داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عشق 🖤مشترک (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

سلام خوبید بچها ببخشید چند روزی دیر شد قسمت سومش تمام تلاشم رو کردم که داستان بهتر باشه و چیزی کم نداشته باشه اگه چیزیم کم بود شما به بزرگی خودتون ببخشید اینبار 15 پارت فرستادم یه خورده طولانیه
هوشیاریم از پنجاه درصد هم پاییم تر بود…گنگ به اطراف نگاه میکردم…صدای موزیک توی سرم اکو میشد…

سرم گیج میرفت خواسم بیوفتم ک دستمو به میز شیشه ای گرد روبروم گرفتم…وای خدا سرم…

صدایی شنیدم ک میگف(مینو خوبی؟)
صاحب این صدا کی بود؟؟؟
برگشتم و دانیال رو دیدم…چند بار زیر لب اسمشو اوردم تا فهمیدم کیه…
با اخم گف(چقد خوردی)

با سر رفتم تو بغلش و زدم زیر گریه…
دستپاچه شد و گف(هی چرا گریه میکنی با توام)
صدای خودمو میشنیدم ک میگفتم(اذیتم میکنه)
دانیال دستمو گرفت و کشید دنبال خودش…
نمیدونسم کجا میریم فقط خیلی داغون بودم…دانی منو برد داخل ویلا طبقه بالا داخل یکی از اتاقا…در همین حین همش غر میزد(دختره ی خنگ اخه وقتی ظرفیت نداری چرا اینقد میخوری گند بزنی به مهمونی و…)
وقتی رسیدیم اتاق تا تختو دیدم خودمو ولو کردم روش…همچنان گریه میکردم…دانی میگف(همینجا بمون تا برم مینارو صدا بزنم جایی نری)
چیزی نمیفهمیدم…دانی رف شروع کردم هذیون گفتن:(اشغال تو بغل مینا میرقصی دعواهات ماله منه …ازتتتت خوووشممم نمیاااادددد …خدااااا چرااا اینقد دوسش دااارمممم…مبین دوست داااارممم)
همینطور ک داشتم هذیون میگفتم دیدم در باز شد و چن نفر اومدن داخل…تنها چیزی ک میدیدم مبین بود. تا دیدمش با اشک گفتم(دووووستتتت دارممممم)
کسی بغلم کرد و گف (منم دوست دارم اجی چت شده اخه چرا گریه میکنی قربونت برم)
مینا بود…نمیدونم چرا حس کردم مبین هول شد…
چشمامو بستم و از ته دل زار زدم…
از حرفاشون هیچی نفهمیدم ولی وقتی ب خودم اومدم دیدم پشت ماشین مبین دراز کشیدم و مبین پشت فرمونه…

حرف میزد ولی هیچی نمیفهمیدم…

مبین
نگام روی مینو بود…نیشش تا بناگوش باز و تو بغل یه پسری لم داده بود…
نمیدونسم سر چ دلیلی رفتم طرفش و کشوندمش توی ساختمون…
فقط دلم میخواست سر ب تنش نباشه…
حق نداش به هر پسری رسید نخ بده و لم بده توی بغلش…
توی ساختمون هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم…
ولی نمیدونم چرا بهش گفتم(مگه نگفتی همه چیزت مال منه؟؟از این ب بعد هرچی راجب توعه ب منم مربوط میشه…)
با این حرفم آتیشی شد…خب حق داشت…من کسی نبودم واسه اون تعیین تکلیف کنم…ولی نمیدونم چرا اون حرفو زدم…

با عصبانیت از هم جدا شدیم…
دلم خنک شده بود مخصوصا اینکه وقتی از ساختمون اومدم بیرون کنار دانی و رفقاش نبود!
وقتی دانی اومد ب مینا گف ک حال مینو خرابه ،منو لیلا و مینا دانی رفتیم سراغش…
همش گریه میکرد مث دیوونه ها شده بود…وقتی گف(دوستت دارم)
دستپاچه شدم…وای اگه میفهمیدن همه چی بهم میریخت…خداروشکر مینا فک کرد مینو با اون صحبت میکنه واسه همین بغلش کرد…
دانی گف(یکی ببرتش خونه ای جایی اوضاعش خرابه)
لیلا گف (کی ببرتش؟)
دانی گف(والا من ک نمیبرمش یه چیزیش میشه شرش منو میگیره)
من با عصبانیت گفتم(حالشم خوب بود باز ب دست تو نمیسپردیمش )
بهش برخورد و گف(منظورت چیه؟)
خونسرد گفتم(کاملا واضح منظورمو گفتم)
میخواست حمله کنه طرفم ک لیلا با زور ب بهونه اینکه تولدشه بردش بیرون…میخواستن شام رو صرف کنن…

مینا بم گف(مبینم یه کاری کن )
دستی داخل موهام کشیدم…مست بود و ممکن بود هرچی بگه…
گفتم(من میبرمش…)
گف(کجا؟)
گفتم:(خونه ک نمیشه ببرمش مامانت با قلب ضعیفش اینجور ببینتش پس میوفته میبرمش خونه خودم)
مینا سری تکون دادو گف(عب نداره منم یه ساعت دیگه میام زشته هممون مهمونی رو ول کنیم )
باشه ای گفتم
#پارت_بیست_ویکم
مینا رفت لباسای مینو رو بیاره…اوووف خدا از دست این دختر…درکش نمیکردم…

هرچن تقصیر خودم بود اگه زیاد باهاش گرم نمیگرفتم اشتباه فکر نمیکرد…
نگاهی بهش کردم…توی زیبایی هیچی کم نداشت!مث یه فرشته…
اشکاش صورتشو قشنگتر میکرد…یاد رژین افتادم…لعنتی…اعصابم کامل خرد شد…امشب لوند تر از همیشه بود…فک نمیکردم بیاد…
با اومدن مینا رشته ی افکارم پاره شد لبخند زوری ای زدم…اونم با ناراحتی سری تکون داد و لباسای مینورو تنش کرد…
توی یه حرکت مینو رو توی بغلم کشیدم…اعتراف میکردم واقعا بغلش بهترین حس دنیارو ب آدم میداد…دختر سفید با صورت زیبا و هیکل بی نقصش هر مردیو میتونس تحریک کنه…مخصوصا اینکه خیلی بدن نرمی داشت و ظرافت از هیکلش میبارید…

فکرم رفت سمت اونشبی ک با ترس از خواب پریده بود…چن دقیقه ای توی بغلم خوابید تا آروم شد…بعدش اروم ولش کردم و اونور تخت خوابیدم…اونشب خواستم روی مبل بخوابم ولی سر هیچ جایی جز تختم خوابم نمیبرد…مجبور شدم پیشش بخوابم…

از افکارم اومدم بیرون و از ویلا زدم بیرون…خوشبختانه اونقد صدای موزیک بلند بود و همه غرق خوشی،تعداد معدودی متوجه ما شدن…داشتن شام صرف میکردن و بیشترشون مشغول بودن…مینو رو پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم…مینا با نگرانی بدرقم کرد…

محکم با مشت کوبیدم روی فرمون…مینو همچنان گریه میکردو هذیون میگف…
گفتم(دهه بسه دیگه…نزدیک بود آبروریزی کنی…چرا تو آدم نمیشی اخه)
میدونسم حرف زدن بی فایدس و چیزی نمیفهمه…دادی کشیدم و تندتر روندم…
#پارت_بیست_ودوم
همش زیر لب میگفتم(دختره ی نفهم)…
تا رسیدن ب خونه چن باری نزدیک بود تصادف کنم …
ماشینو جلو در آپارتمان پارک کردم…از ماشین پیاده شدم و با اخرین قدرت ممکن درو محکم به هم کوبیدم…
مینو رو از ماشین کشیدم بیرون و ریموت رو زدم…
سرش گیج میرفت و نزدیک بود بیوفته…
دستمو زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم…زیاد سنگین نبود…بردمش داخل اپارتمان و سمت إسانسور…

مینو

ماشین وایساد و مبین پیاده شد… جوری درو بهم کوبید ک لرزیدم…با ضرب منو کشید بیرون و ریموت ماشینشو زد…چن قدمی جلو رفتم ک سرم گیج رفت…فین فین میکردم…نزدیک بود بیوفتم ک مبین بغلم کردو بردم داخل ساختمون…

اشکی از گوشه چشمم افتاد پایین دستمو ب سمت گردنش بردم و گفتم(مبین تنهام نذار من بدون تو نمیتونم زندگی کنممم)
نمیدونم کجا میرفت ولی اصن ب حرفام گوش نمیداد…

وارد خونه شدیم منوگذاشت روی یه جسم نرمی و رفت…سر مبلا بودم…چشمامو بستم …حالم خوب نبود!
پنج ثانیه نکشید مبین اومد بغلم کردو بردم سمت اتاق…
دوباره گفتم(عشقم دوست دار…)
هنوز حرف از دهنم کامل در نیومد بود ک روی هوا رها شدم و جسمم یخ کرد…
هین بلندی کشیدم و شروع کردم لرزیدن…
مبین نامرد انداخته بودم توی وان آب سرد…
پوزخندی زد و گف(الان حالت جا میاد)
با لکنت گفتم(تو…توروخدا بیار…م بیرون)
داشتم یخ میزدم و توان حرکت نداشتم…
مبین با اخم گف(هروقت مستیت پرید خودت پا میشی عین بچه ی آدم میای بیرون تا تو باشی از این زهرماریا نخوری…)
دیگه چیزی از حرفاش نفهمیدم…تصویرش تار شد جلو چشمام…سردی تا عمق استخونم نفوذ کرده بود…لحظه ی آخر چهره ی نگران مبین رو دیدم ک داشت صدام میزدو بعد همه جا تاریک شد…
#پارت_بیست_وسوم
مبین
با پوزخند حرص دراری نگاش میکردم…اعصابمو ب اندازه ی کافی بهم ریخته بود…
حتی ب التماساش ک میگف( بیارم بیرون )گوش ندادم…
یه لحظه حس کردم سیاهی چشماش رفت و چشماش سفید سفید شد…با نگرانی گفتم(مینو )
یهو چشاش بسته شد و کل بدنش وا رفت…
سریع رفتم بالا سرش صورتشو توی دستام گرفتم وای چقد یخ بود…سریع از توی وان کشیدمش بیرون کل لباسای خودمم خیس شد چاره ای نداشتم باید همین جا لباساشو عوض میکردم وگرنه کل اتاق ب گند کشیده میشد…استرس کل بدنمو گرفته بور وای اگه بلایی سرش میومد چی؟

اول از همه شالشو در اوردم موهای فرش خیس خیس بود بعد مانتو و شلوارشو در اوردم مونده بودم لباس دکلتشو در بیارم یا نه ک حس کردم داره میلرزه چاره ای نبود زیپ بغل لباسشو کشیدم پایین لباس زیر نداشت…
وقت برسی نبود ممکن بود تشنج کنه سریع لباسشو کشیدم پایین و کامل از تنش درش اوردم با اینکه تنگ و خیس بود و چسبیده بود به بدنش اما کاریشم نمیشد کرد …ساپورت بلندشم در اوردم و همه ی تلاشمو کردم ک نگام به بدن تمام لختش نیوفته…
زود از حموم اوردمش بیرون و گذاشتمش سر تخت و پتو رو انداختم روش…رفتم سمت لباسای خودم بلند ترین تیشرتم رو انتخاب کردم و برش داشتم…
رفتم سمت مینو دودل بودم آروم پتورو زدم کنار…دست خودم نبود منم مرد بودم مخصوصا اینکه بدنش خیلی سفید بود…دیگه نگرانیم از بین رفته بود و فقط خودمو مینو رو میدیدم و اصلا ب فکر حال خراب مینو نبودم…
پتو تا روی کمرش بود و نصف بدن برهنه و سفیدش جلو چشمام…
چن باری نفس عمیق کشیدم ولی تاثیری روی حالم نداشت …بی اختیار روش خم شدم و بوسه ای پایین تر از گردنش کاشتم…
بدنش مرطوب بود و بوی خوبی میداد ولی داغی بدنش نشان از تب و لرزش بود…
حالم خیلی بد شد …لبامو داغ روی سینش گذاشتم ک تکون شدیدش منو ب خودم اورد…
سریع از سرجام بلند شدم و کلافه نفس کشیدم لعنتی این دیگه چ حسی بود خیلی سریع تیشرت سفیدو تنش کردم تا وسط رونش میرسید و البته خیلیم گشاد بود براش نم موهاشو با حوله گرفتم و لباساشو انداختم لباسشویی…تبش هر لحظه اوج میگرفت لعنتی این بلارو من سرش اوردم…
دستمالی با یه کاسه آب بردم بالا سرش خیس کردم و گذاشتم روی پیشونیش چندین بار این کارو تکرار کردم شاید نیم ساعت گذشت تا تبش کمی پایین اومد…
خسته رفتم لباساشو از لباسشویی کشیدم بیرون و پهنشون کردم…
سر مبل نشستم و سرمو تکیه دادم چشمامو بستم…بدون اینکه بفهمم کِی،ب خواب رفتم…
#پارت_بیست_وچهارم
مینو

از خواب بلند شدم…وای ک چقد سرم درد میکرررررد…
حالم یجوری بود…
اطرافو نگاه کردم ناآشنا بود واسم…یکم ک دقت کردم فهمیدم توی اتاق مبینم…
وای خدا من اینجا چیکار میکردم؟؟
نگاهی ب خودم انداختم،،جز یه تیشرت سفید بلند دیگه هیچی تنم نبود…چشمام گرد شد…اینجا چخبر بود؟؟؟
یاد مهمونی افتادم…وای اصلا ساعت چند بود؟؟؟به ساعت ک نگاه کردم حس کردم یکی دوساعتی هس ک اینجا بودم…
سرم پر شد از علامت سوال…
با چهره ای درهم بیرون رفتم…مبین سرتخت خوابیده بود…سرم همچنان درد میکرد…
اخی نازی چ قشنگ میشد موقع خوابیدن…
یه لحظه رفتم تو این فکر ک جز منو مبین کسی اینجا نیس پس یعنی مبین لباسای منو عوض کرده؟؟؟ولی چرا؟؟؟

اروم رفتم نشستم کنارش…سرشو تکیه داده بود ب مبل و چشماشو بسته بود…برجستگی گلوش ب شدت جلب توجه میکرد…
بوسه ی ارومی به گلوش زدم و سرمو گذاشتم روی پاش…مبل سه نفره بود و به راحتی میشد روش خوابید…
مبین تکون ارومی خورد…در همون حالت موندم…خواست بکشه کنار ک محکم به پاش چسبیدم و اروم گفتم:(نرو)
صدام پر از التماس بود…گفتم(لطفا)
صدای نفسشو شنیدم…و حس کردم ک داره گردنشو میماله…
اروم خم شد روم…
برگشتم سمتش و زل زدم توی چشماش…
با دقت صورتمو نگاه میکرد…لبخندی زدم…اروم پرسیدم(من اینجا چیکار میکنم؟)
صدای گیراش توی فضای خونه پیچید(مست بودی حالت بد بود اوردمت خونه)
مهمونی،دعوا با مبین،شیشه های الکل،همش اومد جلو چشمام و باعث شد اخم کمرنگی روی پیشونیم بشینه…
چشمامو بستم…چه سردرد عجیبی بود…احساس میکردم سرما خوردم چون همش آب بینیمو بالامیکشیدم…
گفتم(لباسام…)
زل زد ب صورتم و گفت (یعنی چیزی یادت نمیاد؟)
ابروهامو به معنای( نه )بالا بردم…
اروم دستش رفت سمت موهام…حلقه ای ازشون رو گرفت و شروع کرد به بازی باهاش…
-(مست بودی و هذیون میگفتی،قرار شد من بیارمت خونه خودم تا حالت خوب شه بعد مینا بیاد دنبالت چون نمیشد موقع صرف غذا نباشه…)
مکثی کردو گف(اوردمت خونه ب خاطر مستی زیاد ترسیدم چیزیت شه انداختمت توی وان آب سرد ک تب و لرز کردی…منم مجبور شدم لباساتو عوض کنم)
با دهن باز نگاش میکردم…دروغ میگفت!
با زل زدن ب چشماش واقعیت رو فهمیدم و سریع از روی پاهاش بلند شدم…
ن اینکه بدم بیاد بدنمو ببینه یا اینکه خعلی معتقد باشم نه،،،فقط یکم خجالت میکشیدم اونم اینکه کاملا لخت منو دیده بود…
اومدم برم سمت اتاق ک صداشو شنیدم(زنگ میزنم از رستوران غذا بیارن لباساتم سر رخت پهن کنه)
برگشتم سمتش و گفتم(من سیرم )
سری تکون دادو گفت(من سفارش میدم خواستی بخور)
رفتم سمتش اروم نشستم و گفتم(چرا لباسامو عوض کردی؟)
‌اخمی کردو گفت(خیس بودن مریض میشدی)
-(کی باعث شد خیس شن؟)
-(چه فرقی میکنه؟)
-(من دوستت دارم مبین چرا نمیفهمی؟)
اخم وحشتناکی کردو گفت(بازم ک تکرار کردی؟)
عزممو جزم کردم و گفتم(من هیچی از مینا کم ندارم…تازه از اونم بهترم…توام نسبت ب من بی میل نیسی اینو جفتمون خوب میدونیم …خودت گفتی ک همه چیزم مربوط ب تو میشه…)
کلافه چنگی ب موهاش زد…
سریع نشستم روی پاهاش یه پام سمت چپش یه پام سمت راستش…صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم(عشقم بهت نیاز دارم)
#پارت_بیست_وپنجم
با اخم زل زده بود بم…آب دهنمو قورت دادم و مجددا گفتم(همه چیز من ماله توعه)
مردمک چشماش لرزید…
اروم گفتم(قول بده تنهام نذاری…همیشه باهام بمون منم تا آخرش باهاتم باور کن من بدون تو نمیتونم )
آب دهنشو قورت داد…با ناز گفتم(از این ب بعد هرچی تو بگی انجام میدم…هرچی تو بخوای خوبه؟)

چشماشو بست…لبخندمو نتونسم قایم کنم…آروم لبامو گذاشتم روی لباش…
مقاومتشو درک میکردم و اینکه همراهیم نمیکرد…ولی من کم نمی اوردم…مدام روی پاش تکون میخوردم و بیشتر لباشو میمکیدم…
بالاخره موفق شدم و مقاومتشو درهم شکستم…
منو خوابوند روی مبل و اومد روم…وای خدا چ سنگین بود…نزدیک بود خفه بشم…
پامو دور کمرش حلقه کردم و ب موهاش چنگ زدم…
لبامو وحشیانه میخورد…دستم رفت سمت دکمه های پیرهنش…اولیو باز کردم…دومی روهم،،سومی و همچنان تا آخر…با یه حرکت پیرهنشو در اورد از تنش…
وای چ بدن گرم و صافی داشت…شش تکه و بدون مو…
سر مبین رفت توی گردنم…شروع کرد ب مکیدن گردنم…میدونسم الان کنترل هیچیو نداره وگرنه گردنمو میشکست…
با گاز کوچولوش آخم در اومد…تیشرت رو پایین کشید…چون گشاد بود راحت میشد تا زیر سینم پایین بیاد…
سر مبین رفت بین سینه هام…وای چه حس خوبی بود…
زمزمه میکردم(مبینم دوست دارم آخ مبینم)
صدای (جوووون)گفتناش میشنیدم و حرفای دیگه مث(بدنت دیوونم کرده آخ چ سفیدی و…)
توی حال و هوای خودمون بودیم ک زنگ آپارتمان به صدا در اومد…
#پارت_بیست_‌وششم
هرودمون از جا پریدیم…
رنگ صورت مبین پریده بود…
با سریع ترین سرعت ممکن لباسشو میپوشید…زنگ در دوسه باری زده شد…
مبین رو ب من غرید(خودتو جمع کن)
از ترس زبونم بند اومده بود…سریع لباسمو درست کردم…
درباز شدو مینا با اخم اومد داخل…گفت(چرا هرچی زنگ میزنم باز نمیکنید)
دستپاچه شده بودم ک مبین گف(خب…خب مینو خواب بود و من…منم داشتم چرت میزدم…)
خداروهزار مرتبه شکر کردم ک مینا زیاد پاپیچ نشد و اومد طرفم و گف(خوبی؟)
درحالی ک هنوز آثار شوک و ترس توی صورتم پیدا بود آروم سر تکون دادم…
آروم گف(معلومه هنوزم گیج میزنی)
بلند رو ب مبین گف(عزیزم این ک گیجه هنوز حالش خوب نشد؟)
مبین ک توی آشپزخونه داشت قلپ قلپ آب میخورد گف(ن از خواب پریده گذاشتمش زیر دوش حالش بهتر شد بعدم لباساشو عوض کردو خوابید)
مینا سرتکون داد و رو ب من گف(برو لباساتو بپوش بریم خونه…مهمونی روهم ریدی توش)

لباسامو پوشیدم و از مبین خدافظی کردیم و اومدیم بیرون…موقع بیرون اومدن خیلی نامحسوس ب مبین چشمک زدم و طوری ک مینا نفهمه زیر لبی گفتم(میخوام باهات باشم ب پیشنهادم فک کن)
بعد لبخند شیرینی زدم…

سر راه توی ماشین موقع برگشتن ب این فکر بودم ک مبین چقد خوب نقش بازی کرد…انگار بازیگر ماهری بود…!
#پارت_بیست_وهفتم
نشسته بودم و ب شب مهمونی لیلا خونه ی مبین فکر میکردم…ب زندگی فکر میکردم…ب این عشق فکر میکردم…ب اخر این عشق فکر میکردم…ب اینکه چطور میشه مبین رو بدست اورد؟
ب نتیجه های مختلفی رسیدم اما هیچ کدوم استاندارد نبود…هرچن این دوس داشتن کلا اشتباه بود…!
راستی اگه مینا میفهمید من مبین رو دوست دارم چی؟اگه مامان میفهمید؟وای قلب مامان ضعیفه…
خدایا چیکار میتونسم بکنم؟؟؟

ذهنم خیلی درگیر بود…
تصمیم گرفتم زنگ بزنم مبین…باهاش قرار میذاشتم…باید بیشتر ب هم نزدیک میشدیم…

گوشیو برداشتم و شماره ی مبین رو گرفتم…یه بوق،دوبوق،سه بوق…برنمیداشت…
دوباره زنگ زدم…بوق اول،بوق دوم…
صداش ناآرومش توی گوشی پیچید(الو)
صدای سرفه ش جیگرمو خون کرد…
با نگرانی گفتم(الو مبین)
همچنان سرفه میزد…
و بعد صدای افتادن چیزی!

دهنم خشک شده بود…یعنی چی شده بود؟؟چرا مبین نمیتونست حرف بزنه؟؟گوشیو قطع کردم
با عجله زود لباسامو پوشیدم و سوار ماشینم شدم…
با تندترین سرعت ممکن میروندم…صدای فحش های ماشینای کناری توی گوشم میپیچید و اعتراضشون ب رانندگیم…صدای بوق های تند تند و پشت سرهم…
هرطوری بود ربع ساعته خودمو رسوندم…

ماشینو پارک کردم هرچن جریمه میشدم…
یازده طبقه رو یه نفس دویدم…
وقتی رسیدم طبقه ی یازده دیگه نفسم بالا نمیومد…زنگ 51رو زدم و رو زانو خم شدم و نفس نفس زدم…حس میکردم صورتم قرمز شده …ریه هام درد میکرد…
دستم همچنان روی زنگ بود…
پنج دیقه ی بعد در باز شد…ریه هام آروم شده بودن…با شتاب دویدم داخل خونه…مبین با حال خراب پشت در ایستاده بود…
#پارت_بیست_وهشتم
با وحشت بهش نگاه کردم…دکمه های پیرهنش باز بود و سرفه های شدید میزد…
صورتش زرد شده بود…
سریع رفتم طرفش درو بستم و گفتم(مبینم مبین جان چته چت شد )
با بیحالی نگام کرد…هینی کشیدم و اومدم گوشیمو در بیارم ک یهو مبین افتاد…خیلی سریع زیر بغلشو گرفتم و نذاشتم بیوفته…وااای خدا چقد سنگین بود…داشتم خفه میشدم…ریه هام باز درد گرفت…
با هر ضرب و زوری بود کشوندمش سر نزدیک ترین کاناپه…
هنوز کمی هوشیار بود…با دستای لرزون شماره اورژانسو گرفتم…

اورژانس اومدو مبینو برد…ازشون ک پرسیدم گفتن مسموم شده…سریع پشت سرشون با ماشینم میروندم…
کارش ب شستشوی معده رسید چون مسمومیت خیلی بیش از حد بود…
با کلافگی پشت اتاق عمل راه میرفتم…

وای خدایا چیزیش نشده باشه خدا…
زیر لب هرچی ذکر بلد بودمو گفتم…
وقتی پرستار اومد بیرون با عجله رفتم سمتش و گفتم(چی شد خانوم پرستار؟)
گف(شما همراه همین آقا هستین ک مسموم شده؟)
گفتم(بله بله چیزیش شده؟)
با شک نگام کردو گف(چ نسبتی با ایشون دارین؟)
دلم ریخت.آب دهنمو قورت دادم و گفتم(نامزدشم)
سری تکون دادو گفت(ب موقع رسید خوشبختانه با یه شستشو مشکل برطرف شد تا نیم ساعت دیگه منتقل میشه به بخش شمام میتونی توی نمازخونه استراحت کنی)
سری تکون دادم و همونجا روی صندلی نشستم…
بعد از یک ساعت من پیش مبین نشسته بودم و دستشو گرفته بودم…
اروم بوسه ای ب دستش زدم…ده دقیقه ای میشد ب هوش اومده بود…
آروم گفتم(حالت خوبه؟)
صدای (اهم)مانندی از گلوش خارج شد…لبخند کمرنگی زدم…پرستار اومد و سرمشو چک کرد…گفت‌(خب حالتم ک دیگه داره خوب میشه تا یه ساعت دیگه میتونی غذای آبکی بخوری…)
بعدهم رو ب من گفت‌‌(دیدین ک زودی خوب شد…همش نگران بودین)
بعد ک داشت از در میرفت بیرون گفت‌(قدر خانمتون رو بدونین خیلی دوستتون داره)
‌جفتمون خشکمون زده بود…من زودتر ب خودم اومدم و نیشم باز شد ولی مبین اخمی کردو از جاش پاشد…
گفتم‌‌(ا ا چیکار میکنی بشین بشین تا پرستارو صدا کنم)
کلافه و بیجون گف(میخام برم خونه تیر ک نخوردم از اینجا حالم بهم میخوره)
رفتم طرفش و گفتم(چرا اینقد با من لجی؟)
بی حال گفت(کی لج کردم من فقط از اینجا بدم میاد‌)
سعی کردم باهاش راه بیام…دعوا فایده نداشت…من نمیخواستم ازم زده بشه…
با زور خودمو کنترل کردم ک کتکش نزنم لبخند زوری زدم نزدیک صورتش شدم و بوسه ای روی گونش زدمو گفتم(هرچی تو بگی‌)

تا یه ساعت دیگه مبین مرخص بود و توی خونه ی مبین بودیم…

#پارت_بیست_ونهم
پیش تختش نشسته بودم و نگاش میکردم…ب زور مجبورش کردم ک کمی استراحت کنه…
نگاش ب روبرو بود و نگاه من ب اون…
دستشو آروم توی دستام گرفتم…آرامش ب وجودم سرازیر شد…

آروم برگشت طرفم و زل زد بهم…
دستاشو بردم سمت لبم و بوسه ی آرومی زدم…
آروم گفتم(مبینم؟)
بالافاصله گفت(جانم)
قند توی دلم آب کردن…ولی خودش دستپاچه شد و گفت(چیزه…کار داشتی؟)
لبخند ریزی زدم…
گفتم(پس کی مال هم میشیم؟)
اخمی کردوگفت(یه سوال،میفهمی چی میگی؟)
صورتم درهم شد…گفتم(خب معلومه…من دوست دارم)
گفت(اگه مینا بفهمه چی؟)
لبخند مصنوعی زدم و گفتم(نمیفهمه…)
پوفی کشید و روشو کرد اونور…
قصد دراز کشیدن کردم…بهش گفتم(اجازه هست؟)
برگشت طرفم…بدون اینکه چیزی بگه کشید اونورتر…
خسته پیشش دراز کشیدم…من رو ب مبین روی شونه ی راست و مبین رو ب من روی شونه ی چپ، دراز کشیده بودیم…
بهش با اخم گفتم(دستتو بیار دراز بکشم خو)
بدون هیچ حرفی دستشو دراز کرد…
سریع خزیدم داخل بغلش…بعد از پنج ثانیه اون یکی دستشو گذاشت روی کمرم…
بوسه ای ک ب گردنش زدم باعث شد محکم بغلم کنه…نفساش تند شده بود و حرارت بدنش زیاد…
آروم زیر گوشش گفتم(توهم بیقرار منی )
خودمو کشیدم بالاتر و آروم گفتم (منم بیقرار تو)
سرشو کرد توی گردنم…

#پارت_سی
با عشق بوسه ای ب روی موهاش زدم…
سرش داشت میرفت توی یقه م…خیلی بیقرار بودم…ولی یهو کشید عقب…
سوالی نگاش کردم ک دستشو گذاشت روی معدش…فهمیدم منظورش اینه ک اوضاعش مساعد نیس…ولی صورتش اینو نشون نمیداد…بیخیال شدم،لبخند مصنوعی زدم و کشیدم عقب…
عیب نداشت…وقتی نیم ساعت بعدش فهمیدم حال مبین خوبه،برگشتم خونه ک البته ساعت 7 غروب بود…
با دیدن ماشینای زیاد توی حیاط فهمیدم ک بعله،کل فامیل اینجان…
ماشینمو پارک کردمو رفتم داخل…همون بدو ورود آرمان پسرعموی خلم رو دیدم…هرچند کنکفو و کاراته رو فول بود و هیکل قدبلند و قشنگی داشت …
با داداشش ارمین دوقلو بودن…هه عمو همیشه فکر میکرد منو مینا مال آرمان و آرمین هستیم ولی قسمت باعث شد منو مینا عاشق یه نفر بشیم…
واقعا اون همه علاقه بین منو مینا کجا رفته بود؟؟؟
با دیدن بقیه فامیل ب فکرای مزخرفم پایان دادم و رفتم سمتشون…اوووف دختر خاله ی لوسم ک اسمش ساناز بود و تقریبا همسن خودمون،،،واسم چسی اومد و جواب سلاممو نداد…
سعی کردم این حرکتشو توی ذهنم ثبت کنم تا ب موقعش تلافی کنم…
نیما و ندا هم عمه زاده هام بودن و خیلیم مهربون بودن…دوسشون داشتم…
نیما ک تازگیا عاشق شده بود و دیگ زیاد با ما نمیپلکید…اما ندا همچنان پایه بود…
آرمین هم ترجیح میداد بیشتر سرش توی درس و کتاب باشه…
اما آرمان واقعا باحال بود واقعا اندازه ی داداشم دوسش داشتم خیلی گل بود و روی من غیرت بخصوصی داشت… نمیدونم چرا،ولی بیشتر فامیل کلا روی من کلیک کرده بودن و بیشتر گیرها و غرزدناشون واسه من بود…
رفتم با عمه و خاله و عمو و بچه ها دست دادم و سلام علیک کردم…متاسفانه دایی نداشتم و مامان از این بابت خیلی ناراحت بود مخصوصا اینکه بچه های خودشم دوتا دختر بودن و داداش نداشتن…
سریع از جمع جدا شدم و رفتم بالا سمت اتاقم تا لباس عوض کنم…
یه بلیز ک کلاه داشت و سوشرت مانند بود و سفید،با شلوار مشکی کتان پوشیدم…
یه رژ واسه ارایشم کافی بود…
موهای طلاییمو دم اسبی سفت بستم و سعی کردم در همون حالت ببافمش ولی نمیتونستم…اوف دستام خسته شده بود…
اومدم مینا رو صدا کنم ک دستی روی شونه م نشست…آرمان بود…
با خنده گفتم(فوضول خان حالا ک فهمیدی قصدم جز عوض کردن لباس چیز دیگه ای نیس بیا موهامو بباف)
با حالت با مزه ای گفت(فوضول عمته خواستم مطمعن شم خوبی یا ن)
اداشو در اوردم و گفتم(آره ارواح عمت)
گف(زرزر نکنا برو بشین تا ببافم واست…)
رفتم پشت میز ارایشم نشستم و گفتم(نرینی توش)
یکی اروم زد پس سرم و گفت(بلدم غلط نکن)
خندیدم و از توی آینه ب کاراش نگاه کردم…ماهرانه گره میزد…هرچن کار آسونی بود ولی همه ی مردا بلد نبودن!
آرمان یه تیشرت مشکی و شلوار اسلش مشکی تنش بود و خیلی خاستنی شده بود…ولی لامصب یه اخلاقی داشت همه جا بود یعنی یه فوضول تمام کمال بود…و بیشتر از همه دنبال منه بدبخت بود حتی یبار موقع لباس عوض کردنم اومد توی اتاق پشتشو کرد بهم و گف( عوض کن راحت باش)
بعلاوه فوضولی پروهم بود!
وقتی کارش تموم شد رو ب من گف(عزیزم اگه دید زدنت تموم شد پاشو شاهکارمو ببین)
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم(بدبخت داشتم ب فضیلتای اخلاقیت فکر میکردم)
برگشتم رو ب آینه…محشر شده بود…
ذوق کردم…دستامو کوبیدم ب هم و گفتم(مرسی آرمان خیلی باحال شده)
بعد هم پریدم بغلش و گونه ش رو بوسیدم…عادت همیشگیم بود…
لبخندی زد ولی نمیدونم چرا احساس میکردم یکمی غمگینه…یجوری بود…مث همیشه نبود…
منو پشتش سوار کردو تا طبقه ی پایین اورد و طبق معمول ساناز چشم غره رفت…
وقتی از کولش پریدم پایین گف(اخیش کمرم داشت میشکستا چقد سنگینی)
با حرص گذاشتم دنبالش و داد زدم(کثاااافتتتتت چاق خووودتییییی)
میدونسم داره شوخی میکنه چون وزنی نداشتم ولی خب اعصابم خرد میشد…
خلاصه کلی تو سر و کله ی هم زدیم تا زنگ خونه ب صدا در اومد…بابا بود ک از شرکت برگشته بود لبخند مرموزی روی لبش…اومد طرفم و بوسم کردو بغلم کرد بعدهم رفت با همه سلام علیک کرد…اخرشم رفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه…
امشب همه یجوری بودن!
مامان از آشپزخونه صدام زد…رفتم پیشش و گفتم(جانم مامان)
گف(قربونت برم مامان امشب خاستگار داری)
دهنم باز موند…پس بگوووووووووو…
زودی ب خودم اومدم گفتم(چرا الان بم گفتین؟)
گف(فکر کردم مینا بهت گفته مامان جان…راستی مامان اینا ک دارن میان خیلی خانواده ی خوب و درست حسابین باباش هم با بابا یه زمانی رفیق بودن خیلی پسر گلی دارن من کوچیک بود دیدمش ماشالا اون موقع پسر سفید و تپلی بود باباتم تازگیا دیدتش میگه خیلی پسر خوش قدوبالاییه…مامان جان ببین آبجیتم نامزد کرده توهم دیگه وقتته قربونت برم دل منو نشکن بخدا اگه میدونسم یه درصد مشکلی داره،اصلا روش تاکید نمیکردم مامان من خوبی تورو میخام اگه میخای مامانتو
شاد کنی قبولش کن خیلی پسر خوبیه هرچند تصمیم اخر با خودته ولی من ناراحت میشم قبولش نکنی حالام برو پیش بقیه ک الان شوهر مینا و خواهر شوهرش میان)
دهنم خشک شده بود…مامان چی میگفت؟؟؟
اروم رفتم سمت بقیه و نشستم سر کاناپه ی تکی…ذهنم درگیر حرفای مامان بود…اگه خاستگاره رو رد میکردم قلب مامان اذیت میشد…دکتر گفته بود ناراحتی براش ضرر داره…
با صدای زنگ رشته ی افکارم پاره شد…مبین و مبینا اومده بودن…
#پارت_سی_ویکم
با دیدن مبین همه چیز یادم رفت و محوش شدم…یعنی مینا اندازه ی من مبین رو دوست داشت؟؟؟؟
ن هیچکس اندازه ی من مبین رو نمیخواست…
مبین و مبینا اومدن داخل و سلام علیک کردن و با همه روبوسی کردن…
نگاهی طولانی ب مبین کردم…رنگش هنوزم ب زردی میزد…
نگاهی ب مینا کردم ک پر غرور کنار مبین راه میرفت…
کسی متوجه حال خرابش نبود؟؟؟شاید من بیش از حد دقت میکردم!
همه نشستن و مینا بغل مبین لم داد و ساناز با چشمای درشت داشت نگاش میکرد…هه الان از حسودی میمرد…
نگاهی ب خودم کردم…پوست کنار انگشتم رو کنده بودم و خون ازش میومد…من حسود نبودم؟خیلی…!

نگاه مبین رو حس کردم و سوالی ک در ذهنش بود…!
گوشیم توی دستم لرزید…مبینا پی داده بود…(میشه بریم اتاقت باهم صحبت کنیم؟)
بلند شدم…کسی جز مینا و مبین و آرمان حواسش ب ما نبود…
رفتیم بالا توی اتاق من،نشستم روی تخت و گفتم(میدونم میخای چی بگی…جوابم منفیه)
اخم پررنگی کردو گفت(بذار برسیم…بذار برسن،بذار ببینی …)
حرفشو قطع کردم و گفتم(مبینا تو بهتر از هرکسی از همه چیز من خبر داری…تو میدونی من مبین رو…)
با عصبانیت حرفمو قطع کرد و گفت(ببند دیگه…تا الان هیچی بهت نگفتم…همه چیزو بچه بازی میبینی،مگه الکیههههه؟؟؟مبین شوهر خواهرته بدبخت…خجالت نمیکشی؟بذار مینا زندگیشو بکنه…اگه مبین رو دوس داری بذار خوشبخت شه…مامانت چی؟اونم دوست داره تو سروسامون بگیری…مبین هیچوقت مال تو نمیشه اینو خودت بهتر میدونی ولی لج میکنی…)
تند تند نفس میزد…نگاهی بهم انداخت و از در رفت بیرون…لحظه ی آخر برگشت و گف(بذار خواهرت زندگیشو بکنه…بذار مبین خوشبخت شه)
بغض گلومو گرفته بود…
سرمو گذاشتم روی پام و زانوهامو بغل کردم…چرا حرف زدن اینقد برای مبینا راحت بود…مگه میشد مبین رو بیخیال شم؟مگه دوست داشتن الکیه؟خدااا این چه مصیبتی بود گرفتارم کردی…اشکام داشتن راه باز میکردن…
رفتم جلو آینه و اشکامو پاک کردم…تصمیم سختی گرفته بودم…رفتم پایین و پیش آرمان نشستم…مبینا با اخم همچنان نگام میکرد…
مبین هرزگاهی نگاهی بم مینداخت…نگاه پر معنا…و من ب مینا ک خودشو توی بغل عشق من جا داده بود نگاه میکردم…
ساعت9شب بود ک صدای اف اف اومد…بابا پاشد و باز کرد…
بعد با لبخند برگشت طرف جمع و گفت(اومدن…)
لبخند روی لبای همه جا خوش کرد…
در ساختمون باز شد و اولین نفر یک مرد خوش پوش و شیک ک تقریبا موهاش سفید شده بود اومد داخل…پشت سرش خانوم بور و قد بلند و خوش هیکل داخل شد…خانومه هیکلش اصلا نیوفتاده بود ولی صورتش کمی چروک برداشته بود…
اومدن داخل و با لبخند دست دادن…وقتی خانومه ب من رسید با شوق بغلم کرد و گف(فدای چشمات بشم عروس گلم ماشالا چقد بزرگ شدی)
لبخندی مصنوعی زدم و دست دادم و تشکر کردم…با اقاهه هم رسمی دست دادم و تشکر کردم اما تمام حواسم ب در بود…به کسی ک قرار بود بیادو همسر من بشه…کسی ک میخواست علاقه ی بین منو مبین رو نابود کنه…از همین الان ازش بدم میومد…توی چارچوب در یه پسر خوش تیپ با کت و شلوار مشکی و پیرهن سبز چمنی پیدا شد ک صورتشو سبد گل گرفته بود…با سلقمه ی مامان ب خودم اومدم ک اشاره میداد برم گل و شیرینی رو ازش بگیرم…
با نفرت رفتم سمتش…وقتی گل رو از دستش گرفتم ماتش شدم…
این قرار بود همسر من بشه؟؟؟پسر بور و چشم سبز…با هیکل بسیار بسیار عالی…خیلی سفید بود و لباش خیلی قرمز…شش تیغ کرده بود و موهای بورشو با ژل و تافت ب بالا داده بود…
لبخندی زد…چال لپش نمایان شد…پس یعنی ب جز من فرشته های دیگه ای روی زمین بودن؟؟؟

#پارت_سی_ودوم
اونقد محوش بودم ک حتی سلام و علیک یادم رفت…شاید حتی چند ثانیه بعد از رفتنش،متوجهش نشدم…
رفتم و گل و شیرینی رو گذاشتم آشپزخونه…دستمو گذاشتم روی قلبم و نفس عمیقی کشیدم…
ظاهرمو توی آینه کوچیک جیبیم چک کردم…قرمز شده بودم و ب شدت گرمم بود…
لبخند زوری زدم و رفتم توی پذیرایی کنار مهمونا…
روی یه مبل تکی نشستم…بابا و مامان با تحسین به داماد جدیدشون نگاه میکردن…
بابا همه رو معرفی کرد و اونام خودشون رو معرفی کردن…بین صحبتاشون و تعارف تیکه پاره کردناشون فهمیدم اسم پسره سپهره…واقعا هم مثل خورشید بود!
مینا از همه جا بیخبر میخندید…بقیه هم همینطور…مبین مثل همیشه اخم ظریفی روی پیشونیش داشت و ب بقیه نگاه میکرد…
مبینا با لبخندی ک مصنوعی بودنشو فقط من میفهمیدم ب بابا ک درحال صحبت بود نگاه میکرد…
ولی هیچکس غم چشمای منو درک نمیکرد…آرمان هم دست کمی از مبین نداشت و مشتشو محکم روی پاش فشار میداد…
امشب انگار حال هممون گرفته بود…یا شاید من اینطور بودم و بقیه رو اینطور میدیدم…
بعد از حدود بیس دقیقه بدون هیچ کلامی از من،مامان ازم خواست باهاش ب آشپزخونه برم…
با ناراحتی راهی آشپزخونه شدم…مامان ب لبخند گف(پسندیدی ک دختر گلم؟دیدی گفتم چقد ماهه؟)
لبخند کمرنگی زدم…آخ مامان چه میدونی از درد من…
سری تکون دادم و با کمک مامان لیوانارو چیدم داخل سینی…شربت های خوشرنگ آلبالو ک مامان با دستای خودش گرفته بود توی سینی چشمک میزدن…سینی رو با زور از مامان گرفتم…اوووف یه لحظه احساس کردم دارم برای مسجد پخش میکنم و این باعث شد خندم بگیره…ولی خندم گرفتن همانا و چشم تو چشم مبین شدن همان…
لبخندمو سریع جمع کردم و آب دهنمو قورت دادم…
شربتارو ب پذیرایی بردم و یکی یکی تعارف کردم…
مبین با اخم یکی برداشت …فاتحمو خوندم…چش شده بود؟؟؟
همه برداشتن و یکی دونفری موند ک باعث شد دوباره برم آشپزخونه و واسشون شربت بریزم…ای هناق بخورین اخه منو چ ب خونه داری…
همگی ب بحثای مضخرف بابا و اون آقاهه ک فهمیدم فامیلیش ساعی هسش ک در مورد سیاست بود گوش میدادیم…
سپهر ک کلا سایلنت بود و سرشو ب پایین انداخته بود…بهش نمیخورد از این برادر بسیجیا باشه پس اقا از سر سنگینی و متانت سکوت کرده بود…از قیافش معلوم بود پسر ساکتیه…
یاد خواستگاری مینا افتادم…مبین چقدر مسلط حرف میزد…اوووف حس حسادتم گل کرد…
پوست کنار انگشتمو ب بازی گرفتم…لعنت بهت مبین ک هیچکس مثل تو نمیشه…
بعد از حدودای تقریبا نیم ساعت مامان و عمه پاشدن برای اماده کردن بساط شام…
منم مث یه دختر خوب نشستم سرجام و تکون نخوردم…از کار خونه متنفر بودم !

موقع صرف شام هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد…هرچند من اصلا چیزی نخوردم و این باعث شد مادرشوهر گراااام این حرکتو بذارن پای خجالت…هه
بعد از شام طبق معمول زحمت ظرفا موند گردن ماشین ظرفشویی…و زنمو و مامان میزو جمع کردن…و من باز دست ب هیچی نزدم…
ساعت دیگه نزدیک یازده و اینا بود ک بحث اصلی سر گرفت…
چیزی از حرفاشون نفهمیدم چون فقط ب این فکر میکردم ک دارم خودمو بدبخت میکنم…
تا ب خودم اومدم دیدم داخل اتاق با سپهر نشستیم…من سر صندلی میز ارایشم و سپهر روی تخت…
سرشو آروم بالا اورد و گف(خیلی زیبایی)
و میدونم منتظر بود ک منم تعریفی از قیافش بکنم…اما از همین الان باید عادت میکرد ب من و اخلاقم…با لبخند زوری گفتم(همه میگن)
سرشو تکون دادو دوباره بینمون سکوت برقرار شد…
صداشو شنیدم ک گف(اممممممم…خب…نمیخوای چیزی بگی؟)
با همون لبخند گفتم(چی بگم؟)
پوست لبشو کند ولی سعی کرد لبخندشو حفظ کنه و گف(خب بذار من از خودم شروع کنم…سپهر ساعی هسم و فوق لیسانس حسابداری دارم و الانم توی شرکتم شریک پدرمم و…)
نذاشتم حرفش تموم شه پاشدم وبا لبخند تلخی گفتم(جواب من مثبته آقای ساعی بفرمایید بریم پایین منتظرن)
با دهن باز ب من نگاه میکرد…زهرخندی زدم و خودم زودتر از اتاق خارج شدم…
هنوز پام ب پایین نرسیده بود از سر پله ها بلند گفتم(جوابم مثبته)
همه شوک زده شدن…واسشون غیر منتظره بود!
خانوم ساعی آب دهنشو قورت دادو گف(مطمعنی دختر گلم؟اخه شما هنوز…)
بلند تر گفتم(بله مطمعنم مادر جون)
بعد هم رفتم سر جای قبلیم نشستم…سپهر با اخم و کلافه اومد نشست…کسی حرفی نمیزد…مبینا زودتر از همه ب خودش اومد پاشد وبا لبخند مصنوعی شیرینی تعارف کرد و گف(بفرمایید دهنتونو شیرین کنین مبارکه)
تقریبا همه ب خودشون اومدن ولی تعجب توی چهرشون موج میزد حتی تا لحظه ی اخر…
سپهر شمارمو ازم خواست و بی چون چرا بهش تقدیم کردم…
تا پایان مهمونی و رفتن مهمونا ساعت از 12گذشته بود…
سرتختم دراز کشیده بودم…لعنت ب این زندگی…

#پارت_سی_وسوم
خودم خوب میدونسم ک ب خاطر خوشبختی مبین و مینا نبود ک جواب مثبت داده بودم!
واسه اینکع ب مبین بفهمونم درد اینکه عشقت نامزد داره چیه…هرچن من عشق مبین نبودم ولی کاملا میتونسم درک کنم ک واسه ی مبین مهمم…
یکی دیگه از دلایلم هم مامان بود…قلبش ضعیف بود…مجبور بودم…
توی همین فکرا بودم ک دیدم واسه ی گوشیم پی اومد…شماره ناشناس بود…نوشته بود:(نمیدونم دلیل جواب و رفتار امشبت چی بود و مطمعنم یه چیزی این وسط هست!امیدوارم این تصمیمت آیندتو خراب نکنه چونکه من ازت خوشم میاد و مطمعن باش با جواب مثبتت هیچ جوره نمیتونی منو از خودت دور کنی…تو دختر جالبی هستی)
خیلی ضایع بود ک سپهره…پوفی واسه حرفاش کردم…برو بابا توام…واسه اینکه حرصشو درارم نوشتم:
(خیلی ممنون از دلداریتون شما؟)
بعد هم زهرخندی زدم…خوشی منم اذیت کردن سپهر بود دیگ…!
دیگه جواب نداد چون میدونس میشناسمش…و میدونسم ناجور حرصشو در اوردم…
یه هفته ای از نامزدی من گذشته بود…تنها کارم چزیدن سپهر بودو بس!
بابا ک اصلا ب روش نیاورد ک چرا اونقد زود جواب مثبت دادم چون فکر میکرد دوسش دارم و مامان هم…هه خیلی خوشحال بود…مینا عادی تر از همیشه و من سرد از همه کس با عالم و آدم بودم…
سپهر میگف بیا بریم بیرون بهونه میوردم یا توی روش میگفتم ک بیرون رفتنو دوس ندارم و غیره…فهمیده بود نمیخوامش ولی دست بر نمیداش،،چون فک میکرد بعدا رامش میشم…
و اما مبین،ازم ناراحت بود…نمیفهمیدمش…اما بیشتر وقتا میرفتم خونش تا بهش بفهمونم دوسش دارم…اما پسم میزد!خب یجورایی حق رو بهش میدادم چون مضخرف ترین تصمیم زندگیمو گرفته بودم اما منم مجبور بودم باید درکم میکرد…

#پارت_سی_وچهارم

احساس میکردم مبین باهام بیشتر راه میاد ولی ناراحتیش…حتی اونروزی ک رفتم شرکتش پیشش،جواب سلامم نداد…وقتی خیلی پاپیچش شدم و ناز کشیدم ک اخرش خیلی عصبی و با اخم برگشت گف(مطمعن باش پشیمونت میکنم از تصمیمت…)
اونروز رو با ناراحتی رفتم خونه…چون صدبار بهش گفتم(مبین تو نمیفهمی من توی فشار بودم) اما دیگه جوابمو نداد و باعث شد با ناراحتی از شرکتش بزنم بیرون…حتی زنگ هم زد جوابشو ندادم…
از اون دسته از پسرا نبود ک صدبار زنگ بزنه و پاچه خواری کنه…اصلااااا…غروری داشت ک کوه رو از پا در می اورد…یکبار زنگ زد و من جواب ندادم…دیگه اصلا زنگ نمیزنه…و حتی بالعکس،باید واسه این کارم بهش جواب هم پس میدادم چون خیلی بهش برمیخورد ک جوابشو ندی!پوف…
شب همون روز ساعتای هشت شب بود ک توی تختم دراز کشیده بودم و با گوشیم ور میرفتم…سپهر بود ک کلی اصرار کرده بود فردا برم خونشون چون مامانش واقعا دیگه داشت ناراحت میشد…حق داش عروسش بودم…ولی ب جهنم…من مسئول ناراحتی اونا نبودم…من مجبور بودم…صدای اهنگ عبدالمالکی توی فضای اتاق پخش میشد
(اما حالا ک دارم فکر میکنم میبینم انگار/اونی ک باخته بازی رو فقط من بودم اینبار/حتی یبار نشد ک بعد از اون عشقو ببینم/از شدت عشق از رو لبی بوسه بچینم/پشیمونم پشیمونم من دیگه بی تو ن نمیتونم /نمیخونم نمیخونم من دیگه جز برای تو نمیخونم)

#پارت_سی_وپنجم

ادامه…

نوشته: ادمک

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها