موقع سکس، زجر و شکنجهام بده. میخواست تو بدترین شرایط ممکن، مجبور به حفظ ظاهر بشم.
شایان هم کنارم نشست و به آرومی گفت: بوی عرق بدنت با بوی عطرت قاطی شده. الان همه رو حشری میکنی.
همچنان سرم توی گوشی بود و جوابی بهش ندادم. مانی از من و شایان با میوه پذیرایی کرد. چند نفر دیگه از اقوامشون اطراف ما نشستن و خیلی زود با شایان گرم گرفتن. بعد از نیم ساعت، سفرهی شام رو انداختن. مادر مانی موقع شام خوردن، رو به روی من و شایان نشست. همچنان درد داشتم اما شرایطم کمی قابل تحمل تر بود. سعی کردم با اشتها شام بخورم و حس کردم که تسلطم روی حفظ ظاهرم، هر لحظه بیشتر میشه. شایان راست میگفت. من در بدترین شرایط هم میتونستم درونم رو از بقیه مخفی کنم و شایان و مانی، روی همین ویژگی من حساب کرده بودن.
مادر مانی بعد از اینکه سفره رو جمع کردن، کنار من نشست و گفت: گندم خانم یک خواهش ازت دارم. تو رو به خدا هر وقت که فرصت شد با مانی حرف بزن. آقا شایان و شما دوستش هستین و شاید حرف شما رو بیشتر از من گوش بده. هر چی پسر و دختر بزرگم بی دردسر و به موقع رفتن سر خونه و زندگیشون، این دو تا ورپریده مانی و مهدیس، میخوان که من رو دق بدن. مانی که اصلا اجازه نمیده اسم ازدواج رو جلوش بیارم. مهدیس هم که به تمام خواستگارهاش، جواب منفی میده. از رفتار و ظاهر شما هم مشخصه که خانم با تجربه و عاقل و فهمیدهای هستی. این لطف رو در حق من بکن و با مانی جان حرف بزن. بلکه این پسر سر عقل بیاد و زن بگیره.
با یک لحن مهربون گفتم: شما لطف داری. چَشم همهی سعی خودم رو میکنم و تو اولین فرصت با آقا مانی حرف میزنم.
به شایان نگاه کردم و گفتم: بریم زودتر که وقت بشه یک سر به بیمارستان هم بزنیم.
مانی رو به مادرش گفت: پدر شایان به تازگی عمل قلب کرده. البته خدا رو شُکر به خیر گذشته.
مادر مانی گفت: هیچی واجب تر از پدر و مادر نیست. غیر از این بود، حق نداشتین به این زودی از خونهی من برین. ایشالله که پدر آقا شایان شفا پیدا کنه. مانی شما رو میرسونه.
موقع خداحافظی، همهی اعضای خانوادهاش تا دم در ما رو بدرقه کردن. مائده خواهر بزرگ مانی با من دست داد و گفت: امشب شرایط جوری نشد که خوب همدیگه رو ببینیم. ایشالله تو یک فرصت بهتر تشریف بیارین.
رو به مائده گفتم: حتما مزاحمتون میشیم. این خونه و خانواده پر از انرژی مثبت بود.
مهدیس دوباره با یک لحن طعنه آمیز گفت: بله هر چی که مربوط به مانی جان باشه، توی این خونه، چیزی جز انرژی مثبت دریافت نمیکنه.
نا خواسته و برای چند لحظه با مهدیس چشم تو چشم شدم. انگار که داشتم به چشمهای خواهر خودم نگاه میکردم. لبخند زدم و گفتم: از دیدنت خیلی خوشحال شدم مهدیس جان. خوشحال میشم هر وقت که تونستی، همراه با مانی جان بیایی خونهی ما.
مهدیس گفت: اگه وقت کنم، حتما.
توی ماشین نمیتونستم روی کونم بشینم. وقتی که راه افتادیم، خوابیدم روی صندلی عقب ماشین و دستم رو گذاشتم روی کونم. توی مسیر خونه، هر سه تامون سکوت کردیم. مانی همراه من و شایان وارد خونه شد. خودم رو به اتاق خواب رسوندم. همچنان کونم درد میکرد و میسوخت. خوابیدم روی تخت و به خاطر درد زیاد و این همه فشار و