داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

نرگس مست (۴ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
سالی دوبار و هربار ۱۰-۱۵ روز میومدم ایران و به مامان و داداشم، نیما، سر میزدم. نیما ارشدشو تموم کرده بود و دو سه سالی میشد که میرفت سرکار. با یکی از همکاراش، فاطمه، وارد رابطه شده بود و یکی از دفعاتی که برگشته بودم ایران برنامه عقد و عروسیشونو به راه کردیم و طبقهٔ بالای خونهٔ قدیمیمون ساکن شدن و پیش مامان بودن. خیالم از بابت مامان راحتتر شده بود. فاطمه دختر فهمیده‌ای بود و رابطه‌ش با مامان هم خیلی خوب بود.
مامانم سنش رفته بود بالا و مشکل قلبیش اذیتش میکرد. یه بار که برگشته بودم ایران حالش بد شد و بردیمش بیمارستان. دکترا گفتن قلبش ۲۰ درصد فعالیت عادیشو داره انجام میده و براش باتری گذاشتن. از بیمارستان که ترخیصش کردم، تو راه برگشت به خونه نمیدونم چی شد که ازش پرسیدم مامان از نرگس ناراحت که نیستی؟ گفت چی بگم پسرم؟ گفتم دلتو باهاش صاف کن. گفت چطور دلمو صاف کنم وقتی کاری باهات کرده که هنوز بعد از چندسال نتونستی فراموش کنی؟ گفتم بچه بودیم و کاریه که شده. ببخشش. مامانم دیگه چیزی نگفت.
چند روز بعد برگشتم هلند و اون سفر، آخرین باری بود که مامانم کنارم بود. چندماه بعد، یه‌روز سرکار بودم، نیما تماس گرفت و گفت مامان حالش بده، آوردیمش بیمارستان و ضربان قلبش خیلی ضعیف شده. دکتر گفته شوهری، بچه‌ای چیزی اگه داره بگید بیان ببیننش. میتونی بیای؟ اگه تو جهنمم بودم باید خودمو میرسوندم. از نایمخن تا آیندهوون رانندگی کردم تا برسم به فرودگاه. بلیط گرفتم و چندساعتی منتظر موندم تا بتونم پرواز کنم به سمت لندن، استانبول و در نهایت تهران. قبل از پرواز با نیما تماس گرفتم و حال مامانو پرسیدم، گفت تغییری نکرده و تو ccu بستریه. توی فرودگاه لندن که نشستیم و گوشیمو روشن کردم دیدم چنتا پیام از نیما اومد. تا اومدم بازشون کنم زنگ زد و با گریه گفت داداش دیگه عجله نکن. مامان رفت.
خدایا، مگه میشه اینهمه بدبختی سر یکی نازل بشه؟
رسیدم بیمارستان. نیما و فاطمه با چشمای گریون اومدن استقبالم. بغلشون کردم و سه‌تایی زار زدیم. میخواستم برم سردخونه بیمارستان که مامانو ببینم. نیما گفت داداش، صاحب‌اختیاری ولی مامان چند روز پیش میگفت اگر نادر بعد از مرگم رسید بهش بگو نیاد جنازه‌مو ببینه. نمیخوام آخرین تصویری که از من تو ذهنش میمونه توی کفن باشه. منصرف شدم از رفتن.
بعد از تدفین که برگشتیم خونه، نیما گوشیشو داد بهم و یه فیلم توش پلی کرد. گفت «مامان چندوقت پیش بهم گفت من دیگه نادرو نمیبینم. بیا حرفامو ضبط کن وقتی اومد ایران بده گوش کنه. منم ازش فیلم گرفتم».
با اشک و آه فیلمو نگاه کردم. بعد از سلام و احوال پرسی و ابراز دلتنگی گفت «مادر من دیگه اونقدری زنده نمیمونم که ببینمت، الان که حالم بهتر از روزای قبله، خواستم حرفامو اینجا بهت بگم که هم آخرین تصویری که از من میبینی تصویر خوبی باشه، هم حرفامو همیشه یادت بمونه…» اشکام بی‌امون جاری شده بودن و تصویر مامانو تار میدیدم، نیما هم نشسته بود روی مبل و داشت گریه میکرد.
مامان در ادامه حرفاش گفت «چون میدونم برات مهمه میگم، یادته ازم خواستی از نرگس دلگیر نباشم؟ من مطمئنم نرگس دوستت داشت وگرنه دلیلی نداشت به من زنگ بزنه برای خداحافظی و بگه تا آخر عمرم عاشق نادرم و ازم بخواد مراقبت باشم. من نرگسو بخاطر کاری که با تو کرد میبخشم، اما به یه شرط، تو هم باید دلتو باهاش صاف کنی و ببخشیش». بقیه حرفاشو نمیشنیدم. نرگس چقدر بی‌لیاقت بودی، چیکار کردی باهامون؟ باید ببخشمت؟ به حرمت مادری که مثل دختر نداشته‌ش دوستت داشت، بخشیدمت نرگس.
احساس سبکی میکردم.

یک هفته بعد برگشتم هلند. از ایران یه گیتار خریدم و همراهم بردم. از یوتیوب آموزشاشو میدیدم و برای نت‌خوانی و آموزش اصولی موسیقی هم بعد از تایم کاری میرفتم کلاس. منم مثل ۹۹ درصد کسانی که گیتارو شروع میکنن و خون ایرانی تو رگاشونه رفتم سراغ آهنگای فرامرز اصلانی.
چندماهی گذشت و کمی راه افتاده بودم تو نوازندگی. با فاصله ۱۰ دقیقه رانندگی از خونه‌‌ای که اجاره کرده بودم یه رودخونه بود که میرفتم رو یکی از نیمکتای کنارش مینشستم و ساز میزدم. موقع ساز زدن، آدمایی که اونجا بودن توجهشون بعضا جلب میشد و گوش میدادن به نواختنم. یه دختر گل‌فروش هم بود اون اطراف. یونا اندام رنجور و نحیفی داشت و موهاش کاملا کوتاه بود و کلاه کپ سرش میکرد و چهره‌ش کم رمق بود. در عوض خیلی خونگرم، صمیمی و اجتماعی بود. ازش یه دسته گل نرگس میخریدم، میذاشتم کنارم و آهنگ میزدم. اونم دیگه عادت کرده بود حول‌وحوش ساعتی که من میرفتم اونجا میومد و ازش گل میگرفتم. یه بار پیش اومد که درگیر کار بودم و چند روزی نرفتم کنار رودخونه. بعد از اون چند روز وقتی رفتم و خواستم شروع کنم، با خوشحالی خودشو رسوند بهم و گفت این چند روز که نبودی نگرانت شدم. خوبی؟ مشکلی داشتی؟ بعد یه دسته نرگس گرفت به سمتم. منم با خودم گفتم همینه پس، نگرانم نبوده، میخواسته گل بفروشه بهم. گلو ازش گرفتم و گفتم درگیر کارام بودم. خواستم پولشو بدم که قبول نکرد و گفت امروز گلو هدیه میدم بهت و از فردا دوباره میفروشمشون. دیگه روتین هر روز غروبم این شده بود که برم لب رودخونه و مشغول آهنگ بشم و دختر مهربون گلفروش هم بشینه رو نیمکت و گوش بده و گلاشو بفروشه.
بعد از یه مدت اونجا شده بود پاتوقمون. یه دختر و پسر هم بودن که با گیتار و کاخُن میومدن اونجا مینشستن و گوش میدادن. بعد از یکی دو روز اومدن پیشم و گفتن میتونیم همراهیت کنیم؟ با کمال میل موافقت کردم و نت آهنگ دل اسیره رو از اینترنت گرفتم و فرستادم براشون و شروع کردیم دست و پا شکسته به نواختن. هماهنگیمون افتضاح بود و مرده بودیم از خنده، ولی کم‌کم بهتر شدیم.
چندین روز به همین منوال گذشت و چنتا آهنگ دیگه رو هم با هم مینواختیم و دیگه تقریبا هماهنگ شده بودیم، هرچند اشکالاتی هم بود. یه روز که دل اسیره رو شروع کردیم جوگیر شدم و شروع کردم به خوندن. یونا، رالف و آنا با اینکه نمیفهمیدن چی میخونم ولی براشون خیلی جالب بود.
«میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره
میدونی بدون تو
دلم آروم نگیره
میدونی دل تنگ تو
نموده آهنگ تو
ولی بیهوده جوید
بسی بیهوده پوید
به من بگو بی وفا
حالا یار که هستی
خزان عمرم رسید
نو بهار که هستی»
به اینجا که رسیدم چشمام پر از اشک شد، بغض کردم و سرمو پایین گرفتم. چند سال بود با این آهنگ مأنوس شده بودم و تو غم و شادی (شادی کجا بود؟ نرگس با رفتنش شادی و خنده رو هم با خودش برد) همیشه گوشش میدادم و نرگس میومد جلوی چشمم. به هر زوری بود آهنگو تموم کردمو بساطمونو جمع کردیم. از هم خداحافظی کردیم و حرکت کردم به سمت ماشین.
«نرگس آرومتر برو». برگشتم. یونا بود که صدام میکرد. سختش بود با سبد گل و شرایط جسمیش که تندتر راه بره. میدونست اسمم نادره ولی از بس ازش نرگس خریده بودم و گفته بودم تو ایران به این گل میگن نرگس، هر از گاهی از سر شیطنت نرگس صدام میکرد. قدمهامو آرومتر کردم و بهم رسید. دستم تو جیب هودیم بود. دست چپشو از بین آرنج و پهلوم رد کردو دور دست راستم حلقه کرد و باهام هم‌قدم شد. قبلا کم و بیش با هم هم‌کلام شده بودیم و پیش اومده بود که همون اطراف باهم قهوه خورده بودیم یا از خونه لقمه‌ای برده بودم و بهش تعارف کرده بودم و باهم خورده بودیم، دست داده بودیم و دست همو گرفته بودیم، واسه همین تعجب نکردم از اینکه دستمو گرفت. همکار هلندی و آلمانی داشتم اما اونا فقط همکارم بودن و یونا رو میشد اولین دوست هلندیم در نظر گرفت. دفعات قبلی بیشتر در مورد چیزای کلی صحبت کرده بودیم مثل سن‌وسال و شغلمون و اینجور چیزا. یونا دانشجو بود و هفت سال ازم کوچکتر بود.
اینبار اما بی‌مقدمه گفت غم بزرگی داری. درسته؟ گفتم آره. خیلی بزرگ. گفت وقتی اون آهنگو میخوندی داشتم نگات میکردم، یه جایی رو که خوندی احساس کردم قلبت شکست. گفتم تو سینه‌م قلبی نمونده که بخواد بشکنه، جای خالی قلبم سوخت و اثرش توی چشمام و صدام مشخص شد.
🎵🎵 دارو ندارم پای عشقم رفت چيزی نموند جز درد نامحدود / اين جای خالی که تو سينم هست قبلا يه روزی جای قلبم بود (رابطه – شادمهر عقیلی)🎵🎵
گفت غمت بخاطر چیه؟ گفتم هرکیو که دوست داشتم از دست دادم. پدرم، عشقم و این اواخر مادرم. ناراحت شد. احساس کردم خسته‌س، نشستیم روی یه نیمکت. با مهربونی دستمو گرفت و گفت آهنگی که خوندی رو برام ترجمه میکنی؟ ترجمه‌ کردم براش. گفت اونجایی که قلبت سوخت کدوم قسمتشه؟ اونم براش خوندم. گفت عشقت ترکت کرده؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم. گفت اسمش چی بود؟ گفتم نرگس. جا خورد، گفت اینهمه گل رو بخاطر اون میخری هر روز؟ گفتم آره، هنوز دوستش دارم. به تازگی بخاطر قولی که به مادرم دادم تونستم ببخشمش. ازم معذرت خواهی کرد که نرگس صدام کرده بود و ممکن بوده منو با یادآوریش غمگین کنه. راجع‌به نرگس اگر با کسی حرف زده بودم، همیشه با بغض همراه بود. یونا منقلب شده بود. همونطور که نشسته بودیم گونه‌م رو بوسید و گفت امیدوارم قلبت به آرامش بسه. بغلش کردم و تشکر کردم ازش. دیگه هوا تاریک شده بود. تا دم ماشین اومدیم. متوجه شدم ماشین نداره و باید با اتوبوس بره. به پیشنهاد من تا یه جایی با ماشین رسوندمش. قبل از پیاده شدنش آهنگ دل اسیره رو براش فرستادم. موقع پیاده شدن گفت به جای کرایه، فردا بابت گل ازت پول نمی‌گیرم و با لبخند خداحافظی کردیم با هم.
روزهای بعد هم با رالف و آنا یکی دو ساعتی کنار رودخونه مینواختیم و یونای مهربون هم کنارمون بود. اعتماد‌به‌نفسم رفته بود بالا. یه روز وقتی داشتم دل‌اسیره رو میخوندم یونا از اجرامون فیلم گرفت. حدود دو هفته بعدش وقتی شروع کردیم به اجرای آهنگ، همین که من شروع کردم به خوندن، یونا هم شروع کرد باهام:
میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره
با لهجهٔ خیلی غلیظ، ولی دلنشین میخوند. از فارسی فقط «سلام، خوبی، خوبم و خدافظ» رو توی صحبتامون یاد گرفته بود. بعد از اجرا گفت آهنگو کامل حفظ کرده بودو دو هفته بدون اینکه بروز بده تمرینش کرده بود. من دو مصرع اولو خوندم و با لبخند سکوت کردم‌، دست از ساز کشیدم و شروع کردم دست زدن، افرادی هم که داشتن گوش میدان شروع کردن به تشویق یونا. یونا ادامه داد و منم ساز زدنو ادامه دادم. توی فاصلهٔ بین خوندن تکرار شعر، نگاهم کرد و گفت باهام بخون. منم همراهیش کردم، چقدر لذت بخش بود. اولین بار بود که تجربه‌ش میکردم.
موقع خوندن همه‌ش منو نگاه میکرد و با حرکتای چشم و ابرو دلبری میکرد و انگار داشت برای من میخوند. آهنگ که تموم شد افرادی که اونجا بودن تشویقش کردن و چقدر پاک و زلال ذوق کرد. بهم گفت دوست داشتم یجوری خوشحالت کنم. دستشو گرفتم گفتم تو معرکه‌ای عزیزم، کارت عالی بود.
از پسری که داشت فیلم میگرفت خواهش کردم ویدئوش رو برام بفرسته و بعدش از یونا اجازه گرفتم و توی اینستاگرام پست گذاشتم.
روزها و ماهها سپری میشدن. بعد از چند ماه دوستای خوبی شده بودیم. رابطه‌م با یونا نزدیکتر از رالف و آنا بود و دیگه راجع‌به همه‌چی با هم صحبت میکردیم. توی این مدت موهاش بلندتر شده بود و دیگه کلاه سرش نمیکرد. از نظر جسمی هم سرحال‌تر و پرانرژی‌تر شده بود. راجع‌به سرگذشتم یه چیزایی براش تعریف کرده بودم. همدردیهاش توی کشور غریب غنیمت بود و وقت‌گذرونی باهاش رو دوست داشتم.
زندگی داشت دوباره روزای خوبشو نشون میداد. از حجم غم و غصه‌م کم شده بود. بعضی وقتها موقع اجرا، رالف یه مقوا میاورد که روش نوشته بود «خیریه» و مثل توی ایران، کیف گیتارشو باز میکرد و هرکی تمایل داشت یه مقدار پول میذاشت توش. در پایان کارمون هم مبلغی که جمع میشد رو میدادیم به یه خیریه. با همین کارای کوچیک زندگی کم‌کم داشت زیبا میشد.
یه روز غروب بعد از اجرا، با یونا رفتیم لب رودخونه. روی زمین نشستیم کنار هم، به هم تکیه داده بودیم، کله‌هامونو چسبونده بودیم به همدیگه و حرف میزدیم. چند دقیقه که گذشت گفت فکر میکنم انقدری بهت اعتماد دارم که یه رازی رو باهات در میون بذارم.
گفتم خوشحالم که بهم اعتماد داری. گوشیشو درآورد و رفت توی گالری. کلی اسکرول کرد پایین‌ و یکی از عکسها رو باز کرد.
عکس خودش بود، روی تخت بیمارستان، هیچ مویی روی سر و صورتش نبود. بهت زده عکسو نگاه کردم و برای مقایسه با چهره‌ش، صورتمو برگردوندم و باهاش رخ‌به‌رخ شدم. یه لبخند تلخ روی صورتش بود. دست کشیدم روی موهاش و گفتم در هر شرایطی زیبایی. خندید.
گفت بیماره و توی این عکسها دوران شیمی‌درمانی رو میگذرونده. اولین باری که توی پارک دیده بودمش دو سه ماه از دورهٔ شیمی‌درمانیش میگذشته و واسه همین موهاش خیلی کوتاه بود. میگفت الان خوبم، ولی معلوم نیست فردا هم همینطور باشم. دلم پر از غصه شد برای یونا.
با خودم گفتم ریدم تو این بخت و اقبال. غم و غصه ظاهرا با من زاده شده و قرار نیست روز خوب ببینم توی زندگیم.
یکی دو ساعتی نشستیم و کلی حرف زدیم. موقع رفتن بلند شدم، دستمو به سمتش دراز کردم و کمکش کردم بلند شه. بعضی روزا تا نزدیکای خونه‌ش میرسوندمش، ولی از اون شب دیگه تا دم خونه‌شون میبردمش. از فرداش سعی میکردم بیشتر هواشو داشته باشم و جوری که حس ترحم بهش دست نده بیشتر مراقبش باشم.
در پایان پنجمین سال مهاجرتم، اقدام کردم برای دریافت پاسپورت هلندی و اقامت دائم. آزمون زبان هلندی و یه سری شرایط دیگه داشت که با موفقیت سپری کردم و پاسپورتمو گرفتم. پیشرفت خیلی خوب زبان هلندیمو تا حد زیادی مدیون یونا بودم که کلی باهام حرف زده بود.
زنگ زدم و دعوتش کردم کافه. بیرون کافه همدیگه رو دیدیم. وقتی خبر پاسپورت هلندیمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد و وقتی گفتم زبانمو مدیون توام، بغلم کرد و با خجالت لبمو بوسید. محکم در آغوش گرفتمش، حس کردم یه چیزی توی دلم لرزید و برای اولین بار بعد از نرگس یه بوسه لذت بخشو تجربه کردم… و این، نشونهٔ خوبی نبود.

اون اوایل که ایران بودم و پیج اینستاگراممو ایجاد کرده بودم، نسترن بهم ریکوئست داده بود. نمیدونم چطور پیدام کرده بود، شاید از طریق ایمیلی که موقع ثبت‌نام وارد کرده بودم یا حتی شماره همراهم. ریکوئستشو قبول نکرده بودم، اما ریجکت هم نکرده بودم. از طریق پیج اینستاگرام مشترک موسیقی رالف و آنا و تگ شدن من توی چنتا از پستهاشون، ریکوئست‌های زیادی دریافت میکردم و چقدر حس خوبی بود برام. اینکه میگم زیاد منظورم ۱۰۰تا و ۲۰۰تاس نه که چند هزارتایی. این تعداد برای منی که کلا ۵۰-۶۰ تا فالوئر داشتم و پیجم خصوصی بود تعداد کمی نبود. لابلای تایید ریکوئست‌ها حواسم نبوده و درخواست نسترنم قبول کرده بودم. اینو وقتی فهمیدم که دیدم تو لیست بازدیدکنندگان چندتا از ویدئوهای صفحه‌م اسم نسترن وجود داشت.
توی صفحه‌م توی تمام ۱۰-۱۲ تا پست آخری که گذاشته بودم یونا حضور داشت که توی ۲-۳تاشون رالف و آنا هم بودن و ۲تاشم فقط خود یونا بود. (یکیش همونی بود که یونا داشت آهنگ فارسی میخوند و رو به من چشم و ابرو میومد). نسترن این پستو لایک کرده بود. گفتم شاید می‌خواسته لایک من زیر پست فیسبوکشو تلافی کنه و خیلی اهمیتی ندادم.

از نظر من، یونا تمام فاکتورهایی که یه پسر رو عاشق خودش کنه داشت. قلب و روحی مهربون و ظاهری زیبا. منم از این قاعده مستثنی نبودم و مطمئنم اگر نرگسی وجود نداشت و خودمو رها میکردم، یک‌دل نه، صد دل عاشقش میشدم. یونا کاملا از گذشته و علاقهٔ قلبی من به نرگس خبر داشت و خودشم بخاطر شرایطش جسمیش تمایلی به ورود به یه رابطه رو نداشت. همین باعث میشد هر دومون حواسمون باشه گرفتار عشق و عاشقی نشیم. با این حال دوستیمون ادامه داشت و خیلی از اوقات فراغتمون با هم میگذشت. خیلی از کارایی که میخواستیم بکنیم رو با هم هماهنگ و مشورت میکردیم و واقعاً حضورش توی زندگیم غنیمتی گرانبها بود.
نیما و فاطمه بچه‌دار شدن و این یعنی اولین خبر خوب بعد از مدتها در زندگی من. با کلی هدیه و سوغاتی رفتم ایران. اسم دختر کوچولوی نازشون رو به یاد مامان گذاشتن ستاره و الحق که تو زیبایی مثل ستاره بود. به نیما گفتم خداروشکر فاطمه انقدر خوشگل بوده که اثر قیافهٔ تو رو از بین برده و این فسقلی انقدر ناز شده. سه تایی خندیدیم. خیلی وقت بود صدای خنده رو توی خونهٔ قدیمیمون نشنیده بودم. خداروشکر میکردم واسه این لحظات. دلم واقعا برای نیما و فاطمه تنگ شده بود و حالا دیگه ستاره هم بهشون اضافه میشد. دوست نداشتم برگردم، ولی چاره‌ای هم نداشتم.
یه زنجیر و آویز طلا برای یونا خریدم. یونا رو تصویری گرفتم. بعد از سلام و احوال‌پرسی دوربین گوشیمو چرخوندم به سمت جعبهٔ هدیه‌ش. گفتم برای توئه. خیلی خوشحال شد و با خجالت ازم تشکر کرد و گفت چرا اینکارو کردی؟ در حالی که داشتم در جعبه رو باز میکردم و گردنبندشو میاوردم بیرون، گفتم این هدیه در مقابل هدیه‌ای که خدا در بدترین روزهای زندگیم به من داد کوچکترین ارزشی نداره. گفت و اون هدیه چی بوده؟ گفتم یونای عزیزم. از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت I love you baby، بعد سریع به فارسی گفت نه، نه، نه و ادامه داد I like you و یه بوس برام فرستاد.
رابطهٔ من و یونا در همین حد حفظ شد و نذاشتیم فراتر بره. دوتا دوست واقعی بودیم، فارغ از هرگونه چارچوب مزخرف جنسیتی که سال‌ها توی مخ ماها کرده بودن.

خدا آخرین پُک رو به سیگارش زد. ته سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کرد و در حالی که داشت به پشتی تخت سلطنتش تکیه میداد، رو به فرشته‌هاش گفت: «دیگه زیادی داره به این پسر خوش میگذره، مصیبت بعدی رو نازل کنید» و به این ترتیب بود که برگ غم‌انگیز دیگه‌ای از دفتر زندگی من ورق خورد.
پاراگراف قبلی خیلی تخیلی بود ولی غیر از اینم نمیتونست باشه. مگه میشه یکی انقدر پشت‌سرهم و سریالی غم ببینه توی زندگیش؟ باشه، بذار غم ببینم، ولی حداقل یه فرصت واسه بازیابی توانم بهم بده.
چند روزی میشد که دوباره بی‌حالی و بی‌رمقی اومده بود سراغ یونا. بستری شده بود توی بیمارستان. هر روز میرفتم ملاقاتش و بهش سر میزدم. حالش اصلا خوب نبود. توی این رفت‌وآمدها با پدر، مادر و برادرش هم آشنا شده بودم. خانواده‌ش هم مثل خودش فوق‌العاده بودن. یه روز که سرکار بودم اسم یونا افتاد روی گوشیم. خوشحال شدم که حتماً بهتر شده که تماس گرفته باهام. جواب دادم، پدرش بود و گفت حال یونا خوب نیست و میخواد ببینتت. رفتم بیمارستان. گردنبندش به گردنش بود و روی تخت خوابیده بود. چشماشو باز کرد. دیگه اون شور و شوق همیشگی توی چشماش موج نمیزد. گفت میخواستم برای آخرین بار ببینمت. گفتم دیوونه شدی؟ باید خوب شی بریم کنار رودخونه، من گیتار بزنم و تو بخونی. با لهجه غلیظ و دوست‌داشتنیش شروع کرد به نجوا کردن:
میدونی دل اسیره
اسیره تا بمیره…
مطمئنم خدا هم داشت گریه میکرد. با هر قطره اشکی که از چشمامون خارج میشد جونم بالا میومد. سرمو آوردم بالا و وقتی چهرهٔ غمگین و گریان پدر و مادرشو دیدم، دلم ریخت و فهمیدم ماجرا خیلی جدی‌تر از این حرفاس.
سعی کردم بهش روحیه بدم. دستشو که تو دستام بود بوسیدم و گفتم عزیزم این شعر غم‌انگیزه، نخون. زود خوب میشی، با هم آهنگای شاد میخونیم و میرقصیم. مثل سگ داشتم دروغ میگفتم. زل زده بود تو چشمام و رمقی به تنش نمونده بود. گفتم قوی باش یونا، بخاطر خانواده‌ت، بخاطر من، از پسش بر بیا.
وقت ملاقات تموم شد. پیشونیشو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم و قول دادم که فردا هم برم پیشش.
ساعت ۱۱ شب بود که پدر یونا تماس گرفت و خبر پرکشیدن یونا رو بهم دادم. سراسیمه خودمو به بیمارستان رسوندم. بیرون اتاق روی نیمکت نشسته بودم و گریه میکردم. یاد حرف مامان افتادم، «دوست ندارم بعد از مرگم جنازه‌مو ببینی، تا تصویر خوبی ازم توی ذهنت بمونه»، واسه همین نرفتم بالای سر پیکر بی‌جان یونا. قلبم مچاله و نفس کشیدن برام سخت شده بود. بعد از چند دقیقه پدر یونا اومد بیرون، دستشو گذاشت روی شونه‌م و ازم تشکر کرد که این اواخر کنار دخترش بودم. نمیدونستم چی بگم بهش. گفتم حقیقت اینه که یونا کنار من بود، من بیشتر به کمک نیاز داشتم و یونا دوباره به زندگی من امید رو برگردونده بود.
فرداش یونای عزیزم رو به خاک سپردن. از اول تا آخر مراسم اشکهام جاری بود بخاطر فرشته‌‌ی پاکی که حالا زیر خاک آروم گرفته بود. از خاکسپاری یونا که برگشتم احساس میکردم نمیتونم توی این شهر نفس بکشم. حسی که چندسال پیش نسبت به یزد داشتم. یه راهکار هم بیشتر به ذهنم نمیرسید. رفتن از این شهر.
پیگیر چندتا شرکت توی آیندهوون و آمستردام شدم و رزومه براشون ارسال کردم. دوتاشون برای مصاحبه آنلاین باهام هماهنگ کردن. مصاحبه‌ها رو انجام دادیم و هر دو پذیرفتن و منم با اونی که شرایط بهتری رو پیشنهاد میداد توافق کردم و قرار شد از یک ماه دیگه همکاری رو شروع کنم باهاشون.
دوباره روزهای تلخی رو داشتم تجربه میکردم. غمی داشتم که باعث شده بود چند روز غم نرگسو فراموش کنم.
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر…
از روز خاک‌سپاری یونا سیاه‌پوش شده بودم و جز رنگ مشکی لباس دیگه‌ای تنم نمی‌کردم. توی خونه فقط سیگار میکشیدم. ویدیوی همخونیمون با یونا رو به mp3 کانورت کرده بودم و توی ماشین فقط و فقط اونو گوش میکردم. با شنیدن صداش بغض میکردم و اشکم جاری میشد. همیشه غمگین بودم و اخلاقمم افتضاح شده بود. توی محل کارم باکسی صحبت نمیکردم و اگر کسی باهام حرف میزد خیلی کوتاه جواب میدادم و سعی میکردم گفتگو رو تموم کنم.
جالب اینجا بود که دوست داشتم این حالتو. دوست داشتم غصه‌دار و غمگین باشم و در واقع از این حجم از غم لذت میبردم و برام خوشایند بود. همهٔ این‌ها نشانهٔ افسردگی بود.
چند روز بعد برای خداحافظی از خانواده دوست‌داشتنی یونا، رفتم جلوی خونه‌شون، بعدش رفتم سر مزار یونا و سنگ سرد مزارشو بوسیدم، باهاش خداحافظی کردم و نایمخن رو به مقصد آیندهوون ترک کردم.

یکسال از مرگ یونا گذشته بود. توی ایسنتاگرام یه پست گذاشتم با عکس دونفره‌ای که کنار رودخونه انداخته بودیم و کله‌هامونو چسبونده بودیم به هم. کپشن هم نوشتم «در آرامش باشی فرشتهٔ کوچک من» با دوتا قلب مشکی. نسترن لعنتی این پست رو هم لایک کرد.
روزها یکی پس از دیگری میگذشتن. تقریبا دو ماه از سالگرد یونا گذشته بود. یه شب که در حال استراحت بودمو به سیگارم پک می‌زدم، روی اکانتی که با شماره ایرانم روی تلگرام داشتم از یه شماره ناشناس پیام اومد: «سلام، نسترنم.»
پیامشو سین کردم ولی جواب ندادم. توی پیام بعدیش فامیلیشو نوشت. بازم سین کردم و جواب ندادم. اینترنت گوشی رو مثل چشمام بستم و غرق افکارم شدم.
دو سه روز گذشت و دوباره پیام داد «موضوع مهمی هست که باید راجع‌بهش حرف بزنیم»
جواب دادم: «فکر نمیکنم موضوع مشترکی برای حرف زدن داشته باشیم. مگر اینکه بخوای گند جدیدی بزنی به زندگی من». از من یکسال بزرگتر بود و همیشه با احترام و افعال جمع باهاش حرف زده بودم، ولی الان دیگه دلیلی برای رعایت احترامش نداشتم.
جواب داد: «هر دومون میدونیم که تا آخر عمرمون یه موضوع مشترک برای صحبت داریم».
گفتم: «علاقه‌ای به صحبت در مورد این موضوع با تو ندارم»
جواب داد: «ولی مسائلی هست که باید بدونی، خواهش میکنم»
لعنت بهت نسترن. همیشه مثل یه زلزله میای، میرینی به همه چیز و گورتو گم میکنی. جواب دادم: «الان سرکارم».
پیام بعدی رو فرستاد: «هر موقع شرایطشو داشتی بهم اطلاع بده. فقط نذار دیر بشه»، اینترنت گوشیمو بستم.
پیش‌لرزه‌ای که ایجاد کرده بود کار خودشو کرد. مرخصی گرفتم و از شرکت زدم بیرون. پیاده راه افتادم به سمت خونه. توی راه آرزو میکردم کاش یونا زنده بود و باهاش حرف میزدم و مثل همیشه با همفکری هم بهترین تصمیمو میگرفتیم. دلم شکست و دلتنگش شدم.
از ایستگاه مترو اومدم بیرون و به نسترن پیام دادم: «میشنوم، بگو»
خیلی زود جواب داد: «باید تماس بگیرم»
گفتم: «هنوز صدای سیلی‌ای که بهم زدی تو گوشم زنگ میزنه، شاید خوب نتونم صداتو بشنوم»
گفت: «معذرت میخوام. خواهش میکنم بگو چطور تماس بگیرم باهات؟»
گفتم: «با همین شماره تو اسکایپ یا همین تلگرام تماس بگیر»
تماس گرفت و یازده دقیقه حرف زدیم. به نسترن تاکید کردم که هیچ‌حرفی از این تماس و پیام‌ها با هیچکس (منظورم نرگس بود) نزنه. گفت خودم میدونم.
نسترن میگفت باید همو ببینیم. ایتالیا بود، رُم.
مردد بودم که برم یا نرم؟ انقدری ازش بدم میومد که بتونم به راحتی پیامشو نادیده بگیرم و از طرفی انقدر نرگس برام مهم بود که حاضر بودم تا خود رم پیاده برم تا ازش خبری بدست بیارم.
رسیدم خونه. وسایلمو جمع کردم و سررسیدمو هم گذاشتم توی چمدون. فردا شنبه بود و اگه زود میجنبیدم میتونستم تا دوشنبه که باید میرفتم سرکار برگردم. تا فرودگاه با صدای آواز خوندن یونا روندم، ماشینو گذاشتم توی پارکینگ و بلیط گرفتم برای رم. تقریبا دوساعت پرواز بود. رسیدم و مستقیم رفتم یه هتل. به نسترن پیام دادم من رم هستم. فردا میبینمت. خیلی خوشحال شد که انقدر زود به خواسته‌ش رسیده. رفتم دوش گرفتم و خوابیدم.
صبح زود پاشدم و اصلاح کردم و به نسترن پیام دادم «کجا ببینمت؟» اسم و لوکیشن یه کافه رو فرستاد و قرار شد ساعت ۱۱ همو ببینیم.
یه ربع زودتر رسیدم. کت و شلوار، پیراهن و کراوات مشکی و یه عینک آفتابی مشکی تیره زدم. با ۵ دقیقه تاخیر رسید. وقتی اومد از جام بلند شدم ولی اصلا روی خوش بهش نشون ندادم. اومد دست داد و نشست. یه تاپ بندی و شلوار پارچه‌ای پوشیده بود. قدش بلند بود و بهش میومد. تاپش جوری بود که کمی خط سینه‌ش مشخص بود. بهش گفتم «جانماز آب کشیدنت فقط واسه به گا دادن ما بود؟» گفت «آدما عوض میشن» بعد ادامه داد «خارج‌نشین شدی عفت کلامت رفته‌ها، ایران بودیم از این حرفا نمیزدی» و خندید. مثلا میخواست یخ‌مون رو آب کنه و سنگینی جو رو کم کنه. گفتم «بعضی آدما عوض میشن و بعضیا عوضی. ضمناً عفت کلاممو بعد از شنیدن اصطلاحی که برای مهران به کار بردی از دست دادم» گفت «خوشم میاد حافظه‌ت قویه» با جدیتی که قبلا واسه خودم سابقه نداشت گفتم «اگر فراموشکار بودم الان اینجا نبودم. ضمناً واسه کل‌کل باهات نیومدم. گفتی موضوع مهمی در مورد نرگس هست که باید بشنوم. گوش میکنم، بگو»
حدود ۹۰ دقیقه صحبت کردیم. بیشتر نسترن صحبت میکرد و من شنونده بودم. میگفت نرگس در نظر من یه فرشته پاک و معصوم بود و وقتی با تو توی اون وضعیت دیدمش اصلا برام قابل هضم نبود. فکر میکردم تو اومدی تا معصومیتش رو ازش بگیری. واسه همین از نرگس دلخور بودم و از تو بیزار. گفتم دل‌به‌دل راه داره. از استعفام و مخالفت ابتدایی پدرش گفت. میگفت مجبور شده به دروغ به پدرش بگه نادر و نرگس وارد یه رابطه احساسی شده بودن و وقتی نادر فهمید نسترن قراره با مهران ازدواج کنه تصمیم گرفت از شرکت بره. پدرش با اکراه حکمم رو امضا کرده بود. ادامه داد: «بعد از یکی‌دو ماه، به مهران زنگ زدم و گفتم نادر داره برات تبدیل به یه رقیب جدی میشه. اگر دیر بجنبی قافیه رو بهش باختی و نرگس از کفت میره! پرسید چیکار کنم؟ گفتم زنگ بزن به بابا و قرار خواستگاری رو باهاش ست کن. مهرانم زنگ زده بود و برای دو هفته دیگه هماهنگ کرده بود.»
چای که چه عرض کنم، یه قلوپ از زهرماری که توی فنجونم بود نوشیدم. نسترنم قهوه‌ش رو مزه‌مزه می‌کرد. موقع حرف زدن کاملاً منقلب بود و بعضی وقتا وسط حرفاش بغض و سکوت مانع ادامه دادنش میشد. نرگس به مهران زنگ زده بود و باهاش دعوا کرده بود و گفته بود من ازت بدم نمیومد و تقریبا مثل برادرم بودی ولی از حالا به بعد ازت متنفرم. بعد با یه لجبازی احمقانه با خانواده‌ش (که دودش توی چشم من و خودش رفت) به خواستگاری رضایت داده بود و توی جلسهٔ خواستگاری رو به پدرش، زن‌عموش و نسترن گفته من علیرغم میل باطنیم دارم قبول میکنم و هرچی پیش بیاد، مستقیماً مسئولش شمایید.
نرگس بعدها به نسترن گفته بوده فکر میکرده مهران نمیتونه جهنمی که قراره واردش بشن رو تحمل کنه و جدا میشن از هم.
رو کردم به نسترن و گفتم: آفرین! چقدر احمقانه. این یک داستان واقعی‌ست یا زاییدهٔ تخیلات کسی که میخواد روی گُه‌کاری‌های خواهرش ماله بکشه؟ مگه کلید اسراره؟
نسترن جواب داد: فشاری که از طرف ما به نرگس وارد میشد برای ازدواج با مهران غیرقابل تصور بود و شاید هرکس دیگه‌ای هم بود همین کارو میکرد. لطفا قضاوت نکن. حداقل الان.
نسترن ادامه داد: نرگس و مهران توی یه جهنم واقعی با هم سر میکردن و ما از هیچی خبر نداشتیم. مهران طلاقش نمیداد و اختلافاتشون روز به روز بیشتر میشد. چند ماه بعد بابا فوت کرد، بهتره بگم از غصهٔ نرگس دق کرد و نرگسی که از ما ها نفرت پیدا کرده بود داغون‌تر از قبل شد.
الان داشتم دلیل لجبازی‌ها و بهانه‌گیری‌های نرگس در اواخر ارتباطمون و بعدش تماسی که با مامان گرفته بود رو میفهمیدم.
مهران که از عشق نرگس محروم بود، به مال و اموال و ارث پدریش طمع کرده بود و دنبال باج گرفتن برای طلاق دادن نرگس بوده. بالاخره یه روز نرگس و مهران که شدیدا دچار جنگ و جدل شده بودن، درگیری پیدا میکنن و به دنبال آسیب‌دیدن نرگس و با شکایتش از مهران، در نهایت دو سال قبل از هم جدا میشن.
مات و مبهوت بودم و هضم و مهمتر از اون باور کردن چیزایی که میشنیدم فراتر از ظرفیت و توانم بود.
گفتم خُب، حالا هدفت از گفتن اینا چیه؟ اینارو پای تلفنم میتونستی بگی. گفت میخوام جبران کنم. گفتم مگه نمیگی دو سال پیش جدا شدن؟ این دوسال کجا بودی؟ این دوسال نرگس کجا بود؟ الان یهو یاد جبران افتادی؟
گفت من اینستاگرامتو چک میکردم. دیده بودم دوست‌دختر داری و نمیتونستم کاری انجام بدم. تا اینکه چند ماه پیش آخرین پستتو دیدم و فهمیدم از دستش دادی. واقعاً متاسفم.
یاد یونا افتادم. مطمئنم اگر زنده بود مشتاق بود موبه‌موی حرفای امروزم با نسترنو براش تعریف کنم.
نسترن دستمو لمس کرد و از فکر و خیال خارجم کرد. گفت وقتی دیدم دیگه کسی توی زندگیت نیست با نرگس صحبت کردم و به بهانه عوض شدن حال‌وهواش اسرار کردم بیاد پیشم و بعدشم به تو پیام دادم که حرف بزنیم با هم. ماه دیگه قراره بیاد رم. دلیل اینکه توی پیام بهت گفتم نذار دیگه بشه هم این بود که بیای و قبل از برگشتنش ببینید همدیگه رو.
یخ کردم. استرس و هیجان تمام وجودمو گرفت. سرمو که آوردم بالا، نسترن با لبخندی که حاکی از رضایت بود بهم نگاه میکرد. زل زدم توی چشماش و گفتم «خدا لعنتت کنه». سعی کردم اشتیاقمو پنهان کنم ازش، ولی مگه میشد؟ با ذوق گفت هماهنگ کنیم ببینید همو؟
🎵🎵 هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم / نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم 🎵🎵
در حالی که از پشت میز بلند میشدم، گفتم «بهت خبر میدم. نرگس نباید فعلاً چیزی بفهمه». گفت «حواسم هست». به سمت در خروج راه افتادم. از پشت میز بلند شد و دنبالم اومد. هزینه کافه رو حساب کردم. گفت «باید مهمون من میبودیم.» با کنایه گفتم «از شما به ما زیاد رسیده.» از در خارج شدیم. اومد جلوتر، روبروم وایساد، سرشو انداخته بود پایین. مِن‌ومِن کنان گفت «بابت همهٔ اتفاقاتی که باعثش شدم معذرت میخوام.» گفتم «من به درک، ۷-۸ سال عمر خواهرتو تباه کردی.» گریه‌ش گرفت، دستشو گذاشت رو صورتش، شونه‌هاش میلرزیدن از گریه. رفتم جلو و بغلش کردم، گفتم «مطمئن باش اگه الان بهت بگم میبخشمت، فقط واسه اینه که گریه نکنی. بهم فرصت بده، به زمان نیاز دارم.» کف دستشو گذاشت رو سینه‌م و گفت «امیدوارم از ته قلبت منو ببخشی.»

برگشتم هتل، لم دادم رو مبل و سیگارمو روشن کردم، بلیط برگشتمو برای فردا ۱۰ صبح رزرو کردم و به نسترن پیام دادم «نرگس الان کجاس؟» گفت «الان دُبی. ولی بین یزد و دبی در رفت و آمده. مثل بابا.» پیام دادم «دور از جونش.» برام استیکر خنده فرستاد.
سررسیدمو آوردم و مشغول شدم به کاری که به مدت ۱۴ سال هرشب انجامش میدادم. نوشتن خاطرات روزانه، با جزییات تقریبا فراوان. ۱۳تا سررسید دیگه داشتم که همه‌شون پر بودن از خاطراتم، افکارم و هرچه که توی این سالها بهم گذشته بود.
سیگار پشت سیگار کشیدم تا نوشتنم تموم شد.

همهٔ فکرم پیش نرگس بود. با تمام اشتیاقی که به دیدار و وصالش داشتم، مردد بودم که برم رُم ببینمش. تمام سال‌های گذشتهٔ عمرم مثل فیلم توی ذهنم مرور میشد. بارها قضاوتش کردم بخاطر کارهایی که کرده بود و بارها محکومش کرده بودم، اما وجدانم سرزنشم میکرد. اگر نرگس حماقت کرده بود و عشقمونو به باد داده بود، منم کم فراز و نشیب نداشتم، از ساغر و دخترای توی ایران بگیر که هرچند عشقی بینمون نبود، اما رابطه داشتیم، تا یونایی که علیرغم تمام ادعاهام بهش علاقمند شده بودم و اگر نرگسی وجود نداشت یا فراموشم شده بود، عاشقش میشدم. اما یه تفاوت وجود داشت. من هرکاری کرده بودم واسه وقتی بود که نرگسی توی زندگیم وجود نداشت و نرگس موقعی حماقت کرد که من بودم و همین موضوع در نهایت باعث میشد حق رو به خودم بدم.

ده روز قبل از تاریخ سفر نرگس به رُم، به نسترن پیام دادم:
میدونی نرگس کِی میره ایران؟ گفت الان یزده. هفته دیگه میره دبی و میاد اینجا.
دو سه ساعت بعد بهش پیام دادم و گفتم سفر رُمشو کنسل شده در نظر بگیر. گفت چرا؟ گفتم میخوام برم ایران. گفت «نامردی نکن. من میخوام باشم و ببینم بهم رسیدنتونو.» گفتم «یه بار دیدی عمرمونو به باد دادی. این دفعه رو بیخیال شو.»

ده روز مرخصی گرفتم. هواپیما در تهران به زمین نشست. نیما و فاطمه از دیدنم خوشحال شدن. ستاره هم که خیلی توی تماس تصویری منو دیده بود و با شیطنت‌هاش دلبری میکرد، زیاد غریبی نمیکرد باهام. دو روز تهران بودم، خونه‌م رو مرتب کردم و یخچالو پر کردم. حس و حال زندگی برگشت به خونه.
بارها و بارها عکسهایی که نسترن از نرگس برام فرستاده بود رو مرور کرده بودم و پیکسل‌به‌پیکسلشو حفظ بودم. چهره‌ش نسبت به اون سال‌ها جا افتاده‌تر شده بود و خط‌ اخم و لبخند کمرنگی توی صورتش خودنمایی میکردن. همچنان به نظرم جذاب‌ترین دختر روی زمین بود و حاضر بودم جونمو براش بدم. توی یکی از عکس‌ها پیراهن آستین‌حلقه‌ای قرمز رنگی که دامنش تا بالای زانوش بود با کفش قرمز پوشیده بود و موهای بلند رهاش با وزش نسیم در هوا میرقصیدن. این تصویر انقدر جذاب بود که تپش قلبمو افزایش بده. این عکس و چندتا از عکسای دو نفره‌مون که قبل از تمام این ماجراها گرفته بودیمو چاپ کردم و زدم به در و دیوار خونه. زندگی و زنده بودن رو دوست‌داشتم و از نفس کشیدنم لذت میبردم.
ماشینمو که توی پارکینگ خوابیده بود بردم سرویس، دادمش دست نیما و ماشینشو گرفتم و زدم به دل جاده. خوشحال بودم، ولی کماکان سیاه‌پوش.
🎵🎵 با ترانهٔ نفسات، من ترانه میگم / اسمتو مثل یه غزل، عاشقانه میگم
بیا که دیگه وقتشه، وقت برگشتنه / بوی پیرهنت که بیاد، لحظهٔ دیدنه (بیا بنویسیم – مهستی) 🎵🎵
بکوب رانندگی کردم و سر شب رسیدم یزد. آخرین باری که یزد بودم اصلا دوستش نداشتم و از نفس کشیدن توی این شهر بدم میومد. این‌بار اما فرق میکرد و حس‌وحال همون روزایی رو داشتم که دانشجوی یزد بودم و رسیدنم به یزد به معنی پایان دلتنگی چند روزه و دیدار عشقم بود.
از رانندگی و قدم زدن تو خیابونا لذت میبردم و همه‌ش چشمم میچرخید تو خیابون که شاید اتفاقی نرگسو ببینم. مدام با نسترن در تماس بودم و از اوضاع نرگس خبر میگرفتم. فکرم درگیر این بود که کجا و چطور نرگسو ببینم. سریع‌ترین و ساده‌ترین کار این بود که برم جلوی در خونه‌ش و موقع ورود یا خروجش از خونه باهاش روبرو بشم. ولی نه، این راه خوبی نبود.
قبل از اینکه ازایران برم، آخرین باری که اومده بودم یزد تنها رفتم کافه. به سامان گفتم «داداش نمیخوای بیای سفارشمو بگیری؟» با لهجهٔ شیرین یزدی جواب داد «داداش، زنداداشو نیاوردی، ما به مجرد جماعت سرویس نمیدیم». بهش گفتم «دیگه باید به تنها دیدن من عادت کنی»، هرچند دیگه نرفتم پیشش.
زنگ زدم به سامان. گوشیو که برداشت با لهجه یزدی گفتم: «سلام. آقا سامان؟ شما هنوزم به مجرد جماعت سرویس نمیدین؟» نشناخت و رفت تو فکر. بدون لهجه گفتم: «منم سامان! نادر». گفت «دهنت سرویس پسر. یادی از ما کردی. جمله‌ای که گفتی خیلی برام آشنا بود، ولی با لهجه صحبت کردنت گمراهم کرد و اصلا فکرم سمتت نرفت. دیگه یزدی حرف نزن!»
بی‌مقدمه گفتم فردا میخوام نرگسو بیارم کافه. هستی که؟ گفت اونجا رو جمع کردم و آدرس کافهٔ جدیدشو داد بهم.
یه سیمکارت ایرانسل خریدم و رفتم هتل. دل تو دلم نبود. دوباره تو شهری نفس میکشیدم که عشقم داشت توش نفس میکشید و این بهترین بهانه بود که نفسامو عمیقتر بکشم و به فردا فکر کنم.

ساعت ۸ پاشدم. دوش گرفتم و اصلاح کردم. سیمکارت ایرانسلو گذاشتم توی گوشیم و به شماره‌‌ای که از نسترن گرفته بودم پیام دادم: «سلام. امروز ساعت ۴ بعد از ظهر، فلان کافه». به دقیقه نکشید که گوشیم زنگ خورد. شماره جدید نرگس بود. جواب ندادم. دوباره و دوباره زنگ خورد و مثل دفعه اول بی‌پاسخ موند. پیام اومد: «نادر؟» جواب ندادم. مو به تنم سیخ شده بود و بدنم میلرزید. چندسالی میشد که تماس و پیامی از نرگس نداشتم روی گوشیم. داشتم دیوونه میشدم، با خودم گفتم عجب گهی خوردم، کاش عین آدم میرفتم دم خونه‌شون و توی یه لحظه قال قضیه کنده میشد. حالا تا ساعت ۴ چیکار کنم؟ یک ساعت بعد نسترن پیام داد: «دیووووووونه، چیکارش کردی 😄😄😄». جواب دادم «بخدا هنوز هیچی 😈😈» گفت نرگس زنگ زده بود داشت گریه میکرد میگفت «برام پیام اومده ساعت ۴ برم کافه.» گفتم «خب چرا گریه میکنی؟» گفت «مطمئنم نادره».
بهش گفتم تو که چیزی لو ندادی؟ گفت نه، هیچی نگفتم.
برای اولین بار بعد از یونا، لباس مشکی نپوشیدم. باید با بهترین شکل و شمایلی که برام ممکن بود میرفتم پیشش. مثل اولین باری که قرار بود توی کافه ببینمش.
ساعت ۲:۳۰ از هتل زدم بیرون. پیاده ده دقیقه بیشتر راه نبود تا کافه. نزدیکای کافه یه دسته‌گل و یه شاخه رز گرفتم. رفتم داخل کافه و سراغ سامانو گرفتم. صندوق‌دار دفترشو نشون داد. در زدم و وارد شدم، به گرمی استقبال کرد ازم. دسته‌گل رو دادم بهش. بعد از حال احوال و یه گپ‌وگفت کوتاه بهش گفتم نرگس ساعت ۴ قراره بیاد اینجا. گفت قدمش روی چشم. تو دفترش یه مانیتور بود و تصویر دوربینای مدار بسته توش نمایش داده میشد. چی بهتر از این؟ رفتم طبقه بالا، یکی از میزا رو انتخاب کردم و شاخه گل رز رو گذاشتم روش. به نرگس پیام دادم: «طبقه بالا، میز شماره فلان». اومدم تو دفتر سامان و چشم دوختم به مانیتور دوربینای بیرون کافه. سامان میگفت لامصب صدای قلبتو من دارم میشنوم. شاید حدود ۲۰ بار با سامان تمرین کردم که بتونم «خوش آمدین» رو با لهجه صحیح یزدی بیان کنم. فلشمو دادم به سامان. «Hello – لایونل ریچی» رو ریخته بودم توش. گفتم وقتی نرگس نشست پشت میز این آهنگو پلی کن. همیشه توی این سال‌های دوری، توی رویاهام وقتی لحظه رسیدن به نرگسو (که برام یه رویای دست‌نیافتنی شده بود) توی ذهنم تصور میکردم، آهنگ Hello در پس‌زمینه ذهنم پخش میشد.
پنج‌شش دقیقه مونده بود به ساعت چهار. احساس کردم قلبم اومده توی دهنم، نفسم بند اومده بود و اضطراب و هیجان فوق‌العاده شدیدی داشت خفه‌‌م میکرد. اگه بگم قلبم توی گلوم میتپید و راه نفسمو بسته بود اغراق نکردم و علتش هم یه چیز بیشتر نبود: تصویر نرگس توی مانیتور نقش بست. مانتوی جلوباز کوتاه سفید، شلوار سفید و شال سبز پوشیده بود و موهایی که یکطرفه جمع کرده بود، ازشالش بیرون بود. کافه خلوت بود. سامان خودش با خوشرویی رفت به استقبال و کارکنانش فهمیدن که مهمون عزیزی اومده به کافه. حتی صندوق‌دار کافه هم بلند شد و خوش‌آمد گفت بهش. نرگس گفت میخوام برم بالا. سامان راهنماییش کرد و تا پای راه‌پله رفت باهاش. داشتم توی مانیتور میدیدم و اشک بود که از چشمام جاری بود.
تمام سال‌های دوریمون از جلوی چشمم میگذشتن. روزایی که به پوچی رسیده بودم و فقط بخاطر مامان و نیما از خودکشی منصرف شدم. روزی که نیما ویدئوی مامانو پلی کرد و مامان گفت نرگس دوستت داره، بب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها