داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

زندگی نامحدود (۳ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

این یک خاطره نیست، یک قصه‌ی بشدت اغراق شده است.

زندگی نامحدود کامی و خاله‌اش- اپیزود سوم(پایانی):

صبح روز بعد با صدای خاله ویدا از خواب بیدار شدم.
-کامران جان ساعت هشته، نمیخوای پاشی؟
چند روز به خودم مرخصی داده بودم و امروز باید میرفتم پی کار و بار شرکتم. مناقصه‌ی جدیدی را برنده شده بودم و باید ضمانت‌نامه‌ی بانکی ام را ارائه میدادم و به چند کار اداری دیگر هم رسیدگی میکردم.
خاله ویدا یک تاپ خوشگل صورتی رنگ حریر پوشیده بود که ریخته بود روی سینه های برجسته اش با یک شلوار پارچه ای پاچه کوتاه سیاه، صورتش را طبق روال همیشه آرایش ملایمی کرده بود و موهاش را بالای سرش بسته بود. سر صبح از زیباییش نشئه شدم.دو زانو کنارم نشسته بود، همینکه از بیداری‌ام مطمئن شد لبم را بوسید و گفت:پاشو دردت بجونم.
و بلند شد و از اتاقمان بیرون رفت.از جام پا شدم، رفتم دوشی گرفتم و برای صبحانه بهش ملحق شدم، صبحانه‌ی مفصلی تدارک دیده بود، منتظر مانده بود تا بیدار شوم که با هم بخوریم. امین و پدرش هنوز خواب بودند. من و ویدا دو نفری بین قربان صدقه رفتن های خاله صبحانه‌مان را خوردیم. کیرم راست شده بود و دلم نمیامد نکرده ولش کنم و بروم پی کار و بارم. همانجا روی میز نهار خوری توی آشپزخانه خمش کردم و حدود نیم ساعت بدون اینکه کیرم را از کونش بکشم با کره‌ی سر میز کونش را گاییدم. حسابی سر حالم آورد. شلوارش سر پاش افتاده بود و شورت سفیدش زیر برجستگی کونش گیر کرده بود. دستم را از زیر تاپش به سینه هاش رساندم و توی کون سفید و گشادش رنگ گرفتم. حسابی داشت کیف میکرد. از میانه های کار توان سرپا ایستادن را نداشت، پس دو دستم را از سینه هاش برداشتم و محکم کمرش را گرفتم که سر پا بماند.بین شالاپ و شلوپ کونش و آه و ناله و گوزیدن های گاه و بیگاهش بعد از نیم ساعت همه‌ی آب کمرم را توی کونش خالی کردم.
خاله ویدا که نای سرپا ایستادن نداشت پهن زمین شد. کمی قربان صدقه اش رفتم و ناز و نوازشش کردم، شورت و شلوارش را پاش کردم و گفتم: وقتی برگشتم میخوام آبم هنوز تو کونت باشه.
با چشم هام خمار و صورت خسته و شهوتی اش چشمی گفت و همانجا کنار میز نهار خوری، کف آشپزخانه دراز کشید. بوسه ای از لبش گرفتم، لباسم را پوشیدم و رفتم پی کار و بارم.

ساعت حول و حوش یازده بود تقریبا همه‌ی کارها را انجام داده بودم. توی سازمان راه و شهرسازی داشتم با یکی از دلال های مناقصات زد و بند میکردم که امین با گوشی مادرش بهم زنگ زد: عمو عمو بیا الان دعواشون میشه.
منتظر باقی کلامش نشدم. از مهندسی که باهاش حرف میزدم عذر خواستم و با عجله از اداره خارج شدم، گاز ماشینم را گرفتم و برگشتم سمت خانه. از آنجایی که شهرمان چندان بزرگ نیست یک ربع بیشتر تا خانه‌مان راه نبود که البته مسیر را پنج دقیقه ای طی کردم.
ماشین را دم در گذاشتم و به سرعت وارد خانه شدم.
داد و بیدادشان کوچه را گرفته بود. در هال را بستم لگد محکمی حواله‌ی کون کاظمی کردم و کشیده ای محکمتر خواباندم توی گوش زنش. هر دو پخش زمین شدند.
انگشتم را به نشانه‌ی تهدید بلند کردم و همچنان که تکانش میدادم گفتم کسکشا اینجا خونه‌ی فریبرزخانه، به اندازه یه شهر آبرو داره، تا حالا صدای هیچکی از خونه‌ش بیرون نرفته. گوه خوردین آبروریزی میکنین، حرومزاده ها، چه مرگتونه؟
خاله ویدا دستش را روی صورتش گذاشته و داشت گریه میکرد، بلند شد خودش را توی بغلم انداخت و گفت: چرا میزنیم نامرد؟ من یه ساعته دارم از تو طرفداری میکنم.
بوسیدمش و توی بغلم فشارش دادم، دستی به سرش کشیدم و همچنان که سرش رو توی سینه ام گرفته بودم با عصبانیت به کاظمی نگاه کردم.
کاظمی که زنش را توی بغلم دید جرش گرفت، به تقلای زیاد از زمین بلند شد و با صدای نشئه اش گفت: مادرجنده این زن منه تو گو…
خاله ویدا را از بغلم کنار زدم و محکم با لگد زیر پاش کشیدم، جفت لنگهاش رفتند هوا و با کمر دوباره زمین خورد. بالای سرش ایستادم و گفتم: خوارکسده دهن گشادتو ببند، کیر تو کس خونواده‌ت.
کاظمی که از رو نمی رفت دوباره به زحمت بلند شد، شرمنده نگاهی به پسرش که یک گوشه از هال سرپا ایستاده بود انداخت و اینبار با احتیاط بیشتری حرف زد، صداش میلرزید: ویدا زن منه، هیشکی حق نداره ازم بگیرتش که بش گفتی بیاد پیش تو تا منو بپیچونی.
خنده ای از سر خشم و تحقیر کردم، بازو خاله ویدا را محکم گرفتم و به زور کنار خودم کشیدمش و گفتم: خوار کسده این زن توئه؟ کیرم دهنت آخرین باری که کردیش کی بوده؟ یادته مادر جنده؟
کاظمی به امین نگاه کرد و گفت: برو تو حیاط بابا.
سرش داد زدم و گفتم:گوه خوردی، همینجا می‌مونه.
بعد ادامه دادم: بگو بینم آخرین بار کی زنتو کردی کسکش دِ بگو.
کاظمی که از عصبانیت لبهاش میلرزید هیچ نمیگفت. ادامه دادم: قرمساق هنوز آب کمرم تو کونشه، سر صبی سر همون میز کونش گذاشتم، قبلش دیشب دهن و کس و کونشو گاییدم، قبلش دیروز ظهر کونش گذاشتم، قبلش دیروز صب کونش گذاشتم، قبلش، پریشب نصفه شب از خواب بیدارش کردم کونش گذاشتم. زن جنده آخرین بار کی زنتو گاییدی که میگی زنمه شاشیدم تو کون ننه‌ت.
خاله ویدا که شرمنده‌ و خجالتزده بود با مظلومیت گفت: خاله تو رو خدا…
-خفه شو تو.
بعد دوباره رو به کاظمی کردم و گفتم: دِ بگو دِ…بگو دیگه، کونی تو آخرین باری که زنتو کردی سوزن تو کون زنت نمیرفت، من اینقد گاییدمش که کونش اندازه گاراژ آمیرزا شده مادرجنده، ایقد گاییدمش که گام بی گوز ور نمیداره.
خاله ویدا گریه‌ش گرفته بود، گفت: خاله تو رو خدا، خاله منم آدمم.
-آدمی؟ میدونی چند ساله حق کسکشی ازم میگیره و بت نگفتم؟ ها؟
کاظمی گفت: ببند دهنتو
از همانجا که ایستاده بودم با لگد هُلش دادم، چند متر آنطرفتر زمین افتاد. ادامه دادم:خوارکسده حالا برا من غیرتی شدی؟ یه عمره دارم زنتو میگام و پولشو بت میدم! چیه نشئه شدی بازهوا برت داشته؟ بذار خمار شی دوباره مث دیشب بینم‌ چیه حالت؟
خاله ویدا سرش را به بازوم چسبانده بود و داشت هق هق میکرد، سرش را از بازوم جدا کردم و گفتم:میدونی نرخت چقده؟
هیچ نگفت و فقط به پهنای صورتش گریه میکرد. یکی خواباندم توی گوشش طوری که تعادلش از دست رفت و اگر خودم دستش را نمیگرفتم زمین میخورد. دستش را گرفتم و محکم دوباره کنار خودم کشیدمش و گفتم:گریه نکن الاغ، میدونی نرخت چقده؟
دستش را روی گونه ای که دوباره سیلی خورده بود گذاشته بود و وسط گریه گفت:چه میدونم، من از کجا بدونم، نمیدونم، کامران تمومش کن تو رو جون هرکی دوس داری.
-ببند دهنتو احمق. احمقی احمق. پیش خودت نگفتی این همه سال چطور ایقد راحت ور دل شوهرت میگامت و از هیچی ام نمیترسم. بیچاره تازه امسال نرخت شده صد تومن. هر روزی که بکنمت صد تومن…می فهمی؟هر چند بار که بگامت صد تومن میدم، فرقی نمیکنه کست بذارم یا کونت یا دهنت، صد تومن!میفهمی؟ به صد تومن فروختتت، جنده دوزاری ام نرخش از تو بیشتره بیچاره، اونوقت نشستی با این کسکش بحث میکنی؟ از این مادرجنده میترسی؟ تازه دیشب خودم پنجاه تومن کشیدم روش. پول یه ماهم کامل بش پیش پیش دادم، حالا که نشئه شده برا من شاخ شونه میکشه؟! من تو رو دوس دارم الاغ، نمیفهمی، فقط نمیخوام پیش این باشی، زورم میاد، اگه حق کسکشی ام بخوام بدم میدم، غلط کردی یه بار دیگه به این حتی فکر کنی. صد تومن! صد تومن روت نرخ گذاشته، اینو همیشه یادت باشه که دل نسوزونی براش، جنده صد تومنی اصلا دیگه نیست، این مادرجنده رو بشناس!
دست خاله را رها کردم و رفتم سمت کاظمی گلوش را سفت گرفتم و چسباندمش به دیوار و بهش گفتم:وسایلتو جمع میکنی امروز فلنگو میبندی میری تو اون جاکش خونه‌ت تو شهر خودت، اسمی ام از ویدا نمیبری. سر ماه به ماه پول کسکشیتو میگیری و جیکتم در نمیاد.
کاظمی که داشت خفه میشد با دو دستش تقلا میکرد که خودش را نجات بدهد. ویدا و پسرش هم از دور نگاه میکردند و جیک نمیزدند.
ادامه دادم:هر طور دوس داری فکر کن، دوس داری فک کنی زنت جنده‌مه، یا دوسدخترمه، یا توالتمه یا هر چی، هیچ اهمیتی نداره، مهم اینه که زن توئه من میکنمش ،هر کاری‌ام دوس داشته باشم باش میکنم، تو ام گوه میخوری اسمشو بیاری، پسرتم پیش من میمونه که مثل خودت به گاش ندی، شیر فهم شد؟ ببین، ویدا همه زندگی منه، بفهمم پشتش بد گفتی یا حرفی زدی، نمیکشمت، یه کاری میکنم زجر کش شی، خودت میدونی پسر کی ام و از چه تیره و طایفه ای ام، خوب میدونی چه کارایی ازم بر میاد، همینکه از وقتی کیرم استخون کرده‌ دارم خاله‌مو ور دل شوهرش میگام ینی باس ازم بترسی شیر فهم شد؟
کاظمی که از فشار دستم روی گلوش نمیتوانست حرف بزند با سر اشاره داد که :بله شیرفهم شد.
گلوش را رها کردم. با هردو دست گلوش را گرفت، زمین افتاد و پشت سر هم سرفه میزد.
برگشتم سمت ویدا که داشت آرام اشک میریخت، گونه اش را که از اثر سیلی هام سرخ شده بود بوسیدم، بغلش کردم و سفت فشارش دادم توی بغلم، بعد دستش را گرفتم و بردمش سمت دستشویی دست و صورتش را شستم و فرستادمش توی اتاق استراحت کند.
از لج کاظمی تا وقتی بار و بندیلش را بست و گورش را گم کرد تمام مدت زنش را جلو چشمش بغلم گرفتم و ناز و نوازشش کردم، چند بار خواستم پیش روش کونش بگذارم اما خاله ویدا خیلی لطمه دیده بود و دلم نمیامد بیشتر تحقیر شود، دو سه روز بعد هم یک واحد درست و حسابی نزدیکی خانه‌ی خودمان پیدا کردیم. و دو روز قبل اینکه پدر و مادرم برگردند هم اثاث کشی خانه را انجام دادیم و همه‌ی وسایل کارگاه خاله را آوردیم.
مادر که برگشت وقتی متوجه شد که خاله میترا قبول کرده باهاش شریک بشود داشت از خوشحالی بال در می آورد، به سرعت یک خانه‌ی مناسب برای کار تولیدی پیدا کرد و در کمتر از یک ماه» تولیدی و مزون فیت« کار خودش را شروع کرد.

-آی یواش خاله.
-عه چه نازک نارنجی شده جنده خانوم.
-آخه کی به مادر بچه خودش میگه جنده؟!
وسط این حرف ها بودیم که محکم همه‌ی کیرم را توی کونش جا کردم. نفسش بند آمد، به پهلو دراز کشیده بود و من نشسته بودم روی یک پاش و پای دیگرش را روی دستم گرفته بودم. پهلو و کمرش را ماساژ دادم تا نفسش تازه شود. اشکش درآمده بود.
-کامی…هفت ماهه‌س یواش تو رو خدا خاله…بخاطر بچه لا اقل، کیرت خیلی بزرگه!
-نیگا نیگا با این کون گشادش چه ادا در میاره !
آرام به تلنبه زدن ادامه دادم. خاله ویدا یک دستش را زیر سرش گذاشته بود و با دست دیگرش شکم ورقلنبیده اش را گرفته بود که مثلا مراقب حرامزاده‌ی توی شکمش باشد.
از وقتی که ساکن خانه‌ی جدید شده بودند حتی یک شب هم جدا از هم نخوابیده بودیم، حالا کمی بیشتر از هفت ماه از روزی که کاظمی را از خانه بیرون انداختم میگذشت و زنش بچه‌ی مرا حامله بود، هر ماه مبلغ کسکشیش را روی کارتش میریختم و حسابی از زنش استفاده میکردم، خود خاله هم با توجه به اینکه وضع مزون خوب بود ماهیانه مبلغی برای شوهرش میرخت که آبرو ریزی نکند. با خاله ویدا قرار گذاشتم که یک سال بعد از تولد این یکی، بچه‌ی دومم را هم توی شکمش بکارم، او هم قبول کرده بود.
کیرم را از کونش در آوردم تا پوزیشنش را عوض کنم. خودش داگی دوست داشت، به زحمت چهار دست و پا روی تخت ایستاد، کیرم را دم کونش تنظیم کردم و همچنان که پهلو و کمر و لمبرهاش را ماساژ میدادم آرام توی کونش تلنبه میزدم. آه و ناله‌ی آرامی میکرد و قربان صدقه‌ام میرفت، چند دقیقه ای که گذشت امین توی چارچوب در ظاهر شد و گفت: مامان؟
ویدا با چشمهای خمارش نگاهی بهش انداخت و گفت: بیا دردت بجونم، بیا
امین نگاه مرددی به من کرد. به لبخند گفتم:بیا، برا هر دومون سولاخ داره.
و هر سه خندیدیم. امین روبروی من ایستاد و شلوارش را پایین کشید، خاله ویدا گفت:دراز بکش مامان اینجوری سختمه.
امین روی تخت دراز کشید، کیرش را طوری که مادرش اذیت نشود تنظیم کرد و جلو روی مادرش گذاشت.
-قربونت دولت برم که داره کیر میشه.
کیر پسرش را به دهن گرفت و شروع به ساک زدن کرد. کمی که گذشت سرش را از کیرش برداشت و به من گفت:پسرم کیرش بزرگه ها.
راست میگفت برای یک پسر سیزده ساله کیر بزرگی به حساب می آمد.
من که چهل دقیقه ای بود داشتم خاله ویدا را میکردم کیرم را از کونش کشیدم و آرام توی کسش کردم، چند تلنبه‌ی آرام که زدم همه‌ی آبم تو‌ی کسش خالی شد .
خاله ویدا دهانش را از کیر امین جدا کرد و گفت: میخوای بکنی؟
امین شادمانه گفت:آره آره.
خاله لبه‌ی تخت به پهلو خوابید و پاهاش را تا آنجا که شکمش اجازه میداد جمع کرد، طوری که پسرش بتواند به راحتی سرپا بایستد و تلنبه بزند. من هم طرف دیگر تخت‌خواب لم دادم‌ و منظره گاییدن ویدا را نگاه میکردم.
امین که پایین تخت ایستاده بود پاهاش را تنظیم کرد و کیرش را با کمی وازلین چرب کرد و چپاند توی کون مادرش. خاله آخی گفت و ادامه داد یواش امین درد داره.
امین هنوز درست یاد نگرفته بود یکنواخت تلنبه بزند به همین خاطر خاله ویدا که هفت ماهه حامله بود اذیت میشد. کمی که تلنبه زد مادرش اشکش درآمد و گفت: آی امین وایسا.
امین از تلنبه زدن ایستاد.خاله ویدا راهنماییش کرد که دو دستش را روی ران و کپلش ستون کند و بدون استرس تلنبه بزند.
امین هم همین کار را کرد. آرام آرام توی کون مادرش تلنبه زد. ویدا یک دستش را زیر سر و یک دستش را به شکمش گرفته بود و همینطور که گاییده میشد آه و ناله میکرد و قربان صدقه‌ی پسرش می رفت.
کمی که گذشت خاله ویدا بالشی زیر کمرش گذاشت و دو لنگش را سر شانه‌ی پسرش انداخت. امین به راحتی کیرش را توی کون گشاد مادرش جا کرد، دو دستش را به رانهای گوشتی اش گرفت و محکم و با حوصله توی کونش تلنبه زد تا وقتی که با چند لرزش شدید ارضا شد، امین هنوز آب کمر نداشت و موقع ارضا شدن فقط می لرزید، خاله ویدا توی بغلش کشیدش و تا آرام شد رهاش نکرد

تمام.

نوشته: وریا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها