داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

گالری چهره نو (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

چند کلمه با شما عزیزان:

این یک داستان خیلی طولانی (15500 کلمه) است. (مجبور بودم، چون طبق قوانین سایت، انتشار داستان بیشتر از 5 قسمت مجاز نیست.)
قسمت بعدی با روایت باراد، با نام “آتش زیر خاکستر”، بعد از اتمام دو مجموعه دیگر، یعنی بعد از مجموعه راهروها (5 و پایانی) و علیرضا (5 و پایانی) منتشر میشود.
ممنونم که تا اینجا با من بودید.
.
.
.
صورت خواب زانیار رو نوازش میکنم. فردا صبح باید به یاوری زنگ بزنم و میدونم که برای زانیار روز سختی خواهد بود. گرچه نمیذارم بلایی سرش بیاد ولی…
چقدر زانیار شانس آورد… فرهود دوباره به دادش رسید.دوباره…
هومن رو تیکه پاره کرده… این بهاییه که هومن در مقابل عشق زانیار پس داد… واقعاً چجوری همه چیز به اینجا رسید؟ زانیار به هومن گفته بوده اولویتش منم، به جایی رسیده بودن که باید به هومن این رو میگفته و گفته… روی صورت زانیار خم میشم و گونه اش رو میبوسم. میدونم به خاطر آرامبخشی که دکتر بهش زد خواب خوابه، ولی توی صورتش زمزمه میکنم:
+منم دوستت دارم… هرچی بشه من پشتتم… تو هنوزم همون پسر بداخلاق و یُبسی که بودی هستی ولی دیگه نه برای من…! میدونم که دایی سعید فردا چقدر قراره عصبانی بشه ولی از دستت نمیدم زانی! من رو انتخاب کردی؟ پس من اینجام!
.
.
امروز صبح خیلی همه چیز توی هم گره خورد… میخواستم با هومن دوست باشم و واقعاً هم برنامم همین بود! از موقعی که علیرضا از اتاق خواب هومن بیرون اومد و هومن رو صدا زد، تا لحظه ای که توی بغلم گرفتمش و بهش نگاه کردم، فکر میکردم یاوری به جای دختر برای هومن پسر فرستاده… بعدش که هومن، علیرضا رو از بغل من بیرون کشید، چشمم به عکس دو نفرشون به دیوار افتاد…
دو تاییشون بالای بام تهران نشسته بودن و عکس از پشت سرشون گرفته شده بود. علیرضا به سمت چپ و هومن به سمت راست چرخیده بود و هر دو، خندون به دوربین نگاه کرده بودن… این عکس بهم ثابت کرد این دو تا مدت زیادیه با همدیگن… مدتی طولانی تر از یک شب…
وقتی علیرضا از حال رفت و فرهود، زانیار رو از خونه هومن بیرون برد، از تراس به تهران شلوغ زل زدم.

هومن: باراد؟ بهم بگو چیشده؟ علیرضا رو میشناسی؟

بله که میشناسم.
هومن: از کجا؟
+از همونجایی که تو میشناسی!
هومن: منظورت چیه؟

نفس عمیقی کشیدم و صورت هومن نگاه کردم. از صورتش معلوم بود بی خبره.
+ترتیبش رو با بچه ها دادیم.
هومن تقریباً داد زد: چی؟
+برای یه شب قرار بود باهاش خوش باشیم و بودیم.
هومن: یعنی…
+کردیمش. برای همین کار اومده بود. حالا تو بگو هومن… برای چی پیش تو اومده بود؟
هومن سینش رو صاف کرد و خیلی محکم گفت: برای اینکه با هم دوست باشیم.
پوزخند زدم: به نظر میرسه موفق هم شدین!
از اتاق و بعد از خونه بیرون اومدم و به طرف گالری راه افتادم. باید با دایی سعید حرف بزنم…
.
.
+چرا راستش رو بهم نگفتی؟
سکوت.
+دایی؟ چرا بهم نگفتی علیرضا با هومنه؟ الآنم سرت رو گرفتی و جواب منو نمیدی!
یاوری داد زد: چی بگم؟ گند زده شد به همه چیز!
+من هر کاری که گفتی کردم، امروزم با بچه ها رفتم که هومن رو برگردونم استودیو!
یاوری: برگردوندی؟
+نخیر! چون دیدم علیرضا تو تخت هومن خوابیده بوده!
یاوری دوباره سرش رو گرفت.
+حالا بهم بگو چیشده؟

اون روز تا بعد از ظهر یاوری از زندگی علیرضا و ورشکستگی پدرش و برنامه هایی که داشته تا خونه و زندگیشون رو بهشون برگردونه و از این طریق علیرضا رو برگردونه برام گفت.
-اما همش این نیست باراد.
+دیگه چی؟
-هومن.
+هومن چی؟
-هومن برامون مشکل ساز شده.
+چطور؟
-هومن این چند وقته بیکار نبوده… چند بار تو گالریای رقیبامون پیداش شده، اون مرتیکه طهماسبی باهام تماس گرفت و گفت میخواد با هومن وارد مذاکره بشه و وقتی بهش گفتم تا 5 ماه آینده هومن همچنان نقاش مهمان گالریه خفه خون گرفت.
+هومن به چه حقی رفته اونجا؟
-حق؟
+بله! از من اجازه نگرفته.
-نکنه یادت رفته؟ هنوز با ما قراردادی نبسته که بخواد از تو اجازه ای بگیره!
+ولی خب بازم…
-من چجوری باید بهت حالی کنم که هومن رو داری زیادی دست کم میگیری؟
+مگه چیشده؟
-هومن خیلی داره حساب شده جلو میره… پسره فهمید که نباید رو در روی تو بایسته. از طرفی اگر توی استودیو با تو میموند مجبور بود به تو جواب پس بده.
+خب؟
-فهمید بهش احتیاج داریم ولی دلیلش رو نمیدونه و نیازی هم نداره که بدونه! چه دلیل ما رو بدونه چه ندونه میخواد کار خودشو بکنه و داره میکنه!
+کار خودش؟ دایی واضح حرف بزن!
-ببین، هومن دست تو رو خوند. فهمید که نمیتونه با تو رو در رو بد تا کنه بنابراین خودشو از تو و استودیو دور کرد. گفت میخواد برگرده اصفهان و من رو مجبور کرد بفهمم که میخواد از تو دور باشه و شد. حالام به گالریای رقیبمون سر میزنه. داره مجبورمون میکنه منظورش رو بفهمیم. حالا این دفعه منظورش چیه؟ اگه گفتی!

توی فکر رفتم… حق با یاوریه…
هومن دیگه فرهود رو ناراحت نکرد چون فهمید چقدر فرهود برای من مهمه، حالا از کانال زانیار فهمیده؟ از رفتار من در مقابل فرهود فهمیده؟ اصلا مهم نیست… مهم اینه که فهمید…
رفتارش با من، چه توی کلاسای گالری، چه توی شب نقاشی، چه توی دورهمی شام و … خیلی دوستانه بود و من انقدر احمق بودم که فکر کردم پسره داره حدش رو رعایت میکنه، در حالی که صرفاً یه پوشش برای خودش بوده… میخواسته یا من دشمنی نکنه، مجبور بود جلوی من کوتاه بیاد و اومد، وقتی هم که از من دور شد، کار خودشو کرد…
یاوری: باراد. ازت میخوام جواب سوال من رو بدی؛ ولی با دیدگاه متفاوتی به هومن نگاه کن و جواب بده.
+چه دیدگاهی؟
یاوری: با همون دیدگاه باراد باهوشی که بودی. نمیدونم چرا از همون اول انقدر به موضوع هومن سطحی نگاه کردی.
+سطحی نگاه کردم چون فکر کردم سر راهیه و تو سری خور، که نبود… اشتباه کردم.
یاوری سرش رو تکون داد: حالا بگو… به نظرت چرا هومن به گالریای رقیبامون داره سر میزنه، اونم در حالی که مطمئنه خبرش به ما میرسه.
+چون میخواد به ما اولتیماتوم بده! هدفشم گرفتن امتیازات بیشتر از ماست. فهمیده نیازش داریم و به قول تو نیازی نداره بدونه چرا، ولی میدونه که اگر نیازمون جدی باشه نگهش میداریم و اون موقع میتونه از ما امتیازات بیشتر بگیره و هر قراردادی رو نبنده… اگرم بگیم نمیخوایم که میره سراغ گالریای رقیب…
-دقیقاً! طهماسبی پفیوز فقط دو تا نقاش فعال توی گالریش داره و کلاً سه تا شب نقاشی بین المللی در کل 9 سال فعالیتش داشته!
+برای همین اگر هومن رو بگیره میتونه گالریش رو بالا بیاره.
-آره… گویا با هومن و دو تا نقاشای گالریش ناهار خورده و هومن هم در قالب جو دوستانه با اون دو تا شروع به نقاشی کرده. طهماسبی جاکش عکس نقاشی هومن رو برام تو واتساپ فرستاد و گفت اگر اشکال نداره این نقاشی رو با بچه هاش و هومن در قالب یه شب نقاشی منتشر کنه و هومن رو برای یه شبم که شده با هر مبلغی بگم، میخواد!
+که هومن رو به عنوان چهره گالری خودش معرفی کنه!
-دقیقاً!
+خب حالا برنامه چیه؟
-همین، پدر منو درآورده… هومن رو نگیریم قضیه مالیات جمع نمیشه، قضیه مالیات جمع نشه، گالری با سر میخوره زمین، گالری بخوره زمین اونوقت اعتبار و وجهه عمومیِ شخصِ تو به عنوان نقاش اول گالری از بین میره… نمیدونم باراد… هر دقیقه دارم به این موضوع فکر میکنم که چیکار کنم…
+علیرضا…
-باز میگی علیرضا؟ یه دقیقه از فکر این بچه خوشگل بیا بیرون!
+نه دایی… از طریق علیرضا میتونیم هومن رو جذب کنیم. اگر رابطش با علیرضا عمیق باشه و بتونیم کاری کنیم که علیرضا با گالری قرارداد ببنده اونوقت میتونیم بکشونیمش توی گالری.

یاوری دستی به صورتش کشید و به من خیره شد. تو فکر رفت. بعد از چند دقیقه گفت:
-راست میگی… ولی چجوری میشه متوجه عمق رابطشون شد؟ هومن آدمی نیست که زیاد بشه از کارش سر درآورد ولی علیرضا راحته… در ضمن… اومدیم و هومن باز هم دست ما رو خوند یا اینکه علیرضا براش انقدرام مهم نبود…
+هست…
-چجوری میخوای بفهمی چقدر رابطشون عمیقه؟
+اون رو بسپار به من. فعلاً بذار برم استودیو. ساعت شیش شد.

به استودیو برگشتم. به شدت دلم سکس میخواست! همیشه همینطورم. وقتایی که فکرم درگیر میشه دلم میخواد صدای ناله بشنوم، انقباض و حالت صورت موقع ارضا رو ببینم… آخ علیرضا… گیرت آوردم… دوباره زیرم ناله میکنی… بهت قول میدم. وای وای… سکس میخوام! دلم میخواد بزنم یکی رو جر بدم… کاش به یاوری گفته بودم امشب برام بفرسته… صبر کن ببینم! این دو تا کجان؟ چرا استودیو انقدر سوت و کوره؟

+فری؟ زانی؟ کجایین؟
رفتم سر یخچال، دیدم یه نوشته به در یخچال هست، دستخط فرهوده! نگا! ریز، همه حروف مرتب و کنار هم! ای جانم!
“ما رفتیم پیش هومن. زانیار باهاش تصفیه حساب داشت.”

آخه تصفیه؟ الهی قربونت برم! تسویه رو نوشته تصفیه! ولی صبر کن ببینم! اوه اوه…! به راحتی میشه از طریق زانیار، هومن رو برگردونم! بدون اینکه هیچ امتیاز اضافه ای گالری بهش بده! اونوقت علیرضا به خاطر هومن میاد اینجا! در حینش میشه علیرضا رو هم به گالری پابند کرد و اینجوری میشه جفتشون رو حسابی گیر انداخت! ناخودآگاه با صدای بلند زدم زیر خنده!
ولی…
این سکه، دو رو داره… اگر رابطه هومن با زانیار اونقدرا هم عمیق نباشه، یا هومن دست من رو بخونه و بفهمه میخوام از طریق زانیار بکشونمش اینجا چی؟ درسته… اونوقت میرم سراغ علیرضا… دایی نگران بود که علیرضا چقدر برای هومن مهمه… برام به زبون آوردنش سخته ولی امروز، اونجوری که هومن، علیرضا رو تو بغلش گرفته بود و نوازش میکرد و صدا میزد، یعنی رابطشون عمیقه.
فعلاً باید بایستم تا این دو تا از خونه هومن بیان تا ببینم کجا چه خبره…

هر چقدر زمان کشتم این دو تا نیومدن که نیومدن… روی نقاشیام کار کردم، با گوشیم ور رفتم، دوش گرفتم، غذا سفارش دادم خوردم… خیر! ساعت شد 9! هرچقدر زنگ میزدم هیچ کدومشون جواب نمیدادن. نگران شدم و زنگ زدم راننده بیاد. با تأخیر رسید و گفت رفته بوده بنزین بزنه، حول و حوش ساعت یه ربع به ده رسیدم آپارتمان هومن.
در زدم، بعد از چند دقیقه فرهود در رو باز کرد، زانیار پشت فرهود به ایستاده بود و تقریبا پشتش به من بـ…وو…دددد!! وای! چرا دستاش خونیه؟
فرهود: سلام عزیزم.
+سلام. چرا جواب تلفناتونو نمیدین؟ زانیار؟ چرا پشتت رو به من کردی؟ چرا دستات خونیه؟(سکوت) هومن کو؟

فرهود بازومو گرفت و فشار داد. به طرف صورتش نگاه کردم. سرشو تکون داد. دلشوره گرفتم. همونطور که بازوم رو گرفته بود به سمت زانیار برگشتم.
+زانیار؟ بهت میگم چرا دستات خونیه؟

بازومو از دست فرهود بیرون کشیدم: مثه آدم بگین ببینم چیکار کردین؟
فرهود: علیرضا توی اتاق هومنه.
+علیرضا؟ اونجایی؟

در عرض نیم ساعت، ورق برگشت…
علیرضا از در اتاق هومن بیرون اومد و عصبانی، هرچی از دهنش درمیومد بارم کرد، مدام داد میزد چرا با هومن اینکار رو کردی! اصلاً نمیتونستم بفهمم چه خبره تا اینکه یه سرنگ به طرفم پرت کرد.
علیرضا: نگاش کن… به هومن نگاه کن، بیهوش و خونی روی تخت افتاده… بهم گفت عین همون بلایی که سر من آوردی رو سر اونم آوردی… چجوری میتونی انقدر عوضی باشی؟
+مگه هومن چیشده؟
علیرضا: چیشده؟ صبر کن به هوش بیاد از خودش بپرس…

سرنگ رو برداشتم. این اینجا چیکار میکنه؟ مرفین؟ کی از توی اتاق من مرفین برداشـ…تـه… فقط فرهود میدونه که من توی اتاقم مرفین دارم…
قضیه از اونجایی شروع شد که پارسال، مادر فرهود سکته کرد و فرهود میخواست بره چین ببینتش. نذاشتم.
نمیتونستم.
دوری از فرهود منو دیوونه میکنه… فرهود بدجور سرم قاطی کرد و وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، محکم منو هول داد عقب، خوردم توی میز توالت پشت سرم و آینه افتاد. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی آینه خوردم زمین و بازوم زخم شد و انگشت دستمم در رفت.
به یاوری گفتم فقط از پله ها زمین خوردم. نمیتونستم بذارم فرهود رو اذیت کنه. شبش رفتم سراغ فرهود، نه جوابم رو میداد و نه اصلاً نگام میکرد. به زور بهش مرفین زدم و بعد از نشئگیش باهاش حرف زدم، عین بچه ها گریه میکرد و میگفت میترسه مادرش طوریش بشه.
گریه ی فرهود قلبم رو به درد آورده بود. نمیتونستم ناراحتیش رو ببینم، انگار نفسم میگرفت… برای همینم بهش گفتم اگر تا 3 روز دیگه مادرش بهتر نشد با خودم و زانیار، سه تایی میریم پکن. آروم شد ولی هر لحظه بیشتر نشئه میشد. به صورت خیسِ اشک و قرمزش نگاه میکردم. توی بغلم گرفتمش و چشمای اشکیش رو بوسیدم، هر لحظه نشئگیش بیشتر میشد و بدنش لَخت تر… بوسه ها و نوازش هام کم کم به سمت سکس رفت و باهاش یه عشق بازی مفصل تر از همیشه و سکس ملایم تری داشتم. فرداش باهاش حرف زدم، هنوزم ناراحت بود ولی میدونست سر قولام میمونم و خوشبختانه حال مادرش هم رو به بهبودی رفت و دیگه نیازی نبود بره چین، اما دیگه دست از سر من برنداشت که برنداشت! میگفت بهش مرفین بزنم و باهاش سکس کنم! از اون شب به بعد، هر دو سه ماه یه بار، بهش یه حالی میدادم. اما این موضوع رو فقط خودم و خودش میدونیم. زانیار نمیدونست که من توی اتاقم مرفین دارم… حالا اینجا این سرنگ… زانیار چجوری فهمیده من توی اتاقم مرفین دارم؟ اصلاً به چه حقی برداشته؟
سرنگی که علیرضا به سمتم پرت کرد رو برداشتم و به سمت زانیار برگشتم، تا به سمتش رفتم فرهود جلوش ایستاد… بازم؟کار فرهوده؟ دوباره؟
ترسیدم… چجوری به هومن تزریقش کردن؟ اگر کل ده میل رو زده باشن که اوضاع بدجور بی ریخته… ناخواسته داد زدم:

شما دو تا چیکار کردین؟

به طرف اتاق هومن رفتم. هومن خونی روی تخت افتاده بود، اول فکر کردم مرده، بعد که از نزدیک دیدمش، متوجه شدم زندست ولی بدنش پر از بریدگی بود، همه جاش، روناش، قفسه سینش، دستاش، پاهاش و… . این وسط علیرضا قوز بالاقوز شده بود! داد میزد، قرمز شده بود، حتی من رو میزد!
برای فرار از جو ملتهب اونجا زانیار و فرهود رو برداشتم تا برگردیم استودیو و تازه بفهمم باید چه غلطی کنم! توی راه برگشت، توی ماشین، زانیار عین یه بمب ساعتی بود. ساکت ولی بُغ کرده، به شدت صورتش قرمز شده بود و میلرزید. فرهود برام ماجرا رو گفت. باورم نمیشد!
زانیار… من دقیقاً تو رو درست شناختم!

فرهود: حالا چیکار کنیم باراد؟
+گنداتون رو میزنین بعد از من میپرسین چیکار کنیم؟ زانیار این چه راهی برای تلافی بود؟
فرهود: سر زانیار داد نزن!
+فرهود میفهمی که احتمال شوک داره؟ ویال ده میل مرفین برداشتین… زانیار ده میل مرفین بهش زده!
فرهود: نه! من حدوداً 3 میل مرفین توی سرنگ کشیدم. همونم چون آب مقطر نداشتیم، با یک سی سی آب سرد کتری رقیق کردم که دُزش پایین تر بیاد.
زانیار به طرف فرهود برگشت و با بُهت گفت: تو بهم گفتی 5 میل مرفین رو رقیق کردی!
فرهود: دروغ گفتم. چون میدونستم ممکنه حالش بد بشه خصوصاً اینکه قبلش بهش مشروب داده بودی! مجبور بودم بهت دروغ بگم وگرنه همش رو بهش میزدی!
زانیار دست فرهود رو گرفت و بوسید: فرهود… من…
زد زیر گریه.
تا حدی خیالم راحت شد. میشه با سه میل مرفین رو کنار اومد. فرهود به داد زانیار رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد…
+فرهود؟ (به سمتم برگشت) مرسی که حواست بود عزیزم.
فرهود سرش رو تکون داد و سر زانیار رو روی سینش گرفت.
فرهود: باراد، یه موضوع مهم هست که باید بدونی.
+چی؟
فرهود: زانیار هومن رو با کاتر بریده و از همون کاتر برای تراشیدن مداد استفاده کرده.
+یعنی کاتر رو تمیز و ضدعفونی نمیکرد و هومن رو میبرید؟
فرهود: آره. در این مورد نتونستم حریفش بشم.

گریه ی زانیار شدیدتر شد و سرش رو از سینه فرهود جدا کرد پیشونیش رو گرفت، باید برگردیم سراغ هومن… ممکنه عفونت کنه… تا اومدم حرف بزنم، گوشیم زنگ خورد، عه! اینکه هومنه!
+الو؟ هومن؟
-علیرضام.
+عزیزم تویی؟ چیزی شده؟
علیرضا: چی بهش زدین؟ واجبه بدونم چی بهش تزریق شده…
+آآآآآآآآآآم… چیز مهمی نیست به هوش میاد.
علیرضا: زنگ زدم به یکی از دوستام که دکتره. حتماً ازم میپرسه بهش چی زدین… نکنه میخوای ببرمش بیمارستان تا ازش آزمایش بگیرن و بفهمن؟ برا گالریتون بد نمیشه؟
+مرفین زدن.
داد زد: مرفین؟
+چیزی نیست، مقدار خیلی کمی بوده، برا نشئگی بهش زدن.
علیرضا: شماها همتون حرومزاده این!
+علیرضا من تا بیست دقـ… یـ…

تلفن رو قطع کرد.
زانیار با گریه گفت: تو رو خدا باراد… چی کار کنیم… چه اشتباهی کردم…
+زانیار تو واقعاً هومن رو انقدر دوست داشتی؟
سرش رو تکون داد.
+بهم بگو چرا اینکار رو کردی؟
زانیار: چون فکر کردم دیگه ازم نقاشی نمیکشه!
+ها؟ دیوونه ای پسر؟ زدی طرف رو پاره پوره کردی چون فکر کردی ازت نقاشی نمی کشیده؟
فرهود دخالت کرد: باراد زانیار خودش ناراحته، لطفاً بیشترش نکن.

وای… اگر علیرضا، هومن رو ببره بیمارستان یاوری پوست هممون رو با هم میکَنه… سریع زنگ زدم به دکتر گالری و بهش گفتم یکی از بچه ها آسیب دیده و بدون گفتن به یاوری خودش رو برسونه استودیو. فقط گفت “چشم”. بایدم بگه! خوب میدونه به حرف من گوش کنه پول بیشتری گیرش میاد!

+فرهود تو برو تو استودیو و اتاق هومن رو روبه راه کن. زانیار بیا بریم هومن رو بیاریم استودیو.

برگشتیم به آپارتمان هومن و آوردیمش استودیو… وقتی با زانیار بلندش کردیم بیاریمش، از لای زخماش خون بیرون میزد، کامل بیهوش بود.
علیرضا هم با ما برگشت استودیو، جلوش رو نگرفتم. اتفاقاً خوب شد… بهتره پاش به استودیو باز بشه، حالا به هر قیمتی!

فردا صبحش هممون توی اتاق هومن بودیم. تبش پایین نیومده بود. دکتر رفته بود و قرار بود امروز دوباره بیاد سر بزنه، به یاوری زنگ زدم و پشت تلفن ماجرا رو براش گفتم. اصلاً جوری هنگ کرده بود که فقط میگفت ” فیلمم کردی؟”
علیرضا شب قبلش رو پیش هومن مونده بود، دیشب تونستم دو بار باهاش حرف بزنم، یکی تو خونه هومن و یکی هم توی آشپزخونه استودیوی خودم. واکنشش در مقابلم عصبانیت و بعدش کم محلی بود. همین که فعلاً یه واکنشی داره برام بسه! تو همین فکرها بودم که هومن تکون خورد.

فرهود: هومن بیدار شدی؟ خوبی؟
هومن: فرهود؟ تویی؟ دوچرخم کجاست؟

هر چهارتامون به هم نگاه کردیم.
فرهود: هنوز تب داری. بیا آب بخور.
دوباره چشماش رو بست و خوابید. تبش بالا بود، دکتر تلفنش رو جواب نمیداد، زخم روی رون و بازوی هومن باز شده بود و ازش خون میومد، گاز استریل روی پاش کاملا خونی بود. زانیار دستش رو روی صورت هومن میکشید و با صدای خفه ای صدا میزد: هومن؟ هومن بیدار شو!
هومن: زانیار؟
بغض زانیار شکست: جونم عزیزم… هومن بگو که خوبی…
هومن: میای قایم موشک بازی کنیم؟
زانیار با تعجب گفت: چیکار کنیم؟
هومن: قایم موشک… راهروی آ3 بن بسته، اونجا بری گیر میفتی! اینم تقلب!
زانیار: باراد؟ باراد بیا اینجا!
به سمتش رفتم و دستم رو روی پیشونی هومن کشیدم. عین کوره بود!
+زانیار زود زنگ بزن یاوری بگو دکتر تلفنش رو جواب نمیده. فرهود یه دستمال بردار خیس کن، کف پاها و دستاش بکش. مواظب زخماش باش. چرا تبش پایین نمیاد؟

هومن: باراد؟ بیا بریم.
+کجا بریم؟
هومن: پیش عمو هومن! بیا بریم پیشش! اون باهامون مهربونه!

عمو هومن؟ عمو هومن کیه؟ بدجور به هذیون گفتن افتاده… دوچرخه و قایم موشک و حالام عمو هومن!
توی همین فکرا بودم که هومن بلند داد زد: آخ!

همون موقع صدای یاوری از توی سالن اومد: باراد؟ بچه ها کجایین؟
هومن تکون میخورد و با چشمای بسته فریاد میزد: آخ!

+چیشد؟ بگیرش فرهود!
علیرضا روی صورت هومن خم شد: هومن؟ عزیزم هومن؟ تو رو خدا آروم باش…
هومن: علیرضا؟ تویی؟
علیرضا: آره عزیزم. چیه؟ کجات درد میکنه؟
هومن: علیرضا سوراخم درد میکنه. تیر میکشه، کار باراده… داره توی من تلمبه میزنه…

زانیار شروع به حرف زدن با تلفن کرد، خدا رو شکر مثل اینکه دکتر تلفنش رو جواب داد، صدای پر از بُهتی از دم در گفت:
-اینجا چه خبره؟
سرم رو به سمت در اتاق برگردوندم. یاوری بود.
یاوری: باراد تو دیشب هومن رو گرفتی کردی که الآن به این وضع افتاده؟
+من؟؟؟؟؟؟؟ نه به خدا!!!

بالاخره هومن آروم گرفت و دوباره خوابید. علیرضا دیشب گفت فرهود از پشت هومن دیلدو بیرون کشیده چون زانیار میگفت فهمیده که من اون شب به خاطرش با هومن سکس خشن نکردم و خواسته تلافی اون شب رو دربیاره برای همینم با دیلدو ترتیب هومن رو داده… ولی من امکان نداشت اینا رو به یاوری بگم… بالاخره دکتر اومد.

دکتر: خوب نیست.
از توی کیفش یه سرنگ درآورد و به هومن تزریق کرد. چند لحظه بعد، هومن بیدار شد و دوباره داد میزد، تمام بدنش عرق کرده بود، تبش بالا بود.

دکتر: آروم باش، پسر آروم باش… زخمات باز میشه…
هومن: داره منو میبُره… منو با کاتر میبُره…
+تموم شده، چیزی نیست، آروم باش، دکتر یه کاری بکن! چرا همچین شد؟
یاوری: کاتر؟

چند دقیقه بعد هممون به جز علیرضا توی اتاق من نشسته بودیم.
یاوری: این افتضاح قراره چجوری جمع بشه؟ باراد من بهت گفتم رابطت رو با هومن درست کن، الآن این چه فضاحتیه؟
+میدونم دایی. شرمندم.
یاوری با نهایت عصبانیت به سمتم تابید و بازوهامو گرفت: خودتم خوب میدونی همیشه و تحت هر شرایطی پشتت بودم و هستم و خواهم بود. پس بهم راستش رو بگو. این بلا رو تو سر هومن آوردی و داری میندازی گردن زانیار؟
+نه دایی. به خدا کار من نیست. من اصلاً نمیدونستم! من از گالری اومدم استودیو و دیدم این دو تا نیستن و بعد که پیگیر شدم دیدم همچین اتفاقی افتاده.
یاوری: باراد، مطمئن؟
+به خدا مطمئن!
یاوری به سمت زانیار تابید: پس باراد، این تو نیستی که مسئولیتش رو به گردن میگیری!
+میگیرم. زانیار خودش ناراحته.
یاوری: جدی میگی؟ زانیار ناراحتی؟
زانیار: بله.
یاوری خنده عصبی ای کرد: تو به قبر پدر پدرسگت خندیدی که ناراحتی!
+دایی تو رو خدا آروم باش. تقصیر منه.
یاوری: زانیار من پوستی ازت بکنم که در تاریخ بنویسن…
فرهود: نمیتونی.
یاوری: بله؟
فرهود: من نمیذارم. اگر بلایی سر زانیار بیاری، عین همون بلا رو سر خودم میارم. چون منم با زانیار بودم.
یاوری: تو چی میگی این وسط؟ میدونی از دیروز عصر تا حالا، حامی هومن توی پرورشگاه چند بار به من زنگ زده؟ منِ از همه جا بی خبر میگفتم حتماً گوشیش مشکل داره و الآن خودم میرم بهش سر میزنم و اطلاع میدم! الآن چی رو اطلاع بدم؟ (به سمت من تابید) باراد، من هومن رو آوردم که قضیه مالیات رو جمع کنم، بعد از شب نقاشی دیدم قضیه مالیات جمع بشه بازم هومن باید زیر دست تو باشه، اما الآن نه دیگه بحث مالیاته و نه بحث نقاشی! بحث حیثیت گالریه! (به سمت زانیار تابید: ) قراردادت رو فسخ میکنم. یک طرفه. تعهد میدی هیچ شکایتی از گالری در مورد حق و حقوقت نداری تا سفته هات رو هم پس بدم. برای همیشه از این گالری جدا میشی. برو گمشو هر قبرستونی که خواستی! بی پدر!
من و فرهود با هم داد زدیم: نه!
+دایی ببین، زانیار متاسفه. اشتباه کرده. اما اون یکی از چهره های گالریه. کسیه که تو روش سرمایه گذاری کردی! نمیتونی به این راحتی قیدش رو بزنی!
یاوری: خب پس با این حساب میخوای یه دورم شونه هاش رو بمالم؟
+این چه حرفیه… من میگم من نمیتونم بذارم فرهود یا زانیار از من دور بشن. زانیار فهمیده که اشتباه کرده.
یاوری: خدایی؟ (به سمت زانیار برگشت) حرومزاده پفیوز، که فهمیدی اشتباه کردی؟
+دایی خواهش میکنم باهاش اینجوری صحبت نکن… حالش خوب نیست.
یاوری داد زد: حالش خوب نیست؟ در مورد الآنش حرف میزنی یا یک ساعت دیگش؟ چون الآن که حالش خوبه!
فرهود: مگه قراره یه ساعت دیگه چه اتفاقی برای زانیار بیفته؟
تا یاوری خواست حرف بزنه گفتم: هیچ اتفاقی. حداقل نه تا وقتی که من هستم! (به زانیار نگاه کردم) به هیچ وجه نمیذارم اتفاقی برات بیفته زانیار…
یاوری یکی زد رو شونم: اگر یک درصد این محافظتی که از زانیار داری میکنی رو از هومن کرده بودی الآن این وضع ما نبود.
یاوری به طرف زانیار رفت، زانیار از روی صندلی بلند شد و ایستاد اما قبل از اینکه یاوری بهش برسه، فرهود هم از جاش بلند شد و زودتر خودشو به زانیار رسوند و جلوی زانیار ایستاد.
یاوری: برو کنار.
فرهود: نمیذارم کوچکترین صدمه ای بهش بزنی.
یاوری: زانیار از پشت فرهود بیا بیرون. میخوام باهات حرف بزنم.
به سمت یاوری رفتم و دستش رو گرفتم: دایی، لطفاً شرایط رو سخت نکن. زانیار برای من و فرهود خیلی عزیزه.
یاوری: میخوام باهاش حرف بزنم. مگه کری؟ بیا اینجا!
فرهود: چه حرفی؟
یاوری: بهت گفتم از پشت فرهود بیا بیرون. باراد دستم رو ول کن.

فضای اتاق به شدت ملتهب بود. دست یاوری رو ول کردم. زانیار کنار فرهود ایستاد، بلافاصله، یاوری چنان خوابوند توی گوش زانیار، که زانیار تعادلش رو از دست داد و محکم خورد زمین، دوباره دست یاوری رو گرفتم و قبل از اینکه بتونم بکشمش عقب، محکم با پاش کوبید تو صورت زانیار، موفق شدم عقب بکشمش و ناخواسته داد زدم: چیکار میکنی دایی؟ چرا میزنیش؟
فرهود زانیار رو بلند کرد، زانیار همون زانی با اخم همیشگیش موقع عکاسی ها بود… گریه نکرد، اعتراض نکرد و هیچ حرفی نزد. خودخواه، حق به جانب! الحق که پسر خودمه!
یاوری دستش رو از دستم بیرون کشید و کتش رو مرتب کرد.
یاوری: حیف… حیف و حیف و بازم حیف زانیار خان… حیف که این دو تا نذاشتن…
دوباره یه سمت زانیار خیز گرفت، به موقع کشیدمش عقب، چون پاش نزدیک بود تو صورت زانیار بخوره. سکوت شد.

یاوری: علیرضا اینجا چیکار میکرد؟
+دیشب علیرضا قبل از من رسیده اونجا.
یاوری داد زد: یعنی علیرضا این افتضاح رو دیده؟؟

دوباره خیز گرفت طرف زانیار و فرهود رو هول داد کنار، یاوری ای که تا به اون لحظه حتی من هم ندیده بودم کسی رو بزنه، با مشت و لگد به جون زانیار افتاده بود!
فرهود و من یاوری رو گرفتیم و به زور عقب کشیدیمش. زانیار دقیقاً رفتاری که باید میکرد رو کرد: کتک رو خورد، هیچ واکنشی هم نشون نداد و از خودش دفاع نکرد؛ که اگر میکرد دیگه حتی منم نمیتونستم کمکش کنم.
یاوری داد میزد: پدر سگ حرومزاده… میفهمی چه گهی خوردی؟ میفهمی؟
+دایی ولش کن، بسه.
یاوری آروم شد و ایستاد ولی بازم من و فرهود ولش نکردیم.
یاوری: زانیار تو از این گالری اخراجی.
+نه نیست.
یاوری داد زد: هست!
+دایی من نمیذارم زانیار رو اخراج کنی.
یاوری به سمتم برگشت و داد زد: لیاقت نداره تو این گالری بمونه… بهت میگم اخراجه، بگو چشم.
+نه نمیگم چشم. زانیار مال این گالریه و همینجام میمونه.
سکوت شد.
+دایی سعید، تو به من قول دادی هیچ وقت ناراحتم نمیکنی. نبودن زانیار من رو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی ناراحت میکنه.
دوباره سکوت…
+دایی… لطفاً زانیار رو به من ببخش.
دوباره سکوت…
+دایی… ازت خواهش میکنم… بذار زانیار رو کنار خودم داشته باشم. من میخوام همینجا بمونه… به من ببخشش.
باز هم سکوت…
یاوری: برو خدا رو شکر کن آقای زانیار مختاروند. نمیدونم چرا باراد داره ازت محافظت میکنه ولی اینو بدون که برات برنامه ها داشتم.

چند لحظه سکوت شد. زانیار به زحمت دستش رو به صندلی گرفت و بلند شد، فرهود رفت کمکش و زیر بغلش رو گرفت، زانیار شکمش رو گرفته بود و نمیتونست صاف بایسته و فقط به زمین نگاه میکرد.
یاوری: فرهود و زانیار، هیچ کدومتون حق ندارین به اتاق هومن نزدیک بشید.

هیچکس هیچی نگفت. یاوری داد زد: مگه کرین؟
زانیار: چشم آقا.
فرهود: چشم آقا.
یاوری: زانیار تمام سهم ده شب نقاشی آیندت به حساب هومن واریز میشه. (داد زد) فهمیدی؟
زانیار: بله آقا.
یاوری: مواظب رفتارت باش زانیار. این بار دومی که بود که میخواستم از گالری پرتت کنم بیرون و دوباره باراد نذاشت. قسم میخورم که بار سومی وجود نداره. (رفت سمتش و یقش رو گرفت و داد زد) فهمیدی حرومزاده؟
زانیار: بله آقا…

یقش رو ول کرد و هولش داد عقب.
یاوری: از جلوی چشمم گمشین. باراد تو بمون.

فرهود همونطور که زیر بغل زانیار رو گرفته بود، از اتاق بیرون رفتن. یاوری روی مبل نشست و سرش رو گرفت. دلم براش سوخت! خداوکیلی تو چه شرایط بدی قرار داشت. یه لیوان آب ریختم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم و آروم روی پاش زدم. سرش رو بالا آورد و لیوان رو گرفت و خورد و شروع به تکون دادن سرش کرد.
-باراد. نباید ازش محافظت میکردی. باید میذاشتی تنبیهش کنم.
+که چی بشه؟ هومن حالش خوب میشه اگه این کار رو بکنی؟
-اوضاع خیلی خیلی خیط تر از اون چیزیه که فکر میکنی. من تازه امروز صبح، قبل اینکه تو بهم زنگ بزنی و جریان رو بگی داشتم با برزگر حرف میزدم.
موهای تنم سیخ شد: برزگر؟ کدوم برزگر؟
-چندتا برزگر میشناسی؟ همون شهرام قالتاق دیگه.

برزگر یکی از بزرگترین گالری دار های تهران بود. توی 19 سالگیم، موقعی که تازه کارم رو شروع کرده بودم خیلی برای جون گرفتن گالری نوپامون به دایی سعید کمک کرد. دو سالی جزو سرمایه گذارهای اصلی گالری بود. یه دختر داشت که تمام تلاشش رو کرد که با من جورش کنه که نشد… چون من با فرهود جور شده بودم. یادش به خیر، تولد دخترش، آخرین باری بود که ستاره (دخترش) رو دیدم. اسم سگش رو من و فرهود انتخاب کردیم: پسر برفی!
ستاره خوشگل بود ولی خب دختر بود! منم تازه با فرهود جور شده بودم! آخر سر، برزگر وقتی دید من و ستاره با هم جور نشدیم، تمام سرمایش رو از گالری بیرون کشید، گالری چنان با کله زمین خورد که برای سه هفته حتی نمیتونستیم تمیزکار بگیریم استودیو رو تمیز کنه! خواستم از سهم الارث خودم روی گالری سرمایه گذاری کنم که دایی و پدربزرگ به شدت مخالفت کردن. خدا رو شکر فرهود با گالری قرارداد بسته بود وگرنه امکان نداشت یاوری اون ملک رو توی چین بخره! خلاصه که آخر سر، پدربزرگ، 25 هکتار زمین کشاورزیش رو توی شمال فروخت و گالری نجات پیدا کرد. برزگر که دید اوضاع رو به راه شده، شروع به لابی کردن کرد و تا یک سال به بهونه های مختلف گالری اجازه برگزاری شب نقاشی نگرفت و توی اون یک سال خودش یه گالری نقاشی جدید با 4 تا نقاش دایر کرد. کاراشون انصافاً معرکه بود. دو تاشون فارغ التحصیل دانشگاه هنر اتریش بودن. بعد از اون یکسال هم نقاش هاش رو برای آموزش های بیشتر برد امریکا.

+اون مگه ایرانه؟
-گویا یک ماهه ایرانه.
+چی میخواست؟

یاوری به پشتی مبل تکیه داد: پیشنهاد شب نقاشی با پسرای گالری خودش رو داد، اسم موضوعشم “آرامش تصنعیه”. اما این ظاهر قضیه بود… اون هومن رو میخواد.
تقریباً داد زدم: هومن؟ اون از کجا هومن روشناخته؟
-نقاشی راهروهای هومن رو از شب نقاشی گالری فرانسوی، واسطه ی برزگر خریده. با هر چهارتا نقاش هاش، نقاشی رو تحلیل کردن و دنبال هومنن. میخوان به گالریشون ملحق بشه.
+اینا رو خودش گفت؟
-نه. از طریق یکی دیگه فهمیدم.
+طهماسبی کم بود، برزگر هم اضافه شد؟
-خب پس با این یکی چطوری: هومن با برزگر جلسه داشته و اونی هم که دنبال برزگر رفته، هومن بوده!
دیگه این دفعه کاملاً داد زدم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-من نمیدونم هومن چجوری فهمیده که دو تا رقیب اصلی گالری ما این دو پفیوزن. حالا طهماسبی تو باقالیاس… ولی شهرام برزگر… نه… نمیشه باهاش شوخی کرد… میدونم که هومن بی پروا به طهماسبی سر زده که ما بفهمیم، ولی در خاموشی، رفته سراغ برزگر.
+تو مطمئنی؟ اگر در خاموشی بوده تو چجوری فهمیدی؟
-رشوه. پول بذار رو مرده تا برات برقصه! به زن منشی برزگر رشوه دادم، انگار داره از منشیه جدا میشه، باهام همکاری کرد.
+خب؟
-هومن، خودش به برزگر زنگ زده و رفته سراغش.
+به چه بهونه ای رفته سراغ برزگر؟
یاوری : الله اعلم! فقط میدونم با برزگر به توافق رسیده، در اون حد که هومن در مورد قرارداد و بندهایی که میخواد توی قراردادش داشته باشه حرف زده و برزگر هم همه رو قبول کرده. یکی از اون بندها هم ملحق شدن علیرضا به عنوان پیانیست به گالری برزگره.
+یا خدا… یعنی همزمان هم خودش و هم علیرضا رو داشته روبه روی ما قرار میداده…
-اون هم کاملاً چراغ خاموش.
+هومن کثافت…
-توی موبایل هومن سرچ کن ببین چیزی میفهمی یا نه.
+هیچی! کل دیشب گوشیش رو زیرو رو کردم. هیچی پیدا نکردم! سابقه جستجوهاش روی اینترنت رو پاک کرده، روی اینستاگرام و توی پیاماش هم هیچ چیز خاصی نبود. همه چیز نرمال…
-به به… حتی احتمال میداده روزی گوشیش دست تو یا من یا هر کس دیگه ای بیفته و اینطور پیشگیری کرده.
+دایی… میگما، چجوریه که تو انقدر دیر متوجه برزگر شدی؟
یاوری: من حتی فکرمم به برزگر قَد نمیداد. نبایدم میداد! مردک چند ساله هیچ خبری ازش نبوده… حالا این وسط، هومن… بچه زرنگ… چجوری متوجه حضور برزگر شده؟ (به سمت من برگشت) باراد میدونی امروز که به من زنگ زده رو از قبل با هومن فیکس کرده بودن؟
داد زدم: ها؟
یاوری: امروز دقیقاً روز بعد از تولد 18 سالگی هومنه، یعنی روزی که دیگه حامی پرورشگاهش به عنوان قَیِم نمیتونه برای هومن تعیین کنه با ما بمونه و خود هومن تصمیم گیرنده کاراش میشه. از طریق زن منشیه فهمیدم برزگر با هومن قرار داشته که هزینه 5 ماه خسارت گالری ما رو بابت قرارداد نقاش مهمان بودنش بده و قرار بوده هومن همین امروز با علیرضا با گالری برزگر قرارداد ببنده…

اصلاً حتی توی مخیله من هم نمیگنجه… هومن… بچه سر راهی بی صاحاب چه مغزی داره!

یعنی اگر هومن الآن بیهوش نبود ما همین امروز هومن، علیرضا و قضیه مالیات رو با هم از دست میدادیم.
یاوری: دقیقاً!
+پس با این حساب بیهوش بودن الآن هومن برای ما یک امتیازه.
یاوری: درسته.
+پس چرا اینجوری سر زانیار عصبانی شدی؟ اون باعث و بانی بیهوش شدن هومنه!
یاوری: بله درسته. کار زانیار باعث شد برای ما حسابی وقت خریده بشه ولی این به هیچ وجه کار زانیار رو توجیه نمیکنه. اون پاشو از حدش فراتر گذاشته، بدون در جریان گذاشته تو، سرخود عمل کرده. وای دوباره عصبانی شدم… پسره ی حرومزاده…
+دایی الآن اصلاً الآن وقت این حرفا نیست.

یاوری دوباره سرش رو تکون داد: ببین کارمون به کجا رسیده که یه پرورشگاهی داره بهمون اینجوری رکب میزنه… باراد… اگه هومن با برزگر یا حتی همون طهماسبی شاسکول قرارداد ببنده کار تو و گالری برای همیشه تمومه… به فرض محال که بشه قضیه مالیات رو جمع کرد، علیرضا که به قول خودت موتور ایده پردازیته از دستت میره، هومن هم به چهارتا نقاش گالری برزگر اضافه میشه و کل اون گالری تبدیل به قَدَرترین رقیبهات میشن… هومن به راحتی و با نقاشیایی که میکشه، کاری میکنه که توی گالریای بین المللی اسم خودش و اسم گالری برزگر که داره براش کار میکنه سر زبونا بیفته و تو تموم میشی. حالا نگاه کن چه وضعیه…
+خب دایی… وضع الآن هومن به نفع ماست…
یاوری: بله هست ولی پسر، من الآن به حامی هومن چی بگم؟ به فرض که حامی هومن رو دور زدیم… برزگر رو کجای دلم بذارم؟

+دایی همه چیز به راحتی قابل انجامه. جفتشون به گالری ملحق میشن بهت قول میدم.
-اوضاع خیلی خیطه پسرم! میگی علیرضا شاهد بلایی که زانیار سر هومن آورده بوده… کافیه هومن ازمون شکایت کنه یا اصلاً علیرضا بره پیش برزگر و از اتفاقی که برای هومن افتاده بهش بگه… نابود میشیم. آبروی گالری میره.
+من بهت قول میدم چنین اتفاقی نمیفته… وقتی علیرضا با ما قرارداد ببنده، من اجازه دخالت مستقیم و 100 درصدی توی تصمیم گیری هاش رو دارم پس اجازه نمیدم شهادت بده. چنان نقشه توپی تو ذهنم دارم که حتی نمیتونی تصورش کنی!
-چه نقشه ای؟
+نقشه ای که همون باراد باهوشی که گفتی کشیده! فعلاً تو یه کم آروم شو تا بهت بگم. در ضمن به برزگر زنگ بزن و بگو پیشنهاد شب نقاشی با بچه های گالریش رو قبول میکنی به شرطی که سه هفته آینده باشه.
-دیوونه شدی باراد؟
+نه. تازه عاقل شدم. هومن رو برام ده روز بیهوش نگه دار، شر حامیش رو هرجور میدونی توی این ده روز کم کن و استارت برگردوندن شرکت و خونه ی بابای علیرضا بهشون رو بزن، جوری که خودشون و مخصوصاً مادر علیرضا بفهمن کار ماست. خودت گفتی مدیر حسابداری شرکت باباش بوده… بهت قول میدم زیر ده روز علیرضا با گالری قرارداد بسته و هومن هم که بیدار شه قرارداد میبنده.
-چی تو سرته باراد؟

مو به موی نقشه توی ذهنم رو براش گفتم. آخر سر یاوری پوف بلندی کرد: دکتر هومن میگه عفونت داره… اون زانیار حرومزاده چجوری اینو بریده؟ (مکث کرد) با شرکت پرستاری دکتر حشمتی تماس گرفتم، خودش به عنوان مدیر شرکت شخصاً میاد هومن رو میبینه و وسایل مورد نیاز رو لیست میکنه و بعد برامون دو تا پرستار میفرسته. بهش گفتم دو تا سوپروایزر میخوام. باید زنگ بزنم ببینم کجاست. برو این دو تا دوست پسر دیوونت رو قانع کن از اتاقاشون بیرون نیان و خودتم بیا توی اتاق هومن.

بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم. صدای یاوری سرجام میخکوبم کرد.
یاوری: باراد… یه چیز دیگه مونده.
+یا حضرت فیل. بازم هومن؟
یاوری: بله… در مورد هومن… باید بدونی که هومن قضیه مالیات رو میدونه.
+جدی میگی؟
سرش رو تکون داد.

کار برزگره؟
-نه. پسره ی هفت خط، از سازمان دارایی استعلام وضعیت مالی ما رو گرفته و فهمیده مالیات رو بدهکاریم.
+به همین راحتی بهش استعلام دادن؟
-نه. اونجا با یه نفر زد و بند کرده.
+چی؟ زد و بند؟ هومن؟ مگه این سر راهی اصلاً کسی رو میشناسه؟
-برای منم همین سوال هست… اصلاً چجوری توی اونجا آدم پیدا کرده؟ حالا اصلاً پیدا کرده… چجوری طرف قانع شده آمار یه جایی مثل گالری ما رو بهش بده…
+نتونستی بفهمی از چه طریق؟
-نه. رشوه دادم، آدم فرستادم، تهدید کردم… خیر… فایده نداشت.
ولی قطعاً از طریق آدمای طهماسبی یا برزگر نبوده…
-دقیقاً! امکان نداره… یکی مثل هومن نمیاد از همین اول خودشو زیر دِین یه همچین آدمایی قرار بده.
+درسته دایی… اتفاقاً به نفعشه اونا ندونن که هومن قضیه مالیات رو میدونه، چون…
یاوری حرفم رو قطع کرد: چون اون موقع برزگر یا طهماسبی ممکنه احتمال بدن که هومن به خاطر اینکه ازش سواستفاده نشه داره با اونا قرارداد میبنده، گرچه برزگر و طهماسبی قطعاً میدونن من مالیات رو بدهکارم ولـ…
حرفشو قطع کردم: ولی این رو گذاشتن برای هر موقع که صلاح دیدن خودشون به هومن بگن…
-آفرین!
+دایی این پسره این چیزا رو چجوری بلده؟
-زیرکی تو ذات آدماست. مثل تو که الآن فهمیدی امکان نداره از کانال اونا استعلام گرفته باشه.
+ولی تو از کجا فهمیدی که هومن قضیه مالیات رو فهمیده؟
-آدممون تو دارایی بهم گفت. قضیه از این قراره کـ…
تلفنش زنگ خورد: بله بله آقای حشمتی بفرمایین داخل. (تلفن رو قطع کرد و به من گفت) همین جا بمون.

یاوری و اون یارو، حشمتی با هم سلام و احوالپرسی کنان با هم وارد اتاق من شدن.
حشمتی: خب آقای یاوری! مریضی که میگفتین کجاست؟ دو تا پرستاری هم که خواستین رو آوردم. یکیشون سوپروایزره یکی دیگشونم پرستار آی سی یوئه.

یاوری شروع کرد و یه شرح حال از هومن گفت. حشمتی کامل گوش کرد و جواب داد:
حشمتی: خب، با این حساب همین امروز حالش خوب میشه و به هوش میاد، نگران تبش هم نباشید.
یاوری: نه. تا ده روز آینده نباید به هوش بیاد.
حشمتی: بله؟
یاوری: کل پروسه درمان در اختیار کادر شرکت خدمات پرستاری شماست ولی هومن ده روزی رو باید بیهوش باشه چون اگه به هوش بیاد مزاحم روند درمانش میشه.
+دقیقاً. میدونین آقای حشمتی… اگه هومن به هوش بیاد از وضعیتش شوکه میشه و احتمالاً عصبانی… ممکنه با یه حرکت کوچیک، زخم هاش کشیده بشه و دوباره جراحتش خونریزی کنه، پس بهتر اینه که بیهوش بمونه تا خدای نکرده اتفاقی نیفته.
حشمتی سرش رو خاروند: بیهوشی برای 10 روز؟
یاوری و من هر دو با لبخند سرمون رو تکون دادیم.
حشمتی: خب همین کار رو میکنیم. تا ده روز آینده زخم هاش هم بهتر میشن. فقط وسایلی که مینویسم رو باید تهیه کنید.

یاوری دسته چکش رو بیرون کشید : سکرت میمونه. درسته؟
حشمتی: قطعاً!(و جوری جلوی یاوری خم شد که گفتم الآن میخوره زمین!)
.
.
توی اتاق هومن بودیم. یه نگاه به لیست حشمتی کردم: دستگاه اکسیژن ساز به همراه کپسول اکسیژن، تشک مواج بیمار،فشار سنج، سوند معده برای دادن دارو و غذا، سوند فولی برای ادرار و پالس اکسیمتر … .
علیرضا: آقای دکتر، امروز به هوش میاد؟
حشمتی: به هوش بیاد؟ حداقل تا ده روز آینده بیهوشه.
علیرضا داد زد: مگه چش شده که ده روز بیهوش باشه؟
+عزیزم علیرضا، دکتر نهایت تلاششون رو میکنن.

ده روز شمارش معکوس من بر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها