داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشق 🖤مشترک (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

سلام بچها من اومدم قسمت دوم داستان عشق 🖤مشترک رو نوشتم امیدوارم با خوندن قبلی لذت برده باشید بچها بخاطر اینکه داستان طولانیه زود سراغ سکس نمیریم ولی قول میدم از خوندن این داستان چند قسمتی پشیمون نشین داستان با جزیات کامل دارم مینویسم یه داستان چند قسمتی قسمت اولش که 10 پارتشو نوشتم الانم 10 تا دیگه نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد
نمیدونم چرا اینقد به خودم رسیده بودم!
خواستگارای مینا ک سهله،،،سر خواستگارهای خودم هم اینجور قشنگ نمیکردم…

اروم از پله ها رفتم…چیزی ک دیدم از تصوراتم دور نبود…
مبین و مبینا !
سر مبلا نشسته بودن و مینا داشت شربت تعارف میکرد…
مامان و باباهم با لبخند به مبین نگاه میکردن…
دلم گرفت…قلبم شکست…لبخند تلخی زدم و بعد از سلام دادن اروم پیش مینا نشستم…از قصد!
میخواستم مبین فرق منو مینا رو ببینه…
بابا با لبخند با مبین صحبت میکرد…مبین بدون هیچ استرسی،هیچ لکنتی صحبت میکرد…گیرا و مطمعن!
مامان هم از ذوق سر پاش نبود…هه
دامادشون بود…از همه مهمتر اینکه مینا راضی بود!
مبینا با نگرانی بهم نگاه میکرد…واسه گوشیم اس داد:(مینو توروخدا آروم باش منکه نمیدونم چی تو سرته!توروخدا کار اشتباهی انجام ندی…بذار خوشبخت شن)
قلبم از حرفاش فشرده شد…چشمامو محکم روی هم فشار دادم و لبمو گاز گرفتم…
واسش نوشتم:(حیف عروسک…دلش میخواست گریه کند اما نقش خنده بر لبانش کشیده بودند!)
دیگه چیزی نگفت…
منم با زهرخند به بحثشون گوش میدادم…

مامان همرو به شام دعوت کرد و همه سر میز نشستیم…نفهمیدم چی خوردم!
مبین اما مث همیشه…آروم…محکم…مطمعن…غذاشو خورد و تشکر کرد…

اون شب هم با هر مکافاتی بود گذشت…
به این فکر میکردم اون موقع ک مبین و مینا رفتن اتاق با هم صحبت کنن چقد من آتشین شدم…
به مثبت بودن جواب مینا فکر میکردم…
به موافقت بابا و مامان فکر میکردم…
به بدبختی خودم فکر میکردم…
به همه چی فکر میکردم…
ای خداااا…
با حرص به گوشیم نگاه کردم…بار چندم بود زنگ میزد؟؟؟مگه جوابشو نداده بودم…اه لعنتی
-الو
-توروخدا مینو فقط یه لحظه گوش کن
-اووووف به چییییی گووووششششش کنممممم؟؟؟؟
-تورو خدا مینو دارم قسمت میدم بیا پارک سر کوچتون توروخـ…
گوشی رو قطع کردم و تا میتونسم خودمو کیانو فش دادم…سریع مانتو قرمز و شال شلوار صورتیمو پوشیدم و پیاده به پارک رفتم…
سر راه تمام فحشایی رو ک بلد بودم توی ذهنم میچیدم تا دیدمش امونش ندم…
داخل پارک شدم…پشت به من سر صندلی همیشگی نشسته بود…
با حرص طرفش رفتم…
قبل از اینکه بهش برسم متوجه ام شد…
وقتی برگشت طرفم دهنم باز مونده بود…
#پارت_یازدهم
نه نه…
این کیان نبود…
با چشمای گشاد شده نگاش میکردم…
یعنی همه حرفاش راست بود؟؟؟
اونقد لاغر شده بود ک دیگه فرقی با پسرای بدبخت توی خیابون نداشت…
ته ریش داشت…چیزی ک هیچوقت ازش ندیده بودم…پیرهن سفید و شلوار مشکی پارچه ای…
عینک دودیش سر موهاش بود…ولی موهای بهم ریخته و نامرتب…
یعنی وقتی بهم میگف( مینو با رفتنت داغونم کردی )راست میگفت؟؟؟
باورم نمیشد…دستمو گذاشتم روی دهنم…
این کیان بود؟؟؟شرط میبستم این حالتش مال یکی دو روز نبود.
با بهت نشستم پیشش…
لبخند غمگینی زدو گف (خوبی؟)
نفهمیدم چی گفت…من فقط حواسم به صورت استخونیش بود ک با لبخندش هزار تا خط روی لپش میوفتاد…
خدا من چیکار کرده بودم با کیان؟؟؟
یعنی اینقد دوستم داشت؟؟؟

چشمام اشکی شد…اروم گفتم:(چیکار با خودت کردی کیان)
سرشو سمت آسمون گرفت و گفت(میبینی خدا؟ایناهاشش…همونیه ک میگفتم زندگیمو نابود کرده…)
خنده ای کردو و همونطور رو به اسمون گف( از من میپرسه چرا اینجوریم کرده)
سرمو انداختم پایین…
برگشت سمتم و با زهرخند گف(تو چی هستی مینو؟؟؟مار خوش خط و خال من…من چیکار کنم با عشق تو؟)
یه قطره بدون پلک زدن افتاد روی گونم…
گفت(وقتی بهم خبر دادن عاشق شدی،،اینجور شدم…ازم خواستن برگردم پیشت…چون انگار عاشق شوهر خواهرت شدی…چطور برمیگشتم پیشت؟؟؟تو دنیام بودی دختر…میفهمی؟؟؟میفهمی چقد سخته بهت بگن عشقت عاشق یکی دیگه شده؟؟؟)
میدونسم چی میگف.بخدا میدونسم درد عشق چیه…من بیشتر از هرکس دیگه ای درد عشق رو درک میکردم و میدونسم ک همه اینارو مبینا بهش گفته بود…
زهرخندی زدو گف(بهم گفتن برو پیش عشقت بهش بگو از عشقش دست برداره…اخ من چه صبری دارم به ایوب گفتم زکی…هه)
اروم اشکام روی صورتم میچکیدن و خاصیت همیشگیشون این بود ک سریع از روی صورتم سر بخورن و بیوفتن پایین…
کیان پاشد…چشمامو بستم…روبروم ایستاد…
صداشو شنیدم:(نمیگم فراموشش کن…چون خودمم نمیتونم فراموشت کنم…فقط بدون،،، اگه یه روز تنها شدی،،،بدون یکی هست ک منتظرته و هرجوری باشه قبولت میکنه…بدون یکی هست ک اول و اخر زبونش اسم توعه…بدون یکی هست ک عاشقته!)
#پارت_دوازده
چشمامو محکمتر روی هم فشار دادم…
میدونسم منتظره یه چیزی بگم…
منتظره ک بگم کیان نرو…منتظره بگم کیان من میخوامت اینا همش دروغه…منتظره بگم کیان غلط کردم منتظره بگم کیان برمیگردم پیشت من دلم نمیخواد تو اذیت شی اما…
من جوابم سکوت بود…
گفت(مینو؟؟؟)
جوابی ندادم و لبامو محکم روی هم فشار دادم…
صدای بغض دارشو شنیدم ک گف:
(جوابمو نمیدی؟ارزش جواب دادن رو ندارم؟)
یه مکث کوچیک کرد و بدون اینکه مهلتی بم بده گف:
(یعنی اینقد دوسش داری؟)
تکون ارومی خوردم…تحملشو نداشتم…تحمل نداشتم خرد شدنشو ببینم…چقد سنگ دل شده بودم!
صدای پوزخندشو شنیدم…
و جمله ای ک تنمو لرزوند:
(-نفرینت نمیکنم،،،ولی دعا میکنم یه روز پست بزنن…دعا میکنم عاشق شی دعا میکنم دیوونه شی ولی نخوادت…دعا میکنم ک…ک…دعا میکنم ک مث من شی!)
بعد هم گذاشت و رفت…
فهمیدم ک گریه کرد…ولی زود رفت تا اشکشو نبینم…
چشمامو باز کردم…نبود…بغض گلومو گرفت…
اروم گفتم:(کیان؟)
سوار ماشینش شدو گاز داد رفت…
همونطور ک داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم اروم گفتم:(منو ببخش کیان…خب بخدا منم دوسش دارم)
ولی داشتم با خودم حرف میزدم…
یه قطره مزاحم اشک افتاد روی گونم…
پاشدم با دست پسش زدم و با صدای لرزون گفتم:
(اه…بسه دیگه چقد میریزی لعنتی)
بغضمو قورت دادم…چندین و چند بار…ولی هربار سنگین تر میشد…
بلند شدم و تند شروع کردم راه رفتن…
سعی کردم فکرمو به چیزای دیگه مشغول کنم …مثلا مبین…مثلا فکرمو پر کنم از مبین…ولی هربار مینا میومد جلوی چشمام…
رسما روانی شده بودم…
به خودم اومدم دیدم ساعت11شبه…
گوشیم زنگ میخورد…مینا بود…
ریجکت کردم…
دوباره زنگ زد…
دوباره ریجکت کردم…
سایلنت کردم و انداختم داخل کیفم…
به آسمون تهران نگا کردم…هیچ ستاره ای توش نبود…
همیشه همینطور بود…
غم دلمو گرفت…
ای کاش الان لب دریا بودم…
داخل پارکی نشسته بودم و به مردم نگاه میکردم…
یه پسره اومد پیشم نشست…
نگاش کردم…قیافش بد نبود!
بیشتر جذاب بود…
موهاش اولین چیزی بود ک آدمو محوش میکرد…لخت و مشکی و سون…
لبخندی زدو با برق چشماش گف:(سلام تنهایی)
سرمو انداختم پایین…خوب نبودم!!!
گف(اسمم ارشیاست…امیر ارشیا…تو چی؟)
نفسمو به زور ازاد کردم و نفس عمیقی کشیدم…
فهمید خوب نیسم…گف(مواظب خودت باش اینجا جای خوبی نیسا…تنهایی…اصن میخای تا مواظبت باشم تا وقتی میری خونتون؟هوم؟نظرت چیه؟اخه احساس میکنم حالت خوب نیس…)
بی روح نگاش کردم…
لبشو مث یه خط ـــــ صاف کرد و گف(داغونیا)
پاشدم و از اونجا دور شدم…

به همه چی فکر میکردم…لعنت بهت کیان…ریدی توی امروزم…
ای خدااا چیکار میکردم با مبین؟؟به کی میگفتم عشقم دامادمونه؟؟؟به کی میگفتم عاشق شوهر خواهرمم خدا؟؟؟

اینقد فک کردم تا مغزم متلاشی شد…
لعنت بهت مبین…لعنت بهت…چرا اینکارو باهام کردی؟؟؟
من دوست داشتم…ای کاااااش بهت میگفتم لعنتی…
تو …تو…
نمیدونسم چی بارش کنم…چشمامو بستم و با بغض گفتم(تو همه چیز منی)
نفس عمیقی کشیدم…بغضم داشت خفم میکرد…
دوباره مث بچگیام…نفسم بالا نمیومد…
نمیدونم چقد گذشته بود…فقط فهمیدم ک خیلی گرسنمه…
نگاهی به گوشیم کردم…ساعت1شب بود…
بابا مامان و مینا صدبار زنگ زده بودن…
بهشون خبر نداده بودم…
دورو اطرافو نگا کردم…نا آشنا بود…
تنم لرزید…خودمو بغل کردم…اینجا چیکار میکردم…اینجا کجا بود؟؟؟
کسی اون اطراف نبود اروم رفتم تکیه دادم به یه دیواری و با بغض اطرافمو نگاه کردم…
بچه شده بودم…
از بس فکرم مشغول بود نفهمیدم دارم کجا میرم…
گوشیمو در اوردم…تنها شماره ای ک تونسم بگیرم شماره ی مبین بود…
گوشی رو گذاشتم دم گوشم…
صدای خواب الودش توی گوشی پیچید:
-الو
دلم لرزید…لبخند غمگینی سر لبم نشست…چرا اینقد دوستش داشتم؟؟؟چرا اینقد تن صداش قشنگ بود؟؟؟
-الو؟الو مینو؟
-ا…الو
-اوف نگران شدم چیزی شده زنگ زدی؟
بغض کردم…دوستم نداشت؟؟؟
-دوستم نداری؟؟؟
#پارت_سیزده
سکوت پشت خط اذیتم میکرد…
گف:
(چی داری میگی حالت خوبه؟؟)
گفتم:(نههههه اصلا هم خووووب نیسممممم)
بلند زدم زیر گریه…
صدای الو الو گفتناش توی گوشی میپیچید…
ضجه میزدم…توی اون خیابون خلوت…
دادش توی گوشم پیچید:
-(جوابمو بده میگم کجااااایی)
سکسکه میکردم…نمیتونسم جوابشو بدم…
گف:(به ولای علی نگی پیدات کنم میکشمت مینو…شوخی باهات ندارم)
از ترس زبونم شروع کرد به کار کردن و در حالی ک داشتم گریه میکردم گفتم:
(نمیدونم بخدا نمیدونم…گم شدم…داخل یه خیابونم…)
گف(چه خیابونی؟؟؟با توام میگم چه خیابونی؟اسمشو بگو…)
گفتم(نمیدونم بخدا …)
نگاهی به سر کوچه انداختم…
تند گفتم(نوشته خیابون…)
گف(نمیدونم کجاس تو لوکیشنتو سریع روشن کن و دیگه کاری نداشته باش بیست دیقه دیگه اونجام جایی نری مینو)
لذت به دلم سرازیر شد…
به خودم اومدم دیدم قطع کرده…
تکیه دادم دیوارو نشستم زمین…سرمو گذاشتم روی زانوهام و هق زدم…
ده دیقه بعد صدای یه پسر جوونو شنیدم ک داشت از سر کوچه میومد…
ترسیدم…
تنها و بی دفاع بودم…
لعنتی من چرا امروز قرمز پوشیده بودم؟؟؟
اصلا من واسه چی اینجا بودم؟؟؟هرچی به مغزم فشار اوردم هیچی از صب یادم نیومد…
فقط تونسم پشت یه درخت قایم شم…
دستم روی دهنم بود ک صدای گریم رو نشنوه و چشمامو محکم بسته بودم…
پسره از جلوم رد شد و داشت میرفت و با گوشی حرف میزد…
صدای خنده ی بلندشو ک شنیدم بی اختیار نفسی ازم ازاد شد ک همراه با آه گریه دار بود…محکم دستمو فشار دادم روی دهنم…
متوجهم شد و اومد طرفم…
گوشیشو قطع کرد…
فاتحمو خوندم…لعنت…
گف:(اینجا چیکار میکنی؟)
از ترس زبونم بند اومده بود و توی دستم هق هق میکردم…
گف(ای خدا الان پس میوفتی چته دختر)
سریع پا به فرار گذاشتم…
دویدم سمتی ک پسره از اونجا اومده بود…
با تمام قدرتم میدویدم…
اومدم برگردم ک ماشینی محکم به پهلوم خورد و پرت شدم…
دستمو روی پهلوم گذاشتم و جیغی کشیدم…
در کمال ناباوریم مبین از ماشین پیاده شد و دوید طرفم…
رسید بهم و با خشم گف(چتههه چرا پریدی جلو ماشین)
گریه امونم نمیداد…درد هم…!

وقتی دید خیلی ترسیدم سرمو توی اغوشش گرفت و گف:(هیییش اروم مینو اروم فداتشم چرا اینطور شدی تو اروم عزیزم اروم)
و بوسه هاش روی موهام مینشست…
#پارت_چهاردع
محکم بازوهاشو گرفتم…
سریع از روی زمین بلندم کرد و گذاشت توی ماشین…اومد بره ک سوشرتشو چنگ زدم و با گریه گفتم:(تنهام نذاررررر)
گف:(اینجام نترس دیگه نترس اومدم تنها نیسی میخوام برت گردونم خونه مینو اجازه بده)
محکم تر سوشرتشو گرفتم و با بغض گفتم(خونه نمیخوام)
هوفی کشید…دستشو جدا کرد و سوار شد…
روندو روند…
ساعت2شب بود!
سرمو تکیه داده بودم به شیشه ی ماشین و اروم اشک میریختم…
میدونسم الان چشمام باد کرده و با بینیم جفتشون قرمز شدن…
خصلتم بود ک صورت سفیدم موقع گریه قرمز میشد…
چشمامو محکم بستم…
مبین نگه داشت…
نمیشناختم…
دم یه ساختمون پارک کرده بود…
پیاده شدو اومد سمت من…
کمکم کرد پیاده شم و ریموت ماشینشو زد…
اروم نالیدم:(اینجا کجاس)
گف(خونه خودمه…نترس)
ترس؟؟؟اصلا نمیترسیدم…پیش مبین از هیچی نمیترسیدم…

باهم وارد شدیم…سوار اسانسور شدیم…طبقه یازده…اتاق 51

داخل خونه شدم…روی اولین مبل خودمو پرت کردم و پاهامو داخل شکمم جمع کردم…
حوصله آنالیز خونه رو نداشتم…

فقط کز کرده بودم…
مبین از اون موقع ک اومده بود دنبالم،یه سوشرت مشکی،با تیشرت و شلوار سفید تنش بود…
همونجور روبروم نشست و گف(این موقع شب اونجا چیکار میکردی؟)
بی جون نگاش کردم…
با دادش تن و بدنم لرزید:
(مگه کری)
اومد جلو تر و خم شد طرفم و تهدید وارانه گف؛(الان ک بهتری…بگو ببینم این موقع شب اون بیرون چ غلطی میکردی؟؟؟)
بغض کردم و گفتم(مبین دوستت دارم)
یه لحظه حس کردم رنگش پرید…
مکث بینمون طولانی شد!

اروم گف(چی گفتی؟)
#پارت_پانزدهم
سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:(خب،،خب،،،دوس…)
با دادش کل ساختمون لرزید:(خفه شو)

زدم زیر گریه…بلند نبود…خیلی اروم بود…بغضم دریا بود…ولی بزور خودمو کنترل میکردم ک صدام بالا نره…

مبین کلافه دست توی موهاش میکشید و زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد…
گوشیمو سریع برداشت و گرفت طرفم و گف(حتما بابا مامانتم نگرانت شدن…زنگ بزن بهشون بگو ک سالمی)
اومدم حرفی بزنم ک گف(دیگه تکرار نمیکنم…زنگ بزن…اون قضیه رو هم فراموش کردم راجبش هیچ حرفی نمیزنیم اوکی؟)
تحکم صداش باعث شد اروم سرمو تکون بدم…
زنگ زدم مینا…میدونسم ماما بابا دعوام میکنن…وای خدا فکر قلب مامان نبودم…!اگ چیزی میشد چی؟؟؟
ماما منو خعلی دوس داشت…مینا با دومین بوق برداشت و با نگرانی داد زد(معلووووومه کجاییییی؟؟؟؟)
اروم و با صدایی ک گرفته بود گفتم(حالم خوب نبود مینا…الان خونه مبینام…در امانم…به ماما بگو نگران نشه…)
گف(به زور دست ب سرش کردیم مینو…کجا رفتی دختره ی نفهم)
گفتم(میام واست میگم مطمعن باش سرخود نبوده…خدافظ)
و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کردم…
با اخم ازمبین جای سرویسش رو پرسیدم…
درد پهلوم اروم شده بود…ضربه ی شدیدی نبود…شاید یکم جاش کبود میشد!
نشونم داد…
هوای گرم تابستون باعث عرقم شده بود و این حال بهم زن بود…
اول دستشویی رفتم و بعد حموم…
بعد از دوش نیم ساعتم ک بهم انرژی داد از حموم دل کندم…
مبین رو با دلخوری صدا زدم…پشت در بهش گفتم حوله میخوام…
بعد چن ثانیه اومد پشت در…
اروم درو باز کردم و تا اونجایی ک راه داشت بدنمو پشت در قایم کردم ولی باز نصفش بیرون بود…
دیدم دوتا حوله دستشه…با اخم گف (کدوم؟)
نگا کردم…یه دونه تن پوش و یه حوله کوتاه…
بی فکر کوتاهه رو گرفتم و سریع برگشتم داخل حموم…
از روی سینم تا زیر باسنم…خب اونقدام ضایع نبود…مبین صدبار اینجور منو دیده بود…

اومدم بیرون…
نشسته بود سر مبل…
متوجهم شد و خیره نگام کرد…
چشماشو روی خط وسط سینم حس میکردم…
اروم و با چهره اب درهم گفتم (من لباس ندارم میشه از لباسات بم بدی؟)
با اخم باشه ای گف و رف اتاق…
منم دنبالش…
موهام خیس و شلاقی دورم ریخته بودن…
موهای طلایی و بلند تا باسنم…
مبین یه تیشرت مشکی با یه شلوار ورزشی گذاش سر تخت…
وقتی رف بیرون لباسمو عوض کردم…نیازی ب لباس زیر نبود!
حوله رو دور موهای بلندم پیچیدم…
سر تختش دراز کشیدم…امروز روز گندی بود…نمیدونم چجور خوابم برد…

نصفه شب با وحشت بلند شدم…مکان نا آشنا بود…جیغی کشیدم…همه جا تاریک بود…یهو توی اغوش یه نفر فرو رفتم و صداش ک گف(اروم مینو اروم)
اروم گرفتم…ولی قلبم تند تند میزد…سریع گفتم(اینجا کجاس)
ترسیده بودم و طبیعی بود ک هیچی نفهمم!
مبین منو ب بغلش کشید و دراز کشید و گف(اروم باش مینو چیزی نیس پیش منی اروم بخواب منم مبین)
یواش یواش چشمام گرم شد…تنها چیزی ک فهمیدم این بود ک اغوشش چ ارامشی داشت!
#پارت_شانزده
بیدار شدم…
ساعت10بود…
اولش مکان نا آشنا بود ولی سریع دیشب همه چی یادم اومد…
اهی کشیدم…
از تخت اومدم پایین…
کسی توی خونه نبود…
یادداشت سر یخچال توجهمو جلب کرد :
(من رفتم شرکت صبحونتو ک خوردی زنگ بزن اژانس بیاد ببرتت خونه،مبین)

نمیدونسم چیکار کنم…
همون لباس کثیفارو با هزار بدبختی پوشیدم و زدم بیرون…
وقتی رسیدم خونه،،مامان با شدت اومد طرفم…ترسیدم خواستم فرار کنم ک توی اغوشش حل شدم…
صداشو میشنیدم ک زیر لب میگف:(خدایا شکرت خدا)
نفس راحتی کشیدم…
اروم لپشو بوسیدم و گفتم:(قربونت برم مامانم ببخشید نگرانت کردم)
گف(ن عزیز مامان این چ حرفیه چون گوشیتو جواب نمیدادی یکم دلم گرفت ولی وقتی فهمیدم پیش مبینایی خیالم راحت شد)
لبخندی از ته دلم زدم…مامانمو با دنیا عوض نمیکردم…

اونروز وقتی مینا رو طلبکار روبروم دیدم اروم گفتم:(قضیه مال کیانه…)
با بهت نگام کرد بعد سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نپرسید…

چند روز بعد به کارت تولد لیلا خیره شده بودم…آخی تولدش بووووود…
لباسامو حاضر کرده بودم…
از اون شب ب بعد دیگه کیان رو ندیدم…
ولی مبین رو بارها و بارها دیدم…وقتی میومد خونمون یا میومد دنبال مینا…یاوقتی میرفتم شرکتش…
چشماش پر از کلافگی بود وقتی نگام میکردو چشمای من پر از التماس و خواستن!ولی متاسفانه موفق به دیدار تنهایی نمیشدم…صحبتامونم در حد سلام و علیک بود و هیچوقت موقعیت پیش نمیومد ک باهاش هم کلام شم و از احساسم بهش بگم!

خلاصه شب تولد لیلا رسید…
از ساعت پنج ارایشگاه بودم…تا نوبتم شد و ارایشم کردو و موهامو شنیون باز کرد ساعت 7 شد…
به خودم توی آینه نگاه کردم…چشمای آبیم روشن تر از همیشه شده بودن و با سایه ی طوسی و مشکی درشت تر نشون میدادن…
رژ جیگری مایل به قرمزی روی لبام بود و رژگونه جیگری کمرنگم گونه هامو پرتر و استخونی تر نشون میداد…
لاک قرمز روی ناخنای سوهان کشیده و بلندم خود نمایی میکرد و یه دکلته ی مشکی ک تا کمی پایین تر از باسنم بود…تا وسط رون هام میرسید…جوراب رنگ پا پوشیده بودم…دلم نمیخواست پاهام همینطور بیرون باشن…با جوراب بلندم بهتر به نظر میرسیدن…
کفشای مشکی پاشنه ده سانتی مخملیم واقعا اخر کلاسم میکردن…
زنگ زدم به مینا،برداشت و صداشو شنیدم:
-(الو خره کجایی تو)
صدای موزیک بلند میومد
-(سلام با ادب بیا دنبالم ارایشگاهم)
-(بابا من نمیتونم بیام سرم شلوغه یکیو میفرسم دنبالت فعلا)
بعد هم قطع کرد…پوفی کشیدم…
ادرس ارایشگاهو واسش فرستادم.پول ارایشگاهو حساب کردم و منتظر موندم…
بعد از نیم ساعت مینا تک زنگی به گوشیم زد …از ارایشگاه خارج شدم…
ماشین مبین دم در بود…
#پارت_هفده
دهنم اندازه ی غاری باز شده بود…
اخه…چطور؟؟؟
زود خودمو جمع و جور کردم…
روی لباسام مانتو شال و شلوار پوشیده بودم…هوا کمی نارنجی شده بود…ـ
با قدم های محکم به سمت ماشین رفتم…
سوار شدم و سلام دادم…
اخماش توی هم بود…سری تکون دادو حرکت کرد…
ناخواسته لبخند ضایعی روی لبم اومد…
سریع جمش کردم…از ذوق نمیدونسم چیکا کنم…
سعی کردم باهاش صحبت کنم…اهمی گفتم و صدامو صاف کردم و گفتم:(خوبی؟)
چیزی نگف…انگار ن انگار ک با اون بودم…
آب دهنمو قورت دادم و گفتم (مبین نمیخوای نگام کنی؟)
ماشین محکم روی ترمز خورد و مبین مشتشو محکم کوبید روی فرمان…
زبونم بند اومده بود از وحشت…
با دادش دلم ریخت :
(تمومش کن این بازیو)
دلم شکست…اروم و با اخم گفتم(ولی منکه چیزی نگفتم)
برگشت طرفم و انگشتشو تهدید وارانه به طرفم گرفت و تکون داد و گف:(مینو این بازیو تموم میکنی یا اینکه بهت میفهمونم بازی با من چ عاقبتی داره…)
منظورش رفتارام و نگاهام بود…میدونسم فهمیده…ولی من همینو میخواستم…
اروم گفتم(ولی من دوست دارم)
چیزی نگفت ولی دیدم چشماشو محکم روی هم فشار داد و نفس پر از حرصی بیرون داد…
-(ببین مینو…تو چیزیو نمیفهمی…تو بچه ای…فک میکنی همه چی بچه بازیه…د دختر من شوهر خواهرتم…)

چیزی نگفتم…حق با اون بود…ولی من دوستش داشتم…خیلیم زیاد…!
اروم گفتم(چرا مینا؟)
با حرص ماشینو روشن کرد و پیچید توی خیابون…صدای زیرلبشو شنیدم ک گف(نفهم)
#پارت_هجدهم
ناراحت شدم…ن از مبین…از اینکه منو نمیخواد ناراحت شدم…

دستمو اروم گذاشتم روی بازوی پرش ک روی فرمان بود…
هیچ عکس العملی نشون نداد و ب رانندگیش ادامه داد…ولی صدای نفسای تندشو میشنیدم…
گفتم:(چرا ازم فرار میکنی؟)
وقتی سکوتشو دیدم،،مصمم شدم…لبامو تر کردم و اروم گفتم:(همه چیز من مال توعه)
نگاه بدی بهم کرد…بازوشو سریع از دستم کشید بیرون…
اخمام نشست روی صورتم…ـصاف نشستم و تا موقع رسیدن چیزی نگفتم…
با ترمز ماشین به خودم اومدم…
نگاهی به ویلای لیلا اینا کردم…بیرون از شهر بود ولی ببش از حد قشنگ…
نمای تمام سنگ سفید و شیک…حیاط پر بود از میزهای گرد پایه بلند ک دور هرکدوم چن دخترو پسر ایستاده بودن و انواع الکلاتو میخوردن…صدای موزیک داشت ساختمون رو منفجر میکرد…
به قدری شلوغ بود جای سوزن نبود…
از ماشین پیاده شدم…
صدای محکم مبین رو شنیدم ک صدام کرد…ولی من خیلی تند ازش دور شدم…
ناراحت بودم…دیگه چقد کشش نشون میدادم؟؟؟حتی نگاهی هم بهم نمیکرد…!

همون بدو ورود مینا رو دیدم ک با لباس بلند بادمجونی رنگ و موهای خرمایی شنیون بسته با مهمونا خوش و بش میکرد…اولین نفر متوجهم شد و اومد طرفم…دست داد و گف(چ جیییگررررری شدددددی خوااااهررری…امشب هوش از سر دانی میبریا)
لبخند مصلحتی زدم و سلقمه ای به پهلوش زدم…و گفتم(سلام عشقم توام قشنگ شدی)
در حالی ک فش میداد نا محسوس شصتشو نشونم دادو ازم دور شد…
رفتم داخل ساختمون و توی یکی از اتاقا لباسامو عوض کردم…
#پارت_نوزده
نگاهی به خودم انداختم…در یه کلمه،محشر!
اروم و با متانت قدم برمیداشتم…به حیاط رسیدم…حس میکردم همه نگاه ها روی منه…
در اون بین مبین رو دیدم ک با اخم نگام میکرد…زهرخندی زدم و به طرف لیلا رفتم…تاپ و دامن شیکی تنش بود…طلایی و نگین دوزی کامل!
تا منو دید با حیرت اومد طرفم و گف(واااای سلام مینو چقد قشنگ شدی)
لبخندی زدم و گفتم( ن به قشنگی تو خااانوم…تولدت مبارک…چیکار کردی دختر…عروسیه یا تولد؟)
خنده ای کردو گف(حتی بابا مامانمم نیومدن…جشن خانوادگی فردا برگزار میشه امشب فقققططط جوونا)
چشمکی زدم و گفتم(پس تا میتونی بترکون)
خندید و ازم دور شد…حس خوبی گرفتم…پسرو دختر بودن ک وسط محوطه میرقصیدن و جیغ میزدن…
رفتم سمت میز دانی…ایستاده بود و با دوتا از رفقاش حرف میزد و جرعه جرعه از الکلش میخورد…
سلام دادم…برگشتن طرفم…توی چشماشون شرارت رو میدیدم…
دانیال با خنده گف(بع این طرفا زنبور کوچولو)
نگاهی ب لباساش کردم…اسپرت و شیک…
اشاره ای بهش کردم و گفتم(بدبخت شدیم دانی…عینک نیازی…)
بعدهم در حالی با ناز به هیکل خودم نگاه میکردم گفتم(اخه کجام کوچولوعه)
دونفر دیگه زدن زیر خنده و باهام دست دادن…پسرای باحالی بودن…مث خود دانیال…

به دانی گفتم(تولد خواهرتم مبارک)
با لبخند سری تکون داد…پیششون موندم و کلی خوش و بش کردیم…
وای ک چقد خندیدم…
حتی یکیشون ک اسمش علیرضا بود با شوخی دستمو کشید بردم وسط و شروع کردیم رقصیدن…از حرکاتش خندم گرفته بود…مگه یه جا وایمیستاد؟؟
در همون حال و هوا بودم ک با دوتا چشم قرمز خشمگین روبروشدم…
به معنای واقعی سکته کردم…
بازومو گرفت و محکم به دنبال خودش کشید توی ساختمون…

داخل ویلا کسی نبود…با فشار مبین ب بدنم نزدیک بود تعادلمو از دست بدم و زمین بخورم…
با داد گفتم(چته وحشی)
با تو دهنی ای ک خوردم خفه خون گرفتم…
اومد نزدیکم …فاصلمون یه میلیمتر بود…با خشم گف(چ غلطی میکردی)
ترسیده بودم ولی سعی کردم موضعمو حفظ کنم و با اخم گفتم(ب تو چ)
با خشم گف(اینجا جای کثافت کاری های تو نیس…)
جیغم توی صدای بلند موزیک گم شد( به تو ربطی ندااارهههه اشغاااال)
چنگی ک ب بازوم زد نفسمو بند اورد
-(مگه نگفتی همه چیزت مال منه؟؟؟از این ب بعد هرچی راجب توعه به منم مربوط میشه…فهمیدی یا جور دیگه ای بفهمونم بهت؟؟!)
خشم همه صورتمو گرفتع بود…با حرص بازومو از توی دستش کشیدم بیرون…
پوزخند روی لبش اعصابمو خرد میکرد…
هلش دادم و بااخم از ساختمون زدم بیرون…
گریم گرفته بود ولی خودمو کنترل میکردم…
با حرص ب اطرافم نگا میکردم…چی ارومم میکرد؟چی ارومم میکرد؟؟؟
اگه واسه لجبازی میرفتم پیش پسرا ک حسابم با کرام الکاتبین بود…
رفتم طرف لیوان های الکل…

تا خرخره خوردم…معدم ک سهل،،،کل بدنم میسوخت…
#پارت_بیست

ادامه…

نوشته: آدمک

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها