داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

محجبۀ تهران، جندۀ کرج (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

اسم من مریمه. چهل و اندی ساله هستم و خانه دار. تو بیشتر چیزها معمولی هستم مثل بیشمار زن ایرانی. اما مجموعه‌ای از اتفاق‌ها و البته انتخاب‌ها من رو تو مسیری قرار داد که شاید بخش کوچکی از این زن‌های فرصت تجربه‌اش رو داشته باشند. این پنجمین و آخرین قسمت از مجموعه ایه که قصد داشتم بر اساس ماجراهایی که تو چند سال اخیر تو زندگیم پیش اومده منتشر کنم. سعی کردم تا جایی که باعث افشای هویتم نشه جزئیات و زمان ها رو تغییر ندم اما خوب نمیشه همه چیز رو واقعی نوشت. امیدوارم لذت ببرید.

روز سه شنبه ای که با سعید تو ویلای دوستش گذروندم با فاصله ی خیلی زیاد بهترین روز زندگیم بود. سعید مثل یک ملکه با من رفتار می کرد. البته انواع مدل های سکسی که عقلمون می رسید رو امتحان کردیم. آخرین سکسمون موقعی بود که حوالی ساعت ۷ داشتیم آماده برگشتن میشدیم. من رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض کردم. باید همون حاج خانم چادری میشدم که صبح زود به مقصد جمکران از خونه بیرون اومده بود. توی آینه نگاه کردم. حالا زنی که تا نیم ساعت پیش صدای ناله هاش ویلا رو پر کرده بود و از کیر دوست پسرش سیری نداشت، تبدیل به یک خانم موقر چادری بدون هیچ آرایشی شده بود که سر تا پا دو لباس های گشاد سیاه رنگ پوشیده شده. اومدم از اتاق بیرون. چشم سعید بهم افتاد.
“جووون. چه حاج خانمی رو من جر می دادم. ”
خندیدم.
“بریم سعید تو رو خدا. دیرم میشه پسرم شک می کنه.”
“شک می کنه که چی؟”
به طرفم اومد.
“که شیطونی میکنم.”
“که جنده شدی؟”
این رو گفت و دو تا سینه ام رو از روی چادر گرفت.
“باید جنده چادریم رو یه بار دیگه بگاام. ”
من هم که از سکس با سعید سیر نمیشدم چند لحظه بعد روی زمین پشت به سعید و به پهلو دراز کشیده بودم و اون در حالی که یک پام رو بالا نگه داشته بود داشت توی کسم تلمبه می زد. واقعا کمرش قوی بود و از سکس خسته نمیشد. تا کرج صندلی جلو نشستم و بعدش رفتم صندلی پشت. توی تهران نزدیک ایستگاه متروی حقانی می خواستم پیاده بشم.
“مریم من هنوز حشریم.”
“دیوونه ای تو. از صبح داری می کنیم بازم سیر نشدی؟”
“از تو مگه سیر میشه آدم؟”
کثافت خوب راهش رو بلد بود.
“خوب چیکار کنیم؟ داره دیرم میشه. ”
“بریم یه بار دیگه برام ساک بزن. زود تموم میشه. شبه. خطری نداره.”
منم که دیوونه تر از خودش بودم قبول کردم و ۱۰ دقیقه بعد تو یکی از کوچه های میرداماد کیر سعید توی دهنم بود. چادر رو کامل کشیده بودم روی سرم تا توی تاریکی کوچه احتمال دیده شدن کمتر بشه و این باعث شده بود تا نفس کشیدن برام سخت تر بشه، اما خوب نمیشد کیر سعید رو به حال خودش رها کرد. فکر کنم طولانی ترین ساک زندگیم بود و آخرش دو سه قطره آب سعید توی دهنم که تقریبا سر شده بود، جایزه این ساک زدن. صدای آه و نالش بعد موقع ارضا شدن برای من نهایت لذت بود.
دو هفته بعد قرار شد با سعید و دوستش محمد و دوست دختر محمد، لیلا، بیرون بریم. اولین باری بود که با کسی جز سعید رو با هم ملاقات کنیم. مثل همه ی اولین ها، این بار هم اضطراب داشتم. البته دیگه جای استرس رسوا شدن و بی آبرویی رو استرس اینکه چی بپوشم و دوستای سعید بعدش درباره من چی ممکنه بگن، گرفته بود.
قرار شده بود تا پنجشنبه تو یه سفره خونه تو کرج دیدار کنیم و نهار بخوریم. مثل همیشه سعید از جایی با فاصله از خونه سوارم کرد. چون سرد بود ساپورت و بوت چرمیم رو پام کردم و یه بارونی کرم‌رنگ که سعید تازه برام خریده بود پوشیدم. دیگه حوصله موش و گربه بازی نداشتم و از خونه همون تیپی که می خواستم زدم و فقط یه چادر معمولی سرم کردم که اون رو هم وقتی سوار ماشین سعید شدم در آوردم. دیگه نگاه های فضول همسایه ها زیاد آزار دهنده نبود. یعنی اهمیتش برام کم شده بود. توی اتوبان کرج، در همون حالی که سعید رونها و کسم رو می مالید آرایش کردم و آماده دیدار محمد و لیلا شدم. سفره خونه توی زیرزمین یه ساختمون نوساز بود و سردرش هم کاشیکاری شده بود. دوستای سعید خیلی گرم باهامون سلام و علیک کردن. محمد حدود ۴۵ سالش بود و جز پولش به نظر نمیمومد چیز خاصی داشته باشه. اما لیلا خیلی آتیش پاره بود. با اینکه حدود ۴۰ سالش میشد اما خیلی هیکل خوبی داشت و زیر پالتو تاپ بافتی کراپ پوشیده بوددو بخشی از شکمش معلوم میشد. اون موقع هنوز زیاد مد نشده بود و شاید اولین نفری بود که میدیدم از این تاپها پوشیده. پوستش گندمی بود و موهای مش شده و صافش رو دو طرف صورتش ریخته بود. بینی عمل شده و چونه و لب تزریق شدش به صورت کشیدش مییومد. آرایشش زیاد غلیظ نبود اما بینهایت خوب انجام شده بود و از پالتو خز دار و بوت هاش میشد فهمید خوب برای ظاهرش خرج می کنه. اما در کل به نظرم من ازش خوشگلتر بودم و قدم هم بلندتر بود و از اونجایی که آدم حسودی هستم این باعث میشد باهاش راحت تر باشم چون حس میکردم سر تر از اونم. از همون دقیقه اول لیلا حسابی باهام گرم گرفت و بیشتر ناهار رو با هم حرف می ردیم. از نوع حرف زدنش با محمد هم معلوم بود که رابطشون برای لیلا چندان جدی نیست، بر عکس محمد. می گفت از شوهرش جدا شده و توی آپارتمان تو گوهردشت زندگی می کنه. اخرش هم شماره های هم رو گرفتیم تا در تماس باشیم. وقتی برگشتیم تهران سعید من رو برد خونه اش و چون دو هفته ای بود با هم سکس نداشتیم نفسش رو گرفتم. بر عکس اون اوایل که سعید باید من رو تحریک می کرد تا به استرس و ترسهام غلبه کنم و تو سکس خودم رو رها کنم، حالا این من بودم که سیری ناپذیر شده بودم و هر بار سکس طولانی تر و پر هیجانتری از سعید می خواستم. اون روز بعد از اینکه سعید رو نشوندم روی مبل توی پذیرایی، دونه دونه لباس هام رو از تنم کندم در حالی که داشتم به چشمهای سعید خیره نگاه می کردم. سعید شرتش رو داد پایین و کیر راستش رو تو دست گرفت و شروع به مالیدنش کرد.
“من قبلا زن همسن و تیپ تو کردم اما تو چیز دیگه ای مریم.”
تاپم رو از تنم در آوردم.
“خوشگلترم؟”
“خوشگلی آره اما از همه حشری تری. اونا فقط میومدن تا زیر من بخوابن و بعدش زندگی عادیشونو داشتن اما تو …”
“من چی؟”
“تو همه ی زندگیت عوض شده. انگار یه آدم جدید رفته توی جلد اون حاج خانم چادری.”
پشتم رو بهش کردم و قمبل کردم. شرتم رو آروم کشیدم پایین.
“چه جور آدمیه این جدیده؟”
همونجوری که پشتم بهش بود دست انداخت و کسم رو با همه ی انگشت هاش مالید. آه بلندی کشیدم.
“یه جنده که میخواد همه چیزو‌امتحان کنه. جندگی تو خونته. واقعا سخته برام باور کنم تو این همه سال فقط با شوهرت سکس داشتی.”
عقب عقب رفتم و همونطور که پشتم بهش بود کیرش رو تو دستم گرفتم. سرش رو روی کسم کشیدم و آروم نشستم روش. کسم پر شد.
“آره سعید. هزار بار گفتم تو من رو جنده خودت کردی. میخوام باهات همه چیزو امتحان کنم. هر چی هستم ساخته ی توام.”
“گفتم که من زنای دیگه با ظاهر تو رو دیدم و کردم اما تو ذاتت فرق داره.”
“شاید.”
شروع کردم به بالا و پایین رفتن. صدای ناله هامون آپارتمان رو پر کرد و بعد از چند دقیقه آب سفید سعید داشت از کسم می چکید. بلند شدم و رو به سعید روی پاهاش نشستم. لبامو گذاشتم روی لباش.
“دوستت دارم سعید.”
“دوسست دارم مریم.”
سرم رو گذاشتم روی سینش تا برای دور بعدی نفسی تازه کنم.
“به محمد و لیلا درباره من چی گفتی؟”
“واقعیتش رو گفتم.”
“گفتی شوهردارم؟”
“نه، اما گفتم یه جنده ای که از کیر من سیر نمیشی.”
موهای سعید رو تو مشتم گرفتم و کشیدم.
“مسخره بازی درنیار. چی گفتی؟”
“یواش وحشی. گفتم دوست دخترمی چند ماهه. از زندگیت چیزی نگفتم… دوست داشتی چی بگم؟”
“نمی دونم.”
“دوست داشتی بگم شوهرداری؟ چادری و محجبه هستی تو تهران؟”
یه دفعه حشری شدم. خودم رو به سعید فشار دادم.
“دوست داشتی بگم جنده شدی؟”
“آره سعید. دوست دارم بدونن.”
“دوست داشتی بگم جنده پولی شدی؟”
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. نشستم جلوش و در حالی که تو چشماش نگاه می کردم گفتم آره و کیر نیمه راستش رو تو دهنم گرفتم.
چند روز بعد لیلا بهم پیام داد و بعد با هم حرف زدیم. و این شروع دوستی ما بود. یه کمی لات بود اما خوش برخوردی و خوش صحبتیش انقدری بود که بخوام بیشتر بشناسمش. اون موقع ارتباطم با همه به جز سعید کم شده بود و خیلی نیاز به یک هم صحبت داشتم. یه نیم ساعتی حرف زدیم. معلوم بود اون هم از من خوشش اومده و میخواد بیشتر آشنا بشیم. بهش نگفتم شوهر دارم اما حالیش کردم که زندگی دوگانه دارم و تو محل و جلوی خانواده جور دیگه ای هستم. اونم انگار به خاطر سخت گیری های خانوادش بعد از جدا شدن از شوهرش ارتباطش باهاشون خیلی کم شده بود. از این بابت همدرد بودیم. بعد از یه هفته دعوتم کرد تا برم خونش و شاید با هم بریم خرید. اولش خواستم نرم اما از بیکار خونه نشستن بهتر بود و پیشنهادش رو قبول کردم. دیگه چند وقتی بود که زیاد حوصله پنهانکاری نداشتم و وقتهایی که می خواستم تیپ بزنم از همون خونه میزدم و فقط یه چادر روش سر می کردم که در اولین فرصت می رفت توی کیفم. با اسنپ رفتم و وارد خونش شدم. یه آپارتمان دوخوابه تو گوهردشت. روبوسی کردیم و کاپشنم رو درآوردم. خودش یه شورت جین کوتاه پاش بود و یه تاپ بدون پشت. هیکلش واقعا خوب بود. چایی برام ریخت و مشغول صحبت شدیم. بهش گفتم جدا شدم از شوهرم اما فکر کنم باور نکرد. می گفت که فوق دیپلم نقشه کشی داره و تو یه دفتر معماری کار میکنه. همونطور که حدس زده بودم رابطش با محمد هم جدی نیست. خیلی صریح بهم گفت به خاطر وضع خوب محمد باهاش دوست شده و فکر نمی کنه رابطشون آینده خاصی داشته باشه. از صحبت هاش میشد فهمید که خیلی ها رو تو کرج میشناسه و رابطش محدود به محمد نیست. با اینکه من همه چیز زندگیم رو براش رو نکرده بودم اما اون انگار هیچ رازی برای پنهان کردن از من نداشت و به من کاملا اعتماد کرده بود. بعد از دو ساعت بهم گفت یه پاساژ خوب میشناسه که لباس های قشنگ با قیمت مناسب دارن. با ماشینش رفتیم اونجا. دکمه های پالتوش رو باز گذاشته بود و زیرش یه تاپ بافت تنگ تنش بود که خطهای سوتین اسفنجیش به راحتی از زیرش دیده میشد. توی پاساژ با یکی دو تا از مغازه دارها که دم در فروشگاهشون ایستاده بودند سلام و احوالپرسی همراه با عشوه کرد و بالاخره وارد یکی از فروشگاه ها شدیم. فروشگاه نسبتا بزرگی بود و فضای نیمه تاریک داشت و موسیقی با ریتم آروم در حال پخش بود. لباس ها اکثرا زنونه بود. مشتری دیگه ای جز ما توی فروشگاه نبود. یکی از فروشنده ها که یه آقای حدود سی ساله بود و لیلا رو میشناخت به استقبالمون اومد و باهامون دست داد. برای من همه چیز با لیلا تازگی داشت، درست مثل چیزهایی که با سعید تجربه کرده بودم. همون حس هیجان لذت بخش رو داشتم وقتی با لیلا تو پاساژ آروم و با ناز قدم میزدیم و زیر چشمی نگاه های هیز فروشنده ها و البته نگاه های حسود و پر از نفرت بعضی زنهای خریدار به خودم رو می پاییدم. خود من هم ۱ سال پیش یکی از همون زنایی بودم که از زنهای جذاب، تحت عنوان اینکه اینها مردهای ما رو به گناه می اندازند، متنفر بودم. اما الان که به اون موقع خودم نگاه می کنم می بینم دلیل اصلی تنفرم حسادت به اون زنها بوده. زنهایی که تو جمع ها کانون توجه مردها قرار می گرفتند و من به خاطر قیدهای اجتماعی و خانوادگی و عقیدتی نمی تونستم اونطوری که لایقشم مورد تحسین و توجه قرار بگیرم. اما حالا، حداقل برای چند ساعت تو هفته، اونطوری میشدم که همیشه ناخودآگاهم می خواسته. مثل سیندرلا عوض میشدم و دلبری می کردم و دوباره برمی گشتم تو قالب زن چادری محجبه و مادر خانواده با شوهر سپاهی و ایثارگر. لیلا با فروشنده مشغول صحبت شد و از من جدا شد و من هم مشغول برانداز کردن لباس ها. یکی از مانتوهای بافتی چسبون که تن مانکن بود نظرم رو جلب کرد و از فروشنده دیگه خواستم که سایزش رو بهم بده. فروشنده که مسن تر از اولی بود با روی گشاده سایزی که خواسته بودم رو برام آورد و بعد با گذاشتن دستش روی شونم به اتاق پرو راهنماییم کرد. با خوردن دستش به شونم تنم داغ شد. و بعد به سرعت یاد سعید افتادم و از اینکه چرا با تماس دست کسی جز اون صورتم داغ شده ناراحتم کرد. پرو کردم و پسندیدم . وقتی اومدم بیرون لیلا و اون فروشنده اولی رو ندیدم. شاید پنج دقیقه چرخ زدم تا بالاخره لیلا و افشین از یکی از اتاقهای فروشگاه که قبلا متوجهش نشده بودم بیرون اومدند. مرد پشت لیلا حرکت می کرد و به وضوح حرکت دستش لای چاک کون لیلا رو می تونستم ببینم و البته لبخند لیلا همه چیز رو روشن می کرد.
شاید حدود یک ماه بعد از سفر کلاردشتمون، متوجه تغییر رفتار سعید شدم. چیزی که از اول منتظرش بودم داشت اتفاق می افتاد.توجهش به من کمتر شده بود. پیامهام رو با تأخیر جواب می داد و مهمتر از اونها توی سکس دیگه مثل اول، پر از هیجان و نوآوری نبود. با اینکه من همه ی زندگیم اون شده بود و اولویت اولم راضی کردنش بود، اما احساس می کردم اون هر روز بیشتر از من فاصله می گرفت. من مثل یه دختر ۱۸ ساله که نمیتونه جداییش از پسر همسایه رو باور کنه، دوست نداشتم باور کنم. تا اینکه یه روز بعد از کلی مقدمه چینی درباره اوضاع داغون مملکت، بهم توی تلگرام‌ گفت داره به مهاجرت فکر میکنه. تنها چیزی که تونستم براش بفرستم، قبل از اینکه هق هقم بلند بشه و گوشی رو گوشه ای پرت کنم، این بود که پس من چی؟ و بعد زانوهام سست شد و اشکهام جاری. فکر زندگی بدون سعید برام دیوانه کننده بود و همه چیز رو بی اون تاریک و بی امید می دیدم. از بخت بد، پسرم خونه بود و متوجه حال بدم شد. از اونجایی که نمی تونستم بهش بگم دوست پسر مادرش داره ترکش میکنه، تنها چیزی که به عقلم رسید مرگ یکی از دوستای قدیمیم بود که البته ناباوری رو تو چشماش می تونستم ببینم. اما حالم بدتر از چیزی بود که اهمیتی به افکارش تو اون لحظه بدم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که رفتم حموم و زیر دوش تا می تونستم گریه کردم.
اون موقع تنها کسی که می تونستم باهاش درد و دل کنم لیلا بود. چند باری نقش یه روانشناس رو برام پای تلفن باری کرد و به درد دل ها و هق هق گریه هام گوش داد. با همین کاراش احساس می کردم کاملا بهش وابسته شدم. دیگه بیشتر می دیدمش. یعنی می رفتم کرج آپارتمانش و با هم بیرون می رفتیم. تو همون مدت فهمیده بودم که بیزینس هم می کنه و کسایی رو میشناسه که بابت یه شب باهاش بودن خیلی پول خرج می کنن. راستش اولش یکم شوک شدم اما خوب مثل همه چیز، بعدش برام عادی شد. باید از اول می فهمیدم که با یه فوق دیپلم نقشه کسی نمیشه همچین خونه ای داشت و اون عمل های زیبایی رو انجام داد. یه بار که خیلی بیکسی بهم فشار آورده بود و پای تلفن کلی برای لیلا گریه کرده بودم، بهم گفت بیا با دو تا از “دوستاش” بریم بیرون. اول فکر کردم دوستاش زن هستند اما وقتی پاپیچش شدم که کی هستند بالاخره گفتش که صاحب همون لباس فروشی که رفتیم دیدیمش با دوستش گفتن ناهار بریم بیرون، منم گفتم تنها نباشم تو هم بیایی. جواب منم باشه بود. قرار شد یه چهارشنبه ناهار بریم بیرون. صبح رفتم خونه لیلا و زیر چادر یک مانتو جلوباز و شلوار جین کوتاه پوشیده بودم، البته با یه جوراب ضخیم بلند. دیگه مدتی بود حوصله نداشتم لباس ساده بپوشم و برم بیرون عوض کنم. وقتی رسیدم خونش بهم کمک کرد تا آرایش کنم. کارش خیلی خوب بود. قرار شد دو تامون آرایش تیره و غلیظ بکنیم.
“چه جنده ای کردمت.”
“نه به اندازه تو عزیزم.”
جوراب ها مو که درآوردم پاهام تا وسط ساقم لخت شد. کفش پاشنه بلندم رو پوشیدم و سینه هام رو جلو دادم تا حسابی از بین چاک باز مانتو چشمک بزنه. با دیدن خودم تو آینه تنم داغ شد. قرارمون یه سفره خونه تو جاده چالوس بود. ما زودتر رسیدم و پشت یه میز نشستیم. نسبتا خلوت بود. لیلا یه قلیون سفارش داد و مشغول صحبت شدیم. یه زن چادری و همراه مردش اومدن داخل و نگاه زن به ما افتاد. نگاهش دوستانه نبود و من حس حسادت هم ازش برداشت کردم. یاد روزی افتادم که با سعید اولین بار رفته بودم قرار و نگاهم به دو تا زنی که نشسته بودن و قلیون می کشیدند، درست مثل نگاه امروز این زن به من بود. خندم گرفت که توی تقریبا یک سال خودم شدم یکی از اون زنها. خدا می دونه سرنوشت این زن هم چی میشه. تو همسن فکرها بودم که دوستهامون اومدند. دو تا مرد حدودا 40 ساله. یکیشون قدبلندتر بود و پیراهن کتون لختی که پوشیده بود بدن قشنگش رو به خوبی نمایش میداد. اون یکی هم بعد از کمی دقت فهمیدم یمون افشین فزوشنده مغاره ای بود که با لیلا رفتیم. پس لابد این یکی هم باید صاحب مغاره باشه. خیلی مجذوبش شده بودم و از همون لحظه اول نگاه هامون دایم بهم گره می خورد. بردنمون یه میز بزرگتر و بعد از کمی خوش و بش غذا سفارش دادیم. لیلا خیلی حرف میزد و قشنگ معلوم بود که می خواد مرتضی، صاحب مغازه، رو تور کنه. اما اون کاملا تتو کف من بود و داشت و با چشماش بدنم رو می خورد. تنم داغ شده بود و قلبم تند تند میزد. بعد از غذا کمی قلیون کشیدند و چایی خوردیم و بلند شدیم. دم در مرتضی رو به من کرد و گفت اگه وقتت آزاده بریم یه دوری بزنیم. نگاهی به لیلا که از عصبانیت سرخ شده بود انداختم و با کمی ناز گفتم نمی خوام مزاحم بشم. با خنده دستم رو گرفت و گفت مزاحمی عزیزم و بعد از چند دقیقه توی ماشین کنارش نشسته بودم. خیلی بیشتر از توی رستوران حرف میزد. حس کردم از لیلا خیلی خوشش نمیاد و منم گفتم که تاره باهاش آشنا شدم و خیلی نمیشناسمش. نوع و لحن حرف زدنش با کارمندش بیشتر تحریکم می کرد طوری که اگه حتی من رو فقط برای یه شب می خواست مشکلی نداشتم. خونش یه آپارتمان بزرگ تو مهرشهر بود. وسایل خونه خیلی لوکس و نو بودند. با گذاشتم دستش روی کمرم به طرف مبل راحتی کرم رنگ هدایتم کرد و خودش رفت آشپزخونه و واسه خودش مشروب ریخت. به من هم تعارف کرد که قبول نکردم و برای من آبمیوه اورد و روی مبل تک نفره نشست. شروع کردیم صحبت کردن و در حین اینکه داشت نوشیدنیش رو می خورد هر از گاهی اندامم رو برانداز می کرد و به خصوص پاهای براقم رو خیلی دید می زد. با خودم گفتم با چند تا تای بیشتر شلوار خوب شکاری کردم. بعد از کمی لاس زدن و چرت و پرت گفتن ازم پرسید می تونم کنارت بشینم؟ با لبخندم بله رو بهش دادم و اومد روی کاناپه و چسبیده به من نشست. گرمای تنش بیشتر حشریم کرد. نوشیدنیش رو تموم کرد و روی میز گذاشت. رو به من کرد و گفت
“لیلا خانم خیلی از خوبیهای شما گفته بود اما میبینم خیلی بهتر از چیزی هستید که می گفت. “
تو چشماش نگاه کردم
“نظر لطفتونه”
کمی خودش رو کش داد و گفت صبح خیلی کار داشته و حسابی خسته شده.
چند لحظه فکر کردم که چی بگم.
“کاش بتونم خستگیت رو در کنم.”
و این کافی بود تا لب هاش رو روی لبهام بذاره و وحشیانه شروع به خوردن کنه. با دستش هم شروع کرد سینه هام رو از روی تاپ مالیدن. انقدر از صبح حشری بودم که نیازی به ناز و نوازش و زمینه چینی نبود و من هم پا به پاش همراهی می کردم. شهوت داشت آتیشم میزد. بعد از زمان کوتاهی دستم رو روی کیرش گذاشتم. سفت بود و آماده.
از وقتی دیدمت این سینه ها داشتن بهم چشمک می زدن مریم.
“مال خودته عزیزم”
تاپ رو با یه حرکت سریع از تنم بیرون کشید که باعث شد موهای شرابیم به هم بریزه و روی صورتم بیاد. آه و نالم بلند شده بود. سینه هام رو از رو سوتین فشار می داد و گردنم رو می خورد.
“چه سوتین سکسی ای. اومده بودی از صبح دنبال کیرا!”
“اوووم. دنبال کیر تو بودم عزیزم.”
سوتینم رو باز کرد و سینه هام رو وحشیانه تو مشتش فشار داد. بعد از کمی ور رفتن و میک زدن سینه هام دست گذاشت رو شونم و به پایین فشارم داد.در حالی که فقط شلوار پام بود رو زانوهام نشستم و کمربندش رو باز کردم. خودش کمکم کرد تا شلوارش رو پایین بکشم. کمی کیرش رو که حالا کاملا بزرگ شده بود از روی شرت مالیدم و بعد شرتش رو هم از پاش بیرون کشیدم. خوشحال شدم که دیدم تازه اصلاح شده. کیرش از مال سعید کوتاه تر اما کلفت تر بود.
“وای خدا چه کیری. ”
تو دستم گرفتم و سرش رو بوسیدم. رضایت رو کاملا تو چشماش می دیدم.
“اندازشو دوست داری؟ ”
“عاشقشم. کلفت و خوشرنگ.”
اینو گفتم و سرش رو بردم تو دهنم و آروم شروع به مکیدن و بازی کردن با زبونم شدم. چشماش رو بست و گردنش رو عقب کشید. حالا همه ی کیرش تو دهنم بود و داشتم تو دهنم عقب و جلوش می کردم. دستش رو پشت سرم گذاشت و محکم به جلو فشار داد. کیرش به ته حلقم خورد و عق زدم و خواستم دربیارم اما نذاشت. بعد از کمی تقلای من بالاخره دستش رو برداشت و با چند تا سرفه ی بلند کیرش رو در آوردم. چشمام پر اشک بود.
“چیکار می کنی دیوونه.”
“جبران می کنم عزیزم.”
این رو گفت و سرم رو دوباره به طرف کیرش فشار داد. دوباره کیرش رو تو دهنم گرفتم و شروع کردم. آب دهنم از کنار کیرش بیرون می ریخت. ناله هاش بلند شده بود. کمی به جلو خم شد و یکی از سینه هام رو تو مشتش گرفت و شروع به ورز دادن کرد.
اون لیلا دیدی له له می زد بیارمشون خونم اما تو چشمم رو گرفته بودی. گه خورده اندازه تو سکسی باشه.
حشری شدم و سرعت ساک زدنم بیشتر شد. دوست داشتم بهترین سکسی که تا حالا داشته رو باهاش داشته باشم.
“خوب حالا وقت گاییدن کوسته جنده خانم. پاشو بیا بالا.”
با دست بازوم رو گرفت و بلندم کرد. دستم رو گرفت و برد تو اتاق خواب رو یه تخت دونفره. هلم داد روی تختو شلوار و شرتم رو کشید از پام بیرون. اومد روم. به پشت خوابیده بودم و اون رو به من بین پاهام بود. سررکیرش رو روی کسم کشید.
“کاندوم نمیذاری عزیزم؟”
“نه حواسم هست آبم نریزه.”
خواست فرو کنه که با دستم سینش رو به عقب هل دادم.
“واسه مریضی میگم.”
کمی عصبی شد.
“من باید نگران باشم که از تو مریضی نگیرم، نه توی جنده.”
اینو که گفت حالم گرفته شد و شهوتم خوابید. یکم تقلا کردم تا جلوش رو بگیرم اما دستام رو گرفت و کیرش رو فشار داد تو. داشت اشکم درمیومد.
“تو رو خدا نه.”
“خفه شو. گفتم که جبران می کنم.”
“نمی خوام.”
اما دیگه سرش داخل شده بود. نمی گم که همه ی تلاشم رو تو اون لحظه کردم تا جلوش رو بگیرم. از عواقب مقاومت بیشتر تو اون لحظه و کارهایی که می تونست با من بکنه ترسیدم و خودم رو شل کردم. شروع به تلمبه زدن کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم تا کارش تموم شه. بعد از شاید یک دقیقه تلمبه زدن کمی حالم بهتر شد و دوباره تحریک شدم و صدای ناله های آرومم بلند شد. چشمام رو باز کردم. چشماش قرمز شده بود و وحشیانه تلمبه میزد و از ته گلوش صداهای ناواضحی درمیاورد. انگار داشت حرف میزد. بوی الکلش هم تو دماغم میزم. کلا سکس بدی بود. بعد از سه چهار دقیقه تلمبه ناگهان کیرش رو بیرون کشید و آبش رو روی شکمم خال کرد. کارش که تموم شد کنارم تو سکوت روی تخت افتاد. با دستمال کاغذی آبش رو اول از روی شکمم و بعد از روی کیرش پاک کردم. از ته گلوش یه مرسی گفت. گوشیم رو چک کردم. یه پیام از لیلا داشتم.
“خوب مرتضی رو قاپیدی جنده خانم.”
با اینکه این مدت این همه سعید بهم جنده گفته بود اما این یکی خیلی ناراحتم کرد. جوابش رو ندادم. بلند شدم و رفتم توالت. تو دستشویی، انگار که از شوک در اومده باشم، ترس به جونم افتاد. اگه مریض بوده باشه؟ اگه زگیل بگیرم چه خاکی تو سرم کنم؟ دلپیچه شدم. اومدم بیرون و از یخچال کمی آب خوردم. می خواستم زودتر برم. از این خونه. از کرج. اون روی مبل ولو شده بود.
“خیلی خوب بود مریم. بهترینی تو. ”
لبخند الکی تحویلش دادم.
“واسه زحمتی که کشیدی یه هدیه ناقابل گذاشتم روکیفت.”
لباسام رو تو سکوت پوشیدم و اومدم بیرون. حالم از خودم به هم می خورد. به معنی واقعی کلمه. شنیده بودم که فاحشگی شخصیت آدم رو خورد میکنه اما خوب تجربه چیز دیگست. وقتی به لحظه ای که علارغم التماسهام کیرش رو بدون کاندوم فرو کرد فکر می کردم حالم بد میشد. انگار بیشتر از همه چیز از خودم متنفر میشدم که خودم رو تو اون شرایط قرار دادم. یه دربست گرفتم تا و رفتم خونه لیلا تا لباس هام رو عوض کنم و برم تهران. تو ماشین کیفم رو نگاه کردم و دیدم یه نیم سکه تو یه پاکت حق الزحمتم بوده. با خودم گفتم نیم سکه در ازای ایدز؟ یا در ازای زیگیل؟ یا در ازای شخصیتم؟ می ارزید؟
زنگ در لیلا رو زدم. بعد از سه چهار دقیقه ایفون رو برداشت و با لحن بدی گفت چیه؟
“لباسام رو میخوام بردارم. اگه هم نمی خوای راهم بدی بذار تو یه نایلون و از پنجره بندازشون پایین. ”
“بذار ببینم. ”
و این بذار ببینم یک ربع طول کشید. با خودم گفتم ببین مریم خودت رو به چه کثافتی کشیدی که این جنده هم دور برداشته برات. بهش پیام دادم
“کس ننت لیلا. این همه امروز جنده بازی درآوردی آخرم محل سگ نذاشت بهت. ”
پیام رو فرستادم و همه جا بلاکش کردم. تو همین مدت انقدر شناخته بودمش که مطمین باشم این پیام آتیشش میزنه. این هم ضربه دومی که امروز خوردم. سوار ماشین شدم و گفتم برو تهران میدون هفت تیر. باید لباسی می خریدم که بتونم باهاش برم خونه. توی راه راننده بعد از کمی من و من بهم‌گفت که اگه بخواهید می تونیم بریم خونه من یکم استراحت کنیم. از تو آینه راننده زل زدم تو چشماش. چشماش رو دزدید و تا تهران دیگه حرفی نزد. حالم بد بود. چشمام رو بستم. به یه استراحت نیاز داشتم. استراحت خیلی طولانی.
بعد از این ماجرا دیگه کرج نرفتم. نمیگم که توبه کردم اما مسایل خانوادگی انقدر زیاد شدند که دیگه خیلی فرصتی برای شیطونی نداشتم. چندماهی درگیر ترک کردن رضا، شوهرم، بودم. بعدش هم دخترم خیلی با عجله با دوست پسرش عقد کردند و برنامه مهاجرت به کاناداشون رو چیدند، قبل از اینکه حتی درسش رو تموم کنه. از تو اینستاگرام سعید هم فهمیدم که از ایران خارج شده. چند ماه بعدش هم کرونا شروع شد و تو خونه زندانی شدیم. این یک سال و اندی که براتون تعریف کردم به اندازه کل عمرم هیجان و خاطره داشت و همیشه خدا رو شکر میکنم که به خیر گذشت. می تونست اتفاقای وحشتناکی بیفته اما خوب خوش شانس بودم شاید. اما از طرفی هم باعث شد که بیشتر به خودم فکر کنم. از یک زن شل و ول با شکم آویزون به چیزی تبدیل شده بودم که از دیدنش تو آیینه لذت می بردم. اعتماد به نفسم خیلی بیشتر شده بود و حس می کردم هر چیز و کسی که رو بخوام می تونم به دست بیارم. ممنون که این داستان خیلی خیلی خلاصه شده رو تا اینجا خوندید. امیدوارم لذت برده باشید.

نوشته: ماریه

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها