داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تهمینه (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

(( می خونم، آخ که دیگه فرنگیس، عشقه تو داغونم کرد. به کی بگم که چشمات، تو غصه زندونم کرد. ))
به شخصه باید بگم کاش عمر این نوچه خواننده ها به لطف خدا ایشالا کم تر بشه، و به عمر خوانند های لایق اضافه بشه. آخ، یادم رفته بود این داستانو برای انجمن کیر تو کس می نوسیم، حقیقتا گاها یادم می ره برای این سایت دارم می نویسم و قسمتهای سکسیش کم رنگ میشه. اما الان که یادمه، راحت میتونم بگم کیر خواننده های خوب تو کون خواننده های بد. من همه جور آهنگ گوش می کنم. با اینکه ممکنه سبکشون با سبک های مورد علاقه ی من که راک و کلاسیک هستش متفاوته، ولی شاهین نجفی و قمیشی برای من از یه سرزمین دیگه ان. اون سال ها شاهین نجفی تازه خواننده شده بود و با اینکه خیلی رپ گوش نمی دادم اما همه آهنگ هاشو از بر بودم، همین الانشم هستم و احتمالا تا آخر عمرمم خواهم بود. یادمه چند سال بعد یه آلبوم داد بیرون به اسم ما مرد نیستیم که توش یه ترک داشت به اسم آخر خط و همه میگفتن پلیس اگه با این آهنگ دستگیرت کنه تا حکم اعدام داره برات. فاز گرفتن با آهنگ خیلی خوب بود خصوصا برای من داغ خورده. تازه جای قشنگ آهنگ رسیده بود که علی صدای ضبط رو کم کرد.
علی: سیاوش نگه دار خرید کنیم.
هنوز سر کوچه بودیم که برنامه ممون عوض شد. آرش گفت که با خانواده اش داره میاد شمال و قرار بر اون شد که ما هم بریم بندر انزلی. شاید کسشعر به نظر برسه ولی من به شخصه از بی برنامه گی متنفرم. اصلا دوست ندارم سیکیم خیاری باشه مسائل. به علاوه کلا هم اون بچه گی از مسافرت خوشم نمیومد. شاید عجیب باشه ولی تاریخ نشون نداده که وقتی تو ماشین هستم حوصلم سر نره. از وقتی که سوار ماشین میشم لحظه شماری میکنم که برسم. به هر حال هرکسی یه طوری هست دیگه. برنامه ما حول ملاقات با آرش تنظیم نشده بود و کلا میتونستیم نبینیمشون ولی چون آدم با مزه ایه و حسابی تهمینه با شوخی هاش می خنده دلم می خواست برای همه ادا و اطوار های من و آرش نقطه ی عطف این سفر باشه. از طرفی به ندرت شده بود تو جاده راننده گی کنم و اینکه کلی از این برنامه رو سپرده بودن دسته من احساس مسولیت می کردم. دلم نمی خواست به هیچ وجه یک اتفاق بد بیوفته که برای همه خصوصا تهمینه نا خوشایند باشه. بالاخره دلیل اصلی اومدن من بود. حس کیری عذاب وجدان از اتفاق هایی که برای تهمینه رغم خورده بود بی خیالم نمی شد. از ظهر هی میومد سراغم و تا جایی که می شد تو مغزم رژه می رفت. هر دفعه بعد از اینکه کلی خودمو سرزنش می کردم به خودم میگفتم خدا دوباره اونو به من بخشیده دیگه خرابش نمیکنم. یا چه بدونم حرفایی مثل اینکه الان که سر و مر و گنده اینجاست و دیگه نگران نباش و از اینجور حرفا. این باعث می شد که حسابی تو خودم باشم.
علی: اژدر با تو ام… نگه دار خرید کنیم.
سیاوش: باشه. چی میخوای بخری ؟
علی: دو ساعته داریم لیست می نویسیم تو خونه. بغل صداقت نگه دار خرید کنیم. (صدافت سوپری محلمونه)
سیاوش: باشه.
ماشین نگه داشتم و با علی پیاده شدیم خرید کنیم. یه لیست به طول یه طومار با حنانه نوشته بودن که باید خریده می شد. لیوان، نوشابه، تنقلات و … یکی یکی داشتیم جمع می کردیم. من همچنان تو فکر بودم که علی پرسید: سیاوش چی پیدا کردی ؟
سیاوش: چی ؟
علی: از وقتی در اومدیم از خونه، هر سوال رو باید دو بار ازت بپرسم که جواب بدی. گفتم چی پیدا کردی تو دفتر تهمینه ؟
سیاوش: ببخشید، حواسم پرته. علی وضع تهمینه خرابه.
علی: یعنی چی؟
سیاوش: نمی دونم. یه چیزایی هست که بهم نگفته. مطمنی به حنانه چیزیو که من ندونم و نگفته ؟ مثلا یه چیزایی راجب بابام.
علی: به من که نه. بعید بدونم به حنانه ام گفته باشه.
سیاوش: …
علی: چه طور ؟ چی نوشته مگه؟
سیاوش: نمیدونم. یه جا به بابا فوش داده. یه جایی ام راجب یکی به اسم حسن چیزی نوشته.
علی: حسن کیه ؟
سیاوش: دقیقا من می خواستم این سوالو بپرسم.
علی: خوب یعنی کیه ؟! فک و فامیلی، آشنایی، کسی.
سیاوش: فقط دو سه نفر هستن دوروبرمون که اسمشون حسن باشه. هیچ کودومشنم ارتباطی با این قضیه ندارن
تو این حین یه خانوم اومد تو مغازه و آروم به آقای صداقت یه چیزی گفت. ما مشغول صحبت بودیم که فروشنده دستشو کرد زیر پیشخوان و یه چیزی رو مثل قاچاقچی های کوکائین کلومبیا کرد تو یه پلاستیک مشکی و داد به خانومه. یه نگاهی زنه داخل پلاستیک انداخت و گفت نه از اینا نمیخوام. من و علی داشتیم صحبت می کردیم که حواسم جمع اون پلاستیکه شد. یادم افتاد اصلا عرقی ، مشروبی چیزی نداریم. قبلا صداقت وسطا عرق کشمش هم می فروخت اما بعدا که یکی دو بار ازش خواسته بودیم گفته بود دیگه نمیفروشم. یکی میگفت که گرفتنش رفته زندان و یکی دیگه می گفت توبه کرده و مسلمون شده. به هر حال من پشیزی به این طور مثال اهمییت نمی دادم. یکمی بعد صداقت اون بیل بیلکی که سوپری ها باهاش جنس ورمیدارن رو گرفت دستش و اومد سمت ما. به من گفت که از سر راه برم کنار و اون چیزه رو دراز کرد و از آخرین طبقه ی قفسه یه نوربهداشتی رو سر داد پایین. اینجا بود که فهمیدم هر دلیلی که داشت صداقت دوباره به عرق فروشی برنگشته بود.
علی: حواست کجاست ؟ دیگه داری می ری رو اعصاب آدم.
سیاوش: ببخشید حواسم پرت شد. چی گفتی ؟
علی: گفتم کودوم از اینا هست که میتونه ربط داشته باشه ؟ قشنگ تر فک کن.
سیاوش: نمیدونم. اصلا هیچی به ذهنم نمی رسه.
علی: ببین، هرچی که هست تو نمی دونی.
سیاوش: میدونم که نمیدونم! این اولین باریه که تهمینه یه چیزیو تونسته از من قایم کنه! و این داره دیوونم میکنه که چی پشته پرده س!
صدام یکمی بلند بود که حواس صداقت رو پرته خودمون کرده بود. بقیه ی وسایلو جمع کردیم. و تقریبا به وسطای لیست رسیده بودیم که علی رفت سمت نون ها و دستشو انداخت یه چند بسته نون لواش برداشت.
سیاوش: چی داری ور میداری ؟!
علی: نون لواش.
سیاوش: بده ببینم لیستو… ( یه نگاهی به لیست کردم و بلند خندیدم)
علی: به چی میخندی کثافت ؟
سیاوش: به نون بربریه تو لیست.
علی: خوب چیه ؟ برا صپونه نون تازه بخریم دیگه با خامه اینا.
سیاوش: احمق ساعت 8 شب از تهران نون بربری بگیری ببری شمال واسه صپونه کجاش تازه حساب میشه ؟!
علی: هاااان… راس میگی
سیاوش: کاسه تو بیار ماست بگیر. این آب و زغال و نون لواش و اینارم نگه دار از همونجا میخریم. سوپرمارکت همه جا هست. حالا شاید تو ندیدی ولی من دیدم که میگم.
علی: زر نزن بابا. مرتیکه خارج دیده. نوشابه ورداریم ولی. تهمینه و حنانه کتلت درس کردن.
سیاوش: اره اونارو وردار.

بقیه ی خرت و پرت هارم جمع کردیم. پولوشو حساب کردم و در اومدیم. تو مسیر ماشین علی به قیافه ی افسرده ی من نگاه کرد و شاکی پرسید: پسر تو نمیخوای بی خیال این موضوع بشی ؟
سیاوش: یه جوری میگی که انگار دسته خودمه. من تا این موضوع رو نفهمم بی خیال نمی شم.
علی: ببین ابر همیشه پشته پرده نمی مونه! بالاخره در میاد یه روز. تازه تهمینه رو هم که می دونی که چیزیو نمیتونه بیشتر از چند روز ازت قایم کنه.
سیاوش: این قضیه فرق میکنه.
علی: معلومه که فرق می کنه. ولی ببین الان اینجایی و همین بسه.
سیاوش: علی می ترسم یکی دیگه پاش اومده باشه وسط.
علی: خفه شو. خاک تو سرت کنن. چه جوری این حرف حتی از گوشه ی ذهنتم رد شده ؟
سیاوش: نمی دونم بابا، گیر نده انقد.
علی: سیاوش ببین ول کن این کس شعرارو. فک کن ببین کی باهاتون دشمنی داشته بخواد حرکت بدی بزنه.
سیاوش: کسی نیست. از ساعت 12 دارم فک می کنم.
علی: خوب پس دیگه بیخیالش شو.
سیاوش: مطمنی کسی اذیتش نکرده؟
علی که دیکی دو قدم جلو تر از من بود شاکی به سمتم برگشت و جلمو گرفت. و گفت: الان بزرگ ترین خواسته ی قلبیت چیه ؟
از کار علی شوکه شدم و به خودم اومدم.
سیاوش: چی ؟
علی: می گم الان دلت چی میخواد ؟!
سیاوش: (یکمی مکث کردم) که تهمینه حالش خوب بشه.
علی: خوب به نظرت تهمینه دلش چی میخواد ؟!
سیاوش: چه بدونم. مثلا این چیزای بدو فراموش کنه و یا مثلا منم حالم خوب بشه ؟
علی: آفرین. ببین الان کجا داریم میریم ؟!
سیاوش: شمال ؟
علی: اره. کلی تر فک کن.
سیاوش: مسافرت میریم. حرفتو بزن تموم کن!
علی: خوب با این مسافرت تو میتونی با یه تیر نه دو تا بلکه 3 تا نشون بزنی. اینکه تهمینه حالش خوب بشه، تو حالت خوب بشه و کمکش کنی این چیزارو فراموش کنه! پس اولا خودت خوش باش و دوما تهیمنه رو به خواسته هاش برسون. گند نزن دیگه.
تا حالا نشده بود که علی بخواد اینجوری آرتیست بازی در بیاره و حرفای عجیب غریب بزنه. اما این سری حرفاش مثل نقطه بود برای متن های بی انتهای ذهنه من. کاملا راست می گفت. به خودم گفتم باید از این موقعیت استفاده کنم. حنانه و تهمینه از تو ماشین به حالت عجیب غریب ما با تعجب نگاه می کردن. حنانه شیشه رو داد پایین و پرسید: چی شده ؟
علی: هیچی. یادمون رفت نون و آب بگیریم که سیاوش گفت همون از رامسر می گیریم.
قیافه ی تخماتیک من رفته بود پی کارش و شوق و ذوق عجیبی داشتم. حرکت کردم بریم رامسر سمت ویلای علی اینا. ویلا که نه یه جورایی خونه مانند که بابای علی چون بچه رامسر بود، خریده بود. تو ماشین دقت که کردم دیدیم تهمینه واقعا نسبت به چند روز پیش حالش واقعا فرق کرده و بزنم به تخته کلی بهتر شده. تو ماشین می گفت و می خندید و قشنگ رو فرم اومده بود. اما گاها اونم مثل من روحش از جمع خارج می شد و می رفت جای دیگه ای کون بده. یکی دو بار از آینه وسط با هم چشم تو چشم شدیم که احساس کردم خوشش اومد. یکی دوتا از آهنگ ها رو زدم رفت و رسید به یه دونه فارسی که جوونای زمون ما عاشقش بودن. گاز دادم و صدای آهنگو بلند کردم که صدا به صدا نمی رسید: مهدی مقدم: آ آ آ وو آ آ آ آآآآ آ آآآوو آآآ (آهنک سونامی)
همه شروع کردن به بلند خوندن و داد زدن : دلم عاشقه گله من می دونی ، بگو تا ابد پیشه من می مونی، تورو دوست دارم با دله و جونم. تا دنیا دنیاست باتو میمونم.
قشنگ سه دیقه داد زدیم و تخلیه انرژی کردیم و پیچیدیم تو چالوس. علی صدای ضبط رو کم کرد و دوباره رید به حالمون.
علی: سیاوش ماشینو تعمیر کرد ؟
سیاوش: آره. تعمیر کردم. پریروز تعمیر گاه بودم. جلو بندی اینا همه رو پیاده کرد و درست کرد.
علی: پس این صدای چیه ؟ نکنه پنچریم ؟
سیاوش: اه… (یکمی گوشامو تیز کردم و دقت کردم دیدم چیزی نیست)
علی: گفتم پنچریم ها.
سیاوش: اه اون نگفتم که، به کم کردن صدای اهنگ گفتم.

دوباره آهنگو زیاد کردم و گازشو گرفتم. یکمی جلو تر حنانه گفت: اژدر دسشویی نگه دار.
سیاوش: باشه. جلوتر بنزینم باید بزنم. تازه فقط 2 ساعته در اومدیم ها.
حنانه: بابا خوب خودت بهم میگی هی چایی بریز که.
سیاوش: خوب برا من بریز فقط، برا خودتونم میریزین ؟!
تهیمنه: (با خنده) نه پس تو بخوری ما نگا کنیم. راستی مال منم داره میریزه. اورژانسیه.
سیاوش: (با خنده). هیچ اشکالی نداره.
یه پمپ بنزین قدیمی که نمیدونم الانم هست یا نه بود که نگه داشتم بنزین بزنیم. علی گفت: خوابت میاد من برونم ؟
سیاوش: نه، اوکی ام.
بنزینو که زدیم دیدیم بچه ها بدو بدو برگشتن سمت ماشین.
حنانه: دسشوییش خراب بود بسته اس.
سیاوش: سوار شین بارون گرفته
دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم. مثل سگ خلوت بود جاده. هم امروز یکشنه بود و هم دی. یه بارون تگرگ وار شروع به بارش کرد. جاده رو مه گرفته بود. خلییییییییی خفن می شد تو شب. اومدم قیمشی بذارم که فاز بیشتر بشه دیدم وضع دخترا خرابه. داره میریزه. یه جای خلوت کشیدم کنار. پیاده شدم که از صندق عقب اب وردارم بریزم تو شیشه شور ماشین. وقفه ی خوبی بود که این دوتا بشاشن. علی چراغ قوه ی نوکیا 1100 ش رو روشن کرد و با حنانه رفتن سمت چپ تو جنگل. منم که مشغول بودم دیدیم تهمینه هنوز مثل مرغ پرکنده داره دوره خودش می گرده.
سیاوش: خوب برو اون ور در بکن دیگه
تهمینه: نه یه هو ماشین رد میشه و می بینن.
سیاوش: کسی نمی بینه!
تهمینه: میگم میبینن!
کاپوتو بستم و گفتم بیا دنبالم. دسته تهمینه رو گرفتم یکمی رفتیم تو دره و بعدش گفت همینجا خوبه.
من یه بار با دیدن صحنه ی جیش کردن تهمینه تو بیابون حشر تا مغز استخونم رسوخ کرده بود. ( اون هایی که سیاوش رو خوندن می دونن)
پشتم به تهمینه بود ولی دل تو دلم نبود که کاش می تونستم زل بزنم بهش.
تهمینه یکمی مکث کرد و شلوارشو کشید پایین و نشست ولی تا نشست جیغ کشید و پاشد.
تهمینه: یه چیزی خورد بهم
سیاوش (برگشتم سمتش) چرا جیغ می زنی ؟ علف ملف هست اون ور.
تهیمنه: نه. بیا بریم یه جا دیگه.
یکمی ام جلو رفتیم گفتم بکن دیگه، الان علی اینا بر میگردن تو ماشین.
تهمینه: سیاوش یه چیز سیاهی هست اینجا. شبیه ماره!
نگا کردم دیدیم شاخه ی درخته. با حرس گفتم: میخوای بغلت کنم جیشت بگیرم ؟
تهمینه: یعنی چی؟! داره میریزههههه!!!
سیاوش: خوب بکش پایین بکن دیگه!
تهمینه: نه. حشره مشره هست اینجا. می پره روم. می مردی دسشویی نگه میداشتی ؟!
سیاوش: (متعجب با دهنی باز) …
تهمینه: ااااااه. سیاوش نمی تونممممممم.
تهمینه شوخی منو جدی گرفته بود که باعث می شد دلم به تاپ تاپ بیوفته. درسته نباید به کسی که در احتیاجه کاری داشته باشی ولی نمی دونید چه حالتی داشتم. رفتم پیشش. رو به روش نشستم زمین و گوشیو جوری که چراغ قوه اش بیرون باشه گذاشتم تو دهنم. شلوارشو که شل بود روکشیدم پایین. ضربان قلبم تند تر شد. حواسه تهمینه به دورو بر بود و تقریبا هیچ امتنایی به من نمی کرد. یه شرت سفید خوشگل پوشیده بود که قسمت بالاش قلب های رنگ رنگی داشت. آروم شورتشم کشیدم پایین تا زانوش. چاک کس هلوییش رو به روی صورتم بود. ته ریش مانند داشت و چنتا مو مثل شوید های پلاسیده روش پخش شده بودن که زیبایی خاصی به کسش می داد. همون موقع بود که دوباره بلند داد زد: داره میریزه. تهمینه یادش رفته بود که منو از هرگونه عشق بازی و دیدن تنش محروم کرده بود. رفتم پشتش سری جوری که دختر بچه ها رو جیش میگیرن تهمینه رو بغل کردم و چمباتمه نشستم. البته نه در حدی که پاهاش از زمین جدا بشه، همین که من تونسته بودم فاصله ی کونشو با زمین بیشتر کنم کفایت می کرد. تهمینه شروع کرد به جیش کردن. صدای جیشش تو سکوت جنگل مثل جرقه های فشفه تو بدن پر از تی ان تی من بود. شاش از لابه لای لباس کسش با فشار بیرون میومد. تب کرده بودم و این رو میتونستم از سردی رون های نحیف تهمینه تو دستم و صورتش که صورتمو تکیه کرده بود بفهمم. تقریبا 50 ثانیه مداوم با فشار شاشید و گفت: آخیش راحت شدم.

سیاوش: …
تهمینه: نمی خوای ولم کنی ؟
سیاوش: باشه.
تهمینه بلند شد و لباساشو درست کرد. به نگاهی به من کرد و دید وضعمو. یه خنده ی ریزی کرد، جوری که انگار خوشش اومده بود. چراغو از دستم گرفت و روم انداخت و گفت: دوباره حشری شدی؟
سیاوش: …
تهمینه: (با مکث و طنازی) اژدر کوچولو هم که سیخ شده.
حواسم نبود که سیخ کردم. دستشو دراز کرد و از رو شلوار کیرمو ناز کرد.
ریتم نفس کشیدنام تند تر شد. رو پنجه ی پاش بلند شد و لبامو بوسید. منم جوابشو با حریصی تمام دادم و تو تاریکی مشغول عشق بازی شدیم. دستمو انداختم از پشت گردنشو گرفتم و موهاشو بازی دادم تا اینکه به گردنش رسیدم. تهمینه ام حشری بود. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که تهمینه گفت: نه، … نه … نکن.
سیاوش: (نفس نفس زنان) چی شده عشقم ؟
تهمینه: (صورتمو با دستاش نوازش می کرد) سیاوش ما نباید دوباره اشتباه بریم.
محل نزاشتم و به بوسیدن گردنش مشغول شدم.
تهمینه: (بریده بریده) سیاوش… آآه…
مانتو و شال تن تهمینه نبود. دستمو انداختم از پشت بولیزش دستمو بردم رو کمر قوص دارش.
تهمینه: حداقل اینجا نه… بچه ها منتظرن.

تازه به خودم اومدم که کجاییم و در چه حالیم. خیلی حس لذت بخشیه که تو عشق بازی غرق بشی و خبر نداشته باشی کجای دنیایی. قیافه ی تهمینه تو نور ضعیف چراق خیلی دیدنی بود. موهای لختش ژولیده شده بود، صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد. لباشو محکم بوس کردم و گفتم بعدا تمومش می کنیم که هیچی نگفت. راه افتادیم برگردیم سمت ماشین. خیلی خوشحال بودم که تو نا امیدیم هنوز اتفاق های خوبی سوسو میزد. تهمینه پاهاش شل بود و تلو تلو می خورد و به من تکیه کرده بود. دستشو محکم تر گرفتم. با اینکه از مستقل شدن تهمینه خیلی راضی بودم، اما یه حس دیگه داره وقتی بهفمی دلگرمی و تکیه گاه کسی هستی که عاشقشی؛ حتی برای راه رفتن تو یه مسیر کوتاه، حتی برای شاشیدن تو جنگل! علی و حنانه، نگران منتظر ما بودن. سوار که شدیم حنانه با تعجب پرسید: کجا موندین ؟ داشتی میریدی ؟

تهمینه: نه بابا. خجالت بکش.
حنانه: … تو قیافت چرا شبیه مسکن مهر شده ؟!
با این حرف تهمینه شروع کرد به خندیدن. از اون اولش نه من و نه تهمینه نمیتونستیم در آن واحد دروغ بگیم و باید قبلش کلی فکر می کردیم که دروغ مناسب رو پیدا کنیم. با این که هم علی و هم حنانه از زیر و بم رابطه ی ما خبر داشتن اما هیچ وقت رومون نمی شد تو جمع چیزی در این باره بگیم. سریع بحثو عوض کردم و به حنانه گفتم دارم از گنشگی میمیرم.
حنانه: اره منم گشنه ام. تهمینه تو چی ؟
تهمینه: منم بگی نگی
حنانه: عشقم ساندویچ تورم درست کنم ؟
علی: اره منم گشنمه.
حنانه: خوب پس. دستام کثیفه.
سیاوش: (با خنده) دهنت سرویس عبدالله.
حنانه: به چی می خندی ؟
سیاوش: تو و علی واقعا جفت همین. برای هم آفریده شدین اصلا.
حنانه: اون که آره ولی چی شد تو به این نتیجه رسیدی ؟
سیاوش: هیچی، اون از لیست نوشتنتون. اینم از شام دادنت که دو ساعته داری می پرسی گشنتونه که آخرش بگی دستام کثیفه.

حنانه که تازه متوجه سوتیش شده بود شروع به خندیدن کرد و همه با هم خندیدیم. به پیشنهاد علی، قرار شد که تهمینه بیاد جلو بشینه و ساندویچ بگیره و به بقیه بده. از داستان کنار جاده به این ور تهمینه منو نگاه نمی کرد و یه جوری بود که انگار شدیدا پشیمونه و این دلمو میزد. ترجیح دادم به جای انگولک کردم یکمی سکوت کنم که به خودش برگرده. تهمینه برا همه ساندیویچ گرفت و توش سس زد و یکی یکی مال همه رو داد. حنانه یه کتلتی درست کرده بود که به عنوان نماد سنگ نمک می شد ازش استفاده کرد. منتهی گشنه تر از اون بودیم که شوری غذا برامون اهمین داشته باشه. تو مسیر یکی دو بار بازی کردیم و حرف زدیم و تا اینکه با کلی تاخیر ساعت 4-3 صب رسیدیم. همه منگ خواب بودن. خونه ی علی اینا وسط شهر بود و یه حیاط کوچیک داشت با 60-70 متر خونه ی تک خوابه. چند ماهی بود بهش سر نزده بودن. من یه بار قبلا اومده بودم اما تهمینه بار اولش بود. قبلا هم علی و حنانه ام اینجا رو مکان کرده بودن و هی زرت زرت آخرای هفته میومدن که راحت باشن. بو نا میومد از خونه. با اینکه حسابی خسته بودیم، رفتیم مشغول تمیز کردن شدیم تا جایی برای خواب دست کنیم. علی اسرار داشت که من و تهمینه تو اتاق بخوابیم. اما جفتمونم بیشتر اسرار کردیم که شما تو اتاق بخوابین و ما تو حال، جامون خوبه. جای تهمینه رو نزدیک بخاری پهن کردم و مال خودمم چند متر اون ور تر، نزدیک تراس. با اینکه اگه جام عوض شه خوب خوابم نمی بره ولی به محض خاموش شدن چراغ ها مثل یه نوزاد خوابم برد.
هوا گرگ و میش بود و شدیدا ابری و بارونی. نمی دونم چرا ولی از در رفتم بیرون. تهمینه تو تراس ایستاده و حیاطو نگاه می کرد. آرم کنارش رفتم و از بغل صورتشو نگا کردم. چشماش هم مثل هوا بارونی بود. اشک های یاقوتیش از مروارید چشمای آبی درشتش تراوش می شد و بعد از خیس مژگان بلندش، روی صورت استخونی مثل ماهش می ریخت. دلم آتیش گرفت. می خواستم اون لحظه به هر قیمتی که شده تمومی درد بلاش بخوره تو سرم. لبای قلوه ای سرخش باز شد و یه جمله ای گفت. بعد از شنیدن اون جمله مثل جن زده ها با ترس از خواب پریدم.

یه نگاهی به تهمینه انداختم که خواب بود و آروم خر و پف می کرد. ساعت دیواری روی 3 و 40 دقیقه قفلی زده بود و خیلی وقت بود که نیاز به باطری داشت. دیدم از تشنگی ناشی از کتلت دیشب دارم تلف می شم و پاشدم آب بخورم. ساعتو تو گوشیم چک کردم 10 صب بود. در یخچالو که آروم باز کردم که کسی بیدار نشه. یه پارچ آب بود که برداشتم و بدون اینکه دنباله لیوان باشم چسبوندم به دهنم و در حد دلدرد آب خوردم. آب مزه ی یخچال گرفته بود و طمع بدی می داد. آروم همه چیزو گذاشتم سر جاش و موقع برگشتن به جام دیدم در اتاق بازه و صدای پچ پچ میاد. با خودم گفتم حتما تا الان بچه ها بیدار شدن و رفتم که سرک بکشم و صداشون کنم.

از لای در که تورو نگا کردم، با صحنه ای مواجه شدم که کاش نمی شدم. حنانه کاملا لخت دقیقا پشت به در به طور داگی رو تخت نشسته و قمبل کرده، و قشنگ همه چیزش معلوم بود. کسش لاغر بود و پوستش دون دون. لامصب مثل پورن استار ها جوری تنظیم کرده که سوراخه کونشم نمایان بود. یکمی پوستش به خاطر اصلاح با تیغ تیره شده اما هم رنگ بدنش بود. علی یکی دو قدم اون ور تر نمی دونم داشت کاندم می کشید یا حرکتی رو کیرش می زد. بعدش اومد سمت حنانه و درستشو رو سوراخ های زنش کشید. با این کار، حنانه انگشت های پاش منقبض شد و سرش رو بیشتر به بالش فشار داد که فک کنم به خاطر این بود که صداش در نیاد. سری سوسکی به رخت خوابم برگشتم. شاید کل این صحنه 10 ثانیه طول نکشید ولی کافی بود که همه چیز حنانه رو ببینم. احساس عذاب وجدان می کردم چون نباید می دیدم و همش خدا خدا می کردم که متوجه من نشده باشن.
یکمی تو جام غلت زدم و به خاطرات مشابه اون صحنه با تهمینه فک کردم. دلم میخواستم دوباره به آغوشش برگردم و بیشتر از یه برادر باشم. یه رب نگذشته بود که حنانه با چهره ی بششاش اومد آشپزخونه. خودمو به خواب زدم که یهو شک نکنه. دیدم خبری از شک اینا نیست و حسابی بهشون خوش گذشته. چشمامو باز کردم و سلام دادم.
حنانه: سلام. تونستی بخوابی؟
سیاوش: اره. شما تونستین بخوابین ؟
حنانه: اره. تازه پاشدیم.
سیاوش: (آره جونه عمت) … علی کجاست ؟
حنانه: داره لباس می پوشه بره نون بخره.
سیاوش: پس منم باهاش میرم.

پاشدم و لباس پوشیدیم و با علی پیاده راهی نون وایی شدیم. تو راه علی ازم راجب حسن پرسید و منم تنها کسی که می شد بهش شک کرد رو گفتم. اسم حسن بود. کسی که موقعی که بچه بودیم با بابا شدید سر یه موضع مربوط به محدوده یه زمینی دعوا داشت. کار به دادگاه اینا کشیده شده بود قبلا یکی دو بار دمه خونه آفتابی شده بود. فعلا این تنها سر نخم بود که بتونم حدس بزنم این حسن کیه. نون تازه و خامه خریدیم و طبق برنامه ای که داشتیم اومدیم و صپونه خوردیم و جمع کردیم بریم لب ساحل. همه کسایی که لب دریا اومده بودن به جز من، با دیدن دریا ذوق مرگ شده بودن و با اینکه زمستون بود دوییده بودن سمت آب. می تونم حسشون رو درک کردنم. شاید اگه من هم نصف عمرم رو تو دریا شناور نبودم، حتما اینجوری می شدم. بچه ها پاچه ی شلوارشون رو تا کردن تا پاهاشونو بتونن ببرن تو آب. من از دور تر دست به جیب با لبخند تهمینه رو تماشا می کردم که رو شن ها می دویید و با حنانه می خندید. رو به من کرد و گفت نمیایی ؟ دلم پر کشید و بهشون ملحق شدم. یکی دو تا مسافر که قبلا اومده بودن راهشون کشیدن رفتن و فقط ما 4 نفر بودیم. شروع کردیم به گرگ ام به هوا بازی. علی دنباله حنانه می کرد و من دنبال تهمینه. می تونستم تو دو سه گام اولیه بگیرمش، اجازه دادم یکمی بدو عه و به دور تر برسه که هیجانش بیشتر بشه براش. بعد اینکه تهمینه از نفس افتاد از پشت مثل شکار یوزپلنگ پریدم و بغلش کردم و بعد از اینکه رو شن ها خیس سرد ولو شدیم، شروع کردیم به قهقه زدن. من کنار تهمینه درازکشیده بودم و ازش پرسیدم: خوش می گذره بهت عزیزم؟
تهمینه: عالیه، سیاوش.
سیاوش: خوشحالم که بهت خوش می گذره.
تهمینه: …
روم رو برگردوندم که تهمینه رو ببینم. موهای لخت بنلدش از لا به لای کلاه کاپنش بیرون پراکنده شده بود و باد اونا رو تکون میداد. صورتشو سمت من کرد. چشای درشت بادومیش که مثل دریا آبی بود، من رو می پایید. لبای قلوه اش عطش بوسه داشت. تعللی نکردم و اونارو به آرزوش رسوندم. آب دهن تهمینه مزه خاصی داشت. به طور نا محسوس مزه ی اسطوخودوس می داد. غرق در لب ها تهمینه بودم برای 2-3 دقیقه که از هم جدا شدیم و لبخند زنان صورت هم دیگه رو نوازش کردیم. از اون دور ها علی صدامون کرد. با سرخوشی بلند شدیم کنارشون رفتیم. علی حق داشت. تهمینه به این سفر نیاز داشت که همه ی مشکلاتش حل بشه و فراموشون کنه. بعد از کمی قدم زدم آرش بهم زنگ زد و گفت که با دو تا از خواهراش و شوهر خواهرش رسیدن و منتظر ما ان. به پیشنهاد من از یکی از قایق ران ها بغل دریا، یه شیشه ویسکی و یه شیشه ودکا (اون موقع خیلی ارزون بود و کسی توش زهر نمی ریخت) خریدیم که دست خالی پیششون نریم. مرتیکه دولا پهنا حساب کرد اما چاره ای نداشتیم. راه افتادیم و نزدیکای ظهر رسیدیم بندرانزلی. از آرش دوباه آدرس رو پرسیدم و بالاخره به ویلایی که گرفته بودن رسیدیم. یه جای خیلی شیکی بود! بزرگ با 4 تا اتاق خواب. درمه در که ماشین رو پارک کردم متوجه به لندکروز سفید تو حیاط ویلا شدم.

علی: اوه اوه. عجب جایی !
سیاوش: خیلی خفنه!
علی: اژدر اینا پولدارن ؟
سیاوش: آرش اینا وضعشون خوبه ولی نه در حد لندکروز. لابد مال شوهر خواهرشه.
یکی دو بار آرش تهران اومده بود و علی و تهمینه رو خوب می شناخت. به جز ما سه نفر همه هم دیگه رو برای بار اول ملاقات می کردن. آرش اون موقع ها هم بهم گیر میداد که چرا انقد رو خواهرت غیرتی ای. آرش دو تا خواهر داشت که یکیش از ما بزرگ تر بود، و اون یکی دو سال از ما کوچیک تر. از ماشین پیاده نشده بودیم که آرش از ویلا خارج شد و سمتون اومد : کجایین پس دو ساعته بابا!
سیاوش: به به، سلاااااام. چه طوری ؟
آرش: فدات تو خوبی ؟ رسیدن به خیر. سلام تهمینه، چه طوری علی. سلام خانوم رسیدن به خیر
علی: چاکرم، تو چه طوری ؟ حنانه اس خانوممه.
بعد از سلام و احوال پرسی با آرش ساک به دست وارد خونه شدیم. خواهر بزرگ آرش، مریم 30 و خورده ای سال سن داشت و با یه بچه ی سرتق تو کون نرو از شوهر طلاق گرفته بود. اما خواهر کوچیکش، مرجان یه دختر ریزه میزه با نمکی بود که با یه کارخونه دار 9 سال بزرگ تر از خودش عروسی کرده بود. همه با هم سلام علیک کردن. شوهره که اسمشو یادم نیست داشت تو حیاط پشتی که رو به دریا بود منقل رو باد میزد. یه لباس ست نایک پوشیده بود و یه زنجیر طلا به کلفتی قلاده بول داگ انداخته بود دور گردنش و کوبیده می پخت. تا قبل ناهار به قول آرش یخمون باز نشده بود و اما بعدش صمیمی شدیم و شروع کردیم به خوش و بش و بگو بخند. عصر که شد، مشروب ها رو آوردم و شروع کردیم و همه تا خرخره خوردن. من و آرش شروع کردیم به تعریف کردن خاطره های دریایی و سر به سر هم گذاشتنامون که همه روده بر شده بودن از خنده. شبش هم رفتیم پیاده روی. این بار من تنها نبودم، آرشم باهام بود که با دیدن دریا حس چندانی نداشت. با تهمینه قدم زدم باهم راجب روزای خوب و خاطراتمون حرف زدیم. دستمو گرفت و خودشو بهم نزدیک تر کرد. شب که شد عاشقونه با تهمینه کنار بقیه ی عشاق به ویلا برگشتیم. موقعیت خوبی بود که بخوام حرکت بزنم. اما تهمینه با اینکه فقط 2 پیک خورده بود سریع خوابش برد دلم نیومد بیدارش کنم. از طرفی هم اصلا نمی تونستم تو جمع بیشتر از حد مجاز بهش نزدیک بشم. چون ممکن بود بیشتر از یه خواهر برادر صمیمی جلب توجه کنیم. اتاق ما دو تا تخت یک نفره داشت. حنانه و علی تو یه اتاق، مریم و پسر کیریش تو یه اتاق دیگه و مرجان و شوهرشم تو یه اتاق بودن. پاشدم برم طبقه ی پایین دسشویی که متوجه شدم کسی دنبالمه. وقتی برگشتم دیدم مریمه.

مریم: تو ام نخوابیدی ؟
سیاوش: عه شماام بیدارین ؟ نه هنوز منم بیدارم.
مریم: چیزی میخوری؟
سیاوش: نه مرسی ممنون. می خوام برم بخوابم.
مریم: عه ؟ الان چه وقته خوابه. خانومت حتما منتظره که برگردی پیشش.
از اینکه انقدر بی پرده حرف زده بود اصلا خوشم نیومد و حسابی عصبانی شده بودم. من تو حالت عادی آدم خجالتی هستم چه برسه یکی بخواد اینجوری پر رو بازی در بیاره. از طرفی یه 10 – 12 ساعتی بود که با هم بودیم. حتما باید می دوسنت که تهمینه خواهرمه و نه زنم و با این حرفش هم شدیدا یکه خوردم. با لحن نه چندان جالب و سنگینی گفتم: تهیمنه رو می گین ؟ ایشون خواهرم هستن.
مریم: عه ؟! خواهرته ؟!
سیاوش: بله!
مریم: من فک می کردم نامزدته.
سیاوش: نه. گفتم که خواهرم هستن.
مریم: عه؟! پس تو ام مثل من تنهایی.
سیاش: بله.
مریم: چی شو یه هو رسمی شدی ؟ شمایی ، هستن و فلان. همین سه ساعت پیش داشتی پانتومیم بازی کردنی ادا میمون در میاوردیااا.

قیافه ی گربه ماهی طور مریم که صورت پهن و بی ریختی داشت و حرفایی که می زد چندش تر از اون چیزی بود که بشه هضمش کرد. خیلی دلم میخواستم جوابشو یه چیز آبدار بدم و برم پی کارم. اما ادب حکم می کرد که چیزی نگم و هم اون خواهر آرش بود. از وقتی که دیدمش احاساس می کردم داره بهم آمار میده، اما فقط در حس حدس بود و الان با این کاراش داشت به شکم دامن می زد. مریم با دیدن قیافه ی عصبی من یکمی خندید و اما چیزی نگفت. گوشیش رو آورد داد دستم ازم خواست که تنظیم کنم عکس گرفتنی بره تو مموری کارت سیو بشه. همین کارو براش کردم. ازم پرسید: از کجا عوض کردی؟
سیاوش: اولش باید برید تو تنظیمات گوشی، بعدش …
همین جوری که گوشی تو دستم بود و داشتم توضیح میدادم دستشو گذاشت رو دستم و مشغول شد به نوازشش. سرمو که بلند کردم نگاهش کنم دیدیم با لبخند وحشت ناک داره نگام میکنه. ریده بودم تو شلوارم از تعجب و ترس. صدای جیر جیر در یکی از اتاقا اومد. سریع مریم دستشو برداشت و گوشیو ازم گرفت. علی بیدار شده بود بره دسشویی که اونم با دیدن ما یکمی تعجب کرد. قبل علی رفتم دسشویی و سریع برگشتم به اتاق. تهمینه خواب بود و من بقیه ی شب رو هم بیدار. روزه بعدشم گذشت و من همه ی سعیمو میکردم با گربه ماهی چش تو چش نشم. شد روز 4 ام. تصمیم گرفته بودن که برن سمت آستارا که هم خرید کنن و هم یکی دو روزم اونجا بمونن.

آرش سوار ماشین ما شد. وسطای راه گفت: جلوتر یه ایست بازرسی هست که تا شرت آدمو می گرده.
علی: ای وای! بقیه ی ودکا اون روزو پیدا میکنن که.
آرش: هه! داداش به من می گن آرش قاچاق چی !
سیاوش: یعنی می خوای چی کار کنی باز ؟!
آرش: حاجی من دو کارتون آبجو رو از بندر عباس بردم تبریز، این که چیزی نیست.
سیاوش: علی کجا گذاشتیش ؟
علی: من ور نداشتم. اصلا ندیدم.
سیاوش: شما چی ؟
تهمینه و حنانه: نه منم ندیدم.
آرش: آقا! من دیدم. جاش امنه.
سیاوش: کجا گذاشتیش آرش ؟!
آرش: …
سیاوش: بگو دیگه دیوث!
آرش: (هه هه هه) تو نگران نباش نباش.
بی خیال شدم و از ایست بازرسی رد شدیم. مارو اصلا نگه نداشتن. خیالم که راحت شد آرش پرسید: چایی می خورین ؟
علی: اره.
سیاوش: نه
حنانه: من می خوام.
تهمینه: …
آرش جلو نشسته بود و دستشو کرد تو سبد جلو پاش و فلاکس و 3 تا لیوان رو در آورد. اولش توش یکمی آب میوه ریخت. بعد فلاکسو ورداشت و لیوان ها رو پر کرد.
آرش: به می گن یه چایی حسابی !
سیاوش: کثافت ریختی تو فلاکس ؟!
آرش: بعععععلههههههههه !
همه شروع کردن به خندیدن. زیاد نبود، همه یکی دو تا زدیم و سرخوش شدیم. غصه ی تهمینه کاملا رفته بود پی کارش. انگار کارمو درست انجام داده بودم. منتهی مشکل این بود که من هنوز درگیر همون مسائل بودم و لحظه ی به طور کامل ولم نمی کرد. بازار آستارا پر بود از آت آشغال های به درد نخوره چینی. حتی به اینجا هم نفوذ کرده بودن دیوثا. تهمینه از لباس کوتاهی خوشش اومد که بی درنگ براش خریدم. یکمی خرت پرتم برا مامان و خاله خریدیم. ما باید نهایاتا تا فردا بر می گشتیم منتهی علی وحنانه خیلی دلشون می خواست بمونن. شوهر مرجان گفت که پس فردا صب میره تهران که کاراشو انجام بده و علی و حنانه ام از خدا خواسته قبول کردن که امشبم شمال باشن و با شوهر مرجان بر گردن. گیر سه پیچ داده بودن که ماهم بمونیم ولی نمی شد. موقع خدافظی علی بهم ازم که احتیاط کنم و کیلید خونه ی رامسرشونو بهم داد که اگه دیر شد، شبو استراحت کنیم. بعد از دریافت یه خدافظی خشک و خالی از مریم و خدافظی های معمولی از بقیه جدا شدیم.
تهمینه افتاده بود رو دور خوش صحبتیش و مدام داشت از سفر می گفت. حوصله به خرج دادم و هم صحبتش شدم که حوصله اش سر نره. دیدن خوب بودن تهمینه کافی بود که خستگی این سفر از تنم در بره. خداییش اگه نمیومدم خیلی چیزارو از دست میدادم. تهمینه یکمی ساکت شد. موقعیت مناسبی پیدا کردم که ازش همه چیز رو بپرسم، منتهی نمی دونستم از کجا بهتره شروع کنم.
تهمینه: چرا ساکتی؟
سیاوش: … چیزی نیست
تهمینه: بگو ببینم چی شده ؟
سیاوش: تهمینه؟
تهمینه: جانم ؟
سیاوش: …
تهمینه: ده بگو تموم کن دیگه جون به لبم کردی ؟
سیاوش: تهمینه چیزی داری که به من نگفتی ؟
تهمینه: نه! مگه چیزی شده؟!
سیاوش: تو خودت همش بهم میگی تو هیچی نمیدونی!
تهمینه: …
سیاوش: بگوو.
تهمینه: تمومش کن این حرفارو.
سیاوش: باید بدونم.
تهمینه: گفتم نمی خوام راجبش حرف بزنم!
دلم نمیخواست آخر سفر با طعم تلخ تموم شه. به علاوه باید به نتیجه می رسیدم، باید جواب هارو پیدا می کردم و برای همین، به جای اینکه بندازم مستقیم از اتوبان برم تهران، مسیر رفته رو برگشتم. دو سه شب بود به کل نخوابیده بودم و تقریبا داشتم هذیون می گفتم. یکمی که گذشت، سنگینی جو شکسته شد. تهیمنه رو صدا کردم.
تهمینه: بله ؟
سیاوش: داره بارون میاد.
تهمینه: اره. خدا کنه شدید تر نشه. خیلی خوابت میاد ؟ بریم بخوابیم. خاله گفت فردا عصری میره خونشون فردا صب را میوفتیم بر می گردیم.
سیاوش: باشه… تهمینه؟
تهمینه: جاانم ؟!
سیاوش: از آسمون کوفته میاد.
تهمینه: …
سیاوش: اگه گفتی بعدش چی میاد ؟
تهمینه: جن پدر سوخته میاد!
این بازی رو وقتی کوچیک بودیم خیلی با تهمینه انجام میدادیم. همین طور که داشتیم شعر، یا بهتره بگم کس شعر میخوندیم تو ماشین دسته تهمینه رو تو دستم گرفتم. دقیقا مثل قبلا که نقش همسرم رو بازی میکرد. خودشو برام یکمی لوس کرد که دستشو جلو کشیدم و بوسه ای به اون زدم. با عشوه گری گفت: اینجاش زخم شده. دسته تهمینه رو کشیدم به سمت صورتم و متوجه خراشی روی انگشت کوچیکش شدم. اونو دو باره بوس کردم. لاک مشکی روی دستاش خیلی بیشتر از جنبه ی من بود که جلومو بگیرم و اونا رو نخورم. انگشتشو که کردم تو دهنم قیافه ی تهمینه عوض شد. دلش میخواست که این موضوع رو پنهون کنه، اما رنگ رخسار می دهد خبر از سیر ضمیر. خیلی وقت بود که مثل من رابطه نداشته. ما جز هم دیگه کسیو نداشتیم. یا بهتره بگم کسیو نمی خواستیم. ساعت حدوده 4 بعد از ظهر رسیدیم رامسر. تو این چند دقیقه ی آخر کسی چیزی نمی گفت. خوده من انقد حشری بودم که رعشه به دستام افتاده بود و به زور ماشین رو رسوندم دمه خونه. پیاده شدیم و بدون اینکه به ساک و جای ماشین خیلی فک کنیم وارد حیاط شدیم. در خونه رو باز کردم که تهمینه جلو تر از رفت تو و منم پشت سرش.

قبل اینکه بخوام حرکتی بزنم تهمینه سری برگشت و لباشو به لبام رسوند. اون بیشتر از من منتظر این لحظه بود و این وحشیم می کرد. تهمینه رو هل دارم سمت دیوار و خودمو بهش چسبوندم. دستاشو گرفتم و بالا سرش بردم و به دیوار تکیه دادم. چشماش با نگاهی نافذ منو می خوند. نفس نفس می زد و حرارت گرمی نفس هاش از بین لبای دیوانه کننده اش بیرون میومد. صورت استخونی خوش تراشش سرخ تر از همیشه بود. دکمه های مانتوی تهمینه رو باز کردم و شالشو رو از گردنش در آوردم. دوباره مشغول بوسه شدیم. از کنار یقه ی بولیزش صورتمو رو به سمت شونه اش بردم و ترقوه اش رو ماچ کردم. تهمینه با صدای گرفته اسممو صدا می زد. دستشو دراز کرد و دکمه ی شلوار جینم رو باز کرد و همین طور که داشت گردنم رو می بوسید، دستش رو برد داخل شرتم و کیر سیخ شده ام را گرفت. سر کیرم خیس بود و آب شهوت از اون بیرون اومده بود. بعد از یه رب عشق بازی، تهمینه رو بغل کردم و اون رو روی اوپن آشپزخونه گذاشتم. مانتو شو در آوردم و شلوار و شرت خودم رو هم همینطور. دکمه شلوار تنگ تهمینه رو باز کردم و اونو تا زانو بیرون کشیدم. رون های خوش فرم و مخملی خیلی سفید تهمینه گرم بود و گرما از خودش ساطع می کرد. بوس هام رو به سمت رون هاش هدایت کردم و با شور تمام پشت زانو هاشو میک میزدم که دیونه ترش کنم. نوبت به جوراب هاش رسید. یه جفت جوراب کلفت دخترونه پوشیده بود که وقتی درشون آوردم، رد کشش روی ساق های نحیفش افتاده بود. پاهای تهمینه مثل دستاش لاک مشکی داشت. یه پوست سفید خیلی روشن که روش رگ های سبزآبی بدنش نمایان بود همه جای تن اون تنیده شده بود. انگشت های کشیده پاهاش انقدر زیبا بود که اگه فوت فتیش هم نداشته باشی، نمی تونستی جلو خودت رو بگیری که لیسشون نزنی. بعد از اینکه به قدر کافی تو پاهاش سیر کردم، بقیه ی شلوارش رو هم در آوردم و یه گوشه پرت کردم. شرت قرمز تو پاش انقدر خیس بود که رنگ قسمت پایینی اون زرشکی شده بود. خم شدم و سرم رو بین رون هاش قرار دادم. با دندون شرتش رو کشیدم بیرون. کس تپل تهمینه مثل چشمه ی جوشان مایع لزجی تراوش میکرد که از بیل لپ های تپلش بیرون میریخت. چکه می کرد و از سوراخ کونش رد می شد و رو کابینت می ریخت. تهیمنه یکمی جا به جا شد و کسشو بیشتر بیرون بذاره. لب های کوچیک صورتیش که دقیقا قرینه ی هم بودن، از هم جدا شده بودن. زبونم فروع کردم تو شیار کسش و به سمت بالا شروع کردم به لیس زدن. تهیمنه جیغ می کشید و سرم رو چنگ میزد. پاهاشو دور گردنم حلقه کرده بود، جوری که نفس کشیدن برم سخت می شد. چوچولشو بین لبام گرفتم و میک زدم که عرض دو دقیقه، با چنگ زدن لبه ی کابینت، منقبض شدن پاهاش، لرزش شدید و جیغ بنفشی که کشید، ارضا شد. حالا آّب تهمینه بیشتر از قبل جاری بود و جوری تند تند نفس میکشید که انگار الان از روی تردمیل پایین اومده. آروم بهم گفت: بکن… سیاوش بکن منو… تهمینه رو جلو تر کشیدم که لمبر های کونش از کابینت بیرون زد. کیرمو چسبوندم به سوراخش و آروم آروم توش فرو کردم. اولش یکمی درد کشید که باعث شد سرعتمو کمتر کنم. بعد اینکه گره ابرو پهن و کشیده تهمینه باز شد، شروع کردم به تلنبه زدن. دستم انداختم بولیز تهمینه رو در آوردم. بند سوتینش رو از پشت باز کردم و اونو بیرون کشیدم و تهمینه کمک کرد که تی شرت خودمم در بیارم. پاهاش رو اینبار دور کمرم حلقه و گردنم رو بغل کرد. سینه های سفید بلوری که نوک صورتی ست با لبای کسش داشت رو میک زدم و تهمینه رو به آغوش کشیدم.
سیاوش: عاشقتم. عاشقتمم.
تهمینه: آآآه… آآآه…سیاوش آآآه…
تهمینه: من فقط مال تو آم… آآآه…
قشنگ تو آغوش تهمینه حل شدم. خیره به چشای دریاییش، سرعت و شدت تلنمبه هامو بیشتر کردم.
تهمینه: تندتر … تندتر…
سرعتمو بیشتر و بیشتر کردم تا اینکه تهمینه محکم چشاشو بست، نفسش قطع شد و پشتمو با هرچی توان داشت چنگ زد و برای بار دوم ارضا شد. من که با دیدن قیافه ی تهمینه لحظه ی ارضا روحم جلا گرفت و دیگه نتونستم دووم بیارم و چند ثانیه بعدش بدون اینکه کیرم رو در بیارم کاملا توش ارضا شدم. با درآوردن کیرم بقیه آبم از کسش بیرون ریخت. مثل سری های قبل باید قرص ضد بارداری می خورد. دلم نمیخواست آغوش تهمینه رو ترک کنم. برای همین تهمینه رو بغل کردم و به سمت کاناپه بردم و دوتایی با هم رو کاناپه ولو شدیم.

نفهمیدم کی خوابم برد اما نزدیکای عصر بیدار شدم دیدم تهمینه نیست. روم پتو کشیده و بخاری رو روشن کرده بود. دیدم هوا گرفته و شدید داره بارون می باره. شرت و تی شرتمو پوشیدم. و تهیمنه رو صدا زدم. جوابی نشنیدم و متوجه شدم که در تراس بازه. یکمی که نزدیک شدم دقیقا صحنه ی خوابی که چند شب پیش دیده بودم جلوی چشام رخنه کرد. می دوستم چی داره پشت اون در می گذره. میدونستم الان داره گریه می کنه. درو باز کردم و با همون صحنه مواجه شدم. رفتم پیشش دستشو گرفتم و بهش گفتم: میخوام بدونم.
تهمینه بدونه اینکه منو نگاه کنه، جواب داد: سیاوش. ت

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها